eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️ 📕 ༺🌹 💖༺به روایــــت: همســــرش "غــــاده"🌈 🕊🌱 به محض اینکه وارد می شد ، بچه ها دورش را می گرفتند و از سرو کولش بالا می رفتند مثل زنبورهای یک کندو. مصطفی پدرشان ، دوستشان و همبازی شان بود . غاده می دید که چشم های مصطفی چطور برق می زند و با شور و حرارت می گوید: ببین این بچه ها چقدر زور دارند! این ها بچه شیرند . با شادی شان شاد بود و به اشکشان بی طاقت . کمتر پیش می آمد که ولو یه قراضه غاده را سوار شوند ، از این ده به آن ده بروند و مصطفی وسط راه به خاطر بچه ای که در خاک های کنار نشسته و گریه می کند پیاده نشود. پیاده می شد ، بچه را بغل می گرفت ، صورتش را با دستمال پاک می‌کرد و می بوسیدش وتازه اشکهای خودش سرازیر می شد . دفعه اول غاده فکر کرد بچه را می شناسد. مصطفی گفت: نه ، نمی شناسم .مهم این است که این بچه یک شیعه است . این بچه هزار و سیصد سال ظلم را به دوش می کشد وگریه اش نشانه ظلمی است که بر شیعه علی رفته . ظلمی که انگار تمامی نداشت و جنگهای داخلی نمونه اش بود. بارها از مصطفی شنیدم که سازمان امل را راه انداخت تا نشان دهد مقاومت اسلامی چطور باید باشد. البته مشکلات زیادی با احزاب و گروه ها داشت . می‌گفتند چمران لبنانی نیست ، از ما نیست . خیلی ها می رفتند پیش امام موسی صدر از مصطفی بد گویی می کردند. هرچند آقای صدر با شدت با آنها حرف می‌زد . می گفت: من اجازه نمی دهم کسی راجع مصطفی بد گویی کند. ارتباط روحی خاصی بود بین او و مصطفی، طوری که کمتر کسی می توانست درک کند. آقای صدر به من می گفت: می دانی مصطفی برای من چی هست ؟ او از برادر به من نزدیکتر است ، او نفس من ، خود من است . الفاظ عجیبی می گفت درباره مصطفی . وقتی داشت صحبت می کرد و مصطفی وارد می‌شد همه توجه اش به او بود . دیگر کسی را نمی دید . حرکات صورتش تماشایی بود، گاهی می خندید ، گاهی اشک می ریخت و چقدر با زیبایی همدیگر را بغل می کردند. اختلاف نظر هم زیاد داشتند، به شدت با هم مباحثه می کردند ، اما آن احترام همیشه حتی در اختلافاتشان هم بود . 📝&ادامــــه دارد... 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌹🍃 🍃 ❣هوالمحبوب ♦️ ♦️به روایت ♦️ ♦️من و خدای امیرحسین . من مسلمان شدم و به خدای امیرحسین ایمان آوردم ... آدرس امیرحسین رو هم پیدا کرده بودم ... راهی ایران شدم ... مشهد ... ولی آدرس قدیمی بود ... چند ماهی بود که رفته بودن ... و خبری هم از آدرس جدید نبود ... یا بود ولی نمی خواستن به یه خارجی بدن ... به هر حال این تنها چیزی بود که از انگلیسی حرف زدن های دست و پا شکسته شون می فهمیدم ... . . دوباره سوار تاکسی شدم و بهش گفتم منو ببره حرم ... دلم می خواست برای اولین بار حرم رو ببینم ... ساکم رو توی ماشین گذاشتم و رفتم داخل حرم ... . . زیارت کردن برام مفهوم غریبی بود ... شاید تازه مسلمان شده بودم اما فقط با خواندن قرآن ... و خدای محمد، خدای امیرحسین بود ... اسلام برای من فقط مساوی با امیرحسین بود ... . . داخل حرم، حال و هوای خاصی داشت ... دیدن آدم هایی که زیارت می کردند و من اصلا هیچ چیز از حرف هاشون نمی فهمیدم ... . بیشتر از همه، کفشدار پزشکی که اونجا بود توجهم رو جلب کرد ... از اینکه می تونستم با یکی انگلیسی صحبت کنم خیلی ذوق کرده بودم ... اون کمی در مورد امام رضا و سرنوشت و شهادت ایشون صحبت کرد ... فوق العاده جالب بود ... . . برگشتم و سوار تاکسی شدم ... دم در هتل که رسیدیم دست کردم توی کیفم اما کیف مدارکم نبود ... پاسپورت و پولم داخل کیف مدارک بود ... و حالا همه با هم گم شده بود ... . بدتر از این نمی شد ... توی یک کشور غریب، بدون بلد بودن زبان، بدون پول و جایی برای رفتن ... پاسپورت هم دیگه نداشتم ... . هتل پذیرشم نکرد ... نمی دونم پذیرش هتل با راننده تاکسی بهم چی گفتن ... سوار ماشین شدم ... فکر می کردم قراره منو اداره پلیس یا سفارت ببره اما به اون کوچه ها و خیابان ها اصلا چنین چیزی نمی اومد ... . کوچه پس کوچه ها قدیمی بود ... گریه ام گرفته بود ... خدایا! این چه غلطی بود که کردم ... یاد امام رضا و حرف های اون پزشک کفشدار افتادم ... یا امام رضا، به دادم برس ... . 🔺ادامه دارد... 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 اگر شهروز جای سجاد بود بابت این که او را موقع خداحافظی فراموش کرده بودم حتما تلافی اش را سرم در می آورد . اما سجاد حتی به روی خودش هم نیاورد . پشت سر مادرم از در خارج میشوم و در آخر دوباره به سمت جمع بر میگردم و دست تکان میدهم +خداحافظ و بعد در را میبندم ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ مادر زیر لب غز میزند _پاشو دیگه تنیل خانوم چقدر میخوابی لنگه ظهره پتو را دور خودم میپیچم +مامان تر خدا فقط ۵ دقیقه ی دیگه _بلند شو ببینم الان کلاست دیر میشه اینهمه نق زدی منو کلاش نقاشی ثبت نام کن حالا نمیخای بری سر کلاس ؟ با اتمام حرفش پرده را میکشد و نور آفتاب مستقیم به چشم هایم میتابد . بی حال روی تخت مینشینم +باشه مامان پاشدم شما برید من الان میام _من میرم ولی سریع بیا . تو آشپزخونه برات صبحانه هم آماده کردم مادرم همیشه همین عادت را داشت . در عرض چند ثانیه به خواسته اش میرسید . کشان کشان به سمت روشویی میروم و صورتم را میشورم و بعد به آشپزخانه میروم . با دیدن خامه و کره و مربا اشتهایم باز میشود . نگاهم را به مادرم میدوزم و با ذوق میگویم +وای ببین مامانخانوم چه کرده . دست گلت درد نکنه لبخند کمرنگی میزند _نوش جان سریع بخور که دیرت نشه +مامان ۲۰دقیقه ی دیگه برام یه تاکسی تلفنی بگیرید مادر سر تکان میدهد و از آشپز خانه خارج میشود . با اشتها شروع به خوردن میکنم و بعد به اتاقم میروم . مانتوی زرشکی ام را همراه با شلوار مخمل و روسری مشکی ام به تن میکنم . به سرعت به حیاط میروم . ،،،،،،،، بند های کتانی ام را محکم میبندم و بلند میگویم +مامان خدافظ _خدا به همداهت دخترم در خانه را باز میکنم و با گفتن بسم اللهی به سمت تاکسی حرکت میکنم ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ 🌿🌸🌿 《بی قرار تو ام و در دل تنگم گله هاست آه بی تاب شدن ، عادت کم حوصله هاست》 فاضل نظری &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_سیزدهم …همه گلستان را گشتیم. ه
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 نزدیک بود، و حال و هوای من هم اربعینی و حسابی از اینکه نمیتوانم بروم ڪربلا میسوختم. آن روز زودتر حرفهایش را تمام ڪرد و در آخر حرفهایش گفت: _خواهرای عزیز! هرچی از بنده دیدید حلال ڪنید؛ بنده عازم ڪربلا هستم. ان‌شاءالله خدا توفیق شھادت رو نصیب ما بکنه؛ البته ما ڪه آرزو داریم در راه از حرم اهل بیت(علیهم السلام) شھید بشیم. ان‌شاءالله در این یڪ هفته ڪه بنده نیستم، یڪ حاج آقای دیگه درخدمتتون هستند ڪه برنامه نماز جماعت لغو نشه. اشکم درآمد. «خدایا چرا هرڪی به تور ما میخوره میخواد بره ڪربلا؟» بعد نماز عصر با گریه پرسیدم: -این نامردی نیست ڪه مردها میتونن برن سوریه و ما نمیتونیم؟ لبخندی زد و گفت: -فکر نکنم نامردی باشه، خانم ها هم با حفظ حجابشون، با تقویت روحیه مردها و ڪمڪ از پشت جبهه میتونن موثر باشن و جهاد کنن. مطمئن باشین اجر این ڪارها ڪمتر از جهاد مردها نیست. قانع نشدم اما باخودم گفتم، اگر بیشتر معطل کنم جلوی آقاسید بلندبلند گریه خواهم ڪرد… زیر لب التماس دعایی گفتم و همانجا نشستم. رفت، و من حال عجیبی داشتم… نمیدانم،... چرا دنبال شنیدن خبری از ڪربلا بودم. نمیدانم،.... &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناارام_من 💞 #پارت_سیزدهم 🌻 #قسمت_سوم مادر در را باز می‌کند و وارد می‌شود
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 💕 🌻 ☔️ مادر در را باز می‌کند و وارد می‌شود -الناز من دیگه برم هشت حاضر باش میام دنبالت. -باش خداحافظ. به میز تکیه می‌دهد و دست به سینه می‌گوید -کجا به سلامتے؟!! -هیئت ان‌شاالله. سرےتکان می‌دهد و می‌گوید -باش گوشیتو بده. گوشےرا به سمتش می‌گیرم -میخواےچیکار؟!! گوشےرا می‌کشد و چیزےنمی‌گوید و شماره‌اے را می‌گیرد و سپس گوشےرا به سمتم می‌گیرد -بیا. با تعجب گوشےرا می‌گیرم و به صفحه اش نگاه می‌کنم نام مصطفے روےصفحه گوشےنمایان است بوق دوم می‌خورد زود قطع می‌کنم و با اخم رو به مادر می‌گویم -مامان این چه کاریه؟!! -وا دختر چرا قطع می‌کنی؟! دوباره گوشےرا از دستم می‌کشد و میخواهد رمزش را باز کند که صداےزنگش بلند می‌شود تند می‌گوید -مصطفےاست. تماس را برقرار می‌کند و گوشےرا کنار گوشم می‌گیرد و اشاره می‌کند که حرف بزنم صداےمصطفے داخل گوشےمیپیچد -الو. کمےمکث می‌کنم -الوسلام پسرعمو. -سلام راحیل خانم چخبر زنگ زده بودے؟! -عا آره دستم خورده بود ببخشید. مکثش طولانےمی‌شود -مگر اینکه دستت بخوره به ما زنگ بزنے. چیزےنمی‌گویم که او بجاےمن سکوت را می‌شکند. -شرمندت شدم قرار بود فردا بله برون باشه. -اوم نه اشکالےنداره. -دیگه چخبر عمو، زنعمو چطورن؟!! -خوبن شماچخبر... مکث می‌کنم نمیدانم چرا اما می‌گویم -هلن خانم چطورن؟!! چیزےنمی‌گوید مکثش طولانےمی‌شود نفسےمی‌کشد و می‌گوید -هلن کیه؟!! -هلن!!یاهمون ذیور.. -اوم نمیشناسمش. -باش کارےندارید؟ می‌خندد و می‌گوید -چرا دو تا زحمت داشتم. -بفرما. -یک اینکه مراقب راحیل خانم باش دو اینکه بهش بگو بیشتر دستش به شماره ما بخوره دلمون برا صداش تنگ می‌شه. خون زیر پوستم میدود، تند میگویم -خداحافظ. قهقه اےمیزند و میگوید -خدانگهدار. 🌿🌿🌿 روسری‌ام را با گیره روےسرم فیکس می‌کنم و دو پیس از ادکلن می‌زنم و وسایلم را درون کیفم می‌گزارم و پس از تکان دادن چادرم روےسرم مرتبش می‌کنم و پس از خاموش کردن لامپ از اتاق خارج می‌شوم. همانطور که ساعتم را دور مچم میبستم با صداےبلند گفتم -مامان بابا من دارم می‌رم کارےندارید؟!! مادر برمیگردد و می‌گوید -ضعف می‌کنےیه چی بخور بعد برو. سرےتکان می‌دهم -نه گرسنم نیست ضعف کردم کیک همراهم هست می‌خورم. بابا همانطور که لقمه‌اے کوکو برمیداشت گفت -سویچ رو میزه. سویچ را برمی‌دارم و به سمت جاکفشےمیروم بعد از برداشتن کفشهایم خداحافظےمی‌کنم و از خانه خارج می‌شوم. تک زنگے به الناز می‌زنم تا از خانه خارج شود، او هم بلافاصله از خانه خارج مےشود، مانتو بلند مشکے و روسرےبزرگ مشکےبه سبک لبنانے این دختر عجیب دلنشین شده بود. سوار می‌شود و پس از بستن در دنده را عوض می‌کنم و راه می‌افتم -سلام خانم چخبر؟! -سلام هیچےشما چخبر. می‌خندد و می‌گوید -با طاها یه دور دعوا کردم اومدم. می‌خندم -چرا؟ دوباره چیشد؟! -پسره بیشعور برگشته میگه روز به روز امل تر می‌شے. سرےتکان می‌دهم و می‌گویم -افکار عوامانه و سطحے. -ولشکن اینو خدا زده امشب شیفتے؟! -نه خانم طاهرےزنگ نزد. از ته دل می‌گوید -خداروشکر امشب دیگه تنها نمی‌مونم. می‌خندم و چشم می‌گردانم تا جاےپارک پیدا کنم و جلوےپرایدےپارک می‌کنم و کیفم را از صندلےپشتےبرمی‌دارم و پیاده می‌شویم دزدگیر را میزنم و به سمت هیئت راه مےافتیم. به قلم زینب قهرمانی🌿 &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_چهاردهم🌻 #پارت_اول☔️ مادر در را باز می‌کند و وارد می‌شود
🌸🍃☔️🌻🍃 -صلواتےبرمحمدوآل محمد... زیرلب صلواتےمی‌فرستم و کتاب دعایم را می‌بندم و داخل کیفم می‌گذارم سخنران شروع به سخنرانےمی‌کند که مینا رو به رویم می‌نشیند و سلام می‌کند رو به الناز می‌گوید -سلام الناز جون خوبے؟چخبر؟ الناز لبخندےمی‌زند و می‌گوید -خیلےممنون سلامتے. -شکر. رو به من می‌کند -کتاب رو آووردے. تازه یادم مےافتد مینا گفته بود کتابش را بیاورم، لبانم را غنچه می‌کنم و چیزےنمی‌گویم. چشمانش را در کاسه می‌چرخاند و می‌گوید -باز این لباشو غنچه کرد آووردی یا نه؟ ابروانم را بالا مےاندازم، چشمانش درشت می‌شود -راحیللللل، مگه من نگفتم فردا از اون کتاب امتحان دارم، خدا بگم چیکارت کنه، الان منه بدبخت چه خاکےبه سرم بریزم. کمےفکر می‌کنم -عا فهمیدم اونروز داشتیم می‌رفتیم رمچاه تو ما‌شین داشتم می‌خوندم بعد اونم برش نداشتم رفتنےمی‌دم. مینا سرش را بالا مےاندازد -ما الان داریم می‌ریم احمد ساعت چهار شیفتش شروع میشه. -عه پس برا چےاومدین هنوز روضه شروع نشده. -از اینجا رد می‌شدیم، احمد گفت بریم نماز و حدیث کسا رو بخونیم بعدش بریم. سویچ را از کیفم برمی‌دارم و می‌گویم -باش پس زنگ بزن بگو چند دقیقه وایسه الان می‌رم می‌آرمش. ماشین را دو کوچه آنورتر پارک کرده بودم و از شانس من چراغ تیربرق هاے کوچه خاموش شده بود و کوچه پر از تاریکےشده بود همانطور که می‌رفتم سویچ را در دستم تکان میدادم که توجهم به ته کوچه جلب شد دخترےدر خود جمع شده بود و پسرےبا موتور جلویش را سد کرده بود بےتوجه به سمت ماشین رفتمو قفل فرمان را از زیر صندلےبرداشتم و به سمتشان پا تند کردم اخم هایم را در هم کشیدم و قفل فرمان را با دودست گرفتم و باصداےمحکم که سعےمی‌کردم لرزشش را پنهان کنم گفتم -ببخشید با خانم نسبتےدارید؟ نیم نگاهےمی‌کند و می‌گوید -مربوط نیست. جلوتر می‌روم -اتفاقا خیلیم مربوطه مگه خودت ناموس ندارےنصف شبےمزاحم ناموس مردم می‌شے؟!! -زیادےحرف می‌زنے... -راه تو بگیر برو تا به صد و ده زنگ نزدم. موتور را خاموش می‌کند و پس از زدن جک موتور به سمتم مےآید -انگارےزبون خوش حالیت نمیشه. چند قدمےعقب میروم که کاپشنش را باز میکند و از دور کمرش زنجیرے بازمیکند با دیدن زنجیر دستانم میلرزد و کمےعقب تر میروم صداےدختر میان هق هقش بلند می‌شود -امیر نکن. زنجیر را تاب می‌دهد که پیش قدمےمی‌کنم و با قفل فرمان ضربه اےبه کتفش وارد می‌کنم تا بیهوش شود اما بیهوش که نشد هیچ باعث جرے تر شدنش شد و ضربه محکم زنجیر روے بازویم نشست درد تمام وجودم را گرفت و باعث بلند شدن دادم شد تعادلم را از دست میدهم و با پیچیدن چادرم لاےپاهایم روےزمین مےافتم و پیشانےام با جدول برخورد میکند صداےجیغ دختر در آن کوچه تاریک گوش خراش ترین صداےجهان بود براےچندلحظه نتوانستم بلند شوم دخترهمچنان جیغ می‌کشید و پسر سعےدر ساکت کردنش داشت دستم را به زمین می‌گیرم تا بلند شوم اما با پیچیدن درد در بازویم دوباره زمین میخورم از سر کوچه دو نفر به سمت ته کوچه می‌دویدند پسر که متوجه آنها شد سوار موتور شد و گازے داد و فرار کرد چشم‌هایم تار می‌دید دستم را روےچشمم میگذارم و دوباره به آن دو نفر نگاه می‌کنم نوار سبز رنگ روےشانه اشان با آرم هیئت یعنےاز خدام هیئت بودند، دختر تند به سمتم آمد و کمکم کرد تا بلند شوم و میان هق هقش با ترس گفت -واےاز پیشونیت داره خون میاد... صداےهق هقش بالا می‌رود -همش تقصیر من بود. آن دو نفر به ما میرسند دختر تند با گریه میگوید -آقا تروخدا کمک کنید الان از حال می‌ره پیشونیش شکسته... صداےحسین باقرےدوست صمیمےمحسن درون گوش هایم میپیچد -خانم سنایےخانم سنایےحالتون خوبه؟!! چشمانم سیاهےمی‌رفت می‌بندمشان تا کمتر اذیتم کنند سرم را به نشانه تایید تکان می‌دهم، صداےنفر دوم درون گوش هایم میپیچد -حسین حالش خوب نیست برو ماشینتو بیار ببریمشون بیمارستان. صدا برایم آشناست چشمهایم را باز میکنم تصویر برایم مبهم است پسرے با کلاه بافت سفید رنگ، چشمهایم را باز می‌کنم که تازه متوجه می‌شوم محمد پسرِخاله زهرا است. آرام زمزمه می‌کنم -من حالم خوبه فقط.... دستم را زیر چادرم میبرم و از جیب مانتویم سویچ را بیرون می‌کشم و به سمت حسین می‌گیرم -این سویچ ماشین اگه میشه بیاریدش بریم دم هیئت. &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 #قلب_ناآرام_من #قسمت_چهاردهم #پارت_دوم -صلواتےبرمحمدوآل محمد... زیرلب صلواتےمی‌فرستم و کتاب
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 سرےتکان می‌دهد و سویچ را می‌گیرد و دزدگیرش را میزند بعد از اینکه می‌فهمد کدام ماشین است به سمتش پا تند می‌کند، دوباره چشمهایم را می‌بندم تا کمتر سیاهےبروند و دنیایم را سیاه نشان دهند، ماشین را که مےآورند با کمک دختر سوار ماشین می‌شوم و به سمت هیئت راه مےافتیم وقتےروبروےدر هیئت نگه می‌دارد دوباره با کمک دختر پیاده می‌شوم خانم طاهرےکه دم در ایستاده بود مرا که با آن وضع می‌بیند به کمکم مےآید -یاابوالفضل چیکار کردےباخودت راحیل؟! به سمت واحد خواهران می‌رویم، دراز می‌کشم که خانم طاهرےاز اتاق خارج می‌شود دخترک با همان چشمان بارانےدستمال کاغذی هارا روے سرم فشار میدهد و دماغش را می‌کشد، اخم هایم درهم می‌شود -چقدر گریه میکنےبسه دیگه... صداےهق هقش بیشتر می‌شود، در با شتاب باز می‌شود و خانم طاهرے و مینا و الناز با عجله وارد می‌شوند، مینا رنگ پریده مرا که می‌بیند چشمهایش درشت می‌شود و کنارم زانو می‌زند -چیکار کردے با خودت؟!! دست دختر را از روے سرم کنار میزند و زخمم را نگاه میکند و اخم هایش درهم می‌شود -خداروشکر یه خراش کوچیکه... رو به خانم طاهرے می‌گوید -خانم طاهرےجعبه کمک هاےاولیه رو می‌آرین؟ سپس رو به الناز می‌کند و می‌گوید -الناز بپر یه لیوان آب قند بیار خون ازش رفته فشارش افتاده. الناز هم با همان چشمان نگران راهےمی‌شود با اخم رو به من می‌توپد -رفتےکتاب بیارے یا جنگ؟!! می‌خندم که از درد صورتم جمع می‌شود و با همان حال میگویم -مگه خودت نگفتےایرانےجماعت رو ناموس حساسه؟!! سرےاز روےتاسف تکان میدهد و رو به دختر میگوید -عزیزم شما بگو چیشده از اینکه نمیشه حرف کشید. دختر دماغش را میکشد و هی چ نمیگوید و سرش را پایین مےاندازد، خانم طاهرے و الناز می‌رسند، مینا با دقت زخم سرم را با بتادین شستشو می‌دهد و با باند پانسمان می‌کند، دستش را زیر سرم میگذارد و بلندم می‌کند -بیا این آب قند رو بخور. آب قند را یک نفس می‌خورم و دوباره دراز می‌کشم، گوشےمینا زنگ میخورد: -الوسلام. -احمدجان حال راحیل یکم خوب نیست هروقت دراومدم زنگ می‌زنم. -نه الان بهتره منم یکم دیگه می‌آم. -باشه عزیزم خدافظ. با شیطنت نگاهش می‌کنم و می‌گویم -یه بار نشد به من بگےعزیزم امشب میمردم به دلت میموندا.. اخم هایش را درهم می‌کند -زبونتو گاز بگیر... می‌خندم، خانم طاهرےمی‌گوید -الان بهترے؟!! پلکےمی‌زنم و می‌گویم -آره بابا چیزےنبود. الناز با اخم می‌گوید -آره تو تا خودت رو به کشتن ندےمی‌گےچیزےنیست بگو ببینم چیکار کردےاینطورےشدے. من و منےمی‌کنم و می‌گویم -داشتم می‌رفتم کتاب رو بردارم دیدم ته کوچه یه موتورے جلو این خانوم رو گرفته و نمی‌زاره بره منم قفل فرمون رو برداشتم رفتم با پسره درگیر شدم. چشمان مینا و الناز گرد میشود و خانم طاهرے با خنده می‌گوید -دختر من به تو چےبگم!! مینا با عصبانیت میگوید -تو خجالت نمیکشے؟!!میوفتادےمی‌مردے چے؟ لبانم را جمع میکنم و میگویم -نترس شهید نمی‌شم. با عصبانیت به پشتےتکیه میدهد و میگوید -من حریف زبون تو نمی‌شم. جواب مینا را نمی‌دهم که مانند بمب ساعتے هر لحظه امکان انفجار داشت رو به دختر که حالا سربه زیر یک گوشه نشسته بود می‌گویم -خواهر معرفےنکردے!! با تعجب سر بلند می‌کند و می‌گوید -من؟!! -نه با الناز بودم گفتم دوباره آشناشیم، باشمام دیگه.. لبخند کمرنگےمی‌زند و می‌گوید -من هانیم... خانم طاهرےمی‌گوید -خوش اومدےعزیزم ببخشید اینا حواس برا آدم نمیزارن. در باز می‌شود و صداےنورا درون اتاق می‌پیچد -خانم طاهرے. با دیدن من درآن وضع با تعجب به سمتم مےآید -عه راحیل تو اینجایے؟چرا اینطورےپس؟!! چند قطره باقےمانده ته لیوان را میخورم و میگویم -آقا من مجروحم نمی‌تونم برا همه توضیح بدم. الناز لیوان را برمی‌دارد و می‌گوید -برم دوباره بیارم.. -آخ قربون دستت. به قلم زینب قهرمانے &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_سیزدهم که
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 همونطور که قدم میزدیم ، کیک و آبمیوه پرتقالی رو میخوردم . +چرا پرسیدی؟ _چی رو ؟! +خودتو نزن به اون راه بگو چرا عین چی زل زده بودی بهش ؟ _به کی؟ +به پوستر ... _ها؟ نمیدونم یه نیرویی منو جذب کرد . +دَ دَ دَ (دهن کجی) و با حالت چندش و دهن کجی ادامه داد : یه نیرویی منو جذب کرد از کِی تا حالا آهنی شدی و ما خبر نداشتیم. _آنالی مسخره نکن لطفا ... +نکنه میخوای بری؟ _شاید...آره +وایسا ببینم وبا ضرب ، دستش رو از تو دستم بیرون کشید ... _آنالی چته تو ، چرا گارد میگیری؟!! +من چمه تو چته!!؟ دوساعت صدات میکردم جواب نمیدادی داشتی گوله گوله اشک میریختی الانم که داری میگی میخوام برم راهیان نور، میخوای با این سر و وضع بری اونجا وسط اونهمه دختر و پسر بسیجی ناسزا بخوری؟؟ فک کردی میگن بفرمایید گلم ،عزیزم، عشقم ؟؟؟ نخیر، با این سر و ریختی که تو داری با این تیپا پرتت میکنن بیرون صداش خیلی بلند بود... داشت داد میزد ... _آروم باش آنالی آبرومون رفت هیسس باشه من غلط کردم نمیرم اصلا ، آروم باش ... + چی چیو آروم باش؟ میدونی داری خودتو تو چه هچلی میندازی ؟ نه نمیبینی ! کور شدی بای... و با سرعت به طرف درب خروجی دانشگاه رفت ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_سیزدهم
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 یک ماهی بود که با حمید آقا برای مشاوره میرفتیم و در جلسه آخر آقای محمدی همسر فائزه اعلام کرد مشاوره کافیه و مشکلی برای ازدواج ما وجود ندارد.جداگانه ما را نصیحت کرد و کمی راهنمایی کرد. یک ساعتی هست که از مشاوره برگشته ایم. پدرجان همان روز اول با خانواده من صحبت کرد و به عنوانی مرا از پدرم خواستگاری کرد. مادرم این بار مخالفتی نکردو گفت هرطور خود روژان بخواد ما حرفی نداریم. حالا قراراست شب برای صحبت های نهایی همه به خانه من بیایند. بعد از صرف نهار دستی به سر و گوش خانه کشیدم و به آشپزخانه رفتم . میوه و شیرینی را درون ظرف چیدم. یک ساعتی تاآمدن حمیداقا و بقیه مانده بود، باصدای زنگ در ،دستپاچه شدم .با عجله به سمت در رفتم. _سلام بر دختر بابا با دیدن پدر و مادرم ،روهام و زهرا متعجب شدم _سلام باباجان خوش اومدید .بفرمایید داخل پدرم مثل همیشه مرا با محبت به آغوش کشید. _خوبی بابا _قربونتون بشم من.شما خوبید _الان که عالیم _همش بخاطر مامان خوشگلمه صدای خنده بابا بلند شد در آغوش گرم مادرم فرو رفتم و بغضم را فرو دادم . _سلام مامان،خوبی؟ _سلام عزیزم.ممنونم تو خوبی؟ تا خواستم جوابش را بدهم روهام باخنده گفت _نوبت ما نشد برادر عزیزتر از جانم، او همیشه برایم حامی بود،همیشه پشتم بود و در سخت ترین لحظات تنهایم نمیگذاشت در آغوش مردانه ‌اش فرو رفتم _چطوری عروس خانوم؟ناقلا نگفته بودی برای حمید تور پهن کردی؟ با مشت به کمرش زدم که مرا رها کرد و آغوشش را گرفت _الهی دستت بشکنه بچه ،کمرم شکست _الکی کولی بازی درنیار .تو اصلا اینجا چیکار میکنی تو که انقدر طرفدار حمیدآقایی قیافه بامزه ای به خودش گرفت _بفرما زهرا بانو،نگفتم از طرف دوماد بریم گوش ندادی زهرا محمدکیان،عشق عمه را به آغوش روهام داد _شما بچه رو بگیر فعلا روهام که بچه را گرفت ،زهرا مرا به آغوش کشید _خوبی عروس خانوم؟انگار دیگه از حالا باید بهت بگم زنعمو تا زن اشکش که روی گونه اش چکید سکوت کرد. قلبم به درد آمد،یک روزی زن داداشش بودم و حالا! بغض به گلویم چنگ انداخت. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🦋☘🦋☘ ☘🦋☘ 🦋☘ ☘ 📗رمان زیبای مذهبی 🖋به قلم : بانوسین کاف☘ 🔖 در همین هنگام در خانه پدری حلما، سفره ای با سیلقه چیده شده بود. حلما و محمد که وارد خانه شدند، بوی سبزی سرخ شده و نارنج، دهانشان را به تعریف بازکرد. حلما جلوتر از محمد دوید داخل سالن پذیرایی و گفت: +سلام مامانی ...قرمه سبزیه؟ ×سلام گل دخترم، بله به افتخار داماد عزیزم بعد لبخند کوچکی تحویل چشمان محمد داد. محمد هم که متوجه شده بود گل از گل چهره مهربانش شکفت و درحالی که کاسه های ترشی را از مادر حلما میگرفت گفت: -دستت دردنکنه مامان جان مگه شما به فکر من باشی حلما چادرش را از سرش برداشت و روی دست انداخت بعد رو به مادرش گفت: +نو که اومد به بازار کهنه میشه... ×حسودی نکن دخترجان -مامان جان ببین تو این مدت چی کشیدم از بس... و درحالی که لحنش به شوخی تغییر میکرد ادامه داد: -از بس غذا های خوشمزه درست میکنه سه کیلو چاق تر شدم آخه نباید از در رد بشم؟ و صدای خنده مادر حلما و محمد در خانه پیچید. حلما نیم نگاهی به محمد انداخت و چیزی نگفت. دقایقی بعد مادرحلما صدا زد: ×حلما سادات بیا دیگه سفره پهنه مادر -خانم خانما بیا دیگه شوهرت غلط کرد هرچی گفت اما صدایی در جواب نیامد. محمد درحالی که بلند میشد گفت: -کار خودمه باید برم منت کشی ×موفق باشی اما همینکه محمد بلند شد سرش با پارچ آبی که در دستان حلما بود برخورد کرد. پارچ استیل روی زمین افتاد و تمام تن محمد خیس آب شد. محمد دستش را روی سرش گذاشت و نشست. حلما آمد کنارش و گفت: +خاک به سرم چت شد؟ به جون خودم فقط میخواستم یکم خیست کنم نه که سرت بترکه... ×دامادمو دستی دستی کشتی +مامان چ... همان موقع محمد باقی مانده پارچ آب را روی صورت حلما ریخت و با خنده گفت: -زدی آب یخی آب یخی نوش کن +بدجنس داشتم از ترس سکته میکردم -تسلیم خانم جان من همینجا... ×غذا سرد شد دیگه مثلا کارتون داشتم گفتم بیایین -من با اجازه تون برم لباسمو عوض کنم +شرمنده شوهرجان اینجا لباس نداری -خب برا منم مثل خودت یه چند دست لباس میذاشتی ×نی نی کوچولوهای من... +بذار ببینم مامانم چیکارمون داره دیگه -بفرما مادرجان جمعا چهارگوش ما در اختیار شما ×درمورد میلاد...خواستم تا نیومده یه چیزی درموردش بهتون بگم &ادامه دارد..... -----~<♡☘•°🦋°•☘♡>~----- 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 صبح با صدای زنگ ایفون بیدار شدم ،یکی دستشو گذاشته بود رو زنگ ولم نمیکرد رفتم پایین نگاه کردم دیدم عاطفه اس درو باز کردم با چه عصبانیتی داره میاد ،تو دستشم یه جعبه شیرینی بود خوابم میاومد چشمام به زور باز میشد عاطی: دختره دیونه معلوم هست کجاییی؟ دیگه میخواستم درو بزنم بشکنم -بروسلی هم شدی ما خبر نداشتیم پس عاطی: گوشی وا مونده ت چرا خاموشه ،مجبور شدم زنگ بزنم واسه حاجی ،که گفت نوشته بودی حالت خوب نیست - نترس بابا ،نمردم که ،تازه میمردمم چرخه طبیعت همچنان ادامه پیدا میکرد عاطی: وااااییی از دست تو - حالا بیا بریم بشینیم عاطی جان قربون دستت ،من تا برو دست و صورتمو بشورم یه چایی اماده کن عاطی:: وااااییی روتو برم هی ) رفتم دست و صورتمو شستم اومدم تو آشپر خونه ( - به به چه کردی تووو خانوووم ،الان دیگه وقت شوهر کردنته ،حالا برو پیش اون شهید جونت دست به دامن شو عاطی: نه مثل اینکه کلن قاطی کردی، در ضمن الان باید بریم دست به دامن بشیم واسه جنابعالی نه من ،شما کارتون گیره - واااییی عاطی یادم ننداز اصلا حالم خوب نیس عاطی: چی شده باز - هیچی بابا عاطی: آها به خاطر هیچی منو کشوندی اینجا نه؟ - میگم بهت بزار صبحانمو بخورم چشم خوب حالا شیرینی واسه چی آوردی ،نکنه شوهر گیر اوردی واسم اومدی خاستگاری عاطی: نه خیر ،شما که باید دبه ترشیتونو اماده کنین - عع پس مناسبتش چیه؟ عاطی: آبجیتون داره شوهر میکنه - برو بابا مسخره کی میاد تو رو بگیره عاطی: حالا که یکی پیدا شده - جونه سارا راست میگی؟ عاطی: جووونه سارا ) یه جیغ بنفشی کشیدم که عاطی دستاشو گذاشت رو گوشش( عاطی: دختره خل گوشمو داغون کردی ذوق مرگ شدی نه؟ - وااااییی باورم نمیشه ،حالا اون بدبخت کیه ؟ عاطی : لووووس - ببخشید شوخی کردم ،حالا بگو کیه، وااایییی یعنی به آرزوت رسیدی عاطی: انشاءالله شما هم به آرزوتون برسین - واجب شد منم بیام پیش شهیدت حالا بگو چند سالشه ،چیکاره اس ،چه جوری اشنا شدین عاطی: اوووو یه نفس بکش ،من فکرشم نمیکردم بیاد خاستگاریم ،درسش تمام شده است توی سپاه کار میکنه واسه یه همایشی چند باری اومده بودن دانشگاه ما - واااایی چه عاشقانه تبریک میگم عاطفه جون خیلی خوشحال شدم عاطی: قربونت برم من - خوب عقدت کی هست ؟ عاطی: هفته بعد تولد حضرت فاطمه ،با اقا سید تصمیم گرفتیم عقدمون و مزار گلزار شهدا بگیریم &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸✨﷽✨🌸♥️🌸♥️ ♥️ دروغ چرا دل تنگ شدم؛ دل تنگ حرمی که از پنج سالگی تا الان به آنجا نرفته بودم. از وقتی که به بلوغ دینی رسیدم دلم لک زده بود برای پیاده روی، برای زیارت، برای راه رفتن در بین الحرمین، برای گریه کردن هر سال که محرم میرسید، از ته دل دعا میکردم که امسال زائر‌ امام حسین علیه السلام باشم‌؛ ولی تا الان لیاقت زیارت رفتن نداشتم. از ته دلم‌ دعا کردم‌ امسال بتونم راهی کربلا بشم‌. با پشت دستم، اشک هایی که روی‌ گونه ام سرازیر شده بود را پاک کردم‌ و صورتم‌ را شستم. چایی ریختم و با سینی چایی پیش عمه و مامان اومدم‌. جلوی عمه و مامان چایی گذاشتم‌. تشکر کردند که با خواهش میکنمی جواب دادم‌ و روی مبل نشستم. استکان چایی را بر داشتم و آروم‌ نوشیدم‌. عمه بعد از اینکه چایی ش را خورد عزم رفتن کرد و بلند شد و گفت: _مرضیه جان من‌ دیگه برم دستت درد نکنه زحمت کشیدی مامان هم به تبعیت از عمه‌ از روی مبل بلند شد و گفت: _حالا کجا با این‌ عجله مهدیه، تازه اومدی!! عمه همونطور که چادرش را سرش می کرد،گفت: _قربونت مرضیه جان دیر شده باید برم‌. پرستو خانم منتظرمه! مامان هم که دید عمه کار داره دیگه اصرار نکرد روبه عمه گفتم: _عمه خیلی خوشحال شدم اومدین‌ دوباره بیاین عمه گونه ام را بوسید و گفت: _منم خوشحال شدم عزیز عمه. چشم دوباره میام آروم کنار گوشم گفت: _یادت نره توی این‌ شبها من و دعا کنی! لبخندی‌ زدم‌ و گفتم: _نه عمه یادم نرفته شما هم مارا دعا کنید _انشالله عمه را راهی کردیم و توی خونه اومدیم ‌ مامان رو به من گفت: _نهار میخوری الان گرم کنم؟ 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay