📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_پنجاهم
نماز مغربم که تمام شد، سجادهام را جمع کردم و از اتاق خارج شدم که دیدم مجید تازه نمازش را شروع کرده است. به گونهای که در دیدش نباشم، روی یکی از مبلها به تماشای نماز خواندنش نشستم. دستهایش را روی هم نمیگذاشت، در پایان قرائت سوره حمد «آمین» نمیگفت، قنوت میخواند و بر مُهر سجده میکرد. هر بار که پیشانیاش را بر مُهر می گذاشت، دلم پَر میزد تا برای یکبار هم که شده، تمنا کنم تا دیگر این کار را نکند. سجده بر تکهای گِل، صورت خوشی نداشت و به نظرم تنها نوعی بدعت بود. اما عهد نانوشته ما در این پیوند زناشویی، احترام به عقاید یکدیگر و آزادی ادای آداب مذهبیمان بود و دلم نمیخواست این عهد را بشکنم، هرچند در این یک ماه و نیم زندگی مشترک، آنقدر قلبهایمان یکی شده و آنچنان روحمان با هم آمیخته شده بود که احساس میکردم میتوانم از او طلب کنم هر چه میخواهم!
میدانستم که او بنا بر عادت شیعیان، نماز مغرب و عشاء را در یک نوبت میخواند و همین که سلام نماز مغرب را داد، صدایش کردم: «مجید!» ظاهراً متوجه حضورم نشده بود که سرش را به سمتم برگرداند و با تعجب گفت: «تو اینجا نشستی؟ فکر کردم سرِ نمازی.» لبخندی زدم و به جای جواب، پرسیدم: «مجید! اگه من ازت یه چیزی بخوام، قبول میکنی؟» از آهنگ صدایم، فهمید خبری شده که به طور کامل به سمتم چرخید و با مهربانی پاسخ داد: «خدا کنه که از دستم بر بیاد!» نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «از دستت بر میاد! فقط باید بخوای!» و او با اطمینان پاسخ داد: «بگو الهه جان!»
از جایم بلند شدم، با گامهایی آهسته به سمتش رفتم، خم شدم و از میان جانماز مخملی سبز رنگش، مُهر را برداشتم و مقابلش روی زمین نشستم. مثل اینکه منظورم را فهمیده باشد، لبخندی مهربان زد و با نگاهش منتظر ماند تا حرفم را بزنم. با چشمانی که رنگی از تمنا گرفته بود، نگاهش کردم و گفتم: «مجید جان! میشه نماز عشاء رو بدون مُهر بخونی؟» به عمق چشمانم دقیق شد و من با لحنی لطیفتر ادامه دادم: «مجید! مگه زمان پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) مُهر بوده؟ مگه پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) از مُهر استفاده میکرده؟ پس چرا تو روی مُهر سجده میکنی؟» سرش را پایین انداخت و با سر انگشتانش تار و پور سجادهاش را به بازی گرفت تا با اعتماد به نفس ادامه دهم: «آخه چه دلیلی داره که روی مُهر سجده کنی؟ آخه این یه تیکه گِل...» که سرش را بالا آورد و طوری نگاهم کرد که دیگر نتواستم ادامه دهم.
گمان کردم از حرفهایم ناراحت شده که برای چند لحظه بیآنکه کلامی بگوید، تنها نگاهم میکرد. سپس لبخندی لبریز عطوفت بر صورتش نقش بست. دستش را روی زمین عصا کرد و با قدرت از جایش بلند شد، رو به قبله کرد و به جای هر جوابی، دستهایش را بالا برد، تکبیر گفت و نمازش را شروع کرد در حالی که مُهرش در دستان من مانده و روی جانمازش جز یک تسبیح سرخ رنگ چیزی نبود. همانطور که پشتش نشسته بودم، محو قامت مردانهاش شده و نمیتوانستم باور کنم که به این سادگی سخنم را قبول کرده باشد. با هر رکوع و سجودی که انجام میداد، نگاه مرا هم با خودش میبُرد تا به چشم خود ببینم پیشانی بلندش روی مخمل جانماز به سجده میرود.
یعنی دل او به بهانه محبت من اینچنین نرم شده بود؟ یعنی ممکن بود که باقی گامهایش را هم با همین صلابت بردارد و به مذهب اهل تسنن درآید؟ یعنی باید باور میکردم که تحقق آرزو و استجابت دعایم در چنین شبی مقدر شده است؟ حتی پلک هم نمیزدم تا لحظهای از نمازش را از دست ندهم تا سلام داد. جرأت نداشتم چیزی بگویم، مبادا رؤیای شیرینی که برابر چشمانم جان گرفته بود، از دستم برود. همچنانکه رو به قبله نشسته بود، لحظاتی به جانمازش نگاه کرد، سپس آهسته به سمتم برگشت. چشمانش همچنان مهربان بود و همچون همیشه میخندید. به مُهرش که در دستانم مانده بود، نگاهی کرد و بعد به میهمانی چشمان منتظر و مشتاقم آمد و آهسته زمزمه کرد: «الهه جان! من... من از این نمازی که خوندم هیچ لذتی نبردم!»
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#کپی_بدون_لینک_کانال_ممنوع🚫
#اپلای
#قسمت_پنجاهم
مریم هنوز هم اشک دارد و دستان پدر را رها نکرده است. فاطمه گریه میکند.طه را روی زمین میگذارم و فاطمه را برمیدارم. نه،حوصله ندارم. فاطمه را هم میگذارم توی بغل مریم و میگویم:مامان هم حال نداره. به جای گریه بلند شو کمکش کن.
و میروم. نمیدانم چه میخواهیم. میدانم که باید خرید کنم. برای آرام شدن خودم خرید میکنم. عذاب وجدان گرفته ام. یک حس بدی ذهنم را به چالش کشیده است. اتریش که بودم یکی از بچه ها میخواست مکانی اجاره کند. باهم رفتیم تا جایی را که معرفی کرده بودند ببینیم. خانه ای با تمام امکانات. تمام امکانات یک پیرزن که حالا دیگر نبود. بنگاهی میگفت امکاناتش هم برای خودتان. هرکاری خواستید بکنید. پیرزنی که جرده بود مادر همسایه بغلی بود. دیوار به دیوار هم بودند. گفتیم شاید پسرش وسایل را بخواهد. گفت خیالتان راحت پسرش نه در مدتی که پیرزن مریض بود حالش را پرسیده و نه وقتی که مرده بود سراغش آمده و نه حالا می آید تا اسباب را ببرد. خانه بوی زندگی میداد اما حجم انرژی منفی اش زندگی را تلخ میکرد. پیرزن که دوسال روی تخت چشمش به در بوده تا پسرش فاصله یک دیوار را طی کند،انگار هنوز چشمانش دارد هرکسی را که وارد میشود دید میزند.
وسایل خاک گرفته بود و ما هر دو ساکت که نه؛خفه داشتیم در و دیوار را نگاه میکردیم. همه چیز چیده شده و منظم. بوی خاک و کمی هم توالت باعث شد که پنجره را باز کنیم. من که خریدار نبودم دلم فرار میخواست و دوستم مردد ایستاده بود. ذهن هر دو تای ما از خانه کنده شده بود و یک چیز را مرور میکرد. تفاوت رنگ محبت ها. عکسهای زیادی روی دیوار آدم را میکشید طرف خودش. دوتا بچه بودند. پس دختر کوچک قاب عکس که الآن حتما بزرگ است کجا بوده؟حتما او هم مثل آنا همان جوانی جدا شده است و حالا کجاست که پیرزن تنها بماند و تنها بمیرد و میراث عکسهایش فقط نصیب سکوت دیوار بشود.
آن هم تا وقتی که کسی نیاید و ساکن نشود و الا که نصیب بازیافت میشود و خمیر. کاش پسرش حداقل می آمد یک عکس را؛عکس تولد سه سالگی خودش با شمع روشن و کیک را برای یادگاری برمیداشت. قاب را از روی دیوار برداشتم و پشتش را خواندم. قاب ها را برداشتم و پشتشان را خواندم. فاصله زندگی ها آنجا،از ایران است تا اروپا. حال هر دوتایمان بد شده بود. خیلی ساکت تر از ساکت از خانه بیرون زدیم که نه،فرار کردیم. حجم غم بی محبتی و زندگی های تنهای همه اروپایی ها یکجا نشسته بود روی دلمان. خود همین دوستم هم جدا از همسر و بچه اش بود. خانمش طلاق که نه اما جدا در شهری دیگر داست کار میکرد. بالاخره کار و درس از زندگی خانوادگی مهم تر بود.
من اینطور نمیخواستم شاید هم نمیتوانستم. امکانات برایم فول بود. کلید آزمایشگاه چند صد میلیونی دستم بود،آدم کار بودم و هستم ولی دلم همه اینها را در سیر طبیعی اش میخواست. بلدزر نبودم. بدم می آید خودم را شیفته کار ببینم و چشم از لذت خانه و جمع فامیل ببندم. آنجا گاهی کنار هم جمع میشدیم ما ایرانی ها؛اما هیچ کدام عمق نگاه محبت آمیز و گرمی یک خانواده را نداشتند؛چیزی که بعد از خداحافظی دلت را سیراب کرده باشد و آرام. همه چیز داری و خیلی نداری. این حدای از بچه های ایرانی بود که با فرهنگ آنجا بچه هایشان همان محبت را هم کم کم دیکر نمیگرفتند و کس دیگر میشدند دور از فرهنگ اصیل شرقی و بیگانه با محبت ایران.
همان محبتی که من را الآن به خیابان کشانده است و نمیدانم چقدر پول دارم،میدانم که حتما مهمان می آید. میوه میخرمبه نسیه. نان میخرم و گوشت کبابی و تمام میشود پولهایم. کنار در خانه ام که شهاب تماس میگیرد. باید الآن دانشگاه باشم.
_طوری شده؟
_بابا تصادف کرده.
هنوز خانه نرسیده ام که وباره موبایلم زنگ میخورد و وحید. تا برسم ده بار زنگ میزند و مجبور میشوم که بگویم همه چیز مهیا است و کاری نیست و فردا بیایند برای دیدن پدر تا خیالشان راحت شود.
میوه ها و گوشت و نان را میگذارم روی کابینت. مادر هنوز ساکت است. منیر و محبوبه هم آمده اند و با تعجب نگاهم میکنند. اینطور دوست ندارم. نمیخواهم جلوی آنها معذرت خواهی کنم. نمیتوانم درهم بودنش را هم ببینم. دستی لیوان شربتی مقابلم میگیرد. نگاه از حرفها میگیرم و به دست میدوزم. لیوان را از دستش میگیرم و سر مادر را میبوسم. پیشانی اش را میبوسم و غر میزنم:به جای اینکه وایسید حرف بزنید، مامان رو ببرید دراز بکشه تمام بدنش کوفته است.
همیشه خوبی یک زن آبادت میکند،هرچند که بدی هایت مدام خرابی به بار بیاورد!
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#رنج_مقدس
#قسمت_پنجاهم
_ فکرکن ، یه درصد ، اگه مبینا و من بودیم ، علی و سعید و مسعود نبودند .
هوم چه خوش می گذشت .
علی می گوید :
_ باشه باشه آبجی خانم . بعدا به هم می رسیم .
مسعود موهایم را از پشت می کشد . سعید یک بسته آدامس نشانم می دهد و
می گوید :
_ خب حالا که ما ، در عالم هستی نیستیم پس شرمنده ، من و دو برادران می خوریم ، شما هم توی این عایم با مبینا جونت خوش باش .
پدر آدامس را دوتایی برمی دارد و سهم مرا می دهد . پدر می گوید :
_ ولی وجدانا با این طرح ، خواهر و برادری کم رنگ شد .
عمو و عمه و خاله و دایی هم که کلا از صحنه ی عالم حذف میشه .
و تکانی به خودش می دهد و سروصدایی می کند . پدر با آرنج ضربه ای حواله ی پهلوی مسعود می کند :
_ د پسر آروم بگیر . نترس کسی از تنگی جا نمرده !
سعید ادامه می دهد :
_ فرهنگ و تغییر دادن دیگه . به جای اینکه مردم این باور رو داشته باشن که روزی رو خدا می ده ، گفتن روزی رو خودمون می دیم که از پس خرجی بیش از دوتا بر نمی آییم . خدا که نباشه ، مردم که درحد خدا نیستن ، کم می آرن .
و مادر که حرف آخر را محکم می زند :
_ اول ذهن زن ها رو عوض کردن که هر کاری رو با شان و با کلاس تر از مادری کردن بدونند .
زن ها سختی کار بیرون از خونه رو به سختی بچه داری ترجیح دادند .
مسعود بلند می گوید : _ لیلا خانم! با شما بودند .
الان باید دوتا بچه داشته باشی . من هم دایی شده باشم .
اصلا تو اگر شوهر کرده بودی الان تو ماشین شوهرت بودی جای ماهم این قدر تنگ نبود . اصلا تو چرا اینجایی ؟ مگه خونه و زندگی و ماشین نداره شوهرت ؟!
این مسعود واجب القتل شده.😳
فقط مانده ام مرگ موش را از کجا بخرم توی غذایش بریزم یک دور برود و برگردد ، بلکه زبانش فیلتر شده باشد .
بحثی است بین علی و سعید درباره ی طرح مهندسی شهرک کاهگلی شان و استقامت آن مقابل زلزله ، که ترجیح می دهم گوش ندهم .
در افکار بیابانی خودم فرو می روم.
دلم می خواست کمی می ایستادند و می شد روی این تپه های کوتاه و بلند قدم می زدم . سکوت مرموز بیابان ها برایم همیشه عجیب بوده است .
خصوصا این جاده که حال و هوایی دوست داشتنی دارد .
هرقدمی که به سمت حرم برمی دارم ، انگار از کویر پر ترک ، پا کنده ام و سبزه زاری لطیف را مقابلم دارم .
حس شیرین آرامش وادارم می کند نفس عمیقی بکشم و با شادابی درون خودم نگه ش دارم .
هوای حرم می رود به تک تک سلول هایم سر می زند و دست تمام فکر و خیال های غاصب را می گیرد و به بیرون پرت می کند . پاک سازی می شوم .
هیچ جا نیست که از در ورودی اش تا سنگ ها و آب و کبوترش این طور مرا مجذوب خودش کند .
یاد ندارم که در خانه ای را بوسیده باشم ، اما اینجا، مقابل بلندای سر در حرم که می ایستم ، حس فزاینده ای در تمام وجودم به جریان می افتد که ناخودآگاه سرم را به احترام پایین می کشد . دستم را از زیر چادر بیرون می آورم و بر در می گذارم . قانع نمی شوم .
لبانم را به در می چسبانم و می بوسمش . نور را لمس می کنم و می بوسم . دوست دارم صورتم را بچسبانم به همین درو ساعتی این محبت لطیف را مزمزه کنم .
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_پنجاهم
شروع كرد به ادرس دادن و راهنمايي كردن. خيابانهايي كه من تا به حال اسمشان را هم نشنيده بودم. كوچه هاي باريك خيابانهاي تنگ و ازدحام مردم سرانجام سر كوچه اي تنگ و باريك گفت : كه ماشين را نگه دارم ، ايستادم. حسين به انتهاي كوچه اشاره كرد و گفت :
- اين كوچه بن بسته ماشين هم به سختي توش مي آد من همين جا پياده مي شم. خانه يكي مانده به آخر مال من است پلاك بيست و پنج.
با خنده گفتم : دعوتم نمي كني ؟
غمگين نگاهم كرد و گفت : تو به اين جور جاها عادت نداري .
عصبي گفتم : حسين بس كن ! هركسي رو با شخصيت و فرهنگ و تربيتش محك مي زنن نه با خانه وزندگي اش! اگر اينطور بود بايد فاتحه انسانيت رو خوند.
بعد نگاهش كردم سر به زير انداخته بود. ادامه دادم خيابانها پر است از ادمهايي كه هنوز بلد نيستند اسمشان را امضا كنند انگشت مي زنند و مهر مي كنند اما ارقام چك هايشان نجومي است.
توي خيابانها ماشين هايي را مي بيني كه فقط چراغشان يك ميليون مي ارزد اما اگر به كمي بالاتر جايي كه راننده نشسته نگاه كني كسي را مي بيني كه دستش تا آرنج توي دماغش فرورفته !در عوض شهر پر است از آدمهايي كه با سيلي صورتشان را سرخ نگه مي دارند ولي پر از معرفت و صفا هستند.كلاه مادر و پدرشان را بر نمي دارند .براي يك قران ارث و ميراث يقه هم را پاره نمي كنند زن و دخترهايشان را به دنيايي نمي فروشند با رشوه و پولهاي كلان دلالي اشنا نيستند. پس جاي آنها كجاست ؟ واقعا ارزش آدم به پولش است؟
خودم هم از حرفهايي كه زده بودم تعجب كردم. اين حرفها كجا انباشته شده بودند؟ حسين نفس عميقي كشيد و گفت: ثابت كن كه نيست.
دستم را روي فرمان كوبيدم و گفتم : ثابت مي كنم.
حسين نگاهي به من انداخت و در را باز كرد. بعد گفت : خيلي ممنون خداحافظ.
با عجله گفتم : حسين چه جوري ميتونم باهات تماس بگيرم ؟
- براي چي ؟
- خوب شايد كارت داشتم.نمي تونم هر بار بيام دفتر فرهنگي بد مي شه.
روي تكه اي كاغذ چيزي نوشت و به طرفم دراز كرد.شماره تلفني بود كه با عجله نوشته بود. توي جيبم گذاشتم و خداحافظي كردم. نمي دانستم چه جوري بايد به طرف خانه برگردم. آنقدر سوال كردم تا سر انجام به خيابانهاي آشنا رسيدم. دلم مي خواست با كسي درد دل كنم حرف بزنم اما كسي به نظرم نمي رسيد نظر شادي و ليلا را راجع به حسين مي دانستم.مادرو پدر و سهيل هم كمابيش مثل دوستانم فكر مي كردند. پس بهتر بود فعلا حرفي نزنم. بين راه يادم افتاد كه اصلا به نمره ام نگاه نكردم و اگر مادرم مي پرسيد حرفي براي گفتن نداشتم. بنابراين دوباره به طرف دانشگاه حركت كردم. چند تا از نمره ها آمده بود. شروين هم در حياط بود و با ديدن من اخم هايش را در هم كشيد. بي توجه به حضورش نمرات ليلا و شادي را هم يادداشت كردم و به طرف ماشينم راه افتادم. لحظه اي بعد با صداي شروين بر جا خشكم زد :
- آهاي با توام.
برگشتم و نگاهش كردم ادامه داد اگه تو حراست برام دردسر درست كنن حالتو بدجوري مي گيرم.
پايان فصل 12
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_پنجاهم
...سنگینیه نگاه شایان وحس کردم ولی انقدربی حال بودم که حال نداشتم برگردم نگاهش کنم.
شایان:چراگریه؟
چقدرسوال های بی خودی می پرسید،جوابش وندادم.
دستم ودرازکردم وضبطش وروشن کردم،آهنگ شادی پلی شد،چقدرم که این آهنگ به حال وروز من میاد،پوزخندی زدم وآهنگ وعوض کردم،آهنگ غم وآرومی پلی شد،این خوبه.
چشمام وبستم وسرم وبه پشت صندلی تکیه دادم.
باصدای شایان چشمام وبازکردم وبه اطراف نگاه کردم.
جای قشنگی بود،یک دشتسرسبزکه مثل یک تپه بودو ارتفاع داشت.
ازماشین پیاده شدیم وروی چمن هانشستیم،
خیلی جای خوبی بود،هیچکس اونجا نبودفقط مادوتابودیم،اگهحال وروزم خوب بودحتماکلی عکس می گرفتم حیف که الان حتی حوصله خودمم ندارم.
سکوت بینمون طولانی شدهبود،شایان که انگارکلافه شدهبود،گفت:
شایان:هالین حرف بزن دیگه.
آهی کشیدم وگفتم:
+چیزجذابی نیست که انقدرمشتاقی برای شنیدنش!
شایان:مشتاق نیستم فقط دارم ازنگرانی می میرم.وسط بغض خندم گرفت؛آخه قیافش اصلا شبیه کسی نبودکه نگران باشه.
شایان:حرفم خنده داشت؟
شانه ای بالاانداختم وگفتم:
+بیخیال
شایان دستی توموهاش کشید وگفت:
شایان:خب منتظرم بگی. سکوت کردم،نمیدونم میتونم بهش اعتمادکنم یانه؟
فعلاکه بهترین کِیس برای حرف زدنه،بادنیاکه به مشکل برخوردم،پوف کلافه ای کردم وشروع کردم به حرف زدن:
+مامان وبابام چندوقتی بودکهباهام خیلی خوب رفتارمی کردن، تعجب کردم خیلی تعجب کردم توکه میدونی چقدرنسبت به من سردن،یک شب رفتم آب بخورم،دیروقت بود، صداشون وشنیدم راجب من حرف می زدن...
بغض کردم،بابغض سنگینی که توگلوم بودادامه دادم:
+داشتم راجب ازدواج من حرف می زدن.
شایان وسط حرفم پریدوبا صدای نسبتابلندی گفت:
شایان:چی؟
چشمام وبستم وبعدازمکثی بازکردم وادامه دادم:
+یارویک آدم بیخودو علافه ،سی ودوسالشه، خیلی پولداره ولی پولش به دردم نمی خوره، من یکی ومیخوام که بتونم بهش تکیه کنم نه کسی که هردقیقه بخوام ازکناراین واون جمعش کنم.
شایان باعصبانیت گفت:
شایان:به خانوادت گفتی که راضی نیستی؟
اشکم چکید:
+آره گفتم،کامل گفتم،ازملاکام گفتم ازهمه چی گفتم.
شایان دوزانونشست وگفت:
شایان:خب؟چی گفتن؟
پوزخندی زدم وگفتم:
+چی میخواستی بگن؟ بابا گفت مجبورم، گفت بایدازدواج کنم فقط هم باهمین پسره.
شایان:یعنی چی؟چرافقط بااین پسره؟
باکلافگی گفتم:
+بخاطرشراکت واین چرت و پرتا،چبدونم،
فقط میدونم اگه بااین نکبت ازدواج نکنم بابا ورشکسته میشه.
شایان باحرص گفت:
شایان:هالین بایداصرارمی کردی،
خیلی بایداصرارمی کردی. هق هقم اوج گرفت:
+فکرکردی اصرارنکردم؟شایان من باهاشون دعواکردم.
شایان:یک ذره هم نرم نشدن؟جوابشون چی بود؟
باصدای آرومی گفتم:
+جوابش یک سیلی جانانه ازبابام بود.
شایان باتعجب گفت:
شایان:عموروت دست بلندکرد؟
پوزخندی زدم وگفتم:
+اینجوری نگو،اون من ونزد بلکه نوازشم کرد،همینکه رغبت کرده به من دست بزنه خیلیه.
بعدازاین حرف بلندزدم زیر گریه،انقدربلندکه صدام تو اون مکان ساکت پخش می شد.
شایان:گریه نکن هالین،گریه نکن لطفا!
بی توجه به حرفاش فقط گریه می کردم،دوباره گفت:
شایان:هالین خودمون حلش می کنیم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_پنجاهم
یه روز با برادرش اومدن خونه برای ناهار دادن به من بالاخره زبون بار کردم و ازش پرسیدم :
ـ ببخشید امروز چندمه ؟
انگار دنیا رو بهش داده باشن گفت : ۲۵ اسفند ... تقریبا ۵۰ روز گذشته
فهمیده بود سوالمو ، لحظه ای یاد مادرم افتادم با همون لباسای خونگی از در بیرون زدم . نمیدونستم چه بلایی سرش اومده ...
همین طور وسط خیابون کلافه دور خودم میچرخیدم که باز همون دستا منو از تصادف حتمی نجات داد ... وقتی بخودم اومدم متوجه راننده شاکی شدم که سرش فریاد میزد ...
ـ عذر میخوام آقا حق با شماست برادر من زیاد حالشون خوب نیست ....
بعد از کلی التماس و عذر خواهی دست از سرمون برداشت سردم شده بود بعد از مرگ هیوا فقط به جسم و روحم آسیب زده بودم ...
شال بافتشو هنوز نگه داشتم اون روز خیلی گرما بخش بود ... وقتی مرصاد شال خواهرشو روی شونم گذاشت یه لحظه حضور مادرمو حس کردم ...
اون گرمای محبت دوباره منو یاد مادرم انداخت برای همین فورا پرسیدم : از مادر خبر داری ؟ کجاست ؟ حالش چطوره ؟
ـ نگران ایشون نباشین تو این دو ماه من همه ی روز های فرد که شما به دیدنشون میرفتین پیششون بودم تنها نموندن
نمی دونستم این همه محبتو چطوری جبران کنم ... اینقدر با برادرش حواسشون به زندگیم بود و خوب ادارش کرده بودن که هیچ وقت خودم نمی تونستم ... حتی از رئیس شرکتم فرجه گرفته بودن ... در اون دو ماه من هیچی از دست ندادم جز خود باطلمو .... دنیا یه جور دیگه باهام کنار اومد ...
شوهر دوستش خیلی هوامو داشت و کمکم کرد جور دیگه ای زندگی کنم ... سید هادی و مرصاد اغلب مراسمای هیئت منو با خودشون میبردن ... خیلی چیزا عوض شد
بخاطر مراقبت های مهدا خانوم حال مادرم خیلی بهتر شد و الان باهم زندگی میکنیم اینقدر بهش وابسته شده که هر هفته باید مهدا خانومو ببینه ، حس میکنم به آرام خودش رسیده ...
اولین عیدی بود که ما هم مهمون داشتیم مادرم تازه برگشته بود خونه روز اول عید که همه برای خانوادشون وقت میذارن مهدا ، مرصاد ، سید هادی و خانومش اومدن پیش ما خیلی ساعات خوبی بود طوری با مادرم هم حرف میشد که انگار همسن و سالن .... !
از اون قضیه تقریبا یک سال میگذره ، امروز سالگرد هیواست ... اما به من اجازه نمیدن برم پیشش ، پنج شنبه ها با مهدا خانوم و مرصاد میریم سر خاکش
اونا میگن بخاطر گلزار شهدا میان اما من میدونم که مهدا هنوز میترسه دوباره بزنه بسرم ....
نگاهی به محمدحسین کرد و ادامه داد ؛ حالا متوجه شدین چرا اینقدر برام آدم ارزشمندیه ؟!
ـ درک میکنم .
ـ استاد حسینی همیشه باهاش دشمن بود ، خیلی مشکل داشتن عمدا بهش نمره نمیداد و به هر صورتی سعی داشت اذیتش کنه معتقد بود امله یا یه آدم بی سواد و بی احساسه اما وقتی شاهد رفتارش با من شد ، فهمید این خانوم کیه
ـ من نمی دونستم مهراد باهاش مشکل داشته ، یه زمانی میگفت از یه دختر چادری بدش میاد و از دست گل هایی که به آب داده بود گفت
ـ حتما منطورشون مهدا خانوم بوده چون جز ایشون همه دخترا عاشق استادن
با این حرف امیر ، محمدحسین خندید و گفت : بس بچه خوشتیپه
ـ بنظر من شما بهترین ، خیلی شباهت دارین هر دو حسینی هستین ، نکنه برادرین ؟
ـ نه پسر عمومه
ـ ببخشید ولی خیلی متفاوتین
ـ کلا خانوادگی متفاوتیم
ـ درست ، موفق باشین بابت امروز هم واقعا ممنونو متاسفم آقای دکتر .
ـ نه این چه حرفیه ، با من راحت باش ، مثل یه رفیق
دستش را روی شانه امیر گذاشت و ادامه داد : منو محمدحسین صدا کن
ـ ممنونم .
ـ فهمیدم قضیه چی بود ، دمت گرم پسر خیلی خوشحال شدم اینقدر غیرتمندی
ـ شما لطف دارین
ـ حالا اینقدر سر به زیر و مودب رفتار کن تا به غلامی قبولت کنم دخترمو دو دستی بسپارم دستتا
هر دو خندیدند که مهدا با چشم های متعجب به آنها نگاه کرد و با خودش گفت با فاصله دو تا نماز من قضیه این شکلی شد ؟!
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞
💞🌱💞🌱💞🌱💞
🌱💞🌱💞
🌱هوالمحبوب💖
📙 #رمان_روزگار_من 💞
📑🖌به قلم: #انارگل 🌸
🌱 #قسمت_پنجاهم
از حال رفتم ...
مامانم ترسید بغلم کرد خاک بر سرم
چی شدی فرزااانه😱
هی میزد به صورتمو اب میریخت
فایده ای نداشت از هوش رفته بودم زنگ زد اورژانس اومد
منو بردن بیمارستان
زینب اینا که خبر دار شده بودن با دیدن من ناراحت شدن
زینب به مامانم گفت خاله جوون غصه نخور امشب که
نگهش میدارن چون شکه عصبی بهش وارد شده فردا
که مرخصش کردن اگه اجازه
بدی من پیشش بمونم
باشه دخترم ...فقط زینب جان
مراقبش باش ...اگه کاری داشتی خبرم کن
چشم خاله .
عباس ۳ساعت بعد از رفتنش به زینب زنگ زده بود
بهش چندتا ادرس خانواده ی مدافع داد و ازش خواسته بود که حتما فرزانه رو به اونجا ببره
بلکه از این طریق بتونه فرزانه رو با حقایقی اشنا کنه که ازش بی خبره ... اینجوری شاید غصه خوردنش کم بشه .
از بیمارستان مرخص شدم
زینب اومد پیشم
خب فرزانه من قراره اینجا بمونم ... حالا از امروز به بعد
برای اینکه حوصله دوتامونم سر نره یه برنامه های چیدم
فرزانه ـ چه برنامه ای؟؟.
زینب ـ حالا بهت میگم ...
فردای اون روز اماده شدیمو رفتیم به ادرس یه خونه
وارد خونه شدیم
یه خانم جوانی بود تو سن ما یا شایدم یکی دو سال بزرگتر ...
ازمون پذرایی کردو نشست
یه بچه ۱/۵ساله هم داشت
خیلی شیرین بود...
عکس شوهرشم زده بود به دیوار ...
پرسیدم شوهرتونه ؟؟.
گفت بله ...عمرشونو دادن به شما...
اخی خدا رحمتشون کنه چقدر
دخترتون شبیه باباشه
اره خیلی شبیهه...
علت فوتشون چی بود ...
اهی کشیدو گفت : دفاع از حرم ...
یعنی مدافع بودن شوهرتون ؟؟؟
بله عزیزم مدافع بودن ۷ماهی میشه که شهید شدن دقیقا یه هفته بعد اعزامش 😔😔
زینب ـ زهرا خانم میشه از زندگیتون بگین و لحظه شهادت همسرتون و اینکه چه حالی داشتین ....
شروع کرد به حرف زدن و من هم با دقت گوش میکردم ...
برام جالب بود حرفاش...
از خونه خارج شدیم زینب گفت
میبینی فرزانه با این حال که سنش پایینه و یه بچه هم داره اما بیوه شده ...
اما خیلی صبوره...
فقط این نیست جاهای دیگه هم هست اگه بخوای اونجا هم سر بزنیم ...
با اشتیاق قبول کردم ...
به خیلی جاها سرزدیم و پای حرفه همه خانمای مدافع نشستم
این دیدارها حسابی ارومم کرد خیلی چیزا ازشون یاد گرفتم
همشون تو حرفایی که میزدن یه وجه اشتراکی داشتن اونم حضرت زینب بود ...
صبر زینبی رو الگوی زندگیشون قرار داده بودن ...
تو خونه یاد خوابم افتادم برای زینب تعریفش کردم
با گریه گفتم پس اون بانوی نورانی حضرت زینب بود😭
که تو خوابم اومده تا بهم کمک کنه درس صبرو شکیبایی بده
😭😭😭😭
واقعا بعد این دیدارها از این رو به اون رو شده بودم
دیگه ناراحت نبودم بلکه حس غرور و افتخار داشتم که همسر یه مدافعم ...
🔖 &ادامه دارد....
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_چهل_نهم سرم
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_پنجاهم
موبایل را کنار گوشش میگزارد و بعد از سکوت کوتاهی خطاب به شخص پشت تلفن میگوید
_الو ، سلام .
خوب گوش کن ببین چی میگم .
حرف هایی که الان بهت میگم رو به هیچکس نمیگی و جلوی بقیه هم عکس العمل خاصی از خودت نشون نمیدی .
دلم میخواهد بدانم با چه کسی صحبت میکند ، گوش هایم را تیز میکنم بلکه بفهمم .
سجاد چند قدمی جا به جا میشود و بعد ادامه میدهد
_الان آروم از باغ میای بیرون .
مغازه آقا نادر رو که یادته کجا بود ؟
میای اونجا .
نزدیک اونجا یه تپه هست میای پایین تپه فقط سریع بیا ، خودت یه بهونه ای جور کن که کسی شک نکنه .
فکر میکنم دارد با سوگل صحبت میکند چون لحنش دستوری و خودمانی هست .
برای چند ثانیه سکوت میکند .
این بار به من نگاه میکند .
نگاهش را از من میگیرد و دور میشود انگار میخواهد چیزی بگوید که من نفهمم .
نمیدانم چه میگوید اما حتم دارم هر چه که هست درباره ی من هست .
سعی میکنم زیاد به این موضوع فکر نکنم .
دلم میخوهد پایم را ببینم اما سجاد مدام من را نگاه میکند انگار میداند چه فکری در سرم میگذرد .
اگر بفهمد میخواهم پایم را ببینم نمیگذارد .
کم کم درد پایم بیشتر میشود .
باید پایم را ببینم حداقل بفهمم دلیل این همه درد چیست .
سرم را بر میگردانم تا سجاد را ببینم . انگار حواسش به من نیست .
لبخند کوچکی میزنم و چادرم را میکشم تا از روی پایم کنار برود .
سرم را آرام بالا می آورم اما چیزی نمیبینم .
سعی میکنم خودم را بالا بکشم بلکه چیزی ببینم که ناگهان سردی چیزی را روی گونه ام احساس میکنم که سرم را به سمت چپ هل میدهد .
صورتم را که بر میگردانم با قیافه ی درهم سجاد رو به رو میشوم .
سریع چادر را روی پایم می اندازم .
🌿🌸🌿
《دل ز تن بردی و در جانی هنوز
درد ها دادی و درمانی هنوز》
امیر خسرو دهلوی
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_پنجاهم
عمران، پسر آقای محمد، با یک تیپ عجیب و غریب روبه رویمان ایستاده بود
حمید با روی خوش با او دست داد و احوالپرسی کرد.
کمیل هم از آن حالت مبهوت خارج شد و جواب عمران را داد.
آهسته سلام کردم و با نجلا وارد کابین آسانسور شدم.آنها هم یکی یکی وارد شدند.
نگاهم به کمیل افتاد.
دستش را روی دهانش گذاشته بود ،شیطنت از چشمانش میبارید.
مشخص بود چیزی باعث خنده اش شده ولی خودداری میکند تا صدای خنده اش بلند نشود.
رد نگاهش را که دنبال کردم رسیدم به عمران!
طبق معمول مشغول گوش دادن به آهنگش بود.
چشمانش را بسته بود و با ریتم آهنگ خیلی با شتاب سرش را تکان میداد.
به نظر میرسید خیلی دلش میخواهد برای ما هنر نمایی کند.
من نیز خنده ام گرفت.
آسانسور که در طبقه ما ایستاد از کابین خارج شدیم.
به محض بسته شدن در کابین کمیل و حمید از خنده منفجر شدند.
باخنده برایشان سری تکان دادم و در خانه را باز کردم..
خنده شان که تمام شد به تن مبارکشان حرکت داده و وارد خانه شدند.
از خستگی جنازه متحرکی بیش نبودیم.
میخواستم اتاق مهمان را برای کمیل آماده کنم که صدای زنگ تلفن مرا به آن سمت کشاند
تا خواستم گوشی را بردارم ،تماس روی پیغامگیر رفت
_سلام عشقم ،خوبی ،چرا سراغی از من نمیگیری ،بی وفای من.! حالا دیگه تنها میری مسافرت جون دل!نگفتی من عاشق اینم باهم تو شانزلیزه قدم بزنیم! ای جوونم من فدای خنده هات!
_روهاااام، میکشمت با کی صحبت میکنی؟اون عفریته کیه که فدای خنده هاش میشی؟بده من گوشیو
_آخ، زهرا جونم گوشم کنده شد
هرسه نگاهی به هم کردیم و زدیم زیر خنده.
کمیل که از خنده رو مبل پهن شده بود ،تماس را وصل کرد ، زد روی اسپیکر.
_کتکا نوش جونت عشقم!
_اِوا داداش تویی؟خوبی فدات شم؟
صدای التماس گونه روهام به گوش رسید..
.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
🌱 #قسمت_پنجاهم
ساناز: باشه باشه ،به مامان بگم از خوشحالی بال درمیاره
- باشه فعلا من برم کار دارم
ساناز : باشه عاشقققققتم
اینقدر خوشحال بودم که انگار روی زمین نیستم ،تصمیم گرفتم فردا دانشگاه نرم ،خونه به مریم کمک کنم
صبح چشمامو باز کردم دیدم ساعت ۱۱نزدیک ظهره
تن تن اتاقمو مرتب کردم رفتم پایین پیش مریم
- مریم جووون شرمنده خواب بودم مریم : قربون دختر گلم برم همه کارا رو رسیدم فقط میوه و شیرینی میمونه که
حاجی گفت غروب زودتر میام میخرم
) رفتم بغلش کردم ( خیلی ممنونم
غروب بابا اومد
- سلام بابا جون
بابا رضا: سلام دخترم بیا اینا رو بگیر از دستم
- چشم دستتون درد نکنه
میوه هارو شستم و خشک کردم مرتب چیدم
شرینی رو هم داخل ظرف چیدم بردم گذاشتم روی میز
مریم : سارا جان برو اماده شو مهمونا الاناست که برسن
- چشم
رفتم تو اتاقم در کمدو باز کردمو داشتم انتخاب میکردم کدوم لباسو بپوشم
چشمم به لباسی که تازه خریده بودم افتاد
لباسمو پوشیدم ،خیلی توتنم قشنگ بود لباس کاملن بلند تا روی زمین کمرش کلوش بود بالاتنه هم با مروارید کار شده بود
یه شال نباتی که لبه هاش مروارید دوزی شده بود گذاشتم موهامو یه کم دادم بیرون ،ارایش ملایمی کردمو رفتم پایین
مریم جون: وااای عزیزززم چه ناز شدی برم یه اسپند دود کنم برات
بابا رضا هم بادیدنم لبخند زد
چشمام به ساعت خشک شد) نکنه نیاد، نکنه پشیمون شده( فکرم هزار راه رفت که یه دفعه صدای زنگ ایفون اومد
مریم : سارا جان تو برو تو آشپز خونه هر موقع صدات زدم چایی بیار
) از این کار اصلا خوشم نمیاومد ولی مجبور بودم (
- چشم
از داخل آشپز خونه صدا شونو میشنیدم
که یه دفعه امیر حسین اومد و دستشو اورد بالا و عدد ۷و نشون داد گفت چایی بیار
خندم گرفت
یه دفعه مریم جون صدام زد : سارا جان چایی بیار
چایی رو داخل استکانا ریختم و رفتم داخل سلام کردم
امیر طاها به همراه پدر و مادر و خواهرش اومده بود فک کنم ازش کوچیکتر باشه
چایی رو دور زدم رسیدم به امیر طاها
سرش پایین بود و دستاش میلرزید
امیرطاها: دستتون درد نکنه
نشستم روی مبل کنار مریم
که یه دفعه مادر امیر طاها گفت : اگه میشه این دوتا جوون برن تو اتاق باهم صحبت کنن
) قلبم داشت میاومد تو دهنم ،ولی مجبور شدم(
بابا رضا: سارا بابا اقا امیرو به اتاقت راهنمایی کن
- چشم
من جلو حرکت کردم از پله ها رفتم بالا وارد اتاقم شدم ) شانس اوردم که اتاقمو مرتب کرده بودم صبح وگرنه ابروم
میرفت (
روی تختم نشستم امیر طاها هم روی صندلی کنار میزم نشست
تا ده دقیقه چیزی نگفتیم
سرش پایین بود و پاهاشو تکون میداد
بعد بلند شد و گفت بریم
- بریم؟ ما که حرفی نزدیم
امیر طاها: مگه قراره چیزی بگیم
) راست میگفت چیزی نداشتیم واسه گفتن،چون همش فرمالیته بود (
بعد نیم ساعت رفتیم پایین
به بابا یه لبخندی زدم که بابا متوجه شد و گفت مبارکه
&ادامه دارد ....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨♥️🌸♥️
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_پنجاهم
✍ #ز_قائم
عصر که شد حاضر شدم و دارو هایی که مامان بهم داده بود و توی کیفم گذاشتم
و بیرون رفتم
و کفشام و پوشیدم
علی هم در حیاط و باز کرد
مامان هم که دستش یه سینی بود که حاوی قرآن و یه کاسه آب که توش یه عالمه گل رز بود را بیرون آورد و رو به من گفت:
_زهرا جان مواظب خودت باشی ها....یادت نره چی بهت گفتم
چشمی گفتم که همزمان بابا هم گفت:
_دخترم دارو هایی که مامانت داده رو سر وقت بخور
بازم چشمی گفتم که پرسید:
_تا پس فردا اونجا هستی دیگه؟
_بله بابا جون
مامان قران و بالا گرفت که من و علی سه بار از زیر قرآن رد شدیم وقران و بوسیدیم
علی رو به من گفت:
_بریم
ساکم و برداشتم و گفتم:
_بریم
ساکم و صندلی عقب ماشین گذاشتم و خودم صندلی جلو نشستم
علی هم کنارم نشست که بابا گفت:
_زود بیا علی جان...ماشین و کار دارم
علی دستش و روی چشمش گذاشت و گفت:
_به روی چشم
_چشمت بی بلا
رو به مامان و بابا گفتم:
_خداحافظ
_خداحافظ عزیز دلم....بسلامت برسین
علی ماشین و روشن کرد و دستش و از پنجره بیرون اورد و گفت:
_خداحافظ
_خداحافظ
ماشین که از حیاط بیرون اومد مامان کاسه آب را پشتمون خالی کرد و گفت:
_بسلامت
دستی تکون دادم که خونه از دید چشمام محو شد
چند دقیقه ای توی سکوت نشسته بودیم که چشمم به پلاک قشنگی خورد که محمد از کربلا گرفته بود که بابا اون و به آینه ماشین وصل کرده بود
یه لحظه با یاد محمد جرقه ای توی ذهنم خورد و رو به علی گفتم:
_علی سریع برگرد
با تعجب گفت:
_چیزی جا گذاشتی؟
کلافه گفتم:
_نه....دوربرگرون دور بزن
_چرا؟؟
مسیر ما که از این ور نیست
مگه اینکه یه دختر الزایمری چیزی جا گذاشته باشه
حرصی گفتم:
_علی!!!
با خنده گفت:
_جانم
با آرامش ذاتی خودم جواب دادم:
_میخوام یه سر به محمد بزنم قبل از رفتن
یه لحظه خندش قطع شد وبا سکوتی کوتاه گفت:
_باشه
اما پشت این باشه اش بغضی پنهون بود....مطمئن بودم که حتی اشک توی چشماش حلقه زده...
ولی بخاطر من بغضش و نشکست و گریه نکرد
نفس عمیقی کشیدم و تا رسیدن به مزار محمد سرم و به شیشه تکیه دادم
بعد از رسیدن به «بهشت زهرا»، از ماشین پیاده شدم و بطری آبی را که علی از صندوق درآورده بود رو برداشتم و با خریدن یه دست گل نرگس، به سمت مزار حرکت کردم
وقتی بالا سر مزار رسیدم چند ثانیه فقط مبهوت مزار محمد و دور و برم رو نگاه میکردم
واقعا کی محمد شهید شد؟؟
کی اینجا شد مزارش؟!
آروم کنار مزارش نشستم
علی هم کنارم نشست
آروم کمی از آب رو روی مزارش ریختم
کم کم همه افکار توی ذهنم بیدار شدند و شروع به تحلیل دور و برم کردند
گل های نرگس را روی مزارش مرتب گذاشتم
خیلی گل نرگس رو دوست داشت
قرانم و از توی کیفم در آوردم و شروع بخوندن کردم
علی هم بعد از خوندن قران از کنارم بلند شد و به سمت مزار آقا جون رفت
فکر کنم فهمیده بود که نیاز به تنهایی دارم
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay