هدایت شده از 🗞️
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
❣ #امام_زمانم❣
کاش در این رمضان لایق دیدار شَوم
سحری با نظر لطف تو بیدار شَوم
کاش منّت بگذاری به سَرم مهدی جان
تا که همسفرهٔ تو لحظهٔ دیدار شَوم
🌹تعجیل درفرج صلوات🌹
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_چهاردهم🌻 #پارت_اول☔️ مادر در را باز میکند و وارد میشود
🌸🍃☔️🌻🍃
#قلب_ناآرام_من
#قسمت_چهاردهم
#پارت_دوم
-صلواتےبرمحمدوآل محمد...
زیرلب صلواتےمیفرستم و کتاب دعایم را میبندم و داخل کیفم میگذارم سخنران شروع به سخنرانےمیکند که مینا رو به رویم مینشیند و سلام میکند رو به الناز میگوید
-سلام الناز جون خوبے؟چخبر؟
الناز لبخندےمیزند و میگوید
-خیلےممنون سلامتے.
-شکر.
رو به من میکند
-کتاب رو آووردے.
تازه یادم مےافتد مینا گفته بود کتابش را بیاورم، لبانم را غنچه میکنم و چیزےنمیگویم.
چشمانش را در کاسه میچرخاند و میگوید
-باز این لباشو غنچه کرد آووردی یا نه؟
ابروانم را بالا مےاندازم، چشمانش درشت میشود
-راحیللللل، مگه من نگفتم فردا از اون کتاب امتحان دارم، خدا بگم چیکارت کنه، الان منه بدبخت چه خاکےبه سرم بریزم.
کمےفکر میکنم
-عا فهمیدم اونروز داشتیم میرفتیم رمچاه تو ماشین داشتم میخوندم بعد اونم برش نداشتم رفتنےمیدم.
مینا سرش را بالا مےاندازد
-ما الان داریم میریم احمد ساعت چهار شیفتش شروع میشه.
-عه پس برا چےاومدین هنوز روضه شروع نشده.
-از اینجا رد میشدیم، احمد گفت بریم نماز و حدیث کسا رو بخونیم بعدش بریم.
سویچ را از کیفم برمیدارم و میگویم
-باش پس زنگ بزن بگو چند دقیقه وایسه الان میرم میآرمش.
ماشین را دو کوچه آنورتر پارک کرده بودم و از شانس من چراغ تیربرق هاے کوچه خاموش شده بود و کوچه پر از تاریکےشده بود همانطور که میرفتم سویچ را در دستم تکان میدادم که توجهم به ته کوچه جلب شد دخترےدر خود جمع شده بود و پسرےبا موتور جلویش را سد کرده بود بےتوجه به سمت ماشین رفتمو قفل فرمان را از زیر صندلےبرداشتم و به سمتشان پا تند کردم
اخم هایم را در هم کشیدم و قفل فرمان را با دودست گرفتم و باصداےمحکم که سعےمیکردم لرزشش را پنهان کنم گفتم
-ببخشید با خانم نسبتےدارید؟
نیم نگاهےمیکند و میگوید
-مربوط نیست.
جلوتر میروم
-اتفاقا خیلیم مربوطه مگه خودت ناموس ندارےنصف شبےمزاحم ناموس مردم میشے؟!!
-زیادےحرف میزنے...
-راه تو بگیر برو تا به صد و ده زنگ نزدم.
موتور را خاموش میکند و پس از زدن جک موتور به سمتم مےآید
-انگارےزبون خوش حالیت نمیشه.
چند قدمےعقب میروم که کاپشنش را باز میکند و از دور کمرش زنجیرے بازمیکند با دیدن زنجیر دستانم میلرزد و کمےعقب تر میروم صداےدختر میان هق هقش بلند میشود
-امیر نکن.
زنجیر را تاب میدهد که پیش قدمےمیکنم و با قفل فرمان ضربه اےبه کتفش وارد میکنم تا بیهوش شود اما بیهوش که نشد هیچ باعث جرے تر شدنش شد و ضربه محکم زنجیر روے بازویم نشست درد تمام وجودم را گرفت و باعث بلند شدن دادم شد تعادلم را از دست میدهم و با پیچیدن چادرم لاےپاهایم روےزمین مےافتم و پیشانےام با جدول برخورد میکند صداےجیغ دختر در آن کوچه تاریک گوش خراش ترین صداےجهان بود براےچندلحظه نتوانستم بلند شوم دخترهمچنان جیغ میکشید و پسر سعےدر ساکت کردنش داشت دستم را به زمین میگیرم تا بلند شوم اما با پیچیدن درد در بازویم دوباره زمین میخورم از سر کوچه دو نفر به سمت ته کوچه میدویدند پسر که متوجه آنها شد سوار موتور شد و گازے داد و فرار کرد چشمهایم تار میدید دستم را روےچشمم میگذارم و دوباره به آن دو نفر نگاه میکنم نوار سبز رنگ روےشانه اشان با آرم هیئت یعنےاز خدام هیئت بودند، دختر تند به سمتم آمد و کمکم کرد تا بلند شوم و میان هق هقش با ترس گفت
-واےاز پیشونیت داره خون میاد...
صداےهق هقش بالا میرود
-همش تقصیر من بود.
آن دو نفر به ما میرسند دختر تند با گریه میگوید
-آقا تروخدا کمک کنید الان از حال میره پیشونیش شکسته...
صداےحسین باقرےدوست صمیمےمحسن درون گوش هایم میپیچد
-خانم سنایےخانم سنایےحالتون خوبه؟!!
چشمانم سیاهےمیرفت میبندمشان تا کمتر اذیتم کنند سرم را به نشانه تایید تکان میدهم، صداےنفر دوم درون گوش هایم میپیچد
-حسین حالش خوب نیست برو ماشینتو بیار ببریمشون بیمارستان.
صدا برایم آشناست چشمهایم را باز میکنم تصویر برایم مبهم است پسرے با کلاه بافت سفید رنگ، چشمهایم را باز میکنم که تازه متوجه میشوم محمد پسرِخاله زهرا است.
آرام زمزمه میکنم
-من حالم خوبه فقط....
دستم را زیر چادرم میبرم و از جیب مانتویم سویچ را بیرون میکشم و به سمت حسین میگیرم
-این سویچ ماشین اگه میشه بیاریدش بریم دم هیئت.
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
وَالْحَمدُالله الَّذی وَکَلَنی إلیه، فَاَکْرَمنی
و لَمْ یَکِلنی إلیَ النّاس فَیُهینونی...
پُشتم به کسی گرم است؛
که پشتِ تمام دنیا، به نفسهایش، گرم است!
#دعای_ابوحمزهثمالی
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
. 💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_پنجم +س
با سلام و احترام 🌷
❌❌قابل توجه ادمینهایی که به نیت کپی کردن فقط تو کانال ما تشریف دارن❌❌
🔴🔴🔴 برای بار چندم عرض میکنم کپی رمانهای کانال ما بی اجازه ممنوع هست . به هیچ وجه راضی نیستم .
🔴🔴🔴مخصوصا رمانهای #انلاین رو که مختص کانال ما مینویسن .
❌خیلی راحت کپی میکنن ب پیامرسانهای دیگه و بعد اینجا❌
❌❌حلال نیست حتی اگر کپی اندر کپی بشه از پیام رسان دیگه بیارید چون نویسنده انلاین برای ما مینویسن . ما وقت میگذاریم پارت بندی میکنیم و.. ❌❌
🔴🔴🔴 بهر حال دینی هست که گردن بزرگواران میمونه هم از طرف ادمین کانال وهم از طرف نویسنده.
🔴🔴🔴 اگر #حق_الناس براتون مهمتر از جذب کاناله دقت کنید اگر هم جذب کانال براتون مهمتر از حق الناس هست که ما دیگه حرفی نداریم 🤐🤐
هدایت شده از ▫
✨☘✨
#مهدی_عج_جان
زمین در آشوب بی سامانی و ظلم، خواب عدالت نور می بیند، کسی چه می داند حالا که شب زمان به صبح آخر نزدیک شده، شاید همین تعبیر روشن آمدن تو باشد...
انهم يرونه بعيدا و نراه قريبا!
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#تعجیل_فرج_صلوات
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 #قلب_ناآرام_من #قسمت_چهاردهم #پارت_دوم -صلواتےبرمحمدوآل محمد... زیرلب صلواتےمیفرستم و کتاب
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناارام_من
#قسمت_چهاردهم
#پارت_سوم
سرےتکان میدهد و سویچ را میگیرد و دزدگیرش را میزند بعد از اینکه میفهمد کدام ماشین است به سمتش پا تند میکند، دوباره چشمهایم را میبندم تا کمتر سیاهےبروند و دنیایم را سیاه نشان دهند، ماشین را که مےآورند با کمک دختر سوار ماشین میشوم و به سمت هیئت راه مےافتیم وقتےروبروےدر هیئت نگه میدارد دوباره با کمک دختر پیاده میشوم خانم طاهرےکه دم در ایستاده بود مرا که با آن وضع میبیند به کمکم مےآید
-یاابوالفضل چیکار کردےباخودت راحیل؟!
به سمت واحد خواهران میرویم، دراز میکشم که خانم طاهرےاز اتاق خارج میشود
دخترک با همان چشمان بارانےدستمال کاغذی هارا روے سرم فشار میدهد و دماغش را میکشد، اخم هایم درهم میشود
-چقدر گریه میکنےبسه دیگه...
صداےهق هقش بیشتر میشود، در با شتاب باز میشود و خانم طاهرے و مینا و الناز با عجله وارد میشوند، مینا رنگ پریده مرا که میبیند چشمهایش درشت میشود و کنارم زانو میزند
-چیکار کردے با خودت؟!!
دست دختر را از روے سرم کنار میزند و زخمم را نگاه میکند و اخم هایش درهم میشود
-خداروشکر یه خراش کوچیکه...
رو به خانم طاهرے میگوید
-خانم طاهرےجعبه کمک هاےاولیه رو میآرین؟
سپس رو به الناز میکند و میگوید
-الناز بپر یه لیوان آب قند بیار خون ازش رفته فشارش افتاده.
الناز هم با همان چشمان نگران راهےمیشود با اخم رو به من میتوپد
-رفتےکتاب بیارے یا جنگ؟!!
میخندم که از درد صورتم جمع میشود و با همان حال میگویم
-مگه خودت نگفتےایرانےجماعت رو ناموس حساسه؟!!
سرےاز روےتاسف تکان میدهد و رو به دختر میگوید
-عزیزم شما بگو چیشده از اینکه نمیشه حرف کشید.
دختر دماغش را میکشد و هی
چ نمیگوید و سرش را پایین مےاندازد، خانم طاهرے و الناز میرسند، مینا با دقت زخم سرم را با بتادین شستشو میدهد و با باند پانسمان میکند، دستش را زیر سرم میگذارد و بلندم میکند
-بیا این آب قند رو بخور.
آب قند را یک نفس میخورم و دوباره دراز میکشم، گوشےمینا زنگ میخورد:
-الوسلام.
-احمدجان حال راحیل یکم خوب نیست هروقت دراومدم زنگ میزنم.
-نه الان بهتره منم یکم دیگه میآم.
-باشه عزیزم خدافظ.
با شیطنت نگاهش میکنم و میگویم
-یه بار نشد به من بگےعزیزم امشب میمردم به دلت میموندا..
اخم هایش را درهم میکند
-زبونتو گاز بگیر...
میخندم، خانم طاهرےمیگوید
-الان بهترے؟!!
پلکےمیزنم و میگویم
-آره بابا چیزےنبود.
الناز با اخم میگوید
-آره تو تا خودت رو به کشتن ندےمیگےچیزےنیست بگو ببینم چیکار کردےاینطورےشدے.
من و منےمیکنم و میگویم
-داشتم میرفتم کتاب رو بردارم دیدم ته کوچه یه موتورے جلو این خانوم رو گرفته و نمیزاره بره منم قفل فرمون رو برداشتم رفتم با پسره درگیر شدم.
چشمان مینا و الناز گرد میشود و خانم طاهرے با خنده میگوید
-دختر من به تو چےبگم!!
مینا با عصبانیت میگوید
-تو خجالت نمیکشے؟!!میوفتادےمیمردے چے؟
لبانم را جمع میکنم و میگویم
-نترس شهید نمیشم.
با عصبانیت به پشتےتکیه میدهد و میگوید
-من حریف زبون تو نمیشم.
جواب مینا را نمیدهم که مانند بمب ساعتے هر لحظه امکان انفجار داشت رو به دختر که حالا سربه زیر یک گوشه نشسته بود میگویم
-خواهر معرفےنکردے!!
با تعجب سر بلند میکند و میگوید
-من؟!!
-نه با الناز بودم گفتم دوباره آشناشیم، باشمام دیگه..
لبخند کمرنگےمیزند و میگوید
-من هانیم...
خانم طاهرےمیگوید
-خوش اومدےعزیزم ببخشید اینا حواس برا آدم نمیزارن.
در باز میشود و صداےنورا درون اتاق میپیچد
-خانم طاهرے.
با دیدن من درآن وضع با تعجب به سمتم مےآید
-عه راحیل تو اینجایے؟چرا اینطورےپس؟!!
چند قطره باقےمانده ته لیوان را میخورم و میگویم
-آقا من مجروحم نمیتونم برا همه توضیح بدم.
الناز لیوان را برمیدارد و میگوید
-برم دوباره بیارم..
-آخ قربون دستت.
به قلم زینب قهرمانے
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
. 💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_پنجم +س
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_ششم
هودیمو به تن کردم و کلاهشو روی موهام انداختم...
بدون اینکه مامان چیزی متوجه بشه از خونه اومدم بیرون ...
هوای خیلی خوبی بود...داخل خیابونا داشتم قدم میزدم که گوشیم زنگ خورد...
هرکسی عاشقه حال منو میدونه...
بذار کل دنیا بهم بگن دیوونه ...
خیلی این آهنگ رو دوست داشتم.
چشمم سمت اسم کسی که تماس گرفته بود رفت ... کاملیا !
خواستم رد تماس بدم اما با خودم گفتم شاید کار مهمی داشته باشه، تماس رو وصل کردم ...
_سلام بر کاملیا ! پارسال دوست امسال آشنا ، رفیق نیمه راه ...
+سلام بر مروای خودم ،خوبی؟ من رفیق نیمه راهم؟!
_بله دیگه عزیز... وقتی رفتی با ازما بهترون دیگه سراغی از من نمیگیری .
+ هوف مروا ! آره بهت حق میدم این روزا خیلی مشغله دارم... راستی دلم برات خیلی تنگ شده ، قراره با ساشا امشب بریم خونه ی خالت اینا تو هم میای؟!
_وای کاملیا امروز از صبح دارم اسم کامران و اون مهمونی کوفتیشو میشنوم، نمیدونم شاید اومدم...
+آخی عزیز دلم ،، خب دوست داشتم ببینمت ،فعلاً...
_خداحافظ عزیز
حوصله اون مهمونی کسل کننده رو نداشتم از طرفی هم اگر نمی رفتم آخر شب با مامانم یه دعوای حسابی میکردم...
تصمیم گرفتم برم ولی آرایشگاه نرم خودم آرایش کنم بهتره.
ساعتو نگاه کردم ۶ بعد از ظهر بود .سریع به سمت خونه رفتم...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
•°🌱
#امام_مهربان_زمانم
اي عشق! بيا ڪه سينه هامان شد چاڪ
«اين الـنّبأ العـظيم؟»، گـشتيم هـلاڪ
چشمي ڪه تو را نديده باشد ڪور است
خـون شد دل ما، «مـتي تـرانا و نـراڪ»
اللهـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج
.
نـدبه هاے انتــظار
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_ششم هودیم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_هفتم
تو آینه خودمو نگاه کردم...
این دخمل خوشمله کیه؟
-مروا جیگره
یه تیپی زده بودم که امشب دهن همه از شگفتی باز بمونه...
با موهای مشکیم فرق باز کردم و طره ای از موهام رو دادم بیرون... و همینطور از پشت هم تکه ای از موهایی که حالت دادم بیرون اومد .
کفش نقره ای کف صافی رو به پا کردم و شلوار لی لوله تفنگی رو از کمد بیرون کشیدم ...
لباس مجلسی آستین بلدم رو تنم کردم ...
بادیدن تیپم سوتی زدم و یه بوس تو آینه واسه خودم فرستادم ...
کیفم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم ...
★★★★★
به خونه خاله زهره که رسیدم دم در خیلی شلوغ بود...
بعد از رفتن کامران رفت و آمد من هم به این خونه خیلی کم شده بود به طوری که شاید سالی یکبار اون هم برای سال نو می اومدیم اما مثل همیشه ظاهرش خیلی شیک بود ...
محله خاله زهره اینا فرمانیه بود عاشق محلشون بودم منطقه یک تهران و جزو بهترین محله های تهران به شمار می اومد.
ماشین رو پارک کردم و دست از برانداز کردن خونه برداشتم.
وارد خونه که شدم یکی از خدمتکارا به سمتم اومد و پالتو و وسایلمو ازم گرفت در همین حین خاله زهره رو دیدم که مثل همیشه خیلی شیک و مرتب بود و البته کمی پیر شده بود اما با وجود اون همه آرایش چروک های صورتش آنچنان خود نمایی نمیکرد.
یک شومیز و دامن خیلی شیک به تن کرده بود ، شومیزش پر از گل های سرمه ای ،قرمز و خاکستری بود و دامن سیاهی به پا کرده بود.
همینطور که در حال رصدش بودم متوجه شدم داره به سمتم میاد...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_هشتم
+ببین کی اینجاست ! سلام مروای خاله چقدر خوشگل شدی فدات شم . ماشااللّٰه . خوبی عزیزم؟
_سلام خاله جان ،ممنون نظر لطفتونه . شما خوب هستید ...
+فدات عزیزم، کامران مامان! بیا ببین کی اینجاست...
رد نگاه خاله رو گرفتم و رسیدم به چند تا پسر چهره یکیشون آشنا بود حالت صورتش به کامران می خورد...
کامران با شنیدن صدای مادرش، از پسرا خواست از خودشون پذیرایی کنن تا برگرده...
هر لحظه نزدیکتر می شد و صورتش واضح تر، خودش بود ، دوست بچگیای من و کاوه ، چقدر تغییر کرده بود .
یه پیرهن دیپلمات چسب که دو دکمه یقه شو نبسته بود و یه کت و شلوار نسبتاَ جذب و البته ته ریشش که خیلی جذاب ترش کرده بود...
باصدای کامران ، دست از برانداز کردنش برداشتم و نگاهم رو به طرفشون سوق دادم ...
+کامران جان یادت اومد؟
×معلومه مامان جان مگه میشه دوست دوران بچگیامو فراموش کنم ؟
دستاش رو از هم باز کرد تا بغلم کنه و ابراز دلتنگی ، که با نگاهم به خاله فهموندم مانعش بشه...
من اهل این کارا نبودم ، خاله زهره با سیاست خاص خودش بحث رو خیلی خوب جمع کرد و کامران رو به دست دادن و احوال پرسی ساده، قانع کرد...
×وای دختر چقدر بزرگ شدی ! باورم نمیشه ... یعنی تو همون مروا کوچولویی که همیشه با پسرا فوتبال بازی میکرد؟
با یاد آوری گذشته لبخندی روی صورتم شکل گرفت ...
کامران ، همیشه و همه جا هوامو داشت... حتی بیشتر از کاوه
_چرا باورت نمیشه پسر خاله ؟ آره من همون مروام همون مروایی که همیشه با پسرا بازی میکرد.
خاله که دید ما گرم حرف زدن شدیم تصمیم گرفت ما رو تنها بذاره ...
+ خب کامران جان من تنهاتون میزارم، مروا عزیزم از خودت پذیرایی کن نبینم دست خالی نشستیا .
_چشم خاله جان ... ممنون.
×خب مروا جان چه خبرا ، چیکار میکنی؟!
از لفظ جانش که پسوند اسمم گزاشته بود حس بدی بهم دست داد ولی ترجیح دادم یه امشبو چیزی نگم تا بخیر بگذره ...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
امـام صـادق علیه السـلام فـرمودند:
مقــدّرات در شـب نـوزدهـم تعييـن؛
در شـب بيست و يكم رمضان تأييد؛
و در شب بيست و سوم ماهرمضان؛
امضا میشود ...
📚الكافی، جلد ۴، صفحه ۱۵۹
التماس دعای فرج
اللهم عجل لولیک الفرج
@Emamkhobiha🌹
✅زیارت عاشورا جهت در امان ماندن از بیماریهای واگیردار
✍مرحوم حاج شیخ عبدالکریم حائری یزدی (ره) بیان داشته اند: زمانی که در سامرّا مشغول تحصیل علوم دینی بودم، اتفاقاً اهالی سامرّا به بیماری وبا و طاعون مبتلا شده بودند و همه روزه عده ای می مردند. روزی جمعی از اهل علم در منزل استادم مرحوم سید محمد فشارکی (ره) بودند؛ ناگاه مرحوم آقای میرزا محمد تقی شیرازی (ره) که در مقام علمی مانند مرحوم فشارکی بود، تشریف آوردند و صحبت از بیماری وبا شد که همه در معرض خطر مرگند. مرحوم میرزا فرمود: «اگر من حکمی بکنم آیا لازم است انجام شود یا نه؟»
همه ی اهل مجلس تصدیق نمودند، سپس فرمود: «من حکم می کنم که شیعیان ساکن سامرّا از امروز تا ده روز مشغول خواندن زیارت عاشورا شوند و ثواب آن را هدیه به روح شریف نرجس خاتون والده ی ماجده ی حجةالحسن (ع) کنند تا این بلا از آنان دور شود.» اهل مجلس این حکم را به تمام شیعیان ابلاغ نمودند و همگان مشغول خواندن زیارت عاشورا شدند. از فردای آن روز تلف شدن شیعیان موقوف شد، با اینکه همه روزه عده ای از غیر شیعان می مردند، به طوری که بر همه آشکار گردید که این واقعه بی علّت نیست. برخی از غیر شیعان از آشنایان شیعه ی خود می پرسیدند: سبب اینکه دیگر از شما کسی تلف نمی شود چیست؟
آن ها در پاسخ می گفتند: زیارت عاشورای امام حسین (ع) ما را نجات داد. پس آن ها هم متوسّل به امام حسین (ع) شدند و همانند شیعیان مشغول خواندن زیارت عاشورا شدند. پس از مدّتی بلا از آن ها نیز برطرف شد.
📚منابع:
1- محمد شریف رازی، گنجینه دانشمندان، ج1 ص 304
2- سید علی حسینی، کرامات و مقامات عرفانی امام حسین (ع)، ص111-110
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•