📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_یازدهم
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_دوازدهم
چند دقیقه ای بود که روی مبل نشسته بودم و به عکس کیان چشم دوخته بودم.
حرف های فائزه باعث شده بود کمتر دچار تردید شوم ولی هنوز هم دلم راضی نبود.
صدای در خانه مرا به خودآورد.
چادرم را سرم کردم و در را باز کردم.
حمیدآقا دم در ایستاده بود
_سلام روژان خانم
_سلام آقا حمید ،امرتون؟
_میشه چند لحظه باهم صحبت کنیم؟
_بله بفرمایید داخل
از جلو در کنار رفتم، حمیدآقا سربه زیر وارد شد
_بفرمایید بشینید لطفا
_ممنونم
حمیدآقا روی مبل نشست و من برای آوردن میوه به آشپزخانه رفتم.
_زحمت نکشید چند لحظه بیشتر وقتتون رو نمیگیرم.
در حالی که ظرف میوه را آماده میکردم، جوابش را دادم
_زحمتی نیست الان میرسم خدمتتون.
ظرف میوه به همراه پیش دستی و چاقو را درون سینی گذاشتم و به سالن برگشتم .جا میوهای را روی میز گذاشتم و پیش دستی و چاقو را مقابل حمیدآقا،به ظرف اشاره کردم
_بفرمایید لطفا
_ممنونم.
سیبی برداشت و درون بشقابش گذاشت.
_روژان خانم زنداداش گفت باهاتون صحبت کرده و قراربوده شما جوابتون رو بدید.میخواستم قبل اینکه شما جوابتون رو بدید من خودم چند لحظه ای باهاتون صحبت کنم
_بفرمایید
_واقعیتش از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون خیلی وقت بود قید ازدواج رو زده بودم ولی خب الان یک سالی میشه که مهر شما به دلم افتاده.
دروغ چرا اوایل از کیان خجالت میکشیدم، نمیخواستم فکر کنه که با شهادتش من چشمش دنبال ناموسش بوده.تا اینکه یک سال پیش خواب کیان رو دیدم بعد اون خواب به خودم اجازه دادم که به شما، به آینده نجلاء و خودم بیشتر فکر کنم.
نجلاء دختر منه و آرامش خودش و مادرش که شما باشی برای من از همه چیز مهمتره.
میدونم که سالها پیش عاشق کیان بودید و سخته که کسی رو جای اون بزاریدولی قول میدم به شما و کیان که خوشبختتون کنم و ازتون انتظاری ندارم.اونقدر خودخواه نیستم که بگم باید علاقه اتون به کیان رو فراموش کنید و منو جایگزینش کنید.صبر میکنم تا روزی جایی تو قلبتون برای من باز بشه.تا فردا منتطر جوابتون هستم ،اگر فکر کردید نمیتونید با من زندگی کنید و منو تحمل کنید بهم خبر بدید ،برای همیشه برمیگردم خونه.
بیشتر از این مزاحمتون نمیشم با اجازه.
به سرعت خانه را ترک کرد و حالا من مانده بودم و تصمیمی که هنوز باید به آن فکر میکردم.
نمیخواستم روی آینده خودم و نجلاء ریسک کنم.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_سیزدهم
روز را تا شب و شب را تا اذان صبح به حمیدآقا و ازدواجم با او فکر کردم.
بعد از نماز از خداوند خواستم تا مرا در این راه یاری کند و تنهایم نگذارد.
نجلاء شب راهم مثل قبل پیش حمیدآقا مانده بود.
صبحانه ام را به تنهایی خوردم و به حمیدآقا پیام دادم که میخواهم ساعت ۹ در حیاط با او صحبت کنم.
دستی به سر و گوش خانه کشیدم و بعد از پوشیدن چادرم به حیاط رفتم.
راس ساعت ۹ حمیدآقا به حیاط آمد و مرا کنار درخت گیلاس دید.
روبه روی هم ایستادیم.
استرس گرفته بودم و دستانم عرق کرده بود
_سلام صبحتون بخیر
_سلام صبح شما هم بخیر
_با من امری داشتید؟
کمی من من کردم و بالاخره با کلی خجالت دهان باز کردم
_خب راستش برای اون پیشنهادتون ..
احساس میکردم از خجالت عرق سر بر تیره کمرم نشسته است.
_راستش من چندتا شرط داشتم
حمیدآقا با خوشحالی گفت
_بفرمایید من درخدمتم ان شاءالله خیره
_اولین شرطم اینه پیش مشاور بریم. دوم اینکه میخوام یه مدت بهم فرصت بدید تا با خودم کنار بیام و سوم اینکه ازم نخواین که کیان رو فراموش کنم و سر خاکش نرم .همین
_در مورد شرط اولتون، چشم پیش مشاور میریم تا هروقت که لازم باشه در مورد شرط دومتون اگه شما قابل بدونید بهم محرم میشیم ،شما یک مدت همینجا بمونید تا با خودتون و زندگی جدیدتون کنار بیایید تلفنی باهم صحبت میکنیم دقیقا مثل دوران نامزدی و هرموقع شما خواستید رسما ازدواج میکنیم ولی در مورد شرط سومتون
مکث که کرد ترس به دلم نشست
_روژان خانم، کیان برادرزاده من بوده، حتی اگه نسبتی هم نداشتم من به خودم چنین حقی نمیدم که بخوام ازشما که کیان رو کامل فراموش کنید و به مزارش نرید.این چه حرفیه آخه!شرط دیگه ای هم هست؟
خجالت زاده لب زدم
_نه تموم شد
_خب خداروشکر،روژان خانم حالا حاضرید بنده حقیر رو به غلامی قبول کنید؟
نباید اجازه میدادم دوباره تردید به جانم بیفتد،با صدای لرزانی که به زور شنیده میشد،لب زدم
_بزرگوارید، بله
_ممنونم خانوم ،خدایا شکرت
شکلاتی از داخل جیبش بیرون آورد و مقابلم گرفت
_بفرمایید دهنتون رو شیرین کنید
با مکث شکلات را گرفتم و سریع به سمت خانه قدم تند کردم
_مواظب باش زمین نخوری خانوم
لحن خندانش لبخند به لبم آورد.وارد خانه شدم و در را بستم
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا جدیدا اینقدر وسواسی شدم؟ 😢
نظرات قابل تأمل روانشناس در مورد وسواس👌
✅بررسی تکنیک تضمینی درمان وسواس👇
https://b60.ir/landing/main.html&id=TVRBNE16WT0=
هدایت شده از ▫
[💔]
سلام علی الحسین
برکتِ روضه ی او بود،اگر شیعه شدیم..
نامِمان هست، مسلمانِ اباعبدالله...|🕊🖤
#صبحٺونحسینۍ ☀️🚩
#محرم
🏴پرچمت همیشه بالاست🏴
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_سیزدهم
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_چهاردهم
یک ماهی بود که با حمید آقا برای مشاوره میرفتیم و در جلسه آخر آقای محمدی همسر فائزه اعلام کرد مشاوره کافیه و مشکلی برای ازدواج ما وجود ندارد.جداگانه ما را نصیحت کرد و کمی راهنمایی کرد.
یک ساعتی هست که از مشاوره برگشته ایم.
پدرجان همان روز اول با خانواده من صحبت کرد و به عنوانی مرا از پدرم خواستگاری کرد.
مادرم این بار مخالفتی نکردو گفت هرطور خود روژان بخواد ما حرفی نداریم.
حالا قراراست شب برای صحبت های نهایی همه به خانه من بیایند.
بعد از صرف نهار دستی به سر و گوش خانه کشیدم و به آشپزخانه رفتم .
میوه و شیرینی را درون ظرف چیدم.
یک ساعتی تاآمدن حمیداقا و بقیه مانده بود، باصدای زنگ در ،دستپاچه شدم .با عجله به سمت در رفتم.
_سلام بر دختر بابا
با دیدن پدر و مادرم ،روهام و زهرا متعجب شدم
_سلام باباجان خوش اومدید .بفرمایید داخل
پدرم مثل همیشه مرا با محبت به آغوش کشید.
_خوبی بابا
_قربونتون بشم من.شما خوبید
_الان که عالیم
_همش بخاطر مامان خوشگلمه
صدای خنده بابا بلند شد
در آغوش گرم مادرم فرو رفتم و بغضم را فرو دادم .
_سلام مامان،خوبی؟
_سلام عزیزم.ممنونم تو خوبی؟
تا خواستم جوابش را بدهم روهام باخنده گفت
_نوبت ما نشد
برادر عزیزتر از جانم، او همیشه برایم حامی بود،همیشه پشتم بود و در سخت ترین لحظات تنهایم نمیگذاشت
در آغوش مردانه اش فرو رفتم
_چطوری عروس خانوم؟ناقلا نگفته بودی برای حمید تور پهن کردی؟
با مشت به کمرش زدم که مرا رها کرد و آغوشش را گرفت
_الهی دستت بشکنه بچه ،کمرم شکست
_الکی کولی بازی درنیار .تو اصلا اینجا چیکار میکنی تو که انقدر طرفدار حمیدآقایی
قیافه بامزه ای به خودش گرفت
_بفرما زهرا بانو،نگفتم از طرف دوماد بریم گوش ندادی
زهرا محمدکیان،عشق عمه را به آغوش روهام داد
_شما بچه رو بگیر فعلا
روهام که بچه را گرفت ،زهرا مرا به آغوش کشید
_خوبی عروس خانوم؟انگار دیگه از حالا باید بهت بگم زنعمو تا زن
اشکش که روی گونه اش چکید سکوت کرد.
قلبم به درد آمد،یک روزی زن داداشش بودم و حالا!
بغض به گلویم چنگ انداخت.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_پانزدهم
همه سکوت کرده بودند.نگاهی به تصویر خندان کیان کردم و جلوی اشک هایم را گرفتم
_خوش اومدید،بفرمایید بشینید.
بعد از آوردن چایی روبه روی پدرم نشستم
_چرا خانجون رو نیاوردید ؟دلم خیلی براش تنگ شده
_حالش زیاد مساعد نبود ،پرستارش موند تا اگه کاری داشت کمکش کنه
_ای وای ،چرا زودتر بهم خبر ندادید تا بیام دیدنشون.
_باباجان همین عصری یکم حالشون خراب شد دکتر گفت استراحت کنند خوب میشن نگران نباش.
کمی دیگر باهم در مورد موضوعات مختلف حرف زدیم تا اینکه صدای در بلند شد.
میخواستم در را باز کنم که روهام اجازه نداد، خودش به سمت در رفت و در را باز کرد
ما هم به احترامشان ایستادیم.
اول از همه پدرجان و بعد از او خاله وارد شدندو در نهایت حمیدآقا و نجلا وارد شدند.
دخترکم امشب سراز پا نمی شناخت.
همه باهم احوالپرسی کردند.
پدر جان پیشانی ام را بوسید و گفت چقدر خوشحال است که من قراراست همراه زندگی کیان شوم.خاله مرا به آغوش کشید و برایم آرزوی خوشبختی کرد.همه در سالن نشستند.
من به آشپزخانه رفتم و یک سینی چای با خودم آوردم و از همه پذیرایی کردم، روبه روی حمیدآقا که ایستادم فنجانی برداشت و سربه زیر تشکری کرد.
سینی را روی میز گذاشتم و کنار زهرا نشستم.
پدرجان حرف خواستگاری را پیش کشید.
آقا سهراب با اجازه شما ما امشب خدمت رسیدیم تا روژان جان رو برای آقا حمید خواستگاری کنیم.
البته همون طور که در جریانید حرف های مقدماتی زده شده.
حالا ما در خدمتیم اگر شرطی دارید به روی دو دیده منت، امر بفرمایید.
پدرم نگاهی به من انداخت
_واقعیتش شما و حاج خانم هم پدر و مادر روژان هستید و قطعا بد روژان جان رو نمیخواین و از طرفی هم خوبی و مردانگی حمیدآقا اثبات شده است حرفی باقی نمی مونه .برای مهریه هم نطر روژان جان مهمه.ما فقط خوشبختی روژان رو میخوایم ،تو این سالها روزهای سختی رو گذرونده که همه شاهدش بودیم فقط اگه حمیدآقا قول بدن که دخترمو خوشبخت کنند من و مادرش حرفی نداریم.
حمیدآقا رشته کلام را به دست گرفت
_آقای ادیب من همه تلاشم رو برای خوشبختی روژان خانم و نجلاء جان میکنم .فقط با عرض معذرت یه نکته ای هستش که باید حتما به روژان خانم بگم .
واقعیتش از درخواست حمیدآقا متعجب شده بودم.پدرم لبخند اطمینان بخشی به رویم زد
_روژان جان پاشو دخترم حرفاتون رو بزنید .
بر خواستم و به سمت حیاط رفتم حمیدآقا هم پشت سرم آمد.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
بسم الله الرحمن الرحیم
❇️آموزش و پرورش و تعلیم و تربیت عمومی زیر ساخت اصلی سعادت یک ملت و شرافت یک کشور و در جمهوری اسلامی حرکت به سمت آرمانهاست.
🛑 دبیرستان دخترانه معصومیه دوره اول برای سال تحصیلی ۱۴۰۰_۱۴۰۱ ثبت نام می نماید.
📖آموزش های ویژه قرآنی، دینی، اخلاقی توسط اساتید مجرب حوزه علمیه حضرت معصومه(سلام الله علیها)
📝 برنامه ریزی طرح های متنوع آموزشی، پژوهشی، هنری، مهارتی در راستای اهداف تربیتی
📍 با "پانزده سال" سابقه تربیتی آموزشی
تحت پوشش "مسجد صفا" و با رویکرد "مربی محور"
🌐آدرس: میدان امام حسین(علیهالسلام) خیابان خواجه نصیر، روبروی سازمان تبلیغات اسلامی
📞شماره تماس:
۷۷۶۲۷۰۳۵/ ۷۷۶۲۷۰۳۶
https://ble.ir/masoumiye
✨﷽✨
#داستان_واقعی_آموزنده
✍روزی جوانی را دیدم که در کمال ادب سمت حرم اباعبدالله آمد و سلام داد و من نیز جواب سلام امام حسین به آن جوان را شنیدم. از جوان پرسیدم چه کرده ای که به این مقام رسیدی درحالیکه من پانزده سال است امام جماعت کربلا هستم و جواب سلامم را نمی شنوم؟
پاسخ داد پدر و مادر پیر و از کارافتاده ای داشتم که دیگر توانایی پیاده زیارت آمدن را نداشتند؛ قرار بر این شد هر شب جمعه یکی از والدینم را روی پشتم سوار کنم و به زیارت ببرم. یک شب جمعه که بسیار خسته بودم و نوبت پدرم بود، خستگی و گرسنگی و تشنگی ام را به رویشان نیاوردم و پدرم را سوار بر پشتم به زیارت امام حسین علیه السلام آوردم و برگرداندم. وقتی خسته به خانه رسیدم دیدم مادرم بسیار گریه می کند؛ پرسیدم مادرم چرا گریه می کنی؟ پاسخ داد پسرم می دانم که امشب نوبت من نبود و تو هم بسیار خسته ای. اما می ترسم که تا هفته ی بعد زنده نباشم تا به زیارت اباعبدالله بروم. آیا می شود امشب مراهم به زیارت ببری؟
💥هرطور بود مادرم رو بر پشتم سوار کردم و به زیارت رفتیم. تمام مدت مادرم گریه می کرد و دعایم می نمود. وقتی به حرم رسیدیم دعا کرد ان شاء الله هربار به امام حسین علیه السلام سلام بدهی، خود حضرت، سلامت را پاسخ بدهند. و این شد که من هر بار به زیارت اباعبدالله علیه السلام مشرف می شوم و سلام می دهم، از داخل مضجع شریف صدای جواب سلام حضرت را میشنوم. همهی اینها از یک دعای مادر است
📚 آیت الله میلانی
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️