eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.9هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
726 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام همراهان گرامی و وفادار کانال یکی ازطلاب کہ متاهل می باشند،بہ خاطرمشکل مالی؛نمازوروزه استیجارے ونیزختم قرآن،براے اموات انجام می دهند. چله زیارت عاشورا هم انجام میشه (همه موارد باهدیہ ے کم و پایینتر از عرف). بنده صلاحیت ایشونو تا حدی از طریق دوستان بررسی کردم و مشکلی ندارند (اگه لازم بود ایشون حاضرند مدارک طلبگی خود را به مراجعین نشان دهند) برای اطلاع بیشتر یا گرفتن آیدی ایشان به خادم مجموعه کانال های مخاطب محور مراجعه کنید آیدی خادم مجموعه کانال های مخاطب محور👇🏻 @contactsadmin
در این عمرے ڪه میدانی فقط چندے تو مهمانی به جان و دل تو عاشق باش ... رفیقان را مراقب باش مراقب باش تو به آنی دل مورے نرنجانی ڪه در آخر تو میمانے و مشتے خاک ڪه از آنی...! 🌙⭐️ 🍂|❀  @ROMANKADEMAZHABI
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_هشتاد_ششم روزها پشت سرهم میگذشتند و من بخاطر
📚 📝 (تبسم) ♥️ به سمت پله های طبقه بالا میرفتم که چشمم به عزیزجون افتاد که روی صندلی چرخدارش نشسته بود از پنجره به بیرون نگاه می کرد. وسایلم را همان جا روی پله ها گذاشتم و به سمت عزیزجون رفتم و از پشت سر دستانم را روی چشمانش گذاشتم و گفتم: _ خانم خوشگله گفتی من کیم؟ عزیزجون که بعد فوت خانوادم دیگه نمی توانست حرف بزند ,دستش را روی دستم گذاشت و لمس کرد. روبه رویش ایستادم و گفتم: _سلام عزیزجونم.خوبی قربونت برم؟خیلی دلم براتون تنگ شده بود . اگه تا حالا نیومدم اینجا ,عزیزجونم نزار پای بی وفاییم. بزار پای بی پناه شدنم . نمیتونستم اینجا رو تحمل کنم,جایی رو که بدترین خبر عمرم رو دادند.درکم کن عزیزجونم ,بی خیال گذشته عزیز دوست دارم امروز که اینجام همه کارات رو خودم انجام بدم. افتخارمیدی عزیزباهم بریم حموم ,بعدش هم لباس خوشگل تنت کنم تا دخترای مجلس وسایلشون رو جمع کنن و برن. خب عزیزجونم بریم. عزیزجون لبخندی زد و چشمانش را باز و بسته کرد به معنای جواب مثبت. صندلی عزیز را به سمت اتاقش که پایین بود حرکت دادم و وسایلم را به اتاق عزیزجون بردم و عزیزجون را به حمام بردم. بعد از نهار به اصرار خاله به اتاق سابق رامین رفتم تا استراحت کنم. روی تخت دراز کشیدم و گوشیم را روی ساعت 16 تنظیم کردم تا خواب نمانم. نمیدانم چقدر طول کشید تا خوابم ببرد. با صدای زنگ ساعت گوشی بیدار شدم هنوز احساس خستگی میکردم ولی چاره ای نبود باید حاضر میشدم تا دوسه ساعت دیگه مهمانها میرسیدن. از روی تخت برخواستم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم تا آبی به دست و صورتم بزنم. بالاخره بعد از کلی سرگردانی لباسهایم را پوشیدم. ساعت هفت بود که حاضر و آماده جلوی آینه ایستادم . بعد از مرتب کردن چادرم به طبقه پایین رفتم .فقط تعداد کمی از مهمان ها آمده بودند. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 📝 (تبسم) ♥️ به سمت انها رفتم و با یکایکشان احوال پرسی کردم .سپس به سوی خاله رفتم و گفتم: _سلام خاله جون کمک نمیخواین؟ _سلام به روی ماهت عزیزم .نه خاله جون کاری نیست تو برو پیش مهمونا بشین ,هرچی باشه تو الان صاحب مجلسی .برو عزیزم _این چه حرفیه خاله جون صاحب مجلس که شمایید .من این مهمونا رو یکی دوبار بیشتر ندیدم برم پیششون چی بگم اخه؟من میرم پیش عزیزجون ,شما هم برو پیش مهموناتون بشین این طوری بهتره _باشه عزیزم .تو برو منم الان میام. -چشم,راستی به رامین گفتید بیاد اینجا ؟ _اره عزیزم زنگ زدم گفتم بره خونه .لباساشو عوض کنه بیاد _یعنی بهش گفتید جشن تولدشه ؟ _معلومه که نه منو دست کم گرفتی .عزیزم بهش گفتم عموش اینا واسه دیدن عزیزجون میام اونم پاشه بیاد. _آفرین به شما .خب من میرم پیش عزیزجون با اجازه . پیش عزیزجون نشستم .کم کم مهمونا اضافه شدند و من مجبورشدم با خوشرویی با انها احوال پرسی کنم. بعضی ها نگاه مهربان و همراه با احترام به من میکردند و بعضی نگاه تحقیر آمیزی به من می انداختندو میرفتند. کنار عزیزجون ایستادم و به مهمانها نگاه میکردم . گروهی از دختر و پسر ها دور هم نشسته بودند و به من نگاه میکردند و بعد میخندیدند. بارها این کار را تکرار کردند ,احساس خوبی نسبت به این مهمانی نداشتم . باشنیدن صدای زنگ خانه صدای موزیک قطع شد و همه مهمانها ساکت ایستادند . خاله با لبخند به سمتم اآمد و گفت: _خاله جون برو در رو باز کن برو عزیزم. با اکراه از کنارعزیزجون بلندشدم و به سمت در ورودی رفتم . به زور لبخندی زدم و در را باز کردم. رامین درحالی که با لبخند به من نگاه میکردگفت: _سلام عزیزم .اجازه هست بیام داخل. خجالت زده لبخندی زدم و از جلو در کنار رفتم . تا رامین پایش را داخل گذاشت همه شروع کردن به دست زدن وخواندن آهنگ تولدت مبارک.با لبخند به رامین نزدیک شدم و گفتم: _تولدت مبارک رامین جان .ان شاءالله صد ساله بشی عزیزم. _ممنونم عزیزم.واقعا عافلگیر شدم. رامین دستم را گرفت و باهم به سمت مهمانها رفتیم و با انها احوال پرسی کردیم.بعد به سمت همان جمعی که به من میخندیدند رفت و گفت: _سلام .بچه ها خیلی خوشحالم میبینمتون. پسرها به سمتش آمدند و رامین را به آغوش کشیدن و باهم خوش و بش کردند . در برابر چشمان متعجب من دخترها هم به سمت رامین آمدند و او را درآغوش کشیدن و تولدش را تبریک گفتند.هنوز تو شک رفتار انها بودم که پسرها به سمتم امدند و دستشان را دراز کردند .به رامین نگاهی انداختم تا به انها بفهماند من این کار را نمیکنم ولی او برخلاف انتظارمن با چشم و ابرو اشاره میکرد با انها دست بدهم. باورم نمیشد رامین انقدر نسبت به من بی تعصب و بی غیرت باشد . شوکه بودم از رفتار دوستان رامین که با اینکه میدیدند من یک مسلمانم و حجاب دارم ولی بازهم دستشان را دراز میکنند. به شدت از دست رامین عصبانی بودم ولی با این حال به دوستانش گفتم: _ببخشید من با آقایون دست نمیدم .از آشناییتون خوشحال شدم با اجازه اتون. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 📝 (تبسم) ♥️ نگاه غمگینی به رامین که اخم هایش رو توی هم کشیده بود انداختم و از کنار او رد شدم و به سمت عزیزجون رفتم . رامین هم بدون توجه به ناراحتی من کنار دوستانش نشست . عزیزجون با چشمانی که مملوء از نگرانی بود ,به من نگاه میکرد . در حالی که سعی میکردم لبخند بزنم گفتم: _چرا اینجوری نگام میکنی عزیزجون؟از دستم ناراحتی؟ عزیزجون با چشمانش رامین را نشانم می داد. در حالی که سعی میکردم اشکم نریزد گفتم: _چیزی نیست عزیزجون,من از دوستاش خوشم نیومد اومدم پیش شما.اخه ببین عزیزلباس دخترا رو ,نیم متر پارچه بیشتر نبرده.من به جای اونا خجالت میکشم. عزیزجون هنوز همانطور به من نگاه میکرد مطمئن بودم حرفهایم را باور نکرده .برای اینکه از چشمانم نخواند که ناراحتم ,بلندشدم و گفتم: _عزیزجون من برم میوه بیارم بخوریم چطوره؟ در حالیکه بغض کرده بودم به سمت آشپزخانه رفتم و با نوشیدن یک لیوان آب ,بغضم را فرو دادم. ظرفی برداتشم و چندمیوه در آن گذاشتم.میخواستم از آشپزخانه خارج شوم که صدای خان بابا را شنیدم که میگفت: _رامین پسرم.من امروز با وکیلم صحبت کردم و ارثیه ات رو جداکردم به عنوان هدیه تولدت .ان شاءالله تا چندروز دیگه ارثیه ثمین رو هم به نامش میکنم. _ممنونم خان بابا خیلی لطف کردید. _نیازی به تشکر نیست فقط باید ثمینم رو خوشبخت کنی _چشم خیالتون راحت. صداها که قطع شد بدون اینکه به سمتی که صدا شنیده بودم ,نگاه کنم ,به سمت عزیزجون رفتم. کنارعزیزجون نشستم و مشغول میوه پوست کندن شدم و به حرفهای خان بابا فکرکردم.به ثروتی که هیچ علاقه ای به گرفتنش نداشتم. مدتی نگذشته بود که نور سالن کم شد و جوانها دوبه دو به وسط سالن رفتن و مشعول رقصیدن شدند. با چشم به دنبال رامین میگشتم که او را با یکی از دختران همان جمع دیدم.دختری که لباسش بیش از حد زننده بود رامین دستهایش را دوطرف پهلوی دختر گذاشته بود و آن دختر هم سرش را روی سینه مرد این روزهای من گذاشته بود. باورم نمیشد !این دیگر بیش از تحمل من بود . به اطراف نگاهی انداختم تا ببینم کسی متوجه نامردی ,مرد من شده است یانه؟که چشمم به خان بابا افتاد قطره ای اشک از چشمانم فرو ریخت. نمیخواستم کسی نابود شدن غرورم را ببیند با عجله بلند شدم و به طبقه بالا رفتم. وقتی از پله ها بالا میرفتم با پشر جوانی برخورد کردم .بدون اینکه به او نگاه کنم با عجله گفتم: _ببخشید اقا متوجه شما نشدم _خواهش میکنم خانم.ببخشید شم...... با عجله از کنارش رد شدم و نگذاشتم حرفش را ادامه دهد . وارد اتاقم شدم و پشت در نشستم و اشک ریختم,اشک به حال غرور له شدمه ام. کمی که گذشت بلند شدم,نگاهی به ساعت انداختم.وقت نماز بود.به سویس بهداشتی رفتم ,وضو گرفتم. با دلی شکسته به نماز ایستادم .بعد از نماز از خدا خواستم که کمکم کند تا بتوانم تحمل کنم وجود مردی که همسرم بود هرچند شباهتی به اعتقادات من نداشت.هنوز هم امیدداشتم بتوانم او را تغیر بدهم . کمی که گذشت آرامتر شدم بعد از مرتب کردن لباس هایم به طبقه پایین رفتم. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
سلام دوستان✋🏻 قرار عاشقی هر شب در کانال زیر گذاشته میشه علاقمندان به این فایل زیبا و معنوی میتونن قرارهای عاشقی رو از این کانال دنبال کنن 🌹 http://eitaa.com/joinchat/3427794975Cfb7c775934 لطفا عضو شین کانال بسیار خوبیه مطالبشو خودم استخراج میکنم کپی نیست در زندگی روزمره خیلی به کارتون میاد بجای عضو شدن در چند کانال در یک کانال عضو شین به صرفه است 🙏🏻🌹 منتظر حضورتون در جمع گرم و صمیمی خودمون هستم
👈 وسـط دعوا با جملاتی مثل"اعصابت از جای دیگه خرده چرا سـر مــن خالی می‌کنی" یا "تو با خانواده مـــن مشکـــل داری بــــه خاطــر همیـن ایــن طـوری رفتــار می‌کنی" ❌ همســرتــون رو روانکاوی نکنید. 🔴 ┄┄┅┅┅❅❤️❁❤️❅┅┅┅┄┄ 👇🏻 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
 مهم نیست که چقدر مرتکب اشتباه می شوید یا به آهستگی پیشرفت می کنید شما همیشه جلوتر از همه کسانی هستید که اصلاً هیچ قدمی برنمی دارند #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤ #کپی_کلیه_مطالب_فقط_با_لینک_کانال_مجازه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سو_من_سه #قسمت_سوم من و جواد ریاضی می خواندیم. علیرضا و آرشام تجربی. مدرسه مان جدا شد اما رفاقت
توی خانه بداخلاق شده بودم. مادرم دو سه باری عمیق نگاهم کرد اما نپرسید چی شده چون می دانست اگر بخواهم حرف بزنم خودم شروع می کنم اما از دوستانی که قبولشان نداشت نمی خواستم حرف بزنم. پدر که آمد بیشتر از دو سه بار نگاهم کرد و آخرش هم کتش را برداشت و راهی شدیم تا چند تا خیابان را متر کنیم. بزرگترین کاری که برایم کرد این بود که بردم بیرون کمی قدم بزنیم. خوب بود این کارش. اینکه ساکت کنارم قدم می زد تا حال خودم ابر و آفتاب بشود و همراهم پشت میز می نشست و با حرف های معمولی کمک می کرد تا کمی دچار فراموشی بشوم و بتوانم تمرکز کنم بهتر بود. غالبا کمکم خودم لب باز می کردم و ناقص یک حرف هایی می زدم. خیالم هم راحت بود که سرزنش نمی کرد و به یکی دو کلمه آرامم می کرد. نتوانستم چیزی بگویم. گاهی ما کارهایی می کنیم که حتی نمی توانیم برای پدرمان هم بگوییم. سرگردان شده ام و باید با یکی حرف بزنم اما با چه کسی؟ پدرم؟ نه، من بد فاصله گرفته بودم. همین فاصلۀ زیادی تا خاکستر شدن مرا جلو برده بود. مهدوی؟ مهدوی یک حس امنیت داشت. می دانستم کنارش خطا هم بکنم سرزنشم نخواهد کرد. فرمول مرمول داشت یا نه! نمی فهمیدم. اما جذابیت خاصی داشت. یک سری امواج مثبت که فقط از او تشعشع می شد و به همه می رسید. خراب حال خوبش بود جواد. بعد هم معتادش شد آرشام. گندیده اگر می رفتند مدرسه، فرآوری شده می آمدند بیرون! آدم همیشه باید در صندوق اسرارش یک عتیقه داشته باشد. یک زیر خاکی. تا وقتی ورشکسته شد، وقتی بیچاره و درمانده شد، برود خاکی که به سرش ریخته را کنار بزند و پناه ببرد به آنچه که سرمایه و امیدش می شود. هرچند آدم معمولی تر از مهدوی ندیده بودم. اما خب، مهدوی بود دیگر؛ تشعشع داشت. می خواهم با او درباره خودم و علیرضا حرف بزنم. اما... نمی دانم چرا خفه می شوم... خفه هم می مانم... دیگر طاقت نمی آورم و خودم را بعد از سه روز غیبت علیرضا دعوت می کنم خانه شان. پلاستیک چیپس ها را پرت می کنم مقابل علیرضا. حواسم نبود که چندتا ماست موسیر هم هست. یکی اش می ترکد. حرفی نمی زند و من هم همراهیش می کنم. ظاهرا درس می خوانیم و می خوریم. در حقیقت می خوریم و اگر تمرکزی بگذارند این خواننده ها. کمی می خوانیم. علیرضا معتاد است. بدون موسیقی هرگز. باکلام و بی کلام. هر دو تایش وول می خورد تو سرمان و لابه لایش هم محتوای کتاب ها! علیرضا زندگی مستقل خودش را دارد. پدر و مادرش دائم الدعوا هستند. پدرش شرکت دارد. سرشلوغ است و در خدمت بشریت. مادرش هم در یک شرکت دیگر است و در خدمت بقیۀ ابناءبشر. این وسط علیرضا چون بشر حساب نمی شود هیچکس در خدمتش نیست جز پول و آزادی که دارد. این طبقۀ خانه در اختیارش است با امکانات که همه اش سر هم در اختیار ما هم هست. گاهی سر و صدای دعوا از خانه شان می آید. گاهی سر و صدای آواز که تا بلند می شود علیرضا هم زمان همراهی می کند. من صدر و ذیل زندگیشان را بلد هستم. یعنی فکر می کردم که بلدم. اما این چند مدت متوجه شده ام که دور شده ایم از هم. خیلی تلاش می کنم تا سر نخی از آنچه که ذهنم را مشغول کرده است پیدا کنم. رمز موبایل و کامپیوترش را عوض کرده است و نمی شود کاری کرد... گیم می زنیم و کلا سرجمع دو ساعتی درس می خوانیم. این همه دکتر و مهندس و حسابدار و... بیکارند. نمی دانم چرا دوباره من و ما باید همان مسیر را برویم. آخرشب هم شال و کلاه می کنیم و می رویم سر قرارمان با بچه ها. قرارها را بیشتر فرید می گذارد. فرید متال اصل است. تم زندگی اش متالیک است و همه چیزش یک کلام؛ موسیقی! . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1