📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_چهل_هشتم اما حسين با هيچكدام از اين معيارها مطا
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_چهل_نهم
سرم را تكان دادم ، ادامه داد : به خدا قسم دست خودم نبود. از دستم ناراحت نباش هر تصميمي تو بگيري من گردن مي گذارم. بگو برو مي رم بگو بمير ميميرم بگو نيا نمي آم . هرچي تو بگي مهتاب به خدا به همه مقدسات قسم من پسر هيز و هوس بازي نيستم. تا حالا هم چنين اتفاقي برام نيفتاده بود...
بعد ساكت شد و پس از چند لحظه گفت : تا به حال كسي روتو زندگي ام به اين اندازه دوست نداشتم.
در خيابان خلوتي ايستادم . ساكت به روبرو خيره شدم. صداي حسين بلند شد :
- مي دونم خيلي جسارت كردم ولي ممكنه يه چيزي بگي .... دارم ديوونه مي شم.
در سكوت نگاهش كردم . ريش و سبيلش به قيافه معصومش ابهتي مردانه بخشيده بود. چشمهايش پر از تمنا بودند. آهسته گفتم : حالا بايد چه كار كنيم؟
حسين سري تكان داد و گفت : به خدا نميدونم مي توني همه چيز رو فراموش كني منهم سعي خودم رو مي كنم. من مي دونم لايق تو نيستم در حد تو نيستم. كاش كور شده بودم وتو رو نمي ديدم. كاش پايم قلم شده بود سر كلاس نمي آمدم. كاش حداقل تو اين دفتر لعنتي رو نمي خوندي.
بدون فكر به سرعت گفتم : خيلي دلم مي خواست سر رسيد امسالتو تو ماشين جا مي ذاشتي ....
حسين لحظه اي درنگ كرد بعد كيفش را باز كرد و دفتري با جلد قهوه اي را به طرفم گرفت . پرسشگر نگاهش كردم گفت : مال امسال است.
دفتر را گرفتم و روي صندلي عقب گذاشتم .پرسيدم :
- آقاي موسوي متوجه شد ؟
حسين خنديد و گفت : تو خيلي بلايي آنقدر خوب نقش بازي كردي يك آن باورم شد راست مي گي.
خنديدم و گفتم : خوب ما اينيم ديگه.
ماشين را روشن كردم و راه افتادم .حسين با صدايي آرام گفت :
- هيچوقت فكر نمي كردم اسير دختري با مشخصات تو بشم. هميشه فكرمي كردم زن منتخب من محجبه و از خانواده اي مذهبي باشد. دختري كه بعد از ديپلم گرفتن در خانه مانده باشد. چه جوري بگم ....
با بي رحمي گفتم : امل بگو و راحتم كن. مگه من بي حجاب و بي بند وبار هستم ؟
حسين فوري گفت : نه نه منظورم اين نبود ولي تو خيلي با آن كاراكتر فرق دري تو آزادي داري همه كار مي كني همه جا مي ري ....
به ميان حرفش پريدم و گفتم : نه من هم هر جايي نمي رم و هركاري نميكنم. درسته آزادي بهم دادن اما هيچوقت سوء استفاده نكردم.
در ضمن تا قبل از اينكه دانشگاه قبول بشم پدر و برادرم مثل عقاب مواظبم بودن براي مدرسه رفتن و برگشتن سرويس داشتم. حالا كه در دانشگاه قبول شده ام كمي آزادترم گذاشته اند.
حسين با خنده گفت: چقدر زود به خودت ميگيري منظور من اين نيست كه تو دختر بدي هستي ... اصلا ولش كن.
چند لحظه اي هر دو ساكت بوديم . بعد از مدتي بيه دف در خيابانها پرسه زدن حسين گفت : مهتاب نگه دار من ديگه باد برم.
- كجا ؟
- خونه خسته هستم.
پرسيدم : خونه ات كجاست ؟ بذار برسونمت.
نگاهم كرد و گفت : خيلي خوب اتفاقا بد نيست بياي محل زندگي منو ببيني...
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_پنجاهم
شروع كرد به ادرس دادن و راهنمايي كردن. خيابانهايي كه من تا به حال اسمشان را هم نشنيده بودم. كوچه هاي باريك خيابانهاي تنگ و ازدحام مردم سرانجام سر كوچه اي تنگ و باريك گفت : كه ماشين را نگه دارم ، ايستادم. حسين به انتهاي كوچه اشاره كرد و گفت :
- اين كوچه بن بسته ماشين هم به سختي توش مي آد من همين جا پياده مي شم. خانه يكي مانده به آخر مال من است پلاك بيست و پنج.
با خنده گفتم : دعوتم نمي كني ؟
غمگين نگاهم كرد و گفت : تو به اين جور جاها عادت نداري .
عصبي گفتم : حسين بس كن ! هركسي رو با شخصيت و فرهنگ و تربيتش محك مي زنن نه با خانه وزندگي اش! اگر اينطور بود بايد فاتحه انسانيت رو خوند.
بعد نگاهش كردم سر به زير انداخته بود. ادامه دادم خيابانها پر است از ادمهايي كه هنوز بلد نيستند اسمشان را امضا كنند انگشت مي زنند و مهر مي كنند اما ارقام چك هايشان نجومي است.
توي خيابانها ماشين هايي را مي بيني كه فقط چراغشان يك ميليون مي ارزد اما اگر به كمي بالاتر جايي كه راننده نشسته نگاه كني كسي را مي بيني كه دستش تا آرنج توي دماغش فرورفته !در عوض شهر پر است از آدمهايي كه با سيلي صورتشان را سرخ نگه مي دارند ولي پر از معرفت و صفا هستند.كلاه مادر و پدرشان را بر نمي دارند .براي يك قران ارث و ميراث يقه هم را پاره نمي كنند زن و دخترهايشان را به دنيايي نمي فروشند با رشوه و پولهاي كلان دلالي اشنا نيستند. پس جاي آنها كجاست ؟ واقعا ارزش آدم به پولش است؟
خودم هم از حرفهايي كه زده بودم تعجب كردم. اين حرفها كجا انباشته شده بودند؟ حسين نفس عميقي كشيد و گفت: ثابت كن كه نيست.
دستم را روي فرمان كوبيدم و گفتم : ثابت مي كنم.
حسين نگاهي به من انداخت و در را باز كرد. بعد گفت : خيلي ممنون خداحافظ.
با عجله گفتم : حسين چه جوري ميتونم باهات تماس بگيرم ؟
- براي چي ؟
- خوب شايد كارت داشتم.نمي تونم هر بار بيام دفتر فرهنگي بد مي شه.
روي تكه اي كاغذ چيزي نوشت و به طرفم دراز كرد.شماره تلفني بود كه با عجله نوشته بود. توي جيبم گذاشتم و خداحافظي كردم. نمي دانستم چه جوري بايد به طرف خانه برگردم. آنقدر سوال كردم تا سر انجام به خيابانهاي آشنا رسيدم. دلم مي خواست با كسي درد دل كنم حرف بزنم اما كسي به نظرم نمي رسيد نظر شادي و ليلا را راجع به حسين مي دانستم.مادرو پدر و سهيل هم كمابيش مثل دوستانم فكر مي كردند. پس بهتر بود فعلا حرفي نزنم. بين راه يادم افتاد كه اصلا به نمره ام نگاه نكردم و اگر مادرم مي پرسيد حرفي براي گفتن نداشتم. بنابراين دوباره به طرف دانشگاه حركت كردم. چند تا از نمره ها آمده بود. شروين هم در حياط بود و با ديدن من اخم هايش را در هم كشيد. بي توجه به حضورش نمرات ليلا و شادي را هم يادداشت كردم و به طرف ماشينم راه افتادم. لحظه اي بعد با صداي شروين بر جا خشكم زد :
- آهاي با توام.
برگشتم و نگاهش كردم ادامه داد اگه تو حراست برام دردسر درست كنن حالتو بدجوري مي گيرم.
پايان فصل 12
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_پنجاه_یکم
فصل سیزدهم
شنبه 1/1/71
از وقتی تنها شده ام، از عید و ایام عید بیزارم. خانه کثیف شده و کسی نیست دستی به سر و گوشش بکشد. تنها در اتاق نشستم، حتی رادیو و تلویزیون را هم روشن نکردم. دلم نمی خواست سر و صدای تحویل سال را بشنوم. مرا یاد سالهایی می اندازد که مادر و پدرم بودند. مادرم با وسواس همه جا را تمیز می کرد و می شست. پدرم با هر سختی که بود تن همه ما لباس نو می کرد. بوی بهار باغچه کوچکمان را پر می کرد. هنوز کسانی بودند که به دیدنمان بیایند و ما هم به دیدنشان برویم. اما حالا، خانه سوت و کور و ساکت است. هیچکس نیست که عید را به من تبریک بگوید و من هم کسی را ندارم که به دیدنش بروم. بعد از تحویل سال، علی پیشم می آید. چند دقیقه ای در بغلش زار می زنم، اما می دانم که حوصله او هم از دست من سر رفته، باید جلوی خودم را بگیرم. بعد از اینکه علی رفت، در تاریکی نشستم وبه این فکر فرو رفتم که الان مهتاب چه می کند؟ حتما ً در جریان دید و بازدید عید سرش گرم است. در میان خانواده، با لباس های نو و زیبا می خرامد. بعد لحظه ای آرزو کردم که ای کاش پیش من بود و خودم به فکرهایم خندیدم. خانۀ محقر و سوت و کور من کجا و مهتاب کجا؟
پنجشنبه 13/1/71
امروز با اصرار علی، همراهش رفتم. مادر و پدر و برادر کوچکترش سر کوچه منتظرم بودند. مادرش با دیدن من، چشمهایش را پاک کرد و من دلم گرفت. پدرش، با محبت مرا بوسید و عید را تبریک گفت. سوار ماشین که شدم، بی جهت دلم تنگ شد. تمام مدت روز روی فرش بزرگی که مادر علی پهن کرده بود نشستم و از جا تکان نخوردم. مادر علی، با دلسوزی گفت: حسین آقا، قصد ازدواج ندارید؟ وقتی نگاهش کردم، بال چادرش را روی صورتش گرفت و گفت: تا کی می خواید تنها بمونید، تو اون خونه، تنها، کسی نیست آب دستتون بده. علی هم دیگه باید زن بگیره، از رزق و روزی هم نترسید. خدا خودش روزی رسونه.
علی با خنده گفت: مادرمن، اگر نرسونه اون موقع جواب دختر مردم رو شما می دید؟
حاج خانم اخم کرد و گفت: استغفرالله! پسر این حرفها چیه می زنی، هر کسی که ادعای مسلمونی می کنه باید زن بگیره، وگرنه به گناه می افته.
از خجالت سرخ شدم و سرم را پایین انداختم.
شنبه 15/1/71
از شوق صبح بعد از نماز دیگر نخوابیدم. دلم میخواست زودتر به دانشگاه بروم بلکه ببینمش، وارد محوطه که شدم، خلوت بود و جز تک و توکی از بچه ها کسی نبود. ناخودآگاه دلم گرفت. به طرف دفتر رفتم و در را باز کردم. احتمالا ً حاج آقا موسوی امروز نمی آمد. سر خودم را گرم کردم که در باز شد و لطف خداوند شامل حالم شد. مهتاب همراه دو نفر از دوستانش وارد شدند. دوباره دست و پایم شروع به لرزیدن کرد. آنقدر محو تماشایش شده بودم که به سختی می فهمیدم چه می خواهد، بعد متوجه شدم که برای مسابقه نقاشی، فرم می خواهند. با هزار زحمت، فرم ها را پیدا کردم و به طرفش گرفتم. در کسری از ثانیه دستانمان بهم برخورد کرد و تمام بدنم را رعشه ای فرا گرفت، از شدت خجالت، گر گرفتم. نمی دانم چطور عذر خواهی کردم و نفهمیدم چرا لبخند زد. اما هرچه بود خاطره اش هم قلبم را لبریز از شادی می کند. باز هم خدایا، استدعای بخشش دارم. می دانی که در این اتفاق هیچ قصدی نداشتم، اما نمی توانم لذتی که سراپای وجودم را در بر گرفت، کتمان کنم. تا شب به یاد آن لحظه دلم مالش می رفت. آن شب دستم را نشستم، دلم نمی خواست آثارش را پاک کنم. موقع وضو گرفتن هم سعی می کردم، خیلی دست روی دست نسایم، بعد خودم خنده ام گرفت، دیوانه شده ام. دیوانه!
شنبه 22/1/71
اولین جلسه حل تمرین به آرامی گذشت. مهتاب مدام مشغول حرف زدن با بغل دستی اش بود و من دلم نمی آمد حتی تذکری بهش بدم. دلم می خواهد آزاد باشد، مثل نسیم تا بر دل و جان من بوزد. سر نماز از خدا خواستم اگر سرانجامی در این عشق نیست، یک جوری تمامش کند.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
💚| #امامهادیع:
هر کس از خدا بترسد ، مردم از او بترسند ، و هر که خدا را اطاعت کند ، از او اطاعت کنند ، و هر که مطیع آفریدگار باشد ، باکى از خشم آفریدگان ندارد ،و هر که خالق را به خشم آورد ، باید یقین کند که به خشم مخلوق دچار مىشود.
(تحف العقول ، ص ۵۱۰)
🖤 | @romankademazhabi
🖤 | دل را غم تو دوباره خونین کرده است
بر دشمن تو فاطمه نفرین کرده است
ای رهبر و مقتدای ما، هادی دین
بیزارم از آن که بر تو توهین کرده است....
شهادت امام هادی[ع] تسلیت باد...💔🍃
🖤 | @romankademazhabi
#پروفایل 🎆
🖤 | @romankademazhabi
#حرفایقشنـگ
و شما را
برای محبت
آفریدیم...🌸
[سوره هود آیه۱۱]
🍃| @romankademazhabi
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_صد_بیست_نهم مصطفی است. باز می کنم: - سلام خانمم، بهتريد ان شاء الله ؟ تماس ب
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_سی_ام
- زندگی یک رنگ نیست . رنگین کمان است . چهار گوش هم نیست.دایره است.
مصطفی این را می گوید . توی ماشین هستیم برای خریدن حلقه. حرفش را برای خودم تصور
می کنم خوشم می آید از تعبیرش ؛ اما منتظرم منظورش را بگوید.
- قوس و قزح دلربایی داره . بین فضای آفتابی و بارانی محشری است.
می گویم :
- اما همه ی رنگ های زندگی مثل رنگین کمان روشن نیست . بعضی وقت ها رنگ تیره هم داره.
دنده عوض می کند وآرام زمزمه
می کند:
- اما وسعت رنگین کمان را داره . از این سر دنیا تا آ ن سر دنیا کشیده می شه. هر کسی می تونه قلم مو برداره و بالا و پایین رنگ ها رنگ مورد علاقه ی خودش رو بزنه . از وسعتش استفاده کنه. دلیلی نداره که در فضای کوچکی ، خودش رو مجبور و محصور کنه و بعد هم غصه بخوره.
باانگشترعقیقم بازی می کنم . عجله ای برای رسیدن ندارد . آهسته می راند.
می دانم که این بحث را شروع کرده تا مرا به حرف بکشد، اما نمی توانم بفهمم دقیقا منظورش چیست.
- خیلی وقت ها می شه یکی قلم مو دست
می گیره و بالا و پایین رنگین کمون زندگی رو رنگی می زنه که خودش می خواد. تو هم مجبور می شی تحمل کنی .
موتوری مقابلمان است که از فرصت خلوتی خیابان استفاده می کند و با اینکه دو ترکه سوارند، تک چرخ می زند. هینی می کشم و دستانم را مقابل دهانم می گیرم. مصطفی سرعت کم ماشین را کم تر می کند و می گوید:
- ای جان ! جوونیه و همین کیف و حالش.
با صدایی خفه همان طور که نگران نگاهشان
می کنم، می گویم:
- این عین بی عقلیه. مگه مجبورن این طوری جوونی کنن؟
مصطفی توی تیم من نیست . راحت نگاهشان می کند و راحت می گوید:
- هر وقت کسی اجباری رنگی به رنگین کمانت اضافه کرد، منفعل نگاهش نکن ، یک تدبیری به خرج بده تا قوس و قزحش رو، جای اون رو، میزان رنگش رو و ترکیب بالا و پایینش رو خودت انتخاب کنی. منظورم اینه که در عین هر اجباری یک زاویه هایی اختیاری هم بازه. بستگی به خود آدم داره.
موتور راست می شود روی دوچرخ. نفس راحتی می کشم. مصطفی دنده عوض می کند و سرعت می گیرد و از موتور جلو می زند. هم زمان برایشان چند بوق تشویقی می زند. دو جوان خوششان آمده، خودشان را می رسانند به ماشین و یکی شان می گوید:
- نوکرتیم. مصطفی می خندد:
- آقایی. چرا این کفه ؟
- واردیم، بیخیال.
این مدل مصطفی را تصور نمی کردم. چه لوطی هم حرف می زند.
سرعت را کم تر کرده تا حرفش را بزند می گوید:
- بی خیالی رو عشقه ، اما جوونی هم حیفه .
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_سی_یکم
جوان راننده اخم می کند و پشت سری اش با تلخندی می گوید:
- این کاره ای داداش یا نه ؟
دستان مصطفی ستون می شود به بالای در و می گوید:
- موتور پرشی باشه آره، با اینا حال نمیکنم.
جوان دستانش را مشت می کند و یک های بلند برای مصطفی می کشد که همه می خندیم . مصطفی آدرس جایی را می دهد برای این کارهای به قول خودش پرشور جوانی و توصیه ی کلاه کاسکت.
دیگر رسیده ایم. قبل از پیاده شدن می گوید:
- حواسم باشد بحث رنگین کمانمان نصفه نماند.
قبل از پیاده شدنم می گویم :
- اما من همه ی رنگ هایش را دوست ندارم.
نمیدانم می شنود یا نه. دنبال حلقه آمده ایم و نمی خواهم که حلقه بشود اسباب زحمتم. وقتی حلقه ی کوچک و ظریفی انتخاب می کنم، رد
می کند، باید توجیهش کنم؛ صبورانه ایستاده تا نظرم عوض شود. مغازه های بعدی حلقه ظریف و طلایی رنگی به دلم می نشیند؛ اما قبل از اینکه نشانش بدهم می گویم؛
- می دونید عیب حلقه های بزرگ چیه؟
تیزتر از آن است که ترفندم را نفهمد. با لبخند می گوید:
- کدوم رو انتخاب کردید؟ تمام مقدمه هایی را که توی ذهنم چیده ام حذف می کنم ورک
می گویم:
- راستش من دوست دارم حلقه ام همیشه دستم باشه. حلقه های سنگین و بزرگ خیلی ها رو دیدم، حلقه شون رو گاهی دست نمی کنند چون کلافه شون می کنه.خب چه کاریه ، این هم قشنگه، هم ظریف.
حلقه تکی که توی جا انگشتری جلوه نمایی
می کند را نشان می دهم.طلا فروش می آورد. سبک است وشیک. مصطفی حرفی نمی زند و
ثمی گذارد به دل خودم .
سرويس هم همان جا برمی داریم.
- تمام معادله های معمول رو به هم می زنید.
سرویس پر از توپ های کوچک فیروزه ای است. رنگ آبی و طلایی جلوۀ قشنگی پیدا کرده است. می گویم:
- معادله ها رو آدم ها خودشون می نویسن و بعد هم به جامعه تحمیل می کنن. مهم اینه که آدم خودش مجهول معادله قرار نگیره.
در ماشین را برایم باز می کند. وقتی می نشینم دستش را بالای سقف می گذارد و خم می شود. بعد از مکث کوتاهی می گوید:
- من شیفته ی همین معادله نویسی تون هستم. ولی جدا بانو من مجهول ایکس هستم یا ایگرگ ؟
منتظر است تا جواب بدهم. نگام را می دزدم و می گویم:
- شما چند مجهولی هستید.
نگاه عمیقی می کند که باعث می شود سرم را پایین بیندازم. قد راست می کند و در را می بندد. پیش خودم فکر می کنم که همه ی انسانها هم معلوم اند، هم مجهول. می شود با معلومات به راحتی حل مجهول کرد. فقط متحیرم از جنگ و دعواهایی که کار راحت را سخت می کند.
مصطفی سوار نمی شود و من رد قدم هایش را می گیرم که برمی گردد سمت طلا فروشی و بعد از مدتی دوباره با پاکتی در دست از مغازه بیرون
می آید. سوار که می شود، پاکت را می گذارد روی چادرم و می گوید:
- ببینید همین بود یا نه؟
اول پاکت حلقه و سرویس را باز می کنم هردوتایش هست.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_سی_دوم
پاکت بعدی را باز می کنم و جعبه ی کوچکی را در می آورم. ساکتم و دوست دارم اجازه بدهم ذهنم هرچه می خواهد حدس بزند؛ اما او هم ساکت مانده که این کار مصطفی یعنی چه ؟ برمی گردم و نگاهش می کنم. چشم از خیابان برمی دارد و نگاه و لبخندی که چرا بازش نمی کنید؟ جعبه را باز می کنم. دستبندی که نگین های فیروزه دارد. از کجا مکث چند ثانیه ای مرا روی ویترین دیده بود؟ می گوید:
- رنگ فیروزه ای رنگین کمان را که دوست دارید؟ بقیه اش مهم نیست.
همراهش زنگ می خورد. نگاه به صفحه اش که می کند لبخندی پر صدا می زند و گوشی را مقابلم می گیرد. عکس علی است بالای کوه . می گوید:
- شما جواب بده.
می زنم روی بلندگو و علی بلافاصله می گوید:
- مصطفی! خودتی! زنده ای؟
می خندد. لبم را می گزم. می گویم:
- على توداداش منی یا آقا مصطفی.
کم نمی آورد و می گوید:
- إإ هنوز هیچی نشده مفتش شدی؟
مصطفی بلند می گوید:
- آی آی برادر زن با خانمم درست صحبت کن.
علی می گوید:
- إ؟ روی بلندگوئه ؟ هیچی دیگه می خواستم ببینم زنده ای که می بینم حالا که با هم کنار اومدید. من برم کنار دیگه.
بلندگو را قطع می کنم و می گذارم کنار گوش مصطفی. با دست چپش می گیرد و می گذارد کنار گوشش و می گوید:
- على توالآن حافظ صلحی یا قاتل خوشی؟ بلندگو نیست راحت باش.
چه می گوید علی که مصطفی فقط می خندد و تک کلمه جواب می دهد:
- باشه. به هم می رسیم. درست صحبت کن. علی می کشمت. ساقدوش خائن.
و خنده ای که بند نمی آید. کلا چیزی دستگیرم نمی شود از حرف هایشان . صحبت شان که تمام می شود می گوید:
- باید برادران زنم را عوض کنم.
- هنوز هیچی نشده ؟
- ای خانمم، اگه می دونستی که چه قطعنامه ای علیه من صادر کرده ن.
برادر یعنی همین علی و سعید و مسعود. تمام سلول های بدنم احساس شادی می کنند. کارخانه قند دایی ام تغییر مکان می دهد و در وجود من راه اندازی می شود. این حالتم از حس قوی مصطفی پنهان نمی ماند.
- البته من خودم هم درخدمتم. دربست. تو راهی هم سوار نمی کنم.
می ایستد کناری و مهمان می کند به بستنی. بعد لیستی در می آورد که:
- حالا بریم سراغ کدامشون؟
سرم را می چرخانم به سمتش:
- کدام چی؟
لیست را نشانم می دهد و می گوید:
- کدام یک از این گزینه ها. ورقه را تا میزنم و می گویم:
- لیست رو مادر دادن؟
-مادر و خواهرای بزرگوار وعمه وخاله. دیشب توی خانه ی ما بحث داغ خرید بود. این را پنج به علاوه یک نوشته ! لازم الاجراس.
می خندم. همه کارهای جدی را با شیرینی و لطایف الحيل آسان می کند.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay