🍂زندگی....
کاروانیست زودگذر
آهنگی نیمه تمام🍁
🍁تابلویی زیبا و فریبنده
می سوزد می سوازند 🍂
🍂و هیچ چیز در آن
رنگ حقیقت نمیگیرد🍁
🍂جز مهربانی🍂
اخر هفته شما پُر از عشق و مهربانی🍁🤗
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_پنجاه_نهم . . . حلما_من تا حالا انقدر حالم خوب نبوده ازش خواستم
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_شصت
.
.
.
حسین_حلمااجان
حلمایی
چشمامو نیمه باز کردم حسین و که داشت صدام میکرد نگاه کردم
_هوم
حسین_😂از خواب. بیدار میشی کلا تعطیلاتیا هوم چیه بی ادب
حلما_خب هان 😒از خواب بیدارم کردی ببینی تعطیلاتم یا نه 😕😕
حسین_بچه پرو کم نیاریا یه پنج مین دیگه میرسیم گفتم بیدارت کنم😊
حلما_عهههه واییی الان اونجایم ینی
حسین_منظورت از اونجا اگه کربلاست اره😂😍
حلما_اوهوم😍
الان یعنی از اتوبوس پیاده شیم حرم معلومه؟
حسین_نه یکم پیاده روی کنیم مشخص میشه حرم امام حسین
هتلمون هم سمت حرم حضرت عباسه
حلما_وای چه خوب😭😭
اتوبوس ایستاد همه مشغول پیاده. شدن بودن
مادرجون_بهتری حلما جان؟
حلما_اره مامانی حالم خوبه فقط بیخواب شده بودم😊
همه از اتوبوس پیاده شدیم
اقایون داشتن چمدونارو میذاشتن تو گاری
برگشتم سمت صدای محمد حسین که بغل فاطمہ داشت گریه میکرد
حلما_چی میگه این پسرمون
فاطمہ_نمیدونم فکر کنم ماشین کلافش کرده 😣
_خانوم محمدحسینو بده به من خسته شدی شما
فاطمہ_اره بگیرش دستت درد نکنه آقایی☺️😍
.
.
این دوتا خیلی خووبن 😍
آقا علیرضا خیلی هوای فاطمہ رو داره
قشنگ عشق و میشه بینشون حس کرد
هر وقت اقا علیرضا رو میبینم نمیدونم چرا یاد علی میوفتم😐
اونم انقدر خوبه خوش بحال زنش🙄😑
.
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_شصت . . . حسین_حلمااجان حلمایی چشمامو نیمه باز کردم حسین و که دا
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_شصت_یک
.
.
.
همینمجور که مسیر و طی میکردیم مداحمون شروع کرد به صحبت کردن
به سمتی اشاره کرد گفت از این سمت میتونید گنبد حرم امام حسین رو ببینید
کسایی که بار اولشونه هر حاجتی دارن تو دلشون بگن حتما براورده میشه مارم دعا کنن
شروع کرد به روضه خوندن آروم آروم راه میرفتیم
سرم رو گرفتم بالا تا بتونم کامل گنبدو ببینم اشکام اجازه نمیدادن تصویر واضحی ببینم طلایی گنبد چشممو خیره کرد
صدای مداح گریمو شدید تر کرد
پااهام از شدت هیجان میلرزید
این حال غریب چقدر دوست داشتنیه برام
تو همون نگاه اول تهه ته دلم خواستم این حال و همیشگی کنن برام
خواستم ایمانم هر روز قوی تر باشه
☺️یه لحظه تصویر علی اومد تو ذهنم
دلم یه حرفایی میزد برای خودش
وعقلم در جواب میگفت هر چی به صلاحه بخواه....
.
.
.
هتلمون یه خیابون با بین الحرمین فاصله داشت
قرار شد بعد جابه جایی و ناهار جمعی بریم زیارت
خیلی خسته بود بدنم
پدر جون و حسین مادرجون داشتن نماز میخوندن
من حال نداشتم از جام پاشم
ولی نمیشه که نمازم نخونم
از روزی که تو فرودگاه نمازمو خوندم تا الان همشو سر وقت خوندم اول طبق عادت چون اکثرن نماز جماعت میخونیم
اما الان حس میکنم وظیفست و باید بخونم
.
.
نماز ظهرمو خوندم
دیدم گوشیم زنگ میخوره
اسم زینب افتاد کلی. ذوق کردم😍😍
حلما_سلاااااااام عزیز دله مننننن
زینب_سلاممم کربلاییی😍😍😍 خوبییی زیارتت قبول باشهههه
حلما_وایی از این بهتر نمیشم قربونت برمم جات خالی کلی😍😭 تو خوبییی
زینب_خداروشکر تسبیحه منو میببری همجا دیگه؟ 😁
حلما_اوهوم پیچیدم دستم همجا همراهمه خیالت راحت خواهر😁❤️
زینب_مرسی فداتبشم خوش حال شدم صداتو شنیدم اقا حسین اونجاست؟
حلما_اره همیجاست چطور؟
زینب_علی میخواد باهاشون صحبت کنه گوشی رو میدم بهش از من خدافظ حلماییی😘😘
حلما_باشه منم گوشی رو میدم حسین. خدافظ عزیزمم😘
حلما_حسین بیا علی اقا پشت خطه
گوشی رو دادم حسین دلم میخواست مکالمشونو گوش بدم😂😁
ولی زشته بیخیال شدم رفتم آماده بشم برای رفتن به حرم 😍😍
.
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_شصت_یک . . . همینمجور که مسیر و طی میکردیم مداحمون شروع کرد به ص
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_شصت_دوم
.
.
.
تو بین الحرمین مداحمون روضه یی خوندبعدش هر کسی رفت برای زیارت
من نمیدونستم اول باید کدوم سمت برم
این سمت برمیگشتم حرم حضرت ابوالفضل
اون سمت برمیگشتم حرم امام حسین
دوراهی سختیه😭
مادر جون و فاطمہ ایستاده بودن
حلما_بریم سمت حرم امام حسین اول
با لبخند حرفمو تایید کردن
راه افتادیم به سمت حرم امام حسین
شلوغ بود ولی نه اونقدری رفت زیارت
کفشامون رو داخل کمدهای کوچیکی تو صحن بود گذاشتیم یه ساک کوچیک همراه خودم اورده بودم که داخلش یه سری چفیه و شال بود برای تبرک
یادمه قبلنا کسی از سفر زیارتی پارچه ای تبرکی میورد مامان و بابا و حسین خیلی ذوق میکردن و یه احترام خاصی میزاشتن بهش
اونموقه درکشون نمیکردم
و نمیتونستم ارزش اون یه تیکه پارچه رو درک کنم
اما تو این سفر این تبرکا انقدر برام مهم شدن که هر بار برای زیارت رفتیم مکان های مختلف باخودم بردمشون
تسبیحه زینب هم از اول سفر همراهمه و همه جا متبرکش کردم 😍😍
رفتیم سمت ضریح
مادر جون و فاطمہ مسیر و بلد بودن من دنبالشون میرفتم
مادر جون_حلماجان اون پارچه ها رو بده من تبرک میکنم تو قشنگ برو زیارت کن
فاطمہ_اوهوم راستی حلما اگه تونستی زیر قبّه دو رکعت نماز بخون 😍😍همه رم دعا کن
حلما_باشه حتما😍😍
به همراهه مادر جون و فاطمہ توی صف ایستاده بودیم
هر چقدر که به ضریح نزدیکتر میشدیم صدای تاپ تاپِ قلبم بیشتر میشد
شش گوشه که میگن همینه
امام حسینی که محرما براش اینهمه آدم اشک میریزن اینجاست
وای خدای من
پا گذاشتم رو چه خاکی
یاد حرف مداحمون افتادم که گفت کربلا تکیه ای از بهشته
واقعا درست گفته
پشتم یه خانوم عرب بود با هیکل درشت که هی هول میداد😐
هر کسی که دستش میرسید به ضریح یکی دو دقیقه ای اشک میریخت و با اختیار خادما حرکت میکرد
داشتم تو دلم دعا میکردم و سعی کردم همرو تو اون لحظه ها یاد کنم
که با تکون اون خانومه عرب رفتم جلو خودم
آخ دقیقا صورتم چسبیده به ضریح
چند ثانیه شکه نگاه کردم به دستام که باتمام قدرت ضریحو چسبیده بود
بعد یهو باصدای بلند زدم زیر گریه
گریه شوق
گریه دلتنگی
گریه خجالت
گریه شرم
گریه از بدی خودم و از این همه خوبی اهل بیت....
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
# ارتباط لقمه حرام و حیا
شک نکن اگه فردی بیحیاست ،لقمه حروم نوش جان کرده
حالا به هر طریقی....
یا مال مردم رو خورده
یا نون کسی رو بریده
یا نزول خورده
و این قضیه هیچ ربطی به رک بودن نداره که خودشو توجیه میکنه
پس نباید درگیر با این افراد بشین.در نهایت بهترین جواب اینه که بگی بله حق باشماست.
چون ادامه دادن با این افراد ممکنه شخصیت شما رو پایین بیاره
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇🏻👇🏻👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
خدایا دوست دارم
ﺳﺠﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ
ﺍﺳﻤﺶ ﺭﺍ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ” ﺁﻏﻮﺵ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎﺯ ﺧﺪﺍ ”
ﻫﺮ ﺟﺎ ﺳﺠﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﻣﯿﺸﺪ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺧﻠﻮﺕ ﮐﺮﺩ
ﺣﺘﯽ ﻭﺳﻂ ﺻﻒ ﻧﻤﺎﺯ ﺟﻤﺎﻋﺖ
ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺳﺠﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ
ﺍﻣﺎ ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻠﻮﺕ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﻻﺯﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺳﺠﺎﺩﻩ ﺑﮕﺮﺩﻡ
ﺗﻤﺎﻡ ﺯﻣﯿﻦ ﺳﺠﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇🏻👇🏻👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت54🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 سفر چند روزمون و گشت و گذار توی شهر تبریز، ب
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت55🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
خلاصه بعد از تعارف تیکه پاره کردنای اقای پارسا و علی، بلاخره اقای پارسا بیخیال شد با گفتن با اجازه از خدمتمون مرخص شد..
+سها..
اونقدر ناراحتی ریخته بود تو صداش که نگران شدم..
-چیشده سبحان..
علی هم کنجکاو نگاهش میکرد..
+هوچی فقط اینکه خیلی بدبختی که بعد از عمری این دیوونه اومده خواستگاریت سیریش
-لعنتی میدونستم میخوای اینو بگی..
علی گفت حرفشو زد زیر خنده..
+سبحان مشکلت با من چیه اخه عح..
دیدن استاد کنترلمو ازم گرفت و سر سبحان داد زدم..
بنده خدا ایستاده بود و با دهن باز نگاهم میکرد..
منم نگاهم به پشت سر سبحان بود و سحر و استادی که قدم به قدم نزدیکتر میشدن..
+ببخشید سها
سرشو انداحت پایین و از کنارم رد شد و رفت بیرون..
همچنان نگام به استاد بود که داشت عینک آفتابیش رو روی چشماش تنظیم میکرد..
-سها چرا عصبانی شدی
محل پروانه نذاشتم و نگاهم قفل سحری بود که بی محل از کنارم رد شد..
+سها جان چت شد اجی این پسره همیشه انقد لوسه..
لداری علی افاقه نکرد و لبام لرزیر از پوزخندی که لحظه ی آخر به لبای استاد بود..
جییییغ بلند و ذوق زهرا و آغوشی که فرو رفتم بهش هم نتونست جلوی اشکایی بگیره که آروم آروم ریخت تو صورتم از این حجم از غریبه بودن برای کسایی که انقد راحت باهاشون صمیمی شده بودم..
+یعنی انقدر دلتنگم بودی که اشک میریزی!!
زهرا نجاتم داد از نگاه پرسشگر علی و پروانه...
-نباید میشدم؟؟
+قربونت برم چرا نیومدییییی..
-سها خانوم ما بریم؟!
-وای ببخشید، زهرا ایشون زن داداشم پروانه خانوم و داداشم علی اقا،، ایشونم که رفیق شفیق بنده زهرا جان
-سلام خوش اومدین من کلی تعریف شمارو از سها شنیدم مخصوصا شما پروانه خانوم..
+ممنونم عزیزم لطف داره سها..
از علی و پروانه خداحافظی کردم..
وقتی دور تر شدن لرزش دستام شروع شد..
زهرا نگران پرسید چیشده حالم، چرا پریشونم..
-زهرا؟! اونا حتی نگاهم نکردن!!
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت55🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 خلاصه بعد از تعارف تیکه پاره کردنای اقای پ
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت56🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
اون روز تا شب به این موضوع فکر میکردم چرا جوری وانمود کردن انگار تقصیر از من بوده..
من دروغ گفته بودم؟
من خودمو مجرد نشون داده بودم؟!
من دخترمو قایم کرده بودم؟!
اخه مگه من چه گناهی کرده بودم!!
درسته الان دیگه به هیچ قیمتی نمیتونم قبول کنم یه روزی عاشق استاد بودم و دیگه نمیتونم حتی به اون عنوان نگاهش کنم..
اما برام سخت بود..
بی محلی سخت بود..
باشه، من توقع عاشقی که ندارم و نمیخوام
و حتی مهم هم نبودن برام، ولی چرا این بی محلی آزارم میده..
آزارم داد..
حس حقارت بهم دست داد..
بقول زهرا
"پررویی رو از حد گذروندن این آدمای دروغگویِ پر از تجربه و ماهر"
سخت بود خودم رو قانع کنم نگاه و طعنه های تند سحر رو نادیده بگیرم..
اما باید قوی میبودم..
مثل اون روزی که سر کلاس اخلاق در خانواده سحر بلند شد و گفت:
-استاد مثلا بگین بچها قبل از تحقیق عاشق نشن خو شاید طرف مزدوج باشه اخه..نه بچها؟؟
و ساناز و دوستای چندش تر از خودش که خندیدن و تاییدش کردن...
قلبم گرفته شد از این همه بی رحمی..
زهرا دستم رو گرفت و آروم فشار داد یعنی قوی باش..
میدونستم همه از این حریان خبر دار شدن به لطف سحر و ساناز..
و اونقدری این بی حرمتی وحشتناک بود که اقای پارسا بلند شه و رو به سحر بگه:
+احسنت خانوم فقط نظرتون چیه درباره ی فکر و ذهن کثیف خانومای شوهر دار و رابطه ی صمیمیشون با مردای زن دار صحبت بشه.. نه؟؟!
و چشمکی که چاشنی حرفای تندو تیزش کرد...
آه که چقدر حقمون نبود این "تحقیر شدنایی که هیچکدوممون توش مقصر نبودیم"
اتمام کلاس که اعلام شد..
مثل همیشه منو زهرا اولین نفر رفتیم سمت در خروجی..
قبل از اینکه خارج بشیم سحر خودشو بهم رسوند و دم گوشم گفت؛
+خوبه اینیکیم داری از راه بدر میکنی فقط،نکنه زن داشته باشه ها...
زودی از کنارم رد شد و رفت بیرون..
هنگ کردم..
تقریبا نفسم بالا نمیومد
بچها یکی یکی از کنارم رد شدن..
تنه میزدن و رد میشدن...
اوتقدر توشوک حرفش بودکه نمیتونستم تکون بخورم..
زهرا دستم رو گرفت و کشوند کنار..
+دورت بگردم ببینمت..سها.. چی گفت بهت..
همه رفته بودن بیرون غیر از زهرا و اقای پارسا...
-به قران به جون خودم این دختره رو میشونم سرجاش..
چرا شما اهمیت میدین به حرفای این دختره ی عقده ای اخه..
چی گفت الان...
نگاهش کردم از پشت پرده ی اشکام..
-آقای پارسا؟؟!
سرشو انداخت پایین..
-خودتون میدونین که من حتی یه بارم به شما نگفتم که بیاین، بیاین.....
اشکام اجازه نداد ادامه ی حرفمو بگم...
بلند بلند گریه کردم..
چقدر ضعیف شده بودم این روزا..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت56🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 اون روز تا شب به این موضوع فکر میکردم چرا ج
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت57🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
زهرا فورا دستامو گرفت و از روی صورتم برداشت..
-ببینمت سها چی گفته بهت بگو ببینم..
بین هق هقام فقط تونستم بگم..
+اون اون فکر میکنه من همه رو از راه.....
آقای پارسا با صورتی برافروخته از عصبانیت روز به زهرا گفت..
-لطفا دست سها رو بگیرین بیاین باهم بریم بیرون..سریع..
صورتمو پاک کردم...
-میخواین چیکار کنین؟
+شما،، فقط،، میاین..
زودتر از اینکه ما بتونیم چیزی بگیم رفت بیرون..
نگاهمو دوختم به چهره ی ناراحت زهرا..
دستمو گرفت و هلم داد رو به بیرون از کلاس..
تند تند صورتمو پاک کردم تا کسی متوجه نشه گریه کردم..
-زهرا میخواد چیکار کنه...
+من به این پسر ایمان دارم که تصمیم اشتباهی نمیگیره..
توهم برای اولین بار مجبوری پیروی کنی بسه هرچی چشماتو بستی سها بسه...
-زهرا تو که میدونی
+اره من میدونم ولی اون احمقی که نمیدونه هم باید شیرفهم شه..
رسیدیم تو حیاط ..
آقای پارسا رو به روی پاتوق سحر و ساناز و بقیه ی دوستاشون ایستاده بود و چیزی میگفت..
جایی نزدیک پر رفت و امد ترین نقطه ی دانشگاه ...
کنار در ورودی و کافه ..
ساعت بین کلاسی بود و اکثر بچها اونجا جمع شده بودن..
رسیدیم بهشون و پشت سر اقای پارسا توقف کردیم...
یهو ساناز از جلوی اقای پارسا سرک کشید و با لحن توهین امیزی گفت..
-بزرگترتو آووردی ابجی؟؟!
خودشونم به این شوخیه مسخرشون خندیدن!
خواستم حرفی بزنم که پارسا زودتر از من به حرف اومد..
-نه متاسفانه هنوز به اون مرحله نرسیدیم ولی ان شالله اگه رسیدیم حتما شام در خدمتیم..
بعد هم رو به سحر کرد و ادامه داد..
-ببین خانوم من نمیدونم تو زندگی شما چخبر بوده که عاشق شدن و عاشقی کردن رو با کثیف بازی اشتباه گرفتی..
نمیخوام بگم چقدر پاپیچ منه بدبخت بودی برای بدنام کردم درست زمانی که از همسرتون جدا نشده بودین اینارو نمیگم چون آدمش نیستم...
هیییین همه ی بچها بلند شد و سحر لحظه به لحظه قرمز تر میشد..
-اما اینو خوب میدونم که همین منی که کل دانشگاه اخلاق و شحصیت الحمدلله خوبمو میشناسن، تمام قد این دختر رو میخوام چون انتخاب درست میتونه ایشون باشه میدونین چرا چون این دخترنجابتی داره که این روزا خیلی سخت گیر میاد..
حالا مشکلتون حله؟؟؟؟؟
میخواین بگم تا دم در خونشونم رفتم برای خواستنشون یا کافیه؟؟؟
نگاه تحقیر آمیز داشت به سحر و انگشت اشارش هم سمت من بود..
خوشحال شدم از حمایتی که کرد..
خیلی خوشحال شدم...
احساس پرواز داشتم..
بلاخره از حقم دفاع شده بود...
+کافیه!!
صدای مردونه و عصبانی که معلوم بود از دندون قروچه ست گفت"کافیه"
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
💐💫💐
💫💐
💐
⚡️گاهی زندگی سخت است و گاهی ما سخت ترش میکنیم . . .
⚡️گاهی آرامش داریم، خودمان خرابش میکنیم . .
⚡️گاهی خیلی چیزارو داریم اما محو تماشای نداشته هایمان میشویم. . .
⚡️گاهی حالمان خوب است اما با نگرانی فردا خرابش میکنیم . . .
⚡️گاهی میشود بخشید اما با انتقام ادامه اش میدهیم . . .
⚡️گاهی میشود ادامه داد اما با اشتیاق انصراف میدهیم . . .
⚡️گاهی باید انصراف داد اما با حماقت ادامه میدهیم . . .
⚡️و گاهی . . . گاهی . . . گاهی . . .
⚡️تمام عمر اشتباه میکنیم و نمیدانیم یا نمیخواهیم بدانیم. . . .
⚡️کاش بیشتر مراقب خودمان، تصمیماتمان
⚡️و گاهی . . . گاهی های زندگیمان باشیم . . .
⚡️کاش یادمان نرود که :
فقط
یک بار زنده ایم و زندگی میکنیم فقط یکبار!
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂