eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_پنجاه_چهارم . . . وارد فرودگاهه نجف شدیم یه حس غریبی اومد سراغم
. . روبه روی حرم ایساده بودیم برای عرض سلام همه گریه میکردن گریه که نه هق هق میزدن حسین هم تو حال. خودش بود تا حالا ندیده بودم اینجوری اشک بریزه بعد چند دقیقه دعا خوندن و عرض سلام راهی هتل شدیم تا نمازظهر برگردیم برای زیارت به دستام که از چادر زده بود نگاه. کردم یجوری شدم حلما_حسین قبل این که بریم هتل بریم من یه ساق. بگیرم حسین_ساق میخوای چیکار🤔 حلما_ببین دستام معلومه دوست. ندارم اینجوری حسین_من قربون تو خواهرم چقدر. خانوم شدی 😍بریم _پدرجون شما با بقیه برید من باحلما بریم خرید داره میایم بعدا پدر جون_باشه پسرم از جمع فاصله گرفتیم رفتیم سمت مغازه ها جالب بود اکثرن فارسی بلد بودن یه ساق و یه گیره روسری خریدم که راحت باشم زیر چادر رفتیم داخل هتل . . . خطامون خاموش بود به وای فای هتل وصل شدیم با مامان بابا صحبت کردیم خبر دادیم که رسیدیم کلی دلتنگی کردن بعد یه استراحت کوتاه اماده شدیم بریم حرم به نماز ظهر برسیم مانتوی بلند مشکیمو ساقمم زدم روسری مشکیمم با گیره بستم جوری که گردی صورتم فقط مشخص بود مادرجون_حلما دخترم بریم؟ بقیه پایین منتظرن حلما_بریم جیگرمن امادم😊 مادرجون_هزار ماشالا چقدر ناز شدی خدا حفظت کنه ایشالا. همینجوری بمونی حلما_😂ایشالا بریم دیر شد . . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
. . . اصلا فکر نمیکردم نجفو انقدر دوست داشته باشم هیچ تصوری نداشتم از اینجا قبل اومدن فقط به کربلا فکر میکردم امااین دو روز انقدر حال خوبی دارم که نمیتونم توصیفش کنم امروز روز اخریه که نجف هستیم دل کندن از حرم سخته برام دوشب گذشته شبا تا صبح با مادر. جون میرفتیم حرم بعد نماز صبح برمیگشتیم روز قبل هم مسجد کوفه رفتیم بااین که اعمالش خیلی سخت بود اما کلی حال خوب داشت فکر کنم تو این دو روز کم تر از ۵ساعت خوابیدم دوست ندارم لحظه ها رو از دست بدم مادر جون با پدر جون قراره برن بازار خرید ماهم قراره تا نماز صبح که حرکت میکنیم به سمت کربلا تو حرم باشیم داشتم چمدونمو جمع میکردم هم خوش حالم هم ناراحت دلکندن از اینجا برام سخته 😭 و ذوق رفتن به کربلا رو دارم حسین_حلمایی بیا مامان و بابا میخوان. باهات صحبت کنن😊 حلما_سلامممم مامان جونم😍 سلام. باباییی😘😘 مامان_خوبی دخترم زیارتت قبول خوش میگذره حلما_وای اره مامان خیلیییی خوبه من دلم نمیخواد از اینجا برم😭😭😭 مامان_عزیزدلم از حضرت علی بخواه زود به زود بطلبه مارم دعا کنیدا 😍 حلما_چشمم مامان_حسین. میگه اصلا نمیخوابی مریض میشیا مادر خوب استراحن کن هنوز نصفه سفرتون مونده حلما_دلم نمیاد بخوابم خو 😭 بیام خونه یجا استراحت میکنم 😁😁شما نگران نباشید من حالم خیلی خوبه مامان_باشه قربونت برم گوشی رو میدم بابا میخواد باهات حرف. بزنه ازمن خداحافظ 😍😘 حلما_باشه مامانم فداتبشم💋 بابابا هم یه چند دقیقه ی صحبت کردم خداروشکر صداش خوش حال بود از اون ناراحتی فرودگاه خبری نبود بعد سفارشات لازمو التماس دعا خداحافظی کردم حلما_بیا داداشی گوشیتو حسین_قط کردن؟ 😐 حلما_اره دیگه😁😁 حسین_من حرف نزدم بابابا☹️ حلما_😁😁😁دلشون برمن تنگ شده فقط😝 حسین_بعله دیگهه . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
. . . با فاطمه جون واقاشون و حسین قرار بود بریم حرم تا صبح اونجا باشیم همونایی که تو هواپیما پشت ما نشسته بودن و بچه شون خیلی گریه میکرد تو این چند روز باهم دوست شدیم وقتایی که میرفتیم حرم کمکش میکنم محمد حسین ۶ماهشه خیلی نازه کلی عاشقش شدم فاطمه دوسال از من بزرگ تره خیلی مهربونو خانومه😍😍 شوهرشم خیلی آقاست معلومه کلی همو دوست دارن زود ازدواج کردن و خیلی موفقن بادیدنشون نظرم راجبع ازدواج تغییر. کرد😅😅 همه کارامونو کردیم که وقت بیشتری رو تو حرم بگذرونیم حسین هم چمدونشو رو جمع کرد مادر جون هم از خرید اومد قرار شد کاراشون رو بکنن و بعدا بیان پیش ما . . . تا یه قسمتی باآقایون بودیم بعد جدا شدیم ما حلما_فاطمه جون محمد حسین و بده بغل من خسته شدی فاطمه_اذیتت میکنه خواهر حلما_نبابا چه اذیتی😍بدش رفتیم سمت ایوان طلا دلم میخواست تا صبح همیجا بشینم حلما_فاطمه تو برو داخل زیارت من بعد بیا من میرم بعدش همینجا بشینیم☺️ فاطمه_باشه قربونت برم این وسیله ها محمد حسینم بگیر گریه کرد شیشو بده زود میام😍😍 حلما_باشه عزیزم خیالت راحت منم دعا کن😘 . . نشستم رو به روی ایوان طلا محمد حسین بغلم. بود یکم باهاش بازی کردم ماشالا بچه ارومی بود منتظرشدم تا فاطمه. بیاد منم برم زیارت اخر دلم نمیخواد ساعت بره جلو😔😭 عجیب بود امروز از روزای قبل شروغ تر بود هر طرف. و نگاه میکنم یه دسته آدم. جمع شدن دارن به سبک خودشون عزاداری. میکنن اکثرنم ایرانی هستن . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
🌺آقا مبارک است رَدای امامتت ای غایب از نظر به فدای امامتت 🌺ما زنده ایم از برکات ولایتت ما عهد بسته ایم به پای امامتت 🌹آغاز ولایت مهدی صاحب الزمان بر شما منتظران مبارک @ROMANKADEMAZHABI
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
الهی … امروزمان آغازی باشد برای شکر بیکران از نعمتهای الهی قلبمان جایگاه فقط مهربانی زندگیمان سر شار از آرامش و روحمان غرق از محبت الهی سلام صبح تون بخیر آغاز امامت حضرت ولی عصر (عج) یگانه منجی عالم بشریت رو خدمت شما همراهان عزیز کانال تبریک میگیم💐❤️🌺 #سلام_امام_زمانم #عید_بیعت #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇🏻👇🏻👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از امروز هرکی ازت پرسید حالت چطوره ؟ بگو عاااالي ام ... عالیم یعنی فرمان به زمین و زمان به همه ی دنیا به همه ی عالم ... که ای آسمون, ای زمین, حال من باید عالی باشه ... حتی اگه بد بد بدم هستی بگو عالیم ...عالیم دروغ به خود نیست, عالیه فریب نیست, این یعنی چند ثانیه بعدش میتونی عالی باشی. با قدرت, مثبت اندیش باش ... قانون اندیشه ها یک قانون بسیار بسیار قدرتمنده .. فکر ما زندگی ما رو تغییر میده ... فکر های خوب و مثبت کنید ... نترسید, از همین امروز شروع کنـــــید روزتون زیبا و بی نظیر، پنجشنبه تون شاد و دوست داشتنی🌸🍃 ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 ۴۹🍃 نویسنده: 📚 رو به روی هم نشسته بودیم و هیچکدوم حرفی برای گفتن نداشتیم.. حداقل من نداشتم.. سرش پایین بود و انگشتاشو توهم میپیچید.. سرم پایین بود و انگشتاشو نگاه میکردم.. +سها خانوم... این کارم اونقد دلی بود که تا اخر عمر راضی باشم از پا گذاشتنم به اینجا.. نظرتونو بارها شنیدم اما اسنبار با بزرگترم اومدم که جدیم بگیرید.. که فکر کنید دربارم،لطفا.. پدرم همه ی منو براتون گفتن، خودتونم تا حدودی میشناسین، فک میکنم ارزش فکر کردن داشته باشم.. نگاهم کرد و ادامه داد.. -یه چیزی بگین لطفا .. +اقای پارسا شما حال بدیای..... -دیدم و مو ب مو یادمه.. +نمیتونم.. -چرا +شما خوب،عاشق همه چی تموم، اول اینکه من نمیتونم به کسی فکر کنم، بعد هم اینکه دوست ندارم با کسی ازدواج کنم که دیوونه بازیمو برای یکی دیگه دیده.. نمیتونم قبول کنم که یه روزی به روم نیاره.. -چیکار کنم باورتون بشه که،،، که.... +هیچ کاری اقای پارسا درک کنید که نتونم.. تازه من اون آدم خیلی خوب و آرمانی که پدرتون بیان کردن هم نیستم.. -سها خانوم مگه شما چیکار کردین اخه که انقدر ناامیدین؟؟! عاشق شدن جرم نیست.. فقط گاهی ما اشتباه میریم... دم گرفتم که بگم "دقیقا مثل شما که اشتباه اومدین" که دستاشوآوورد بالا و گفت: -من از خونه ای که توش قدم گذاشتم مطمئنم.. +آقای پارسا جواب من همونیه که بار اول بهتون گفتم... -توکل به خدا سها خانوم بازم میایم .. و ادامه ی حرفاش لبخندی زد .. +راستی اقای پارسا چرا نرفتین دانشگاه.. مستقیم نگاهم کرد و گفت -چون شما نیومدین.. خب ابراز علاقه ی مستقیمی بود و هر دختری جای من بود تو آسمون سیر میکرد اما من اون هر دختری نبودم.. +کلاسا هم برگزار نشده... ڗشت گرفت و گفت -بله خب وقتی سرَِ کلاس نباشه همین میشه.. منظوری نداشت +منم ترم اول..... -فدای سرت که خانوم درویشان پور ،نه؟؟ بعد هم چشمکی زد.. -بریم پایین بنطرم ، نه؟؟؟ کسی نتیجه نپرسید.. انگاری همه میخواستن که به این زودیا به نتیجه نرسن.. انگاری همه میدونستن جواب من چیه.. بعد از دو روز رفتن خانواده ی پارسا و فقط ذکر خیرشون موند تو خونه ی ما... علی تایید میکرد و بابا تایید.. مامان راصی بود و دایی و زن دایی... پروانه هم گاهی میگفت "لامصب خوشتیپ بود" و چشم غره ی علی رو به جون میخرید... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 #پارت۴۹🍃 نویسنده: #سییـن‌بـاقــرے 📚 رو به روی هم نشسته بودیم و هیچکدوم حرفی برا
💔 ۵۰🍃 نویسنده: 📚 طی یک تصمیم ناگهانی علی، بابا و دایی رو راضی کرد که روزای آخری بزنیم به جاده که هم مسافرت باشه و هم من رو برسونن خابگاه.. اماده بودیم.. قرار شد منو پروانه و علی با ماشین علی باشیم و مامان بابا هم با دایی و زن دایی.. کم کم آماده بودیم که سوار شیم و به امید خدا حرکت کنیم.. تو حیاط منتظر مامان بودیم... گوشی علی زنگ خورد.. اونقد خوابم میومد که گوشه ی حیاط نشسته بودم سرمم گڋاشته بودم روی کوله پشتیم.. +ها سبحان کله سحری .. پس سبحان بود.. -.... +چییییییی.. پشت در چیکار میکنی -.... صدای پای علی میگفت که داره میره سمت در.. درو باز نکرده ، سبحان عین کولیا پرید تو حیاط و رفت سمت بابا.. +داییییی تولو خداااا منو نگهدارید...بخدا میدونم همش تقصیر ننه مه ولی ببینید منم بیرون کرده دایی بخدا من حلال زاده م به خودتون رفتم عین خودتونم ببین اقا اصلا بیا معامله کنیم من این سهای ترشیدتونو میگیرم شما منو به فرزند خوندگی قبول کنید.. ببین دایی..... حالا همه هم خنده مون گرفته بود هم عصبانی بودیم از حضورش، هم از من خون خونمو میخورد برای "ترشیدگی" که نصیبم کرد... بابا نڋاشت حرفشو ادامه بده و بایه ضرب ریز زد تو گوشش... هییین بلندی کشید و دستشو گذاشت روی صورتش و ساکت شد.. -خفه شی پسر،، چخبرته رگباری چرت و پرت میگی... دیگه نتونستیم خودمونو کنترل کنیم و زدیم زیر خنده... سبحانم مظلوم ایستاده بود و عین بچها پاشو میزد زمین... علی با خنده رفت دیت انداحت دور شونه شو گفت.. +باز چه گندی زدی که عمه پرتت کرده بیرون.. -هیچی بوخودا.. +زر نزن سبحان.. -از داییم طرفداری کردم گوشمو گرفت گفت گمشو بیرون خونه داییت... دایی هم که..... بابا با خنده گفت: -تو بیجا کردی مخالف مامانت باشی.. سبحان طاقت نیاوورد و رفت سمت در همونطور زیر لب میگفت.. -میرم معتاد میشم بدبخت میشم مایه ی ننگ میشم میخام صد سال سیاه این دختر دماغو شوهر گیرش نیاد... واقعا هم رفت بیرون... این وسط همه کف حیاط پهن شده بودن از خنده... مامان مداخله گری کرد و رو به علی گفت: -تورو خدا برو دنبالش گناه داره بچه.. +ولش مامان الان برمیگرده.. -جمع کنید سوار شیم بریم.. رفتیم سوار ماشینا شدیم.. پیچ کوچه رو رد نکرده بودیم که سبحان پرید جلوی ماشین علی... صدای ضعیفش از شیشه های ماشین عبور میکرد.. +یا منو ببرید یا از روم رد شین.. +مطمئن بودم کلک زده... فهمیده ما میخوایم بریم مسافرت اومده تور شه سرمون... بابا چنتا بوق زد که یعنی سوارش کنید... اونم از خدا حواسته پرید و در عقبو باز کرد و سوار شد... بدون هیچ حرفی سرشو تکیه داد به صندلی و چشاشو بست... منو پروانه همزمان بهمدیگه نگاه کردیم و زدیم زیر خنده... و از اون ساعت سفر ما آغاز شد... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 #پارت۵۰🍃 نویسنده: #سییـن‌بـاقــرے 📚 طی یک تصمیم ناگهانی علی، بابا و دایی رو راض
💔 ۵۱ نویسنده: 📚 . باشنیدن آهنگ تند و زننده ای که از گوشی سبحان با صدای بلند پخش شد تقریبا منو پروانه از خواب پریدیم و چند سانتی رفتیم هوا.. خودشم بنده خدا ترسید که با چشمای نگران تند تند تو جیبش میگشت دنبال گوشیش که داشت زنگ میخورد.. "خاک برسرت با این آهنگ زنگت" علی بود که از آینه ی جلو نگاهش میکرد و زیر لب نثار شخصیت بلند سبحان بیچاره کرد.. +بی ادب زشته جلو خانوما یکم جنتلمن باش.. بعدهم به سبک خاله خان باجبا لباشو یه وری کرد و رو به پروانه گفت: +ببخشید بانوی بزرگوار.. پروانه هم خانومانه و البته کمی جوگیرانه گفت.. -بخشیدم شاهزاده سبحان... نمیدونم مشکلش با من چی بود که برگشت سمتمو گفت.. -توهم که حساب نیستی +ویز ویز.. -باشه من پشه.. دیگه جوابشو ندادم.. گوشیشو در اورد و شماره گرفت... زیر لب مثلا با ما حرف میزد.. -شاید باورتون نشه ولی این اهنگ زنگ مریم جونه مریم جون عمم بود.. -جونم بانو؟! +... -مرسی که انقد بهم علاقه داری.. +... -فداتبشم اره مامی همونجاییم که خیلی دوس داری باشم +... -خب باید بگم تا یه هفته م دستت بهم نمیرسه ... +.... -عاشق عصبانی شدنت هم هستم... +.... -نوکرم که... مارمولک؟؟! باوشه ژن بابام خراب بوده دیگه.. +... نمیدونم عمه چی گفت که سبحان زبون دراز به غلط کردن افتاد... -نه ننه من اشتبا کردم توروحدا من این سها رو میگیرم ولی اون نه.. بعدهم برگشت سمتم زیر گفت.. -ببخشید از شما مایه میذاریما هرچی باشین از ننه‌ی عباس آقا ماستی بهترین... بعدهم پوکید از خنده... پروانه تقریبا روی داشبورد پهن شده بود میخندید... علی لباشو گاز میگرفت... نگاهش کردم.. هر حرفی میزدم جواب دندون شکن نبود ترجیح دادم بهش بگم "بی مزه ای" و رومو کردم سمت پنجره ی ماشین... با خودم فکر میکردم؛ خوشبحالش، هیچ غمی نداره.. یه پسره و یه اجی بزرگتر که عروس شده.. پولدار و بی دغدغه.. مدرک مهندسیشم گرفته و شرکت باباش... فک نکنمم تاحالا عاشق شده باشه که حال دلش بد باشه.. سالم و سلامت... آهی کشیدم و زیر لب گفتم خداروشکر.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانالی پراز پی دی اف رمان👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
مشكلات زندگی مثل حيوان وحشیست اگر فرار ڪنی می‌دانند ڪه ترسيدی ودنبالت می‌ڪنند واگرجلوش بايستی ومبارزه ڪنی ازتو دست برمی‌دارندومی‌روند. مشکلات مبارزه ی ما را می طلبد نه خشم و فرار ما را #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂