eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
💚💚💚 روشن ڪـن دلــم را تا سرچشمه هاے عظمتت را لمس ڪنم 🌱 خدایا جـدایم کن از هر چه از تو جدایم کرد‌...💔 💚💚💚 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👌سوال داری جریان چیه ⁉️غصه میاد😞❗️ و غم میاد😢❗️ و.. 🦋بخون علامه طهرانی روحی فداه چی میفرمایند..🌹 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
🌙دارم فکر میکنم داره میاد🌟 🍃گفتش ڪه اگه برا ۲۴ ساعت کردنو آزادڪنه،چیکار میکنی⁉️ 👈 هی فکر ڪردم، ڪردم دیدم چقد همه گناهارو دارم همین الانشم میڪنم ‼️ ♨️ همه چی همین الان هم من الان هم همه انجام میدم ، نیازۍ به آزاد شدنش نیست .😔😔 😭😭😭😭الهی العفو ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi ♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👌سرتو بالا بگير😊 🌸خدا سخت ترين نبردها رو ميده به قوى ترين😍 سربازاش. ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi ♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.... سی و پنجم 👇 💎 "برای رسیدن به آرامش" ☢ در این فصل به تبیینِ زیربنای همۀ خوبیهای یه جامعه و خصوصاً خانواده میپردازیم. 💢 موضوعی که کمتر بهش توجه میشه امّا اهمیتِ فوق العاده ای در زندگی داره👌 ✅ موضوعی که اگه همۀ انسانها به اهمیّتش پی ببرن زندگیشون عالی خواهد شد.🌈 💞 خیلی راحت میتونن محبت، صداقت، لذّت و سایر خوبی ها رو توی زندگیشون گسترش بدن. ✔️ وقتی انسان "مبنای نگاهش" رو درست کرد خیلی از مشکلاتش حل میشه. ☑️🔷🌷 🔸قرآن کریم یه آیۀ بسیار مهم و دقیق در مورد ازدواج و رابطۀ زن و شوهر داره. 🌺 در سوره مبارکه روم آیه ۲۱ خداوند متعال میفرماید: ✨وَ مِنْ آيٰاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْوٰاجاً لِتَسْكُنُوا إِلَيْهٰا وَ جَعَلَ بَيْنَكُمْ مَوَدَّةً وَ رَحْمَةً إِنَّ فِي ذٰلِكَ لَآيٰاتٍ لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ✨
👈 در ابتدای این آیه، خداوند متعال خیلی واضح، "ازدواج" رو یکی از نشانه های خداوند میدونن. (وَ مِن آیاتِهِ) 💯 "آیه" هم به این معناست که اگه کسی در موردش فکر کنه به عظمت و بزرگی میرسه ✅ اینجا معلوم میشه که ازدواج امر مهمی هست. 🌠 در آخرِ آیه هم میفرماید این نشانه برای "اهلِ " هست. 🌹 در واقع خداوند حکیم دارن به این اشاره میکنن که باید در مورد ازدواج خیلی فکر کنید. 👌 💍 خبرای زیادی توی ازدواج هست. آثار خیلی خوبی داره. 😊 🌷در ادامۀ آیه، خداوند مهربان خیلی صریح "هدفِ ازدواج" رو عنوان میکنن:👇 💞 لِتَسْكُنُوا إِلَيْهٰا ؛ ازدواج کنید تا به "آرامش" برسید... 🔷 اینکه یه زن و مرد طی ازدواجشون چطور به آرامش میرسن رو در ادامه تقدیم میکنیم. 🌺 امّا فعلاً این موضوع مهمه که "خالِقِ ما، هدف از ازدواج رو رسیدن به آرامش معرفی فرمودن"😌 ✔️ در واقع باید به همه اینطوری توصیه کنیم و بگیم: "هر کی توی زندگیش نیاز به آرامش داره، بهترین راهِ رسیدن به آرامش، ازدواج هست"💞 ✅🔶🌷➖💍💖 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_سی_ششم باصدای زنگ گ
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 باعصبانیت کتابم وبه گوشه ای پرت کردم،خیر سرم اومدم درس بخونم استرسم کم بشه ولی اصلانمی تونستم تمرکزکنم. ازحرص دلم می خواست خودم وآتیش بزنم،آخه کدوم خانواده ای حاضر میشه بچش وبفروشه که خانواده ی من دارن این کارومی کنن؟! باحرص ازجام بلندشدم و کلافه تواتاق راه رفتم، طی یک تصمیم آنی رفتم جلوی آیینه وشانه رو برداشتم تا موهام وشانه کنم،کلادلم می خواست حواسم وازاین جریانات پرت کنم. باصدای باباشانه ازدستم افتاد: بابا:هالین،بیاپایین کارت دارم. باچشم های گردشده به شانه نگاه می کردم،وای خدایا الان اصلا تحمل ندارم مطمئنم نمی تونم خودم وکنترل کنم وقاطی می کنم،یادحرف های دنیاافتادم که می گفت باید متقاعدشون کنم که بیخیال این وصلت بشن آره من می تونم بایدبتونم،باید همه ی سعیم و بکنم تاراضیشون کنم که بیخیال بشن،باصدای باباچشم ازشانه برداشتم: بابا:هالین،بیادیگه. آب دهانم وقورت دادم وآروم ازاتاق بیرون رفتم، نفس عمیقی کشیدم وبه سمت پله ها رفتم، خواستم برم پایین که دیدم بابام داره میادبالا، باطعنه گفت: بابا:زحمت نکش خودم میام.کنارم ایستادوگفت: بابا:چرارنگت پریده؟اصلاچرااینطوری باترس من ونگاه می کنی؟می خوام باهات حرف بزنم نمی خوام سلاخیت کنم که. نتونستم خودم ونگه دارم و پوزخندی زدم،والا این تصمیمی که اینابرام گرفته بودن ازسلاخی بدتر بود. سعی کردم حالت چهرم وتغییر بدم،لبخندزورکی ای زدم وگفتم: +نه،چیزی نیست. شانه ای بالاانداخت وبه سمت کتابخانه رفت، منم مثل یک بچه اردک پشت سرش رفتم،واردشد منم پشت سرش رفتم ودروبستم. روی مبل نشستم،باباهم روبه روم پشت میزکارش نشست وزل زدبهم، سرم وانداختم پایین،دلم نمی خواست نفرت واز چشمام بخونه، باصداش سرم روآورد بالا: بابا:هالین توچندسالته؟ آب دهانم وقورت دادم وگفتم: +هجده. بابالبخندی زدوگفت: بابا:خوبه،پس سن ازدواجته.‌ سریع جبهه گرفتم: +نه اصلاهم اینطورنیست به نظرم سنم برای ازدواج کمه. باباچشماش وگردکردوگفت: بابا:یعنی اگه یک موردخوب بیاد قبول نمی کنی؟بابی تفاوتی گفتم: +خب معلومه که نه! بابانفس عمیقی کشیدوگفت: بابا:خب اشتباه می کنی،خیلی بده که آدم لگد به بختش بزنه. خودم وزدم به اون راه وگفتم: +هرچیزی که برای آدم خوشبختی نمیشه، درضمن ملاک های هرکسی برای ازدواج فرق می کنه. باباچیزی نگفت وبااخم نگاهم کرد، خنده ی زورکی تحویلش دادم وگفتم: +حالاچرااین حرف هارومی زنید؟ نکنه خبریه؟ بابافکرکردکه من مشتاق شدم، باهیجان گفت: بابا:آره یک موردخیلی خیلی خوب که آرزوی هر دختری میتونه باشه‌. تودلم گفتم آخه یک آدم لاشی چرا بایدآرزوی هر دختری باشه؟ +بیخیال بابا،من قصدازدواج ندارم شماهم جواب منفی بهشون بدین. باباکلافه شده بود،بابی حوصلگی گفت: بابا:بس کن هالین همچین موردی دیگه گیرت نمیاد. واقعاممنونم ازاین همه محبت، خیلی غیرمستقیم داشت بهم می گفت که خیلی بی خاصیتم وفقط لیاقتم یک آدم هرزه ست. پوف کلافه ای کشیدم وگفتم: +بابامن واقعابااین حرفاتون فکرمی کنم که رو دستتون موندم،نکنه من ونونخوراضافه میدونید؟ باباسکوت کردوچیزی نگفت، خب معلومه هالین احمق خودشون گفتن که تو ناخواسته ای بعد انتظار داری نون خوراضافه نباشی؟ پوزخندی زدم وباناراحتی گفتم: +ممنون جوابم وگرفتم. بابا:تونون خور اضافه نیستی مافقط نگرانتیم. باکلافگی دستم وتوهواتکون دادم وگفتم: +بس کن بابا،من می تونم برای زندگی وآیندم تصمیم بگیرم. بابااخماش وکشیدتوهم وگفت: بابا:نمی تونی هالین،نمی تونی،اگه می تونستی انقدرراحت ازاین خواستگارردنمی شدی. +وای بابابسه دیگه،گفتم که نظرم منفیه من همش هجده سالمه سنم اونقدری زیاد نیست که یک دخترترشیده به حساب بیام ومطمئن باش با این وضعی که ماداریم خواستگارای خیلی بهتری برام میان. خواست چیزی بگه که صدای گوشیش مانع شد، ازکتابخانه رفت بیرون وجواب گوشیش وداد. دوتاسیلی آروم روی صورتم زدم تاآروم بشم، نفس عمیقی کشیدم وزیرلب گفتم: +هالین آروم باش تومی تونی قانعش کنی. دربازشدوبابااومدتو،دوباره پشت میزنشست منتظرزل زدبهم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay