eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 وای نه!!فقط پنج دقیقه مونده،برگشتم وعقب ونگاه نکردم،‌سه تامیزمونده بودتابه میز من. معلم ریاضیمون داشت تکالیف ونگاه می کرد،منم اصلایادم نبودننوشته بودم، ایندفعه بایدتعهدبدم، این دنیاهم نیومده خاک برسرحداقل بتونم ازروی اون بنویسم بابقیه ی بچه هاهم که جورنیستم. دوباره به عقب نگاه کردم،دوتامیزمونده وای خدایا،به ساعت نگاه کردم سه دقیقه مونده خدانکنه بخوای زمان زودبگذره،هردقیقه به اندازه ای نیم ساعت طول میکشه،اه.صدای معلممون باعث شدازترس عین میخ بشینم: خانم شیخی:محتشم دفترتوآماده کن الان میام. برای حفظ ظاهردفترم وبازکردم وآماده روی میزگذاشتم. برگشتم،آخرین میزبود،تکالیف بچه های اون میزو که نگاه میکنه میرسه به من. باصدای زنگ جیغ خفه ای ازذوق کشیدم، وای خدایا مرسی. قبل ازاینکه معلمم چیزی بگه سریع دفتروکتابم وجمع کردم وبه قدم های تندازکلاس بیرون رفتم. منتظرموندم یکم خلوت بشه بعدازمدرسه بزنم بیرون،بچه ها عین وحشیابه هم می پریدن. سری ازتاسف تکون دادم وبه پشت سرم نگاه کردم،آخ جون پشتم آیینه بود، سریع موهامو درست کردم وکولم وروی دوشم جابه جاکردم. کمی خلوت شده بود،ازمدرسه بیرون رفتم وچشمام وچرخوندم تاسرویسم وپیداکنم. کنارخیابون پارک کرده بود، سریع به سمت ماشین رفتم وسوارشدم. به راننده ی رومغزآروم سلامی کردم وبه سمت صندلی های عقب رفتم ونشستم. پوف،خیلی روزکسل کننده ای بود،همونجوری که حالم بدبود،دنیاهم نیومده بودواین بیشترحالم وبدمی کردچون بدجورنیازداشتم بایکی حرف بزنم. یهویادشایان افتادم،گوشیم وبرداشتم وسریع رمزش وبازکردم؛شایان جواب پیام صبحم وداده بود: شایان:سلام هالین،آره بهتره توخوبی؟چخبر؟ حوصله نداشتم جوابش و بدم فقط می خواستم ازحال زن عمومطمئن بشم که شدم. هدفونم وازکیفم درآوردم وتوگوشم گذاشتم ویه آهنگ غمگین پلی کردم وچشمام وبستم. باصدای بلندرارنده چشمام وبازکردم: راننده:اگه دوست داری بلندشوبرو خونتون،رسیدیم. اوف اصلانفهمیدم کی خوابم برد،هدفونم وازگوشم درآوردم وتوکیفم گذاشتم. صدای عصبانی رارنده بلندشد: راننده:بلندشوبرودیگه،خونه زندگی نداری تو؟ زدم به سیم آخر،ازجام بلندشدم ودرحالی که ازخشم می لرزیدم گفتم: +درست صحبت کن نکبت،هِی هیچی نمیگم پرروترمیشی،بی خانمان خودتی بدبخت، فکرکردی کی هستی که به خودت اجازه میدی بامن اینطوری حرف بزنی؟وقتی رفتم مدرسه ازت شکایت کردم وازکاربی کارت کردم اون وقت می فهمی که نبایدبامن دربیوفتی. بی توجه به نگاه های پرتعجب بچه هاونگاه خشمگین رارنده ازماشین اومدم پایین ودرو محکم به هم کوبیدم.مرتیکه ... فکرکرده کیه، یعنی خدانکنه آدم حالش بدباشه ازهمه جا برات میباره،اه. همونجورکه غرمیزدم زنگ‌درو‌زدم،‌بعدازچنددقیقه الاف شدن زحمت کشیدن دروبازکردن. کتونیام ودرآوردم وواردخونه شدم ودرومحکم به هم کوبیدم. صدای عصبانی مامان بلندشد: مامان:وحشی چته؟سگ گازت گرفته؟ بروبابایی بهش گفتم ومستقیم رفتم تواتاقم، اصلانمیدونم چرا انقدرجوش آوردم،انقدرکه تو این چندروزتحت فشاربودم،انگارتازه فهمیدم چه بلایی قراره سرم‌بیاد،انگارتازه به خودم اومد، انگارتازه فهمیدم که بایدیه کاری‌بکنم. لباسام وعوض کردم وازاتاق‌اومدم بیرون، رفتم پایین و‌واردآشپزخانه شدم. خانم جون باصدای آرومی داشت بامامان حرف‌می زد، اگه یه وقت دیگه بودنمی تونستم جلوی فوضولیم وبگیرم ولی‌الان دیگه حتی حس فوضولیم‌نیست. سرفه ای کردم که خانم برگشت سمتم ولبخندی زدو گفت: خانم جون:سلام مادرخوبی؟ نیمچه لبخندی زدم وگفتم: +عالیم وفقط خودم می دونستم که چه دروغ بزرگی میگم، لبخندم تبدیل به پوزخندشد. خانم جون دیس برنج وروی میز‌گذاشت وهمراه بامامان پشت‌میزنشستن‌.خانم جون انگارکه یاد چیزی افتاده‌باشه یهو ازجاش بلندشدو جلوم‌ ایستاد، باتعجب نگاهش کردم که باذوق بچه گانه ای گفت: خانم جون:قشنگه؟ باتعجب گفتم: +چی؟ خانم جون گفت: خانم جون:خوب فکرکن،تغییری‌تومن نمی بینی؟ کمی فکرکردم وگفتم: +نه خب مثل همیشه حاضرشدیدکه بریدمدرسه دیگه. عین بچه هاباقهرگفت: خانم جون:مانتووشلواررسمی پوشیدم تازه مقنعه هم گذاشتم. آخی راست میگه هااصلاحواسم نبود. +ای جونم ببخشیدحواسم نبودخیلی بهتون میاد. خانم جون که طفلک بادش خوابیده بودومثل چند دقیقه قبل ذوق نداشت‌دوباره پشت‌میز نشست و مشغول‌خوردن غذاشد‌. اصلاحس اینکه ازدلش دربیارم و نداشتم،به وقتش ازدلش درمیارم.زیرچشمی به مامان نگاه کردم،‌زل زده بودبهم،خدامیدونه بازداره چه نقشه ای برای من بدبخت میکشه،سعی کردم اهمیت ندم، نفس عمیقی کشیدم وآروم آروم غذامو خوردم.. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 باصدای زنگ گوشیم از‌خواب بیدارشدم، لعنتی کی الان زنک میزنه اخه؟ به ساعت نگاه کردم، پنج بودتازه دوساعت خوابیده بودم، من کلا هروقت ازمدرسه میام بایدسه ساعت بخوابم نه دوساعت،اه. بیخیال فکرکردن شدم وگوشی وجواب دادم: +بله؟ دنیا:سلامممم +سلام وکوفت،آخه الان چه وقت زنگ زدنه؟ دنیا:واچیه مگه؟ +چیه مگه؟تونمیدونی من بایدسه ساعت بخوابم، خودت نیومدی مدرسه تالنگ ظهرخواب بودی، فکرکردی همه مثل خودت بیکارن؟ بیچاره خودش فهمیددلم پره ودارم سراون خالی می کنم،هیچی نگفت واجازه داد هرچی ازدهانم درمیومد بهش بگم، اگه‌خودم بودم اجازه نمیدادم ولی دنیا واقعاخوبه ودرکش بالاست.فحش دادنم که تموم شدگفت: دنیا:تموم شد؟ یکم خجالت کشیدم باصدای آرومی گفتم: +آره دنیاخندیدوگفت: دنیا:خب حالابگوچی شده؟ باناراحتی تموم حرف های دیشب مامان وباباروبهش گفتم،دنیاگفت: دنیا:ببین هالین ایناروتصمیمشون جدین من اون روزتوکتابخونه هم بهت گفتم دوتاراه داری یاخانوادت وراضی کنی که بیخیال بشن اگه این نشدبایدخودطرف وبه غلط کردن بندازی. آهی کشیدم وگفتم: +نمیدونم والا،حالاامروزمثل اینکه بابام میخواد حرف بزنه سعی میکنم منصرفش کنم اگه نشه مجبورم ازراه دوم وارد‌بشم. دنیا:آفرین عشقم،دیگه هم نگران چیزی نباش حل میشه. +مرسی دنیا دنیا:بابت چی؟ +همینکه هستی وکمکم‌می کنی. دنیا:پشمک خودمی. خندیدم وگفتم: +دیگه پررونشو. دنیا:من برم خبری شد زنگ بزن بگو. +باشه،خداحافظ عزیزم. دنیا:خداحافظ پشمک. گوشی وگوشه ی تخت گذاشتم،خب حالا چیکار کنم؟ بخوابم؟نخوابم؟ بیخیال بلندشم بهتره،دیگه خوابم نمیبره که. ازجام بلندشدم وروبه روی آیینه ایستادم، چشمام‌ازتعجب گردشد، من کِی‌گریه کردم؟ صورتم ازاشک خیس بود. اشکام وپاک‌کردم وزیرلب غرزدم: +اه هالین خیلی ضعیف شدی خیلی. موهام وباکش بالاسرم جمع کردم وازاتاق رفتم بیرون. مامان توسالن نشسته بود وداشت تلویزیون‌نگاه می کرد، بدون هیچ حرفی به سمت آشپرخونه‌رفتم ولیوان آبی خوردم‌وازآشپزخونه اومدم بیرون. روی مبل نشستم،مامان بااخم گفت: مامان:علیک سلام. چیزی نگفتم درواقع طوری وانمودکردم که انگارچیزی نشنیدم وزل زدم به تلویزیون. مامان:ببین میخوای قهرکنی کن فدای سرم ولی اینوبدون توچه بخوای چه نخوای باید باسامی ازدواج کنی. اجازه ی هیچ جوابی روبهم نداد وباعصبانیت ازجاش بلندشدورفت بالا. سرم وازعصبانیت تودستام گرفتم،یه دقیقه میام آروم باشمانمیزارن. باصدای زنگ آیفون ازجام بلندشدم به سمت آیفون رفتم،باباوخانم جون بودن. دروبازکردم ومنتظرموندم بیان تو،واردخونه شدن وبعدازسلام واحوال پرسی بابابه سمت اتاقش رفت وخانم جونم روی مبل نشست ومقنعش ودرآوردوگفت: خانم جون:وای پختم ازگرما. خندیدم ورفتم آشپزخانه تولیوان یه شربت آلبالوی خنک ریختم وبردم براش. باباازپله هااومدپایین،سریع ازجام بلندشدم تابه اتاقم برم، اصلادلم نمی خواست روبه دیدش باشم فقط میخواستم ازدستش فرارکنم، باصداش‌مجبورشدم بایستم: بابا:هالین کجامیری؟ آب دهانم وقورت دادم وگفتم: +میرم درس بخونم. چشماش وریزکردوسری به عنوان تاییدتکون داد ودیگه چیزی نگفت. نفس عمیقی کشیدم وزیرلب گفتم: +خدایاخودت کمک کن. قبل اینکه حرف دیگه ای بزنه ازپله هارفتم بالاو‌وارداتاقم شدم ودرومحکم به هم کوبیدم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸 به اصل بودن* وقتی گیلاس🍒 با بند باریکش به درخت متصل است همه عوامل در جهت رشدش در تلاشند.. *#⭐ ▫️باد باعث طراوتش میشود *#⭐ ▫️آب باعث رشدش میشود *#⭐ ▫️و آفتاب پختگی و کمال میبخشد *👌اما …* به محض پاره شدن آن بند و جدا شدن از درخت، ▫️آب باعث گندیدگی ▫️باد باعث پلاسیدگی ▫️و آفتاب باعث پوسیدگی و ازبین رفتن طراوتش میشود.. 👈بنده بودن یعنی همین، یعنی بند به خدا بودن، که اگر این بند پاره شد، دیگر همه عوامل در نابودی ما مؤثر خواهد بود. #✅پول ، قدرت، شهرت، زیبایی….تا بند به خداییم برای رشد ما، مفید و بسیار هم خوب است اما به محض جدا شدن بند بندگی، همه آن عوامل باعث تباهی و فساد ما می شود*🌸 🍃 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.... سی و چهارم 👇 💎 "ماه عسل سی ساله!" 🔴 توی کشورهایی که رواج داره، آمارِ خودکشی خصوصاً در افرادِ سالخورده خیلی بالاست. 👈 علتش هم اینه که اونا بعد از یه سنی دیگه زندگی براشون بی معناست. 🚫 چون صاحبانِ حکومت در اون جوامع به انسانها "نگاهِ ابزاری" دارن. میگن تو تا وقتی میتونی کار کنی مفید هستی و وقتی دیگه نتونستی کار کنی هیچ ارزشی نداری و بهتره که بمیری!😒 🎴 متأسفانه برخی از احزابِ سیاسی با تمامِ توانشون سعی میکنن "سبکِ زندگی غربی" رو در کشورِ ما هم ترویج کنن. 🔺 چون این سبکِ زندگی کمک زیادی به "افزایشِ ثروتِ سرمایه دارانِ بزرگ و بنگاه های بزرگِ اقتصادی" میکنه 💵💰 و اونا هم فقط دنبال و هستن و زندگی انسانها هیچ ارزشی براشون نداره....🚷
✅ در این شرایط👆 ما باید تلاش کنیم تا حقیقتِ زندگی غربی رو به انسانها و خصوصاً جوانان نشون بدیم. 🔶 قطعاً هیچ انسانِ عاقلی با دیدنِ حقایقِ زندگی غیر دینی، سراغِ این نوع از زندگی نخواهد رفت. 🔞 طی این فصل میتونیم این نتیجه رو بگیریم که عمدتاً بر پایۀ "لذّت دادن به هوای نفس" پیش میره و به همین دلیل باعث افزایشِ مشکلاتِ آدم میشه...⚡️ ✔️ امّا درسته که یه مقدار "اوّلش ظاهراً سختی داره" امّا در نهایت لذّتهای انسان رو هزاران برابر بیشتر و تر میکنه 💞 هر "آدمِ عاقلی" حتماً لذّتهای تر بیشتر و رو ترجیح خواهد داد.👌 🌷خدایا توانایی درکِ "لذتهای عمیقِ دینداری" و "شناختِ واقعیتهای زندگی غیر دینی" رو به همۀ ما عنایت بفرما.... 🔷✅🌹➖🌺💖 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 بعد از قول نامه ماشین هر سه به دعوت سجاد به نزدیک ترین بستنی سرا رفتند . گارسون آمد و سفارش ها را گرفت ، سجاد رو به امیرحسین گفت : شنیدم داداشت اومده ! + آره ، یک هفته ای هست . ـ بسلامتی ، بیارش مسجد با جمع ما آشنا بشه ، شنیدم رفیق هادی ماست ، آره ؟ + آره هم کلاسی بودن تا دبیرستان دیگه بعدش محمد تهران قبول شد رفت ولی آقا هادی شما اصفهان موندن ظاهرا البته در ارتباط بودن ، عروسی خواهرتون هم اومد ـ آره ، الان یادم اومد راست میگی ، قد بلنده چشم آبیه نه ؟ + آره ، البته محمدرضا هم همین مشخصات داره ولی عروسی آقا هادی نبود ـ چه خبر از محمدرضا ؟ + خوبن الحمدالله ، بچش دو ماه پیش بدنیا اومد ـ آره شنیدم زنگ زدم بهش تبریک گفتم ، بهش گفتم وقتی زن گرفتم میام خونتون الان مامان و بابام که مشهد هستن ، فاطمه هم که گیر آسید هادیه وقتی این حرف را زد نگاهی به مرصاد کرد که بشدت اخم هایش را در هم کشیده بود . ـ آقا مرصاد شما چه خبر ؟ + ما هم سلامتی ‌، دانشگاه خونه مسجد بسیج ، همین فعلا. ـ خوبه ، الهی شکر . امیر حسین : راستی مرصاد ؟ + بله ؟ ـ من یه چیزی کشف کردم . + چی ؟ ـ خرج داره این طوری نمیگم دادا . + نگو ـ آخه تو چرا اینقدر بی حالی مرصاد لبخند تلخی زد و چیزی نگفت حرف های سجاد به مذاقش خوش نیامده بود ، با اینکه حاج رسول پدر سجاد و فاطمه بهترین رفیق پدرش و شریک او در فرش فروشی کسی که وقتی همه به پدرش پشت کرده بودند پای رفاقتش ایستاد و به کمک رفیقش آمد و از اصفهان زادگاهش نقل مکان کرده بود ، مهدا را عروس خودش می دانست اما مرصاد دوست نداشت سجاد همه چیز را تمام شده بداند ، دوست داشت برای بدست آوردن خواهرش مردانگیش را نشان دهد ، نمی توانست اجازه دهد خواهر و بهترین دوستش را به راحتی به او بسپارد . با صدا زدن های سجاد به خودش آمد : مرصاد جان کجایی برادر ؟ ـ ببخشید حواسم نبود + تلفنمه ، فاطمه ست ظاهرا قرار داشتین . ـ بله.. بله ، فراموش کردم از اینکه چرا به فاطمه گفته بود برای خرید سجاد هم با آنها می آید پشیمان شد ، میخواست او را از هر چه به مهدا مربوط میشد دور نگه دارد ، نمیدانست این تعصب از کجا آمده اما ... موبایل سجاد را از او گرفت و به فاطمه گفت : سلام فاطمه خانوم ، خسته نباشید . شرمنده یادم رفته بود گفتین ساعت ۱۱ کلاستون تموم میشه . ـ نه بابا این چه حرفیه میدونم شما مردا بهم میگیرین حواستون پرت میشه مرصاد با خودش گفت حواس پرتی را درست می گویی تک دختر حاج رسول ولی حواسی که پیش خواهرمه نه این جمع مردانه ... ـ من داخل کتابخونه میشینم وقتی رسیدین ، زنگ بزنین میام پایین . + باشه چشم . ـ چشمتون بی بلا ، من مزاحم جمع دوستانتون نمیشم ، فعلا . خدانگهدار . ـ مراحمید ، خداحافظ . گوشی را به سجاد داد و گفت : آقا سجاد ، شما امیرحسین رو میرسونین بی زحمت ؟ امیرحسین : نه من مزاحمتون نمیشم با یه تاکسی چیزی میرم . مرصاد : خودت لوس نکن ، یکم آقا سجاد هم نگه دار خونتون من بیام دنبالشون سجاد : خب میخوای من بیام دنبال تو ؟ برو ماشین بذار خونه شاید مادرت لازم داشته باشه ـ نه فقط قراره برم دنبال دخترا ، مامانم لازم نداره . + باشه ، پس امیرحسین بیا بریم هم تو رو برسونم هم محمدحسین و بعد از چندسال ببینم ‌ ـ قدمتون سر چشم ‌، مرصاد پس من رفتم فعلا . + برو بسلامت . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 در کل راه رسیدن به مدرسه مائده با خودش فکر و خیال کرد ، دلش نمیخواست بهترین روز برای خواهرش اوقات تلخ باشد اما با حضور سجاد قطعا نمی توانست ناراحتیش را پنهان کند . بعد از برداشتن مائده از مدرسه به سمت شهرک محل سکونتشان رفت و جلوی بلوک ۳ آپارتمان های سازمانی ایستاد و به سجاد زنگ زد : الو آقا سجاد سلام ؟ بله ما پایین هستیم ، منتظرم . سجاد با امیرحسین و پسری دیگری که احتمال داد ‌، محمدحسین باشد از محوطه بیرون آمدند ، مرصاد و مائده پیاده شدند و سلام و علیکی کردند که امیرحسین گفت : داداش ، ایشون آقا مرصاد فاتح هستن رفیق پایه و بامرام . مرصاد و محمدحسین دست دادند که مرصاد فکر کرد بهتر است مائده را معرفی کند . ـ ایشون خواهرم هستن . محمدحسین با سری افتاده مجددا به مائده سلام کرد و گفت : بفرمایید داخل خواهرم بالا هستن ، بفرمایید ... ـ متشکرم ، لطف دارید . باید بریم بعدا حتما مزاحمشون میشیم + مراحمید ، خواهش میکنم . بعد از اضافه شدن فاطمه به جمعشان به پاساژی رفتند تا مائده هدیه اش را بخرد ، بعد بسمت بازار راه افتادند و مرصاد یک دستگاه موزیک پلیر جدید و فاطمه دو جلد از کتاب های استاد دینانی را برایش خرید . سجاد هم گفت ، هدیه اش آماده است . فاطمه : آقا مرصاد بریم کیک سفارش بدیم ؟ ــ نه اونو خود رستوران گفتم حاظر کنن فقط یکم وسایل تزیینی لازمه بریم تمش انتخاب کنیم ؟ تم وسایل رستوران خیلی گرون بود. + آره بریم ، مائده خسته نیستی ؟ ـ نه آجی . + خداروشکر پس بزنین بریم یه خرید مفصل . بعد از اتمام خرید ها به سمت شهرک راه افتادند ، فاطمه بخاطر شغل همسرش به اصفهان آمده بود و همسر پاسدارش یک واحد از خانه های سازمانی را اجاره کرده بود . چند ماه بعد از عروسی فاطمه تک دختر حاج رسول ، خانواده فتاح بخاطر دانشگاه نور چشمشان به اصفهان آمدند به اصلیتشان جایی که ۲۰ سال پیش خیلی چیز ها را جا گذاشته و به مشهد رفته بودند بعد از نقل مکان خانواده مهدا ، سجاد با قبولی در آزمون استخدامی مخابرات به اصفهان آمد زادگاهش . شهری که هر دو خانواده به آن تعلق داشتند ، شهری که برای خاندان فاتح پر از خاطره است خاطره ای که جوان تر ها از آن بی خبر بودند . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا