eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
720 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله: هر کس هر روز از روی شوق و محبت به من سه مرتبه صلوات بفرستد،بر خدا لازم می شود که گناهان او را بیامرزد،در همان روز یا همان شب. 📖بحارالانوار،ج۹۴،ص۶۹ و به نیت سلامتی و در تعجیل در ظهور #امام_زمان (عج) در این ظهر #جمعه اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از 『💛Tᗴ𖤁᙭T ᵇ𖣏ˣ💋』
سلام به همه ی اعضای گل ایتا🌹 دعوتتون میکنیم که طبق سلیقه خودتون به یکی از مجموعه کانال های مخاطب محور زیر بپیوندید و مارو به حضورتون مفتخر کنید و در راستای پیشرفت و تعالیمون تعامل داشته باشیم 1️⃣ کانال رسمی شهید حمید سیاهکالی مرادی 🇮🇷 🇮🇷 eitaa.com/joinchat/3646357523Cf86a296659 2️⃣ کانال📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚 ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 3️⃣ عمار (ایتا) 🔍🔭 🔭🔍 eitaa.com/joinchat/812056594Cc2eb666b29 4️⃣ داستان📖 حکایت📜 پند 🔑 (عطــرِدِل نِشینِ عِشق) ❤️ eitaa.com/joinchat/1179779095C8d702d26af 5️⃣ کانال دانشجو 🎓 🎓 eitaa.com/joinchat/1849098260C9d04faf359 6️⃣ کانال تبادلکده ها (با عضویت،بنر رایگان میذاریم) 🤝 🤝 eitaa.com/joinchat/1848573972Cdcbd993ea5 7️⃣ 🎀نسًِیًِمًِ بًّهًِشًِتًِ🎀 🌸 eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a 8️⃣ گروه تبادل لیستی تبادلکده ها 🤝 🤝 eitaa.com/joinchat/455278615Cb6890d5949 9️⃣ کانال طب سنتی اسلامی ایرانی🥣 🍵 🥣 🍵 eitaa.com/joinchat/3999727646Cbd02612729 0️⃣1️⃣ حیات وحش و طبیعت 🦍🦋 🦋🦍 eitaa.com/joinchat/2987393056Cac9f263151 1️⃣1️⃣ سرگرمی بازار ایتا 😃 😃 eitaa.com/joinchat/124256276C45e35f9d56
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_نود_پنجم به سمت خاله رفتم و گفتم: _یک هفته ت
📚 📝 (تبسم) ♥️ به سمت عزیزجون رفتم ,گونه اشو بوسیدم و گفتم: _منو ببخش عزیز,دیگه نمیام دیدنتونولی بدونید خیلی دوستون دارم. اون مردی که عاشقشیدبا خودخواهیاش منو بدبخت کرد,دخترتو به کشتن داد و باد خاکسترش با خودش برد همین مرد که عاشقشی باعث شد سهیل من بسوزه و جسدی ازش باقی نمونه.عزیزشما بهش بگو یبار,فقط یبار محض رضای خدا به فکرمن باشه و نجاتم بده .دوستتون دارم .خداحافظ میخواستم از خانه خارج شوم که خان بابا دستم را گرفت ,به سمتش برگشتم . یک دستش را روی قلبش گذاشته بود صورتش کبود شده بود دورغ چرا هنوزهم دوستش داشتم اشکی از چشمم چکید .خیلی بی حال گفت: _من نمیخواستم اینجوری بشه منو ببخش .ازمن متنفرنباش دستم را از دستش بیرون کشیدم و گفتم: _همون خدایی که میپرستم به من یادداده که احترام بزرگترم رو نگه دارم .خان بابا با همه ظلمی که درحقم کردید راضی به عذاب کشیدنتون نیستم ولی حلالتون نمیکنم اگه رامین طلاقم نده.رامین شده حیوان درنده ای که قلاده اش رو فقط شما میتونید نگه دارید پس.پس اونو ازمن و زندگی من دور کنید. خاله به سمت خان بابا دوید .یک لیوان اب به همراه قرص قلب خان بابا را به خوردش داد و من بی توجه به اوضاع پیش آمده از خانه خارج شدم. چادرم را از سرم برداشتم و روی مبل انداختم .فکرم به شدت مشعول پیدا کردن راه فراربود. به این فکرمیکردم که تو این کشور غریبه از کی میتوانم کمک بگیرم بدون اینکه فامیل بویی از زندگی نکبت بار من ببرند . ناگهان به یاد آوردم که پدرم همان اوایل نامزدی من و رامین ,آدرس منزل دوست دوران جوانی اش را داد و از ما خواست تا برای جشن ازدواج به ان منطقه برویم و اگر انها هنوز انجا سکونت داشتند دعوتشان کنیم.پدرم میگفت در دوران نوجوانی ام بارها به خانه انها رفته ایم و من دوستش را عمو ناصر صدامیزده ام.شاید این عموناصر فراموش شده که پدر این همه از او و خاطراتش برایم گفته بتواند مرا کمک کند .دربین کتابهایم به دنبال ادرس بودم.بالاخره بعد از یک ساعت گشتن ادرس را درمیان کتاب حافظم پیداکرده.خوشحال از پیداکردن آدرس,چادرم را به سرکردم و به راه افتادم.. امیدواربودم بتوانم انها را پیداکنم.بعد از پرس و جو و گذشتن از چند خیابان ,به منطقه مورد نظر رسیدم ,پلاک ها با شماره پلاکی که من داشتم هم خوانی نداشت این جور که پیدا بود پلاک ها تغییر کرده بود.هرچه فکرکردم چیزی به یادنیاوردم .چندبار خانه ها را با دقت نگاه کردم ولی در خاطرات من تصویر چنین خانه هایی نبود. تصمیم گرفتم در چند خانه را بزنم و پرس و جو کنم. زنگ اولین خانه را زدم .پیرزنی خوش چهره در را به رویم بازکردبه ایتالیایی گفتم: _منزل دکترآریایی اینجاست؟ _نه دخترجوان اشتباه آمدی. -ببخشید خانم شما چنین کسی رو تو این خیابون میشناسید؟ _نه نمیشناسم. بعد تمام شدن حرفش به داخل رفت و در را بست. به چند خانه دیگر هم سر زدم ولی کسی نمیشناخت. دیگر ناامید شده بودم .تصمیم گرفتم یک بار دیگر هم شانسم را امتحان کنم و اگر پیدایشان نکردم به خانه برگردم.ِ زنگ خانه را زدم .مردجوانی در را باز کرد و با تعجب نگاهم کرد و گفت: _با کی کاردارید؟ _ببخشید اقا با دکتر آریایی کار داشتم دست و پا شکسته با لهجه ایرانی گفت : _شما ایرانی هستید؟ _بله .شما دکتر آریایی رو میشناسید؟ _بله.صاحب قبلی اینجا بودن.یک سالی هست که از این خانه رفته اند . با ناراحتی و ناامیدی گفتم: _شما نمیدونید کجا رفتن؟ _دکتر قبل رفتنشون آدرس جدیدشان را دادند تا نامه هایی که براشون میاد رو به اونجا پست کنیم.صرکنید آدرس را بیارم. _خیلی ممنونم .لطف میکنید -خوش حال میشم به یک هموطن کمک کنم. الان برمیگردم از اینکه موفق شدم پیدایشان کنم بسیار شادمان بودم. مدتی نگذشت که مرد جوان که حال میدانستم یک ایرانیست ,آدرس را برایم آورد . کاغذی که آدرس را روی آن نوشته بود را گرفتم و بعد از تشکر و خداحافظی از او تاکسی گرفتم و به ان ادرس رفتم . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 📝 (تبسم) ♥️ بعد از نیم ساعت گشتن بالاخره منزل عمو را پیدا کردم. زنگشان را زدم .کمی منتظر شدم تا اینکه خانم جوانی در را باز کرد با لبخند به ایتالیایی گفتم: _سلام .منزل دکتر آریایی؟ _بله درسته. باچه کسی کاردارید؟ _با اقای دکتر و یا همسرشون -بفرمایید داخل الان صداشون میکنم _ممنونم خانم وارد خانه مجلل عمو شدم .جلو درب ورودی منتظر ایستادم کمی نگذشته بود که یه خانم خوش چهره از پله ها پایین امد .به سمتم آمد و نگاهی به من و چادرم کرد و گفت: _شما ایرانی هستید درسته؟با من کاری داشتید؟ _سلام شما باید نسرین خانم باشید همسر آقای دکتر ,درسته؟ _بله خودمم.دخترجون چقدر قیافه ات واسه من آشناست.من تا حالا تو رو جایی دیدم؟ _من ثمینم ایذادمنش هستم .بچه که بودم چندباریهمراه خانواده به دیدنتون اومدم خاله مرا به آغوش کشید و گفت: _ثمین دختر آقا عماد و سلاله دویت عزیزمن. خاله مرا از خودش جداکرد و در حالی که اشک تو چشمان زیبایش جمع شده بود گفت: _خدای من ,ثمین کوچولو خودمون ؟همونی که همش مانی رو میزد و بعد میگفت خاله خیلی بد تربیتش کردید. با لبخند نگاهش کردم .تازه به یاد آوردم پسربچه ای که در کودکی بهترین دوست و همبازیم بود. خاله مرا دوباره بغل کرد و گفت: _هنوز هم باورم نمیشه تو اینجا روبه روم ایستادی. درحالی که دستم را میگرفت مرا به سمت مبل های راحتی برد و کنار خودش نشاند. رو کرد به خدمتکارشون و گفت :برو به ا آقا زنگ بزن بگو الان بیاد خونه مهمون عزیزی داریم. سپس به من گفت : _چه خبرا؟تو اینجاد,تو ایتالیا چیکارمیکنی؟مامان و بابا خوبن؟ با اومدن اسم خانواده ام دوباره اشکام جاری شد .خودم را به آغوش خاله انداختم و گفتم: _خاله دیگه خانواده ای ندارم.یتیم شدم خاله ,اونا منو تنها گذاشتن خاله که بعد شنیدن حرفهایم گریه میکرد مرا محکم در آغوشش گرفت و گفت: _پس چرا به ما خبر ندادیدبیایم ایران ؟بگو ببینم چه اتفاقی افتاده؟ در حالی که گریه ام گرفته بود ,گفتم: _یک سال پیش وقتی میخواستن واسه مراسم ازدواج من با پسرخاله ام بیان ایتالیا هواپیماشون دچار نقض فنی شد و هواپیما آتیش گرفت و تو دریا سقوط کرد.هیچ اثری ازشون نموند خاله هیچی.فقط یک مراسم کوچیک اینجا تو خونه خاله گرفتیم. _آروم باش عزیزم خدا بیامرزدشون.ان شاءالله غم آخرت باشه عزیزم. خاله از خدمتکار خواست تا برای من یک لیوان اب بیاورد . خاله رو کرد به من و گفت: _حالا چیکارمیکنی؟ازدواج کردی؟ سرمو انداختم پایین و گفتم: _بله چندماهی میشه _پس چرا این داماد خوشبخت باهات نیست,چرا تنهایی؟زود باش زنگ بزن شام بیاد اینجا _راستش خاله....خاله من میخوام ازش جدابشم جز شما کسی رو نداشتم که ازشون کمک بخوام.واسه همین مزاحمتون شدم.پدرم آدرس شما رو داده بود تا واستون کارت دعوت بیارم و عروسی دعوتتون کنم.منم امروز رفتم خونه قبلیتون.صاحبخونه جدید آدرس اینجا رو دادند.اینه که من مزاحم شما شدم. _این چه حرفیه دخت خوب.منم جای مامانت.به جون مانی که تو با مانی واسم فرق نداری .هرکمکی ازدستم بربیاد واست انجام میدم.فقط بگو چرا میخوای ازش جدا بشی. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 📝 (تبسم) ♥️ تمام اتفاقات را برای خاله تعریف کردم از بهم خوردن نامزدیم با پویا تا تهمتی که اقاجون به پدرم بست و اجبارش برای ازدواجم با رامین ,از کتک ها و خیانت رامین . خاله پا به پای من اشک میریخت بخاطر سرنوشت شومی که داشتم. کمی که آرام شدم ,گفت: _پاشو برو آبی به دست و صورتت بزن.پاشو عزیزجان الان ناصر میرسه.بعدش تصمیم میگیریم چیکارکنیم _چشم خاله جون ببخشید باعث زحمتتون شدم. _دیگه نشنوما .از این به بعد من مادرتم.پس تعارف رو بزارکنار. با راهنمایی همان خدمتکارجوان به سرویس بهداشتی رفتم تا صورتم را بشویم که یادم آمد نمازم را نخوانده ام ,وصو گرفتم.پیش خاله برگشتم و گفتم: _خاله جون من کجا میتونم نمازمو بخونم؟ _همراه من بیا عزیزم. همراه خاله به طبقه بالا رفتیم .طبقه بالا شامل 4 اتاق بود که روبه روی هم قرارداشتند. خاله وارد اتاقی که درسفیدرنگ داشت ,شد. چندلحظه بعد با یک چادرنماز سفید که گلای ریز آبی فیروزه ای داشت و یک سجاده آبی ازاتاق خارج شد. به من اشاره کرد تا به دنبالش بروم.روبه روی در مشکی رنگ ایستادو گفت : _برو داخل عزیزم میتونی اینجا نماز بخونی _ممنونم وارد اتاق شدم .تمام دکوراسیون اتاق سفید و مشکی بود.یک قاب عکس بزرگ که عکس یک پسر جوان که شباهت خاصی به خاله نسرین داشت,بالای تخت نصب شده بود. در حالی که من به عکس نگاه میکردم,خاله گفت: _این عکس پسرمه .واسه خودش مردی شده _پس ایشون همون مانی بی تربیته است خاله؟ خاله در حالی که لبخند میزد گفت: _پسرم آقایی شده واسه خودش.دخترا در خونمون صف کشیدن فقط واسه یک لحظه نگاهشون کنه. _مامان سوسکه قربون قد و بالای بلوریش بشه حرفم که تمام شد هردوباهم زدیم زیر خنده.خاله درحالی که سعی میکرد اشک چشماش که بخاطر خنده زیاد روی گونه لش جاری شده بود رو پاک کنه ,گفت: _عزیزم .قبله مستقیمه.نمازتو که خوندی کمی همین جا استراحت کن تا اقا ناصر بیاد.مانی هم کم کم پیداش میشه _یه وقت ناراحت نشن من اومدم تو اتاقشون تو راحت باش عزیزم .ناراحت نمیشه.خب دیگه من میرم پایین تو هم نمازتو بخون عزیزم. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
سلام‌ ✋🏻 اگه از قرص و داروهای شیمیایی خسته شدین اگه میخواین در مورد خواص گیاهان و میوه ها و سبزیجات بدونید اگه میخواین همیشه سالم و تندرست و شاداب بمونید پیشنهاد میکنم عضو کانال زیر بشین، پاسخ همه سوالاتتون در اینجاست👇🏻 eitaa.com/joinchat/3427794975Cfb7c775934 بعلاوه مطالب و کلیپ های زیبا در مورد آشپزی؛خانه داری؛آموزشی؛ترفند و صدها مطالب دیگه که در زندگی روزمره به آنها نیاز دارین ✅👌🏻
👆👆👆 بسیار زیبا و خواندنی 👌 زندگى مثل يک كامواست از دستت كه در برود، مى شود كلاف سر در گم،گره مى خورد، میپيچد به هم، گره گره مى شود 💫بعد بايد صبورى كنى، گره را به وقتش با حوصله وا كنى زياد كه كلنجار بروى، گره بزرگتر مى شود، کورتر مى شود يک جايى ديگر كارى نمى شود كرد، بايد سر و ته كلاف را بريد يک گره ى ظريف و كوچک زد، بعد آن گره را توى بافتنى جورى قايم كرد، محوكرد، جورى كه معلوم نشود. 💫 يادمان باشد گره هاى توى كلاف همان دلخورى هاى كوچک و بزرگند همان كينه هاى چند ساله بايد يک جايى تمامش كرد سر و تهش را بريد. زندگى به بندى بند استْ به نام حرمت كه اگر پاره شودتمام است. #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال و عرض به اعضای جدید ما هر روز با دو رمان زیبا و جذاب در بخش ظهر گاهی و در پارت شامگاهی در خدمتتون هستیم از اینکه مارو همراهی میکنید به خود میبالیم و قدردان حضورتان هستیم🌹 🌺❤️💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سو_من_سه #قسمت_دوازدهم باید غیر از خودم، عقل کس دیگری را هم به میان گود می کشیدم. همیشه فکر می
آپارتمان لعنتی را سه ثانیه می شود گشت و تمام می شود. می گردم اما تمام نمی شود. چون مادرم هیچ جایش نیست. می نشینم روی صندلی مقابل در و محاکمه اش می کنم؛ چرا نباید باشد؟ البته اگر تصویرها و فیلم هایی که دیده ام بگذارد. نمی فهمم کی در خانه باز می شود. کی مادر و ملیحه می آیند. در دلم خوشحالم که برای خودش حد و حدود دارد. ولو نیست. آرزوهای مسخره ندارد. حرف هایشان را نمی شنوم. نمی فهمم صدایم می کنند تا اینکه ملیحه بچگی می کند و آب می پاشد توی صورتم. دادم بی اختیار است و حتی جمله هایی که بعدش می گویم هم بی اختیار من است. اول مات نگاهم می کند و بعد می زند زیر گریه و می رود. مادر اما چادرش را آویزان می کند و با حوصله لباس عوض می کند و می نشیند مقابلم. بعد از عربدۀ من همۀ پشه ها هم سکته کرده اند، یخچال از کار افتاده و رشد گل های خانه متوقف شده است ولی لبخند نرم روی لبان مادر نه، توی چشمانش زنده است و دارد مرا آرام می کند: - خوبی! نگاهش را برنمی دارد از صورتم و دست هایش را می گذارد روی پاهایم تا کمتر تکان تکان بخورد: - خواهرت که رسما از دست رفت. حرف بزن تا من سرپا هستم! شما دوستای منو می شناسی؟ قبولشون نداری؟ از سؤال یکدفعه ای من راجع به موضوعی که هیچ وقت نگذاشته ام نظر بدهد جا می خورد. لبش تکان نمی خورد و این مرا اذیت می کند. نگاه از صورتش برنمی دارم و با انگشتانم ریتم آرامش را روی پاهایم می نوازم. ریتمی که درجهان نیست. - کدوم گروهشون رو؟ بچه های مدرسه، اکیپ جواد، بچه های محل یا فامیل؟ ریتم انگشتانم تندتر می شود و حالا لب گزیدن هم شروع می شود. می گوید: - باهاشون به مشکل خوردی؟ بدم می آید از سؤالش و تند می گویم: شما از اولم یه عده از دوستای منو قبول نداشتی. شانه بالا می اندازد و می گوید: تو رو قبول دارم؛ این مهمه! می دونم که حواست به خودت هست. اشتباه کرده که به من اعتماد کرده است. من هم تمام اعتمادش را ریخته ام توی یک جعبه و درش را بسته ام. هر کاری دلم خواسته کرده ام. نه نکرده ام. کنار تمام صمیمیتش کنار تمام آزادی هایی که پدر داده، یک حجب و حیایی هم گذاشته وسط که نمی گذارد من تا ته همه چیز را بروم. یعنی شاید که نه، حتما دلم خواسته اما همه اش درگیری ذهنم این بوده که این همه فهم و شعورشان را به خاطر یک هوس به فنا ندهم. چه خوب که گاهی پدر نگذاشت به قرارهایم برسم. یک نباید گذاشت پشت رفتن هایم و مادر تمام لجبازی هایم را پذیرفت اما نگذاشت بروم. کاش هیچ وقت دیگر هم؛ کاش. مادر نشسته و نگاهم می کند،نکند پیش خودش فکر کرده من چون توی اکیپ جواد و آرشامم مثل... مثل آنها هستم؟ سریع می گویم: - من شاید قدم درست برندارم. اما حواسم هست که اعتماد شما رو له نکنم. لبخندی می زند و می گوید: - شما آقایید! من اصلا هم آقا نیستم. رفتن به هرجایی که جای انسان عاقل نیست و هر کاری که نفهم ها انجام می دهند... بی عقلها... نشانۀ هر چیزی است جز آقا بودن! اما از تلقین اعتماد گونه اش شانه های روحم حال می آید. - حالا چی شده وحید جان! - یکی از بچه های اکیپمون گیر افتاده! بقیۀ حرفم را می خورم. سکوت می کند که ادامه بدهم. من بیشتر از این چه بگویم؟ نمی دانم چگونه توصیف کنم گروهش را. تا اینکه خودش می گوید: - دلش می خواد که کمکش کنی؟ یعنی خودش قبول داره که گیر افتاده و کارش اشتباهه؟ آخه الان بچه ها فکر می کنند همه کارشون درسته و قبول ندارند دارند مسیر غلط می رند. تازه خوش حالن و افتخارم می کنند. حرف هایم در دهانم می ماسد و همۀ ذهنم می شود یک سؤال بزرگ؛ یعنی علیرضا می خواهد یا علیرضا نمی خواهد. بودن یا نبودن مهم نبود. خواستن یا نخواستن، مسئله این بود... . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1