#رمان_قهوه_چی_عاشق☕
#قسمت_سوم
یعنی تمام این چند روز را خانه بود و خودش را نشان نمی داد!
قارون را بی جواب گذاشتم و تا بیرون اتاق دویدم، تا دم در رفتم و دوباره برگشتم، یادم آمد صورتم را آب نزده ام. سر به هوا دنبال آب گشتم، از سطل کنار چاه، مشتی آب به صورتم ریختم و دوباره خودم را به در رساندم، به سر کوچه که رسیدم محبوبه را رویت کردم، نظاره کردن محبوبه از چند متري یعنی همه چیز، هم خدا و هم خرما ،دوان، دوان خودم را به او رساندم و با فاصله چند قدمی عقب تر از او ایستادم.
با فاصله چند قدمی، عقب تر از او ایستادم ،سینه ام را صاف کردم و صدایش زدم:
- محبوبه
لحظه اي ایستاد.
با ایستادنش شمع امید توي دلم روشن شد، ولی او حتی برنگشت مرا نگاه کند. به راهش ادامه داد و رفت.
شمع امید که سوسوزنان دلم را روشن نگه داشته بود، با طوفان سرد ناامیدي خاموش شد، براي بار دوم صدایش زدم؛
- محبوبه
اینبار نباید فرصت را از دست می دادم، جلو رفتم، روبرویش ایستادم و چشم توي چشم شدیم، گفتم:
- کجا بودي؟!
جواب سؤالم را نداد و فقط سرش را پائین انداخت، گفتم:
- مگر با من قهر کرده اي که خودت را پنهان می کنی!
- محمدحسن برو، دیگر خوب نیست، من و تو را باهم ببینند.
هنوز سرش پائین بود، گفتم:
- محبوبه تو را چه شده؟
پوشیه اش را انداخت و گفت:
- فاضل مرا از پدرم خواستگاري کرده و جواب پدرم مثبت است.
- فاضل! ولی.....امکان ندارد..... تو هم او را دوست داري؟
-........
- محبوبه با توام، رفیق نیمه راه چرا جواب نمی دهی؟ تو که بهتر می دانی پدر فاضل.....
- آري پدر من، پدر فاضل را کشته، چه می خواهی بگویی؟
- فاضل چگونه می تواند با دختر قبیله قاتل پدرش وصلت کند.
سکوت کوتاهش نشان از آن بود که خودش هم نمیداند دارد چه کار میکند، ولی بالاخره جواب داد ؛
-هر چه بود گذشت، آن ماجرا برای سال ها پیش است .
- چشمم روشن، تو هم که طرفداري فاضل را می کنی، یعنی دل تو با او همراه است؟
دوباره سکوتی کوتاه کرد و گفت:
- فقط برو، همه چیز تمام شده.
- دیگر چه؟ بگو.... خجالت نکش، چه چیزي را پنهان می کنی! آن چشم ها را باید زمانی پنهان می کردي که من ندیده بودم.
محبوبه چند قدم جلوتر رفت، سربرگرداندو گفت: می خواستم بگویم، دیگر من و تو سنمی با هم نداریم.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد...
#تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
این متن خیلی آرامش بخشه🌹
شکست ها و نگرانی هایت را رها کن.
خاطراتت را نمیگویم دور بریز،اما قاب نکن به دیوار دلت...
در جاده ی زندگی، نگاهت که به عقب باشد، زمین میخوری...
زخم بر میداری...
و درد میکشی...
نه از بی مهری کسی دلگیر شو ، نه به محبت کسی بیش از حد دلگرم!
به خاطر آنچه که از تو گرفته شده، دلسرد مباش.
تو چه میدانی؟
شاید ...
روزی ...
ساعتی ...
آرزوی نداشتنش را میکردی...
تنها اعتماد کن و خود را به او بسپار!
هیچ کس آنقدر قوی نیست که ساعت ها بر عکس نفس بکشد ...
به آینده لبخند بزن...
این همان جایی است که باید باشی!
هیج کس تو نخواهد شد " آرامش سهم توست
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی_فقط_با_لینک_کانال
قرار عاشقی دیدار شمس و مولانا.mp3
13.2M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
#کپی بدون لینک کانال ممنوع
قدرزندگیمونوبدونیم.mp3
4.78M
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
#کپی بدون ذکر لینک کانال ممنوع
4_5942598337944356142.mp3
15.51M
💖 سلام امیر عرفه ، مهدی جان
🔆 در پُراجابت ترین روزِ خدا ، در لحظه هایی که سرشار از شور و اشتیاق مناجاتم ، با جانی لبریز از مصیبت و حیرانی ... جز رهاییِ تو از زندان غیبت و غربت چه آرزویی میتوانم داشته باشم ؟
مگر کودکی که سالهاست در حسرت دیدار پدر ، لحظه شماری می کند ، جز نظاره ی سیمای پدر ، آرزوی دیگری هم دارد ؟ ...
🔆امروز روز توست پدر ...
روز دعا برای بازآمدنت ، روز ضجه برای ظهورت ، روز التماس برای رهایی ات ...
🌟اللهم عجل ، ثم عجل ، ثم عجل لولیک الفرج ...
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
✨✨✨✨ #رمان_دو_روی_سکه #قسمت_سوم ظــاهراً همــان لحظه این جرقه در ذهن پسردایی من هم زده شد چون ه
✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_چهارم
بــی اختیــار نگــاهم بــه روســري روي پــایم افتــاد، تــازه علــت تعجــب پســردایی را فهمیــدم. بســتگان مامان همه مـذهبی بودنـد و هیچگـاه بـدون پوشـش جلـوي نـامحرم ظـاهر نمـی شـدند . البتـه مـادرم بـه لطــف وصــلت بــا خانــدان حــامی از ایــن قاعــده مســتثنی بــود. خجالــت زده و بــا ســرعت روســر یم را سرم کردم.
- ببخشید حواسم نبود!
علیرضا بدون حرفی سینی چاي را روي میز جلوي من گذاشت و گفت:
- عذر می خوام تنهاتون می ذارم، باید برم جایی کار دارم، شما راحت باشید.
رفت و من به چاي خوش رنگی که در سینی نقره اي زن دایی جاي گرفته بود خیره ماندم.
****
بــدنم را کشــیدم و بــا رخــوت از تخــت بلنــد شــدم . بــا گیجــی نگــاهی بــه اتــاق انــداختم . هرچــه مــی گذشـت هوشــیارتر مــی شــدم و عمــق فاجعــه را بیشـتر درك مـی کــردم. بـا کــف دســت راســتم رو ي گونه ام زدم.
بلند به خودم نهیب زدم:
- خاك تو سرت کنن سهیلا، از همه جا باید توي اتاق این پسرِ از هوش می رفتی!!
وقتی علیرضا رفـت، از آنجـا یی کـه فضـولیم گـل کـرده بـود تمـام خانـه اي را کـه با یـد چنـد صـباحی در آن زنــدگی مــی کــردم را جســتجو کــرده بــودم و البتــه مهمتــر ین قســمت فضــولیم اتــاق پســردایی
دکتــرم بــود. و بعــد از زور خســتگی همــین جــا خــوابم بــرده بــود ! از خــودم عصــبانی شــدم، از وقتــی آمـده بـودم خـراب کـاري پشـت خـراب کـاري!
حتمـاً فکـر مـی کـرد دخترعمـه اش یـه تختـه اش کـم است!! با باز شدن آهسته در، افکارم بهم خورد.
زن دایــی نــرگس بــه آرامــی ســرش را از لاي در وارد اتــاق کــرد . بــا دیــدن مــن کــه مثــل تنــدیس اسکار سیخ وسط اتاق ایستاده بودم، متعجب لبخندي زد و گفت:
- سلام عزیزم بالاخره بیدار شدي؟!
شرمگین لبخندي زدم و گفتم:
- بله همین الان!
زن دایــی کــاملاً وارد اتــاق شــد دســتانش را بــراي بــه آغــوش کشــیدنم از هــم بــاز کــرد و بــا لحــن شوخی گفت:
- بپر اینجا!
بــه طــرفش رفــتم و خــودم را درآغــوش گــرمش انــداختم . ســال هــا بــود دلتنــگ یــک آغــوش گــرم بودم. حس خوبی داشتم کـه قابـل توصـیف نبـود . آن لحظـه دلـم بـراي دیـدن مـادرم پـر مـی کشـید. بـا
آنکــه مــادرم همیشــه حریمــی بــین مــن و خــودش برقرارکــرده بــود و مــن هیچگــاه نتوانســتم از مرزهاي آن عبور کـنم امـا د لـم بـراي آن قـانون هـاي نانوشـته و سـختگیرانـه کـه بـین مـادر و دختـر
بسته شده بود تنگ بود. یادآوریش بهانه اي براي سرازیر شدن اشکهایم شد.
****
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_پنجم
-گریه می کنی؟
- یاد مامانم افتادم همیشه می گفت؛ شما بهترین دوستش بودین.
- خدا رحمتش کنه، راست می گفت دوستی من و الهام از نوجوانی بود.
- دلم براش تنگ شده زن دایی.
- الهی قربونت برم تو اولین فرصت با هم میریم سر خاکش.
خودم را از آغوشش جدا کردم با انگشتانم اشک هایم را پاك کردم و گفتم:
- شرمنده، ناراحت شدین؟
لبخند کم رنگی زد و گفت:
- بــی قــراري تــو نــاراحتم مــی کنــه، طاقــت دلتنگــی هــات رو نــدارم . بــرو صــورتت رو بشــور، شــام حاضره راستی مانتو و شالتم گذاشتم روي صندلی!
بوسه اي بروي گونه ام زد و رفت.
زن دایــی را چنــد مــاه پــیش بــا دایــی ســر خــاك مامــان منیــره، مــادر پــدر، دیــده بــودم البتــه بــدون علیرضـا، بـرعکس آخـرین بـاري کـه علیرضـا را دیـدم دقیقـا ده سـال پـیش تـوي جشـن تولـدم بـود.
طبیعی بود چـون بعـد از اتفاقـاتی کـه تـو ي تولـدم افتـاد . مـادرم بـا بسـتگانش قطـع رابطـه کـرد . مـادرم زن کـم حـرف و تـو داري بـود و از گذشـته هـا چیـزي بـروز نمـی داد. در مـورد فامیـل و اقـوامش هـم
چیزي نمـی گفـت فقـط گـاه گـداري از خـاطرات دوران نوجـوانی و جـوانی کـه بـا نـرگس خـانم داشـت حـرف مــی زد. زن دایــی نــرگس زن مهربــان و دوســت داشــتنی بــود. ســر خــاك مامــان منیــر آنقــدر دلــداریم داد و غــرق در محبــتم کــرده بــود کــه بــه جــرأت مــی تــونم بگــم هــیچ یــک از بســتگانم اینگونه نبودند البته بـه اسـتثناي عمـه فـروغ مهربـانم کـه حـال خـودش خیلـی بـدتر از مـن بـود و یکـی را می خواست که او را دلداري دهد!
دایی و خانمش سر خاك از من قول گرفتند که مدتی کنار آنها زندگی کنم.
بـا یـادآوري قیافـه زن دایـی بارقـه اي از امیـد در دلـم نشسـت . نگـاهم را بـه سـو ي شـال و مـانتویم کـه روي صـندلی بـود انـداختم، از زیرکـی اش خنـده ام گرفـت، بـا آوردن لباسـهایم بـا زبـان بـی زبـانی بـه
من فهمانده بود که اینجا نامحرم است و یه وقت بی حجاب نیایی!
سـر سـفره زیرچشـمی علیرضـا را مـیپاییـدم. نمـی دانـم چـرا ازش خجالـت مـی کشـیدم؟! بـا مـرداي دور و بــرم خیلــی فــرق داشــت. اصــلاً نمــی دانســتم چــه جــوري در مقــابلش رفتــار کــنم . نفهمیــدم از
اینکه بـی اجـازه تـوي اتـاقش رفتـه بـودم عصـبانی بـود یـا نـه !؟ ظـاهرش کـه ا یـن طـور نشـان نمـی داد، چهره کـاملاً خونسـرد و عـاد ي! البتـه اتـاقش چیـزِ بخصوصـی نداشـت جـز یـه عالمـه کتـاب و یـه تخـت
و یه میز تحریر و یـه قـاب خـاتم کـاري کـه بـا خـط زیبـایي نوشـته شـده بـود (یـا علـی) و بـه د یـوار زده شده بود. اما این توجیه خوبی براي فضولیم نبود اگه نادر بود من را میکشت.
- پس چرا نمی خوري دایی جان؟
با صداي دایی افکارم خط خطی شد.
- دوست نداري سهیلا جان؟
- چرا اتفاقاً عالی شده، منتها من زیاد اشتها ندارم!
- اگه نخوري به این دکترمون می گم آمپولت بزنه ها!
بعـد هـم بـا چشـم اشـاره ي بـه علیرضـا کـرد و ریـز ریـز خندیـد. حرکـات زن دایـی خیلـی دل نشـین بود.
****
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_ششم
بیچاره علیرضا سرش پایین بود و با دلخوري گفت:
- مامان!
دوبـاره تـوي نـخ پسـردایی رفـتم . بـا تحسـین نگـاهش کـردم بـا همـین امکانـات معمـولی توانسـته بـود مـدارج عـالی علـم را طـی کنـه و باعـث افتخـار پـدر و مـادرش شـود. یـاد پـدرم افتـادم چـه آرزوهـایی
براي نادر داشـت، چقـدر خـرجش کـرد، امـا صـد حیـف کـه همـش بـی نتیجـه بـود . نـادر تنهـا توانسـت فــوق دیــپلم کــامپیوترش را از دانشــگاه آزاد بعــد از چهــار ســال بگیــرد! مطمئــنم اگــر پــدرم جــا ي
دایی بود چـه کارهـا کـه بـراي تـک دانـه اش نمـی کـرد ! علیرضـا خیلـی ناگهـانی سـرش را بلنـد کـرد و بـا نگـاهش غـافلگیرم کـرد. دسـتپاچه لبخنـدي ملـیح زدم امـا او بـدون هـیچ عکـس العملـی سـرش را پـایین انـداخت. از بـی تفـاوتی اش حرصـم گرفـت، حـداقل مـی توانسـت یـه لبخنـد در جـواب لبخنـدم بزنــد! تــازه بــه حرفهــا ي مامــان رســیدم کــه مــی گفــت: «ایــن مــرداي مــذهبی آدمــاي بــی احساســی
هستند.»
لابد لبخند به دخترعمه از گناهان کبیره بود که آقا اینجوري کرد!؟
تا پایان شام دیگر به پسر دایی سر به زیرم توجهی نکردم.
- ظرفا دیگه با من؟
- حالا اونقدر ازت کـار بکشـم خـودت بـذار ي بـري، فکـر کـردي بـراي چـی خواسـتم بیـاي خونـه مـا؟ !
براي کلفتی دیگه!
خندیدم در همین حین صداي علیرضا بلند شد:
- مامان جوراب قهوه اي هام کجاست؟
زن دایی با دلخوري گفت:
- میبینی سهیلا سی و یـک سالشـه هنـوز مثـل یـه بچـه بایـد تـر و خشـکش کنـی، نمـی دونـم کـی مـیخـواد زن بگیـره و منــو راحـت کنــه، قربـون دسـتت جورابــاش روي شـوفاژ آشــپزخونه همـین گوشــه ست، خوشم نمی آد مردا بیان توي آشپزخونم. پیرشی مادر!
بهترین فرصت براي عذرخواهی بود، دوست نداشتم فکر کنه دختر فضول و بی ادبی هستم!
- بفرمایین!
- ا ...شما چرا زحمت کشیدین؟
دسـتش را دراز کـرد تـا آن هـا را بگیـرد امـا وقتـی تعللـم را دیـد پرسـش گرانـه نگـاهی گـذرا بـه مـن
کرد. با خجالت گفتم:
- یه عذرخواهی بهتون بدهکارم.
با تعجب گفت:
- براي چی؟
نفسم رو بیرون دادم و گفتم:
- به خاطر امروز!
- من که نمی فهمم شما چی می گین.
*
ادامه دارد..
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#زنان_بدانند
"دلایـل بیوفایـی مـردان بـه همسـرانشان"
1⃣ رفتار تحکمآمیز زن با شوهر
2⃣ سرزنش کردن مرد توسط زن
3⃣ بیتوجهی زن به رابطهی زناشویی
4⃣ توجه بیشتر زن به خانوادهی پدری خود
5⃣ تمرکز بیش از حد زن بر روی فرزندان و یا دوستان
6⃣ وقتی زن مانند یک مادر با همسرش رفتار میکند
7⃣ وقتی زن بذر شک و تردید را در ابتدای رابطه میکارد
8⃣ زنانی که به کار و مادیات بیشتر اهمیت میدهند.
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی_فقط_با_لینک_کانال