الهی …
امروزمان آغازی باشد برای شکر بیکران از نعمتهای الهی
قلبمان جایگاه فقط مهربانی
زندگیمان سر شار از آرامش و روحمان غرق از محبت الهی
سلام صبح تون بخیر
آغاز امامت حضرت ولی عصر (عج) یگانه منجی عالم بشریت رو خدمت شما همراهان عزیز کانال تبریک میگیم💐❤️🌺
#سلام_امام_زمانم
#عید_بیعت
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇🏻👇🏻👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از امروز هرکی ازت پرسید
حالت چطوره ؟ بگو عاااالي ام ...
عالیم یعنی فرمان به زمین و
زمان به همه ی دنیا به همه ی عالم ...
که ای آسمون, ای زمین,
حال من باید عالی باشه ...
حتی اگه بد بد بدم
هستی بگو عالیم ...عالیم دروغ
به خود نیست, عالیه فریب
نیست, این یعنی چند
ثانیه بعدش میتونی عالی باشی.
با قدرت, مثبت اندیش باش ...
قانون اندیشه ها یک
قانون بسیار بسیار قدرتمنده ..
فکر ما زندگی ما رو تغییر میده ...
فکر های خوب و مثبت کنید ...
نترسید, از همین امروز شروع کنـــــید
روزتون زیبا و بی نظیر،
پنجشنبه تون شاد و دوست داشتنی🌸🍃
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۴۹🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
رو به روی هم نشسته بودیم و هیچکدوم حرفی برای گفتن نداشتیم..
حداقل من نداشتم..
سرش پایین بود و انگشتاشو توهم میپیچید..
سرم پایین بود و انگشتاشو نگاه میکردم..
+سها خانوم...
این کارم اونقد دلی بود که تا اخر عمر راضی باشم از پا گذاشتنم به اینجا..
نظرتونو بارها شنیدم اما اسنبار با بزرگترم اومدم که جدیم بگیرید..
که فکر کنید دربارم،لطفا..
پدرم همه ی منو براتون گفتن، خودتونم تا حدودی میشناسین، فک میکنم ارزش فکر کردن داشته باشم..
نگاهم کرد و ادامه داد..
-یه چیزی بگین لطفا ..
+اقای پارسا شما حال بدیای.....
-دیدم و مو ب مو یادمه..
+نمیتونم..
-چرا
+شما خوب،عاشق همه چی تموم، اول اینکه من نمیتونم به کسی فکر کنم، بعد هم اینکه دوست ندارم با کسی ازدواج کنم که دیوونه بازیمو برای یکی دیگه دیده..
نمیتونم قبول کنم که یه روزی به روم نیاره..
-چیکار کنم باورتون بشه که،،، که....
+هیچ کاری اقای پارسا درک کنید که نتونم..
تازه
من اون آدم خیلی خوب و آرمانی که پدرتون بیان کردن هم نیستم..
-سها خانوم مگه شما چیکار کردین اخه که انقدر ناامیدین؟؟!
عاشق شدن جرم نیست..
فقط گاهی ما اشتباه میریم...
دم گرفتم که بگم "دقیقا مثل شما که اشتباه اومدین"
که دستاشوآوورد بالا و گفت:
-من از خونه ای که توش قدم گذاشتم مطمئنم..
+آقای پارسا جواب من همونیه که بار اول بهتون گفتم...
-توکل به خدا سها خانوم بازم میایم ..
و ادامه ی حرفاش لبخندی زد ..
+راستی اقای پارسا چرا نرفتین دانشگاه..
مستقیم نگاهم کرد و گفت
-چون شما نیومدین..
خب ابراز علاقه ی مستقیمی بود و هر دختری جای من بود تو آسمون سیر میکرد اما من اون هر دختری نبودم..
+کلاسا هم برگزار نشده...
ڗشت گرفت و گفت
-بله خب وقتی سرَِ کلاس نباشه همین میشه..
منظوری نداشت
+منم ترم اول.....
-فدای سرت که خانوم درویشان پور ،نه؟؟
بعد هم چشمکی زد..
-بریم پایین بنطرم ، نه؟؟؟
کسی نتیجه نپرسید..
انگاری همه میخواستن که به این زودیا به نتیجه نرسن..
انگاری همه میدونستن جواب من چیه..
بعد از دو روز رفتن خانواده ی پارسا و فقط ذکر خیرشون موند تو خونه ی ما...
علی تایید میکرد و بابا تایید..
مامان راصی بود و دایی و زن دایی...
پروانه هم گاهی میگفت
"لامصب خوشتیپ بود"
و چشم غره ی علی رو به جون میخرید...
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت۴۹🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 رو به روی هم نشسته بودیم و هیچکدوم حرفی برا
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۵۰🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
طی یک تصمیم ناگهانی علی، بابا و دایی رو راضی کرد که روزای آخری بزنیم به جاده که هم مسافرت باشه و هم من رو برسونن خابگاه..
اماده بودیم..
قرار شد منو پروانه و علی با ماشین علی باشیم و مامان بابا هم با دایی و زن دایی..
کم کم آماده بودیم که سوار شیم و به امید خدا حرکت کنیم..
تو حیاط منتظر مامان بودیم...
گوشی علی زنگ خورد..
اونقد خوابم میومد که گوشه ی حیاط نشسته بودم سرمم گڋاشته بودم روی کوله پشتیم..
+ها سبحان کله سحری ..
پس سبحان بود..
-....
+چییییییی.. پشت در چیکار میکنی
-....
صدای پای علی میگفت که داره میره سمت در..
درو باز نکرده ، سبحان عین کولیا پرید تو حیاط و رفت سمت بابا..
+داییییی تولو خداااا منو نگهدارید...بخدا میدونم همش تقصیر ننه مه ولی ببینید منم بیرون کرده دایی بخدا من حلال زاده م به خودتون رفتم عین خودتونم ببین اقا اصلا بیا معامله کنیم من این سهای ترشیدتونو میگیرم شما منو به فرزند خوندگی قبول کنید..
ببین دایی.....
حالا همه هم خنده مون گرفته بود هم عصبانی بودیم از حضورش، هم از من خون خونمو میخورد برای "ترشیدگی" که نصیبم کرد...
بابا نڋاشت حرفشو ادامه بده و بایه ضرب ریز زد تو گوشش...
هییین بلندی کشید و دستشو گذاشت روی صورتش و ساکت شد..
-خفه شی پسر،، چخبرته رگباری چرت و پرت میگی...
دیگه نتونستیم خودمونو کنترل کنیم و زدیم زیر خنده...
سبحانم مظلوم ایستاده بود و عین بچها پاشو میزد زمین...
علی با خنده رفت دیت انداحت دور شونه شو گفت..
+باز چه گندی زدی که عمه پرتت کرده بیرون..
-هیچی بوخودا..
+زر نزن سبحان..
-از داییم طرفداری کردم گوشمو گرفت گفت گمشو بیرون خونه داییت...
دایی هم که.....
بابا با خنده گفت:
-تو بیجا کردی مخالف مامانت باشی..
سبحان طاقت نیاوورد و رفت سمت در همونطور زیر لب میگفت..
-میرم معتاد میشم بدبخت میشم مایه ی ننگ میشم میخام صد سال سیاه این دختر دماغو شوهر گیرش نیاد...
واقعا هم رفت بیرون...
این وسط همه کف حیاط پهن شده بودن از خنده...
مامان مداخله گری کرد و رو به علی گفت:
-تورو خدا برو دنبالش گناه داره بچه..
+ولش مامان الان برمیگرده..
-جمع کنید سوار شیم بریم..
رفتیم سوار ماشینا شدیم..
پیچ کوچه رو رد نکرده بودیم که سبحان پرید جلوی ماشین علی...
صدای ضعیفش از شیشه های ماشین عبور میکرد..
+یا منو ببرید یا از روم رد شین..
+مطمئن بودم کلک زده...
فهمیده ما میخوایم بریم مسافرت اومده تور شه سرمون...
بابا چنتا بوق زد که یعنی سوارش کنید...
اونم از خدا حواسته پرید و در عقبو باز کرد و سوار شد...
بدون هیچ حرفی سرشو تکیه داد به صندلی و چشاشو بست...
منو پروانه همزمان بهمدیگه نگاه کردیم و زدیم زیر خنده...
و از اون ساعت سفر ما آغاز شد...
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت۵۰🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 طی یک تصمیم ناگهانی علی، بابا و دایی رو راض
#نیمهیپنهانعشق💔
#قسمت_۵۱
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
.
باشنیدن آهنگ تند و زننده ای که از گوشی سبحان با صدای بلند پخش شد تقریبا منو پروانه از خواب پریدیم و چند سانتی رفتیم هوا..
خودشم بنده خدا ترسید که با چشمای نگران تند تند تو جیبش میگشت دنبال گوشیش که داشت زنگ میخورد..
"خاک برسرت با این آهنگ زنگت"
علی بود که از آینه ی جلو نگاهش میکرد و زیر لب نثار شخصیت بلند سبحان بیچاره کرد..
+بی ادب زشته جلو خانوما یکم جنتلمن باش..
بعدهم به سبک خاله خان باجبا لباشو یه وری کرد و رو به پروانه گفت:
+ببخشید بانوی بزرگوار..
پروانه هم خانومانه و البته کمی جوگیرانه گفت..
-بخشیدم شاهزاده سبحان...
نمیدونم مشکلش با من چی بود که برگشت سمتمو گفت..
-توهم که حساب نیستی
+ویز ویز..
-باشه من پشه..
دیگه جوابشو ندادم..
گوشیشو در اورد و شماره گرفت...
زیر لب مثلا با ما حرف میزد..
-شاید باورتون نشه ولی این اهنگ زنگ مریم جونه
مریم جون عمم بود..
-جونم بانو؟!
+...
-مرسی که انقد بهم علاقه داری..
+...
-فداتبشم اره مامی همونجاییم که خیلی دوس داری باشم
+...
-خب باید بگم تا یه هفته م دستت بهم نمیرسه ...
+....
-عاشق عصبانی شدنت هم هستم...
+....
-نوکرم که...
مارمولک؟؟! باوشه ژن بابام خراب بوده دیگه..
+...
نمیدونم عمه چی گفت که سبحان زبون دراز به غلط کردن افتاد...
-نه ننه من اشتبا کردم توروحدا من این سها رو میگیرم ولی اون نه..
بعدهم برگشت سمتم زیر گفت..
-ببخشید از شما مایه میذاریما هرچی باشین از ننهی عباس آقا ماستی بهترین...
بعدهم پوکید از خنده...
پروانه تقریبا روی داشبورد پهن شده بود میخندید...
علی لباشو گاز میگرفت...
نگاهش کردم..
هر حرفی میزدم جواب دندون شکن نبود
ترجیح دادم بهش بگم "بی مزه ای"
و رومو کردم سمت پنجره ی ماشین...
با خودم فکر میکردم؛
خوشبحالش، هیچ غمی نداره..
یه پسره و یه اجی بزرگتر که عروس شده..
پولدار و بی دغدغه..
مدرک مهندسیشم گرفته و شرکت باباش...
فک نکنمم تاحالا عاشق شده باشه که حال دلش بد باشه..
سالم و سلامت...
آهی کشیدم و زیر لب گفتم خداروشکر..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانالی پراز پی دی اف رمان👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_پنجاه_هفتم . . . با فاطمه جون واقاشون و حسین قرار بود بریم حرم تا
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_پنجاه_هشتم
.
.
.
فاطمه اومد محمد حسین رو گرفت
من برم زیارت
خیلی شلوغ بود
به سختی میشد نزدیک ضریح شد
تصمیم گرفتم از دور خداحافظی کنم
اینجا حس خیلی. خوبی بهم میداد
برای همه ی دوستام و کسایی که سفارش کرده بودن دعا کردم
دیشب سپیده. بهم زنگ زد گفت حال باباش خوب شده
کلی خوشحال شدم
چشمام و از ضریح برنمیداشتم
همینجور نگاه میکردمو اشک میریختم
حالا که اخرین دیداره
هیچکی نیست
میخوام درد دل کنم
یا اميرالمومنين
تو که انقدررررر خوبی منو دعوت کردی😭😭 کمکم کن
بشم بنده ی خدا
کمکم کن بتونم اونی بشم که شما میخواید
نمیخوام مثل گذشته باشم
نمیخوام دیگه بی توجه باشم به نمازو حجابم
از همین حالا دلتنگ شدم
😔
بازبطلب آقا
حال دلمو خوب کن
صورتم خیس شده بود از اشکام
به خودم اومدم دیدم یه خانومه داره نگاهم میکنه
_التماس دعا دخترم خوش به حالت
حلما_😅 خانوم چرا خوش بحالم؟
_به حالت حسودیم شد خیلی خالصانه داشتی درددل میکردی
حلما_محتاجیم به دعا😄☺️
حواسم نبود فکر کنم یه جاهایی هم بلند بلند. صحبت کردم 😢😂
دورکعت نماز خوندم و رفتم پیش فاطمه
حلما_من اووومدم😁
فاطمه_خوش اومدی. خانوم. قبول. باشه. چشماشوو😍
حلما_چشمام چی؟
فاطمه_قرمز شده کلی
اخ این چشما همیشه منو لو میده
تا یکم گریه میکنم سرخ میشه😐خیلی بده
حلما_دلم تنگ میشه. دوست ندارم بریم
فاطمه_حالا الان یه خوش حالیی داریم ذوق داریم که میریم کربلا😭😍 سختی اصلی خداحظی از اونجاست
حلما_وای😢😢
فاطمه_ازشون بخواه هر سال بطلبن
اینجوری. هر سال میای😍
حلما_جدی میشه؟
فاطمه_اوهوم خیلی مهربونن😍😍من خواستم و چند ساله میایم
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_پنجاه_هشتم . . . فاطمه اومد محمد حسین رو گرفت من برم زیارت خیلی ش
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_پنجاه_نهم
.
.
.
حلما_من تا حالا انقدر حالم خوب نبوده
ازش خواستم همیشه این حال خوبو داشته باشم 😭☺️
فاطمه_عزیزمم
من هر باری که میام بیشتر دلتنگ میشم
چه اینجا چه کربلا
حلما_😢
فاطمہ_عه اون. مادر جونت نیست داره میاد؟
حلما_چرا خودشه😍
دست تکون دادم مارو ببینه داشت میومد سمتمون
مادرجون_سلام دخترا زیارتتون قبول
فاطمہ_ممنون مادرجون
حلما_کاراتو کردی عشقمم؟
مادرجون_اره چمدونارو گذاشتیم پایین که نخوایم برگردیم تو اتاقا
ساعت 6حرکته ان شاالله
حلما_ایشالا
.
.
.
مادر جون هم رفت زیارت اخرو برگشت پیش ما روبه روی ایوان طلا نشسته بودیم
فاطمہ بیشتر بامحمد حسین مشغول بود
انقدر باحوصله و اروم که بهش حسودیم میشه
مادر جون هم مشغول خوندن دعا و مناجات بود
یکم اونورتر از ما یه کاروان یزدی مشغول عزاداری بودن
اوناهم شب اخری بود که نجف بودن
خیلی باسبک خوندشون ارتباط برقرار. کردم
یکساعتی گذشت خیلی خوابم میومد
از اون طرفم دلم نمیخواست حتی یه ثانیه از امشب رو از دست بدم
دوساعتی مونده تا اذان
به هر سختی بود این دوساعتم بیدار موندم
نماز. رو خوندیم به سختی از حرم دل کندم و رفتیم سمت هتل 😔
همه جمع شده بودن
حسین و پدر جون داشتن چمدونامون رو میزاشتن تو ماشین
حسین_سلام مادر. جون سلام خواهری چه عجب اومدین😄
حلما_سلام😔
حسین_حلمایی چرا چشمات انقدر. قرمزه رنگت پریده چقدر
مادرجون_اره مادر فکر کنم بچم مریض شده اصلا نخوابیده. تو این سه روز تاصبحم تو حرم بودیم
حلما_نهه من حالم خوبه😊
چشمام فقط یکم خستن
رفتیم سوار اتوبوس شدیم
نگاهه اخرو به شهری که توش آرامشمو پیدا کردم انداختم
تهه دلم اروم بود حس میکنم خیلی زود میام ذوق رفتن به کربلا ناراحتیمو پنهان کرد
سرمو تیکه دادم به شیشه سعی کردم این سه روز رو مرور کنم
و خودمو اماده کنم برای چندساعت آینده 😍😭😍
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️