📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_پنجاه_هفتم . . . با فاطمه جون واقاشون و حسین قرار بود بریم حرم تا
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_پنجاه_هشتم
.
.
.
فاطمه اومد محمد حسین رو گرفت
من برم زیارت
خیلی شلوغ بود
به سختی میشد نزدیک ضریح شد
تصمیم گرفتم از دور خداحافظی کنم
اینجا حس خیلی. خوبی بهم میداد
برای همه ی دوستام و کسایی که سفارش کرده بودن دعا کردم
دیشب سپیده. بهم زنگ زد گفت حال باباش خوب شده
کلی خوشحال شدم
چشمام و از ضریح برنمیداشتم
همینجور نگاه میکردمو اشک میریختم
حالا که اخرین دیداره
هیچکی نیست
میخوام درد دل کنم
یا اميرالمومنين
تو که انقدررررر خوبی منو دعوت کردی😭😭 کمکم کن
بشم بنده ی خدا
کمکم کن بتونم اونی بشم که شما میخواید
نمیخوام مثل گذشته باشم
نمیخوام دیگه بی توجه باشم به نمازو حجابم
از همین حالا دلتنگ شدم
😔
بازبطلب آقا
حال دلمو خوب کن
صورتم خیس شده بود از اشکام
به خودم اومدم دیدم یه خانومه داره نگاهم میکنه
_التماس دعا دخترم خوش به حالت
حلما_😅 خانوم چرا خوش بحالم؟
_به حالت حسودیم شد خیلی خالصانه داشتی درددل میکردی
حلما_محتاجیم به دعا😄☺️
حواسم نبود فکر کنم یه جاهایی هم بلند بلند. صحبت کردم 😢😂
دورکعت نماز خوندم و رفتم پیش فاطمه
حلما_من اووومدم😁
فاطمه_خوش اومدی. خانوم. قبول. باشه. چشماشوو😍
حلما_چشمام چی؟
فاطمه_قرمز شده کلی
اخ این چشما همیشه منو لو میده
تا یکم گریه میکنم سرخ میشه😐خیلی بده
حلما_دلم تنگ میشه. دوست ندارم بریم
فاطمه_حالا الان یه خوش حالیی داریم ذوق داریم که میریم کربلا😭😍 سختی اصلی خداحظی از اونجاست
حلما_وای😢😢
فاطمه_ازشون بخواه هر سال بطلبن
اینجوری. هر سال میای😍
حلما_جدی میشه؟
فاطمه_اوهوم خیلی مهربونن😍😍من خواستم و چند ساله میایم
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_پنجاه_هشتم . . . فاطمه اومد محمد حسین رو گرفت من برم زیارت خیلی ش
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_پنجاه_نهم
.
.
.
حلما_من تا حالا انقدر حالم خوب نبوده
ازش خواستم همیشه این حال خوبو داشته باشم 😭☺️
فاطمه_عزیزمم
من هر باری که میام بیشتر دلتنگ میشم
چه اینجا چه کربلا
حلما_😢
فاطمہ_عه اون. مادر جونت نیست داره میاد؟
حلما_چرا خودشه😍
دست تکون دادم مارو ببینه داشت میومد سمتمون
مادرجون_سلام دخترا زیارتتون قبول
فاطمہ_ممنون مادرجون
حلما_کاراتو کردی عشقمم؟
مادرجون_اره چمدونارو گذاشتیم پایین که نخوایم برگردیم تو اتاقا
ساعت 6حرکته ان شاالله
حلما_ایشالا
.
.
.
مادر جون هم رفت زیارت اخرو برگشت پیش ما روبه روی ایوان طلا نشسته بودیم
فاطمہ بیشتر بامحمد حسین مشغول بود
انقدر باحوصله و اروم که بهش حسودیم میشه
مادر جون هم مشغول خوندن دعا و مناجات بود
یکم اونورتر از ما یه کاروان یزدی مشغول عزاداری بودن
اوناهم شب اخری بود که نجف بودن
خیلی باسبک خوندشون ارتباط برقرار. کردم
یکساعتی گذشت خیلی خوابم میومد
از اون طرفم دلم نمیخواست حتی یه ثانیه از امشب رو از دست بدم
دوساعتی مونده تا اذان
به هر سختی بود این دوساعتم بیدار موندم
نماز. رو خوندیم به سختی از حرم دل کندم و رفتیم سمت هتل 😔
همه جمع شده بودن
حسین و پدر جون داشتن چمدونامون رو میزاشتن تو ماشین
حسین_سلام مادر. جون سلام خواهری چه عجب اومدین😄
حلما_سلام😔
حسین_حلمایی چرا چشمات انقدر. قرمزه رنگت پریده چقدر
مادرجون_اره مادر فکر کنم بچم مریض شده اصلا نخوابیده. تو این سه روز تاصبحم تو حرم بودیم
حلما_نهه من حالم خوبه😊
چشمام فقط یکم خستن
رفتیم سوار اتوبوس شدیم
نگاهه اخرو به شهری که توش آرامشمو پیدا کردم انداختم
تهه دلم اروم بود حس میکنم خیلی زود میام ذوق رفتن به کربلا ناراحتیمو پنهان کرد
سرمو تیکه دادم به شیشه سعی کردم این سه روز رو مرور کنم
و خودمو اماده کنم برای چندساعت آینده 😍😭😍
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕✨💕✨💕✨💕✨💕
برخیز دلا! که دل به دلدار دهیم
جان را به جمال آن خریدار دهیم
این جان و دل و دیده پیِ دیدنِ اوست
جان و دل و دیده را به دیدار دهیم...
سلام صبح بخیر
آدینهتون
مملو از شادی و آرامش و مهر🌹
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #قسمت_۵۱ نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 . باشنیدن آهنگ تند و زننده ای که از گوشی سبح
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت52🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
پروانه اوتقد آهنگارو جا به جا کرد تا رسید به یه آهنگ آروم و خوب که جون میداد برای خواب..
سرمو تکیه دادم به شیشه و چشمامو بستم..
نمیدونم چند دقیقه یا حتی چند ساعت ساعت گذشت ولی با صدای سبحان از خواب پریدم
که پشت سر هم میگفت
-سها پاشو سها پاشو..
چشمامو باز کردم و با اخم نگاهی بهش انداختم..
تو چهرش اون ذات شیطانیش معلوم نبود
انگاری این بار نگران بود..
ترسیدم نکنه چیزی شده باشه
اخه علی و پروانه هم تو ماشین نبودن..
دستپاچه گفتم..
+چیزی شده؟؟؟؟
فورا اطرافمو نگاه کردم..
ماشین دایی اونورتر ایستاده بود..
-مرض داری اینجور ادمو صدا میزنی!!
با ناراحتی گفت؛
+سها تو خواب ناله میکردی..
همش میگفتی #سبحان #سبحااان کجایی..
بعدهم لباشو با حالت ناراحتی برگردوند پایین..
اونقدر عصبانی شدم که دستمو تند تند روی صندلی میچرخوندم دنبال یه چیزی که بزنم تو سرش..
اولین چیزی که اومد دستم شارژر خودش بود که قبل از اینکه بزنمش پرید از ماشین بیرون و شارژر خورد تو زمین و همونجا پخش شد...
بیخیال شدم نسبت به کولی بازیاش..
-دختر خیره سر ببین با سِرم ما چه کرد!؟!
دایی جان دایی جان این دختر است آیا یا میمان از جنگل..
اونقدر غرق ادبیات کهن شده بود که میمون رو گفت میمان
-سبحان انقد اذیتش نکن تو چته اخه چرا نمیتونی آروم بگیری..
باز بابامو دید خودشو مظلوم کرد..
+دایی شارڗرمو دیدی؟؟!
-بله قبلشم دیدم پدر سوخته..
+بابام موردی نداره ولی دایی بجون خودم نباشه به جون اون ترشیدتون اسم ننه م بیاد خون جلو چشامو میگیره و....
سرشو آوورد بالا وقتی نگاه عصبانی بابا رو ادامه داد که..
+میگیره و هیچ غلطی نمیتونم بکنم.. والا بخدا...
نمیدونم چرا نگاهش که به من افتاد باز رنگ نگاهش نگران شد..
سوالی سرمو تکون دادم...
با لبخند چشمکی زد و رفت سمت روشویی بین راهی..
از ماشین پیاده شدم..
رفتم سمت جوی آبی که اونجا روون بود..
انگاری چشمه بود..
یکمی از آبش خوردم..
شیرین بود..
نگاهم افتاد به چهرم توی آب..
چقد کسل بودم..
بی حال و بی حوصله..
همش داشتم به سبحان فکر میکردم..
میترسیدمـ تو خواب چیزی گفته باشم که نباید..
آخه سابقه داشت حرف بزنم..
تو افکار خودم بودم که صدای سبحان رشته ی افکارمو پاره کرد...
+به چی فکر میکنی سها..
-هیچ
+سها یه چیزی بگم
چقد آدم شده بود..
-اهوم بگو
+سپهر کیه؟!
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت52🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 پروانه اوتقد آهنگارو جا به جا کرد تا رسید ب
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت53🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
خندیدم..
آروم..
چیزی بین لبخند و پوزخند..
پس سبحان زیادم مسخره بازی در نیوورده بود..
من اسم یه نفر رو صدا میزدم..
+سها؟!
بیحوصله گفتم..
-بیخیال سبحان..
+باشه..
دیگه چیزی نگفت و من ممنونش بود که مجبور نبودم این "ممنوعه ی ذهنم" رو براش فاش کنم..
ممنوعه ای که حتی سهای عاشق هم ازش فراری بود چه برسه به سهایی که این روزا عجیب عقلش رو قاضی کرده بود..
ممنوعه ای که دوست داشتم بمونه توی ذهنم و یادم نره فقط به عنوانِ......
بیخیال بلند شدم و رفتم سمت پروانه و علی که لبخندهای قشنگشون شکار دوربین سلفی گوشی علی میشد..
+سهاااا توهم بیا یه عکس با اخمای زشتت هم بگیریم...
زن داداش مهربونم...
به اجبار منم کنارشون ایستادم و یکی، فقط یه عکس رو باهاشون شریک شدم..
سبحان اون شیطنت اولی رو نداشت دیگه..
سرش تو گوشیش بود و حرفی نمیزد..
پسر عمه ی مهربونم..
میدونستم برام عین علی میمونه..
از همون بچگی میگفت هرجا اذیت شدی بگو من یه داداش دارم پدر همه رو در میاره..
ناراحت حالم بود داداشم..
یه اشفتگیِ بدی تمام ذهنم رو مشغول کرده بود..
یه پریشونی که خودم با دستای خودم به وجود آوورده بودم..
از پنجره ی ماشین نگاهم به درختایی بود که کم کم بوی شهر تبریز و محل درس و دانشگاهم رو میداد...
خواننده از سیستم صوت میگفت:
"جانا دلم رو برده ای فریبانه، به انتظار تو غریبانه"
"نشسته ام ببینم آن دو چشم مست و دلبرانه"
"جانا به غم نشانده ای دل ما را"
"بیا و دریاب منه تنها را"
"که خسته ام از زمانه"
همزمان با خواننده زیر لب تکرار میکردم "که خسته ام از این زمانه"
احساس خستگی میکردم..
مگه همیشه نمیگفتن عاشق شدن لیخند پی در پی به دنبال داره..
کجا رو اشتباه رفته بودم..
حتی دوست نداشتم به این موضوع فکر کنم..
حس حقارت تمام وجودم رو میگرفت وقتی یادم میومد چقدر پوچ و بی اعتبار دل دادم به غریبه ای که حتی نفهمیدم مجرده یا....
فشار هجوم این افکار با دیدن تابلوی پنج کیلومتر تا تبریز، رو قلبم بیشتر شد و آروم آروم از چشمام زد بیرون...
با خودم فکر میکردم اگه اون روزی که اینجا قبول شدم و میفهمیدم چی در انتظارمه قید درس خوندن رو میزدم و میموندم خونه..
کاش علی پشتم نمیموند تا مخالفتای مامان بابا باعث میشد نرم..
کاش انتقالیم جور شده بود هیچوقت به این سر نوشت دچار نشده بودم..
کاش هیچ وقت به این دلدادگی دامن نمیزدم که آخرش یه دل شکسته بمونه روی دستم و ندونم چیکار کنم...
اونقدری برای خودم ذهنیت از عاشقی ساخته بودم که نمیتونستم جای استاد رو عوض کنم و شخص دیگه ای رو جایگزین کنم..
آه کشیدم و زیر لب دعا کردم
"کاشکی خدا نظری کنه به حالم"
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت53🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 خندیدم.. آروم.. چیزی بین لبخند و پوزخند.. پ
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت54🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
سفر چند روزمون و گشت و گذار توی شهر تبریز، به پایان رسید...
خوشحالی خانوادم و خنده ی روی لبشون حالم رو خوب میکرد..
هرچند که نقطه به نقطه ی این شهر منو یاد اونشب ترسناک مینداخت...
بالاخره رسیدیم جلوی در دانشگاه..
علی آهی کشیدو گفت..
+سها چه زود گذشت روز اولی که به زور هولت دادم بری داخل..
هممون خندیدیم..
-داداشی اونقدام زود نبوده ها..
دسته ای از موهای جلوی سرم رو از زیر روسری کشیدم بیرون و گفتم
-ببین سفید شده..
بالاخره سبحان هم صداش در اومد و گفت:
+شوهر میخواد اینجوری میگه..
صدای خنده ها بیشتر..
خودمم خندیدم اینبارو...
خوشحال شدم که دم اخری حرف زد..
قرار شد علی و پروانه و سبحان باهام بیان داخل دانشگاه..
از مامان بابا و دایی اینا خداحافظی کردم و هم قدم با سبحان رفتیم سمت در دانشگاه..
چون یه هفته از عید گذشته بود بیشتر بچها اومده بودن..
از همون بدو ورود ساناز رو دیدم..
پوزخندش رو مخم بود..
نزدیک تر که شد با کنایه گفت:
-دوران نقاهت طی شد خانوم خانوما؟؟
قبل از اینکه من جوابی بدم سبحان صداشو بچگونه کرد و رو به من گفت؛
-این خانوم دکتله خاله؟؟؟
علی و پروانه اونور میخندیدن و منم لبامو گاز میگرفتم نخندم..
ساناز که عادت نداشت به مسخره شدن از شدت عصبانیت قرررمز،شده بود...
لباشو روی هم فشار میداد..
ایشی گفت و رد شد..
+سبحان زشته!!!!!
-نیست باوا ع خودمونه...
+خیلی پررویی سبحان..
-چاکریم داش علی..
انگار این رشته سر دراز داشت وقتی علی گفت..
+سها اون اقای پارسا نیست؟؟
و اقای پارسا در حالی که سرش تو جزوش بود وداشت چیزی رو برای دوستش توضیح میداد، بهمون نزدیک میشد..
-آقای پارسا کیه؟؟
پروانه ی دهن لق..
+اوفففف سبحان خواستگار پر و پا قرص سها...
سبحان "پووفی کرد و ادامه نداد..
از قضا آقای پارسا دیدمون و با لبخند گشاد اومدسمت علی..
+بح آقا حامد..
-سلام علی اقا خوبین خوش اومدین..
پروانه آروم دم گوشم گفت"چه محجوب"
و منم تو دلم گفتم "مبارک صاحبش"
نمیدونم چرا انقدر دوست نداشتم به اقای پارسا فکر کنم در صورتیکه اینهمه مورد تایید بود..
+علی اقا میرین کجا الان؟!
-والا....
باز دوباره سبحان پا برهنه پرید وسط بحث..
+والا میخوایم برگردیم شهر خودمون..
-چرا به این زودی اقا سبحان.. بمونید در خدمت باشیم..
نمیدونم چرا سبحان شمشیر رو از رو بسته بود..
+هعی واعی خونه دارین مگه نوچ نوچ نوچ
اقای پارسا خندید و دستشو گذاشت روی شوته ی سبحان و با لحن دوستانه ای گفت..
-نه ولی معرفت که دارم..
قشنگ میتونم بگم سبحان لال شد..
فقط وقت کرد سرشو به سمت آسمون ببره بالا و سوت بزنه..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
انسانهای صادق به صداقت حرف هیچکس شک نمی کنند و حرفِ همه را باور دارند،
انسانهای دروغگو تقریبا حرف هیچکس را باور ندارند و معتقدند که همه دروغ می گویند.
انسانهای امیدوار همواره در حال امیدوار کردن دیگرانند، انسانهای نا امید همیشه آیه یاس می خوانند.
انسانهای حسود همیشه فکر می کنند که همه به آنها حسادت می کنند.
انسانهای حیله گر معتقدند که همه مشغول توطئه هستند،
انسانهای شریف همه را شرافتمند می دانند.
انسانهای بزرگوار بیشترین کلامشان، تشکر از دیگران است
ذات خودت هرجور باشه با همون چشم بقیه رو میبینی. پس به جای انتقاد اول ذاتت رو درست کن
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐
همسرتان را در اولویت قرار دهید
#همسرداری
💠بیشتر زوجین قبل از ازدواج و در دوران نامزدی به همدیگر تعارف میکنند . درب ماشین را برای هم باز میکنند، صندلی میز غذاخوری را بیرون میکشند و با دقت به حرفهای هم گوش میکنند؛ اما بعد از ازدواج تمام این رفتارها ترک میشود و هر چیزی بر همسر ترجیح داده میشود.
💠زوجین موفق همدیگر را در اولویت هر کاری قرار میدهند. البته این به معنای این نیست که زن و مرد رفتار رسمی با همدیگر دارند و مدام در حال تعارف کردن هستند! بلکه منظور این است که زن و شوهر به حرفهای طرف مقابل علاقه نشان میدهند، او را جدی میگیرند و رفتار احترام آمیزی دارند.
💠در واقع زوجین موفق برای هم وقت میگذارند و از افکار، احساسات، علایق و مشکلات طرف مقابل سرسری و به سادگی نمیگذرند .
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
هر چقدر کمتر جواب انسانهاي
منفی را بدهید،
از زندگی با آرامش بیشتری
برخوردار خواهید بود.
این مردم اگر پیامبر هم بودن،
هزار ایراد بکار خدا می گرفتند!
شما که جای خود دارید.
پس به خاطر انسانهاي منفی
زندگیات را تباه نکن
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇🏻👇🏻👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂