📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_سی_سوم درباصدای تیکی
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_سی_چهارم
ازجلوی اتاق مامان وباباردمی شدکه صداشون وشنیدم،داشتن حرف میزدن.
آروم آروم به سمت اتاق رفتم وگوشم وبه دراتاق چسبوندم.
مامان:خب الان چیکارکنیم؟
بابا:چیو؟
مامان:تاالان گِل لگدمی کردم شهرام؟میگم من به هالین گفتم قبول نمیکنه،زیربارازدواج زوری نمیره.
باباصداش تقریبارفت بالا:
بابا:غلط کرده،مگه دست خودشه؟
ما اون وبزرگش کردیم حداقل باید برای تشکر از لطف هایی که درحقش کردیم یک کاری انجام بده دیگه.
مامان: هیس آروم تر،دیگه من نمیدونم من حرف زدم قبول نکردبقیش باخودته.
بابا:فعلابگیر بخواب خودم فرداباهاش حرف میزنم.
مامان:اگه قبول نکنه چی؟
بابا:غلط کرده مجبوره قبول کنه وگرنه من بدبخت میشم،اگه قبول کنه هم من ورشکسته نمیشم هم اون کل عمرش خوشبخته.
دیگه صدایی نمی شنیدم،مگه خوشبختی فقط پوله؟
چرا اینانمی فهمن من طاقت ندارم بایک آدمی که ازش بدم میادهمخونه بشم،چرانمی فهمن من ازازدواج تو سن کم بدم میاد،آخه باچه زبونی بگم نمیخوام؟وای خدایاخودت کمک کن.
صدای هق هقم بلندشد،سریع به سمت اتاقم دویدم یه وقت صدای گریه ی بچه ی ناخواستشون اذیتشون نکنه.
همونجاپشت درنشستم ودستم وازجلوی دهانم برداشتموباصدای بلندتری گریه کردم.
یکم که آروم شدم ازجام بلندشدم و
همچنان که اشکام جاری بودلباسام وعوض کردم.
اصلاحوصله ی اینکه آرایش صورتم وپاک کنم نداشتم،
همونجوری خودم وپرت کردم روی تخت وسعی کردم بخوابم.
*
باصدای آلارم گوشیم ازخواب بیدارشدم،سریع دستام وگذاشتم روی سرم،وای خداسرم داشت می ترکیدحس میکردم
مغزم داره ازجاش درمیاد،لعنتی گریه های دیشب ونوشیدنی هایی که خوردم کارخودش وکرد.
باکرختی ازجام بلندشدم وبه سمت آیینه رفتم، بادیدن خودم هم خندم گرفت هم ترسیدم،
چشمام ازشدت گریه پف کرده بود وقرمزشده بود، ریمل کلا دورچشمم ریخته بودورژم دورلبم پخش شده بود،موهامم که انقدرداغون بود
راحت یک گنجشک میتونست داخلش لانه کنه.
تصمیم گرفتم برم یه دوش بگیرم،بعدازبرداشتن لباس وحوله واردحمام شدم.
بعدازیک ربع حاضرجلوی آیینه نشستم وموهامو سشوارکشیدم،۶وقتی موهام خشک شدسریع لباسای مسخره ی مدرسه روپوشیدم.
اصلادلم نمیخواست امروزبرم مدرسه،درسته سردردم کم شده بودولی اصلاحسش نبود،
مطمئنم دنیا امروزنمیادچون دیشب تادیروقت مهمانی بودوحسابی سرش شلوغ بود.
پوف کلافه ای کشیدم وبعدازبرداشتن کولم ازاتاق رفتم بیرون.
سریع به سمت آشپزخانه رفتم وصبحانه روآماده کردم وپشت میزنشستم وشروع کردم به خوردن صبحانه،منتظرمامان وباباوخانم جون نموندم،بابا و مامان که مسلماًبعدازاون میزگردی که راجب من تشکیل دادن وتادیروقت بیداربودن الان بیدار نمیشن خانم جونم که حالش خوب نبود.
یادزن عموافتادم،انقدردیشب حالم بدبودکه پاک یادم رفت حالش وبپرسم.سریع گوشیم وبرداشتم وبه شایان پیام
دادم:
+سلام شایان،زن عموخوب شد؟
مطمئنم الان شایان خوابه،پس بیخیال جوابش شدم وگوشیم وتوجیب مدرسم گذاشتم وبه خوردن صبحانه ادامه دادم
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_سی_پنجم
وای نه!!فقط پنج دقیقه مونده،برگشتم وعقب ونگاه نکردم،سه تامیزمونده بودتابه میز من.
معلم ریاضیمون داشت تکالیف ونگاه می کرد،منم اصلایادم نبودننوشته بودم، ایندفعه بایدتعهدبدم،
این دنیاهم نیومده خاک برسرحداقل بتونم ازروی اون بنویسم بابقیه ی بچه هاهم که جورنیستم.
دوباره به عقب نگاه کردم،دوتامیزمونده وای خدایا،به ساعت نگاه کردم سه دقیقه مونده خدانکنه بخوای زمان زودبگذره،هردقیقه به اندازه ای نیم ساعت طول میکشه،اه.صدای معلممون باعث شدازترس عین میخ بشینم:
خانم شیخی:محتشم دفترتوآماده کن الان میام.
برای حفظ ظاهردفترم وبازکردم وآماده روی میزگذاشتم.
برگشتم،آخرین میزبود،تکالیف بچه های اون میزو
که نگاه میکنه میرسه به من.
باصدای زنگ جیغ خفه ای ازذوق کشیدم، وای خدایا مرسی.
قبل ازاینکه معلمم چیزی بگه سریع دفتروکتابم وجمع کردم وبه قدم های تندازکلاس بیرون
رفتم.
منتظرموندم یکم خلوت بشه بعدازمدرسه بزنم بیرون،بچه ها عین وحشیابه هم می پریدن.
سری ازتاسف تکون دادم وبه پشت سرم نگاه کردم،آخ جون پشتم آیینه بود، سریع موهامو درست کردم وکولم وروی دوشم جابه جاکردم.
کمی خلوت شده بود،ازمدرسه بیرون رفتم وچشمام وچرخوندم تاسرویسم وپیداکنم.
کنارخیابون پارک کرده بود، سریع به سمت ماشین رفتم وسوارشدم.
به راننده ی رومغزآروم سلامی کردم وبه سمت صندلی های عقب رفتم ونشستم.
پوف،خیلی روزکسل کننده ای بود،همونجوری که حالم بدبود،دنیاهم نیومده بودواین بیشترحالم وبدمی کردچون بدجورنیازداشتم بایکی حرف
بزنم.
یهویادشایان افتادم،گوشیم وبرداشتم وسریع رمزش وبازکردم؛شایان جواب پیام صبحم وداده بود:
شایان:سلام هالین،آره بهتره توخوبی؟چخبر؟
حوصله نداشتم جوابش و بدم فقط می خواستم ازحال زن عمومطمئن بشم که شدم.
هدفونم وازکیفم درآوردم وتوگوشم گذاشتم ویه آهنگ غمگین پلی کردم وچشمام وبستم.
باصدای بلندرارنده چشمام وبازکردم:
راننده:اگه دوست داری بلندشوبرو خونتون،رسیدیم.
اوف اصلانفهمیدم کی خوابم برد،هدفونم وازگوشم درآوردم وتوکیفم گذاشتم.
صدای عصبانی رارنده بلندشد:
راننده:بلندشوبرودیگه،خونه زندگی نداری تو؟
زدم به سیم آخر،ازجام بلندشدم ودرحالی که ازخشم می لرزیدم گفتم:
+درست صحبت کن نکبت،هِی هیچی نمیگم پرروترمیشی،بی خانمان خودتی بدبخت،
فکرکردی کی هستی که به خودت اجازه میدی بامن اینطوری حرف بزنی؟وقتی رفتم مدرسه
ازت شکایت کردم وازکاربی کارت کردم اون وقت می فهمی که نبایدبامن دربیوفتی.
بی توجه به نگاه های پرتعجب بچه هاونگاه خشمگین رارنده ازماشین اومدم پایین ودرو محکم به هم کوبیدم.مرتیکه ... فکرکرده کیه، یعنی خدانکنه آدم حالش بدباشه ازهمه جا برات میباره،اه.
همونجورکه غرمیزدم زنگدروزدم،بعدازچنددقیقه الاف شدن زحمت کشیدن دروبازکردن.
کتونیام ودرآوردم وواردخونه شدم ودرومحکم به هم کوبیدم.
صدای عصبانی مامان بلندشد:
مامان:وحشی چته؟سگ گازت گرفته؟
بروبابایی بهش گفتم ومستقیم رفتم تواتاقم،
اصلانمیدونم چرا انقدرجوش آوردم،انقدرکه تو این چندروزتحت فشاربودم،انگارتازه فهمیدم چه بلایی قراره سرمبیاد،انگارتازه به خودم اومد،
انگارتازه فهمیدم که بایدیه کاریبکنم.
لباسام وعوض کردم وازاتاقاومدم بیرون، رفتم پایین وواردآشپزخانه شدم.
خانم جون باصدای آرومی داشت بامامان حرفمی زد، اگه یه وقت دیگه بودنمی تونستم جلوی فوضولیم وبگیرم ولیالان دیگه حتی حس فوضولیمنیست.
سرفه ای کردم که خانم برگشت سمتم ولبخندی زدو گفت:
خانم جون:سلام مادرخوبی؟
نیمچه لبخندی زدم وگفتم:
+عالیم
وفقط خودم می دونستم که چه دروغ بزرگی میگم، لبخندم تبدیل به پوزخندشد.
خانم جون دیس برنج وروی میزگذاشت وهمراه بامامان پشتمیزنشستن.خانم جون انگارکه یاد چیزی افتادهباشه یهو ازجاش بلندشدو جلوم ایستاد، باتعجب نگاهش کردم که باذوق بچه گانه ای گفت:
خانم جون:قشنگه؟
باتعجب گفتم:
+چی؟
خانم جون گفت:
خانم جون:خوب فکرکن،تغییریتومن نمی بینی؟
کمی فکرکردم وگفتم:
+نه خب مثل همیشه حاضرشدیدکه بریدمدرسه دیگه. عین بچه هاباقهرگفت:
خانم جون:مانتووشلواررسمی پوشیدم تازه مقنعه هم گذاشتم.
آخی راست میگه هااصلاحواسم نبود.
+ای جونم ببخشیدحواسم نبودخیلی بهتون میاد.
خانم جون که طفلک بادش خوابیده بودومثل چند دقیقه قبل ذوق نداشتدوباره پشتمیز نشست و مشغولخوردن غذاشد.
اصلاحس اینکه ازدلش دربیارم و نداشتم،به وقتش ازدلش درمیارم.زیرچشمی به مامان نگاه کردم،زل زده بودبهم،خدامیدونه بازداره چه نقشه ای برای من بدبخت میکشه،سعی کردم اهمیت ندم، نفس عمیقی کشیدم وآروم آروم غذامو خوردم..
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_سی_ششم
باصدای زنگ گوشیم ازخواب بیدارشدم،
لعنتی کی الان زنک میزنه اخه؟
به ساعت نگاه کردم، پنج بودتازه دوساعت خوابیده بودم، من کلا هروقت ازمدرسه میام بایدسه ساعت بخوابم نه دوساعت،اه.
بیخیال فکرکردن شدم وگوشی وجواب دادم:
+بله؟
دنیا:سلامممم
+سلام وکوفت،آخه الان چه وقت زنگ زدنه؟
دنیا:واچیه مگه؟
+چیه مگه؟تونمیدونی من بایدسه ساعت بخوابم،
خودت نیومدی مدرسه تالنگ ظهرخواب بودی،
فکرکردی همه مثل خودت بیکارن؟
بیچاره خودش فهمیددلم پره ودارم سراون خالی می کنم،هیچی نگفت واجازه داد هرچی ازدهانم درمیومد بهش بگم، اگهخودم بودم اجازه نمیدادم ولی دنیا واقعاخوبه ودرکش بالاست.فحش دادنم که تموم شدگفت:
دنیا:تموم شد؟
یکم خجالت کشیدم باصدای آرومی گفتم:
+آره
دنیاخندیدوگفت:
دنیا:خب حالابگوچی شده؟
باناراحتی تموم حرف های دیشب مامان وباباروبهش گفتم،دنیاگفت:
دنیا:ببین هالین ایناروتصمیمشون جدین من اون روزتوکتابخونه هم بهت گفتم دوتاراه داری یاخانوادت وراضی کنی که بیخیال بشن اگه این نشدبایدخودطرف وبه غلط کردن بندازی.
آهی کشیدم وگفتم:
+نمیدونم والا،حالاامروزمثل اینکه بابام میخواد حرف بزنه سعی میکنم منصرفش کنم اگه نشه مجبورم ازراه دوم واردبشم.
دنیا:آفرین عشقم،دیگه هم نگران چیزی نباش حل میشه.
+مرسی دنیا
دنیا:بابت چی؟
+همینکه هستی وکمکممی کنی.
دنیا:پشمک خودمی.
خندیدم وگفتم:
+دیگه پررونشو.
دنیا:من برم خبری شد زنگ بزن بگو.
+باشه،خداحافظ عزیزم.
دنیا:خداحافظ پشمک.
گوشی وگوشه ی تخت گذاشتم،خب حالا چیکار کنم؟ بخوابم؟نخوابم؟ بیخیال بلندشم بهتره،دیگه خوابم نمیبره که. ازجام بلندشدم وروبه روی آیینه ایستادم، چشمامازتعجب گردشد، من کِیگریه کردم؟ صورتم ازاشک خیس بود. اشکام وپاککردم وزیرلب غرزدم:
+اه هالین خیلی ضعیف شدی خیلی.
موهام وباکش بالاسرم جمع کردم وازاتاق رفتم بیرون.
مامان توسالن نشسته بود وداشت تلویزیوننگاه می کرد،
بدون هیچ حرفی به سمت آشپرخونهرفتم
ولیوان آبی خوردموازآشپزخونه اومدم بیرون.
روی مبل نشستم،مامان بااخم گفت:
مامان:علیک سلام.
چیزی نگفتم درواقع طوری وانمودکردم که انگارچیزی نشنیدم وزل زدم به تلویزیون.
مامان:ببین میخوای قهرکنی
کن فدای سرم ولی اینوبدون توچه بخوای چه نخوای باید باسامی ازدواج کنی.
اجازه ی هیچ جوابی روبهم نداد وباعصبانیت ازجاش بلندشدورفت بالا.
سرم وازعصبانیت تودستام گرفتم،یه دقیقه میام آروم باشمانمیزارن.
باصدای زنگ آیفون ازجام بلندشدم به سمت آیفون رفتم،باباوخانم جون بودن.
دروبازکردم ومنتظرموندم بیان تو،واردخونه شدن وبعدازسلام واحوال پرسی بابابه سمت اتاقش رفت وخانم جونم روی مبل نشست ومقنعش ودرآوردوگفت:
خانم جون:وای پختم ازگرما.
خندیدم ورفتم آشپزخانه تولیوان یه شربت آلبالوی خنک ریختم وبردم براش.
باباازپله هااومدپایین،سریع ازجام بلندشدم تابه اتاقم برم،
اصلادلم نمی خواست روبه دیدش باشم فقط میخواستم ازدستش فرارکنم، باصداشمجبورشدم بایستم:
بابا:هالین کجامیری؟
آب دهانم وقورت دادم وگفتم:
+میرم درس بخونم.
چشماش وریزکردوسری به عنوان تاییدتکون داد ودیگه چیزی نگفت.
نفس عمیقی کشیدم وزیرلب گفتم:
+خدایاخودت کمک کن.
قبل اینکه حرف دیگه ای بزنه ازپله هارفتم بالاووارداتاقم شدم ودرومحکم به هم کوبیدم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🌸#وصل به اصل بودن*
وقتی گیلاس🍒 با بند باریکش به درخت متصل است
همه عوامل در جهت رشدش در تلاشند..
*#⭐ ▫️باد باعث طراوتش میشود
*#⭐ ▫️آب باعث رشدش میشود
*#⭐ ▫️و آفتاب پختگی و کمال میبخشد
*👌اما …*
به محض پاره شدن آن بند و جدا شدن از درخت،
▫️آب باعث گندیدگی
▫️باد باعث پلاسیدگی
▫️و آفتاب باعث پوسیدگی و ازبین رفتن طراوتش میشود..
👈بنده بودن یعنی همین، یعنی بند به خدا بودن، که اگر این بند پاره شد، دیگر همه عوامل در نابودی ما مؤثر خواهد بود.
#✅پول ، قدرت، شهرت، زیبایی….تا بند به خداییم برای رشد ما، مفید و بسیار هم خوب است اما به محض جدا شدن بند بندگی، همه آن عوامل باعث تباهی و فساد ما می شود*🌸 🍃
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚@romankademazhabi♥️
🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
#از_خانه_تا_خدا....
#درس سی و چهارم
👇
💎 "ماه عسل سی ساله!"
🔴 توی کشورهایی که #تفکر_غیر_دینی رواج داره، آمارِ خودکشی خصوصاً در افرادِ سالخورده خیلی بالاست.
👈 علتش هم اینه که اونا بعد از یه سنی دیگه زندگی براشون بی معناست.
🚫 چون صاحبانِ حکومت در اون جوامع به انسانها "نگاهِ ابزاری" دارن.
میگن تو تا وقتی میتونی کار کنی مفید هستی و وقتی دیگه نتونستی کار کنی هیچ ارزشی نداری و بهتره که بمیری!😒
🎴 متأسفانه برخی از احزابِ سیاسی با تمامِ توانشون سعی میکنن "سبکِ زندگی غربی" رو در کشورِ ما هم ترویج کنن.
🔺 چون این سبکِ زندگی کمک زیادی به "افزایشِ ثروتِ سرمایه دارانِ بزرگ و بنگاه های بزرگِ اقتصادی" میکنه 💵💰
و اونا هم فقط دنبال #ثروت و #قدرت هستن و زندگی انسانها هیچ ارزشی براشون نداره....🚷
✅ در این شرایط👆 ما باید تلاش کنیم تا حقیقتِ زندگی غربی رو به انسانها و خصوصاً جوانان نشون بدیم.
🔶 قطعاً هیچ انسانِ عاقلی با دیدنِ حقایقِ زندگی غیر دینی، سراغِ این نوع از زندگی نخواهد رفت.
🔞 طی این فصل میتونیم این نتیجه رو بگیریم که #تفکر_غیر_دینی عمدتاً بر پایۀ "لذّت دادن به هوای نفس" پیش میره
و به همین دلیل باعث افزایشِ مشکلاتِ آدم میشه...⚡️
✔️ امّا #تفکر_دینی درسته که یه مقدار "اوّلش ظاهراً سختی داره"
امّا در نهایت لذّتهای انسان رو هزاران برابر بیشتر و #عمیق تر میکنه 💞
هر "آدمِ عاقلی" حتماً لذّتهای تر بیشتر و #عمیق رو ترجیح خواهد داد.👌
🌷خدایا توانایی درکِ "لذتهای عمیقِ دینداری"
و "شناختِ واقعیتهای زندگی غیر دینی" رو به همۀ ما عنایت بفرما....
🔷✅🌹➖🌺💖
اللهم صل علی محمد و آل محمد
و عجل فرجهم
┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄