💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞
💞🌱💞🌱💞🌱💞
🌱💞🌱💞
🌱هوالمحبوب💖
📙#رمان_روزگار_من💞
📑🖌به قلم: #انارگل🌸
🌱 #قسمت_هجدهم
بالاخره پسرا سروکلشون پیدا شد بعد سلام و علیک😊
شاهین گفت خیلی منتظر موندین ؟؟
من سریع از کوره در رفتمو با عصبانیت گفتم بله که خیلی وقته منتظریم که شما افتخار بدین و بیاید اینجا ما داشتیم بی ابرو میشدیم 😡😡😡
شاهینم با عصبانیت گفت هی تند نرو خب نمیومدی ... سحر رفیقت چی میگه اصلا چرا اینو اوردی تو مخیه چقدر ؟؟😒😒
بهنام پرید وسط و گفت بس کن شاهین خواهشن درست حرف بزن با خانما😏
بهنام رو به من کردو گفت خانم شرمنده من از طرف دوستم بخاطر بی ادبیش معذرت میخوام ...
حالا اگه اجازه بدین بریم کافی شاپی جایی راحت حرف بزنیم
ماهم قبول کردیمو رفتیم
تو کافی شاپ همش نگاهم به ساعتم بود اما متاسفانه ساعت خوابیده بود بهنام خیلی مزه میریخت و همش ازم تعریف میکرد منم داشتم گوش میدادم خیلی محو حرفاش شده بودم
برای بار دوم که به ساعتم نگاه کردم متوجه توقفش شدم از جام بلند شدمو بیرون و نگاه انداختم واااای هوا تاریک شده بود 😱😱😱
سحرپاشو دیرمون شده هوا تاریکه خدایااا😰😰
بدو سحر ...
بدونه خداحافظی زدم بیرون سحر پشت سرم اومد
عجله نکن دیر نشده که 😕
چرا دیر نشده به مامانم قول داده بودم که قبل تاریک شدن هوا برگردم
بغضم گرفته بود با همون حالت به سحر گفتم یه کاری بکن توروخدا مامانم عصبانی میشه 😢😢😢😢
سحر یه ماشین دربستی گرفت و سوار شدیم هی به راننده میگفتم اقا عجله کن ... اقا یه خرده تندتر ...😰😰
راننده گفت خانوم میشه هولم نکنید حواسم پرت میشه من دارم مسیرمو میرم خب
جلو در رسیدیم
من زود رفتم خونه از روی عجله یادم رفت چادرما سر کنم
درو باز کردمو وارد خونه شدم عموم اینا اومده بودن
یهو با دیدنشون خشکم زد
با زبونم بند اومد به هر زوری که بود سلام دادم
سلام ✋عمو جون خوش اومدید🙂
سلام فرزانه جون عمو جان کجا بودی ؟
هیچی عمو کتابخونه📚 بودم الان میام پیشتون
دوییدمو رفتم تو اتاقم
وااای خدا چیکار کنم عموم منو با این سرو وضع دید ابروم رفت
ابرویه مامانمم رفت
قلبم تند تند میزدو دستام میلرزید.
🔖 &ادامه دارد....
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️
📕 #رمان_شهیـــد_عـــاشـــق_چمــــران ༺🌹
💖༺به روایــــت: همســــرش "غــــاده"🌈
🕊🌱 #قسمت_هجدهم
در وجودم دوست داشتم لبنان بمانم و آمادگی زندگی کردن در ایران را نداشتم . در ایران ما چیزی نداشتیم . به مصطفی گفتم مسئولیتش در لبنان چه میشود ؟
و تصمیم گرفتیم که مصطفی در ایران بماند و من هم تا مدرسه تعطیل بشود در لبنان بمانم و کارهای مصطفی را ادامه بدهم . می گفت: نمی خواهم بچه ها فکر کنند من و شما رفته ایم ایران و آنها را ول کرده ایم .
در طول این مدت ، من تقریباً هر یک ماه به ایران برمی گشتم و ارتباط تلفنی با مصطفی داشتم ، اما مدام نگران بودم که چه می شود ، آیا این زندگی همین طور ادامه پیدا می کند؟
تا اینکه جنگ کردستان شروع شد .
آن موقع من لبنان بودم و وقتی توانستم در اولین فرصت خودم را به ایران برسانم دیدم مثل همیشه مصطفی در فرودگاه منتظرم نیست . برادرش آمده بود و گفت دکتر مسافرت است .
آن شب تلویزیون که تماشا می کردم دیدم اسم پاوه و چمران زیاد می آمد . فارسی بلد نبودم . فقط چند کلمه و متوجه نمی شدم ، دیگران هم نمی گفتند .
خیلی ناراحت شدم ، احساس می کردم مسئله ای هست ولی کسانی که دورم بودند میگفتند: چیزی نیست ، مصطفی بر می گردد . هیچ کس به حرف من گوش نمی کرد. مثل دیوانهها بودم ودلم پر از آشوب بود .
روز بعد رفتم دفتر نخست وزیری پیش مهندس بازرگان . آنجا فهمیدم خبری است ، پیام امام داده شده بود و مردم تظاهرات کرده بودند .
پاوه محاصره بود .
به مهندس بازرگان گفتم: من میخواهم بروم پیش مصطفی . به دیگران هر چه می گویم گوش نمی دهند . نمی گذارند من بروم .
📝&ادامــــه دارد...
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌹🍃
🍃
❣هوالمحبوب
♦️ #رمان_غروب_شلمچه
♦️به روایت #شهیدطاهاایمانی
♦️ #قسمت_هجدهم
♦️بی پناه
اون شب خیلی گریه کردم ... توی همون حالت خوابم برد توی خواب یه خانم رو دیدم که با محبت دلداریم می داد دستم رو گرفت ..
سرم رو چرخوندم دیدم برگشتم توی مکتب نرجس ...
با محبت صورتم رو نوازش کرد و گفت:
مگه ما مهمان نواز خوبی نبودیم که از پیش مون رفتی؟ ...
صبح اول وقت، به روحانی مسجد گفتم می خوام برم ایران ...
با تعجب گفت: مگه اونجا کسی رو می شناسی؟ ... گفتم: آره مکتب نرجس ... باورم نمی شد
تا اسم بردم اونجا رو شناخت ... اصلا فکر نمی کردم اینقدر مشهور باشه
ساکم که بسته بود ... با مکتب هم تماس گرفتن ... بچه های مسجد با پول روی هم گذاشتن پول بلیط و سفرم جور شد ...
کمتر از یه هفته، سوار هواپیما داشتم میومدم ایران...
اوج خوشحالیم زمانی بود که دیدم از مکتب، چند تا خانم اومدن استقبال من
نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم ...
از اون جا به بعد ایران، خونه و کشور من شد
🔺ادامه دارد...
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_هفدهم ♡♡♡♡♡♡
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_هجدهم
دست های یخ زده ام را روی دستگیره ی در میگزارم و به سمت پایین فشار میدهم . با باز شدن در مادرم را رو به روی خودم میبینم . آرامش نگاهش کمی از استرسم کم میکند . مادر وارد اتاق میشود و روی تخت مینشیند . به کنارش اشاره میکند
_بیا بشین کارت دارم .
این رفتار ها برایم عجیب است . مهمان در خانه باشد و ما در اتاق پچ پچ کنیم .اما باز هم بدون هیچ حرفی میروم و کنار مادرم مینشینم .
لبخند گرمی میزند
_نورا فکر کن شهریار اون بیرون نیست . نگران شهریار نباش داره با بابات حرف میزنه سرش گرمه تو فقط به حرف های من گوش بده و بی چون و چرا جواب سوالای منو بده . تا آخر حرفم هیچ سوالی نپرس
+چشم
نگاهش را از چشم هایم میدزدد . انگار نمیداند از کجا شروع کند . بعد از کمی تامل بلاخره لب به سخن باز میکند .
_نورا تا حالا فکر کردی چرا انقدر لرای منو بابات عزیزی ؟
+چون تنها بچتونم
_نه ، من قبل از تو ۳ بار حامله شدم . دفعه ی اول بچه ۳ ماهگی افتاد ، دفعه ی دوم بچه ۲ ماهگی افتاد . ولی دفعه ی سوم بچه نیفتاد . با هزار جور دارو و قرص بچه رو نگه داشتم . خیلی خوشحال بودم . وقتی بچه بدنیا اومد یه پسر خوشگل و با نمک بود . اسمشو گزاشتیم نیما ، فقط یه مشکل داشت اونم اینکه بعضی از دارو ها به بچه نساخته بود و به ریه اش آسیب زده بود . ریه هاش درست کار نمیکرد . به سختی نفس میکشید . چند مدل عمل روش انجام دادن به ظاهر جواب داده بود و مشکل ریه درست شده بود . نیما همسن شهریار با اختلاف ۱ ماه زودتر از شهریار به دنیا اومده بود . وقتی شهریار به دنیا اومد بهاره مریض شد و آبله مرغون گرفت .
شهروز رو بردن پیش خانواده پدریش ولی شهریار رو نمیتونستن چون شیر خواره بود .
بخاطر همین من ازشون خواستم که بیارن پیش من .
برای احتیاط ۲ ماه بهاره تو قرنطینه بود . تو به این ۲ ماه بیشتر از نیما مراقب شهریار بودم .
یه روز صبح که از خواب پاشدم برم به بچه ها شیر بدم دیدم نیما رنگش سیاه شده .
🌿🌸🌿
《دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی》
سعدی
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_هجدهم
وقتی ڪنارم نشست،
و به گرمی سلام و علیڪ ڪرد، فڪر ڪردم مادر یکی از بچه هاست.
با اینکه مسن به نظر میرسید،
بسیار سرزنده و شیرین بود. نماز ڪه تمام شد و تسبیحاتش را گفت،
دستش را به طرفم دراز ڪرد و گفت:
-قبول باشه دخترم!
-قبول حق!
-شما ڪلاس چندمی عزیزم؟
-نھم!
-پس امسال باید رشته تو انتخاب ڪنی! انتخاب رشته ڪردی؟
-بله!
– چه رشته ای؟
– معارف اسلامی.
- آفرین. موفق باشی… ولی اصلا بھت نمیاد ڪلاس نھم باشی. بھت میاد ۱۹-۲۰ سالت باشه!
-لطف دارین!
-شما جوونا دلتون پاڪه! مخصوصا خانمی مثل شما! دختر خوب مثل شما این روزا خیلی ڪمه!
خلاصه ده دقیقه ای،
از محاسن من و مشڪلات جامعه و این مسائل صحبت ڪرد و بعد التماس دعایی گفت و رفت.
تافردا به این فکر میڪردم،
ڪه با من چڪار داشت و چرا انقدر قربان صدقه ام میرفت؟
حدود یکی دو هفته بعد، جوابم را گرفتم.
اواخر اسفند بود.
چون بعد از عید ساعت اذان ظهر بعد از تعطیلی مدرسه بود بعد از عید بساط نماز جماعت هم برچیده میشد
و طبعا آقاسید هم داشت از صحبتهایش درطول سال به یڪ جمع بندی میرسید.
یڪی از همان روزها،
مڪبر پشت میڪروفون صدایم زد…
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_هجدهم
بعد از یک ربع قرصا اثر کردن و کم کم چشمام گرم شد ...
تو خواب و بیداری بودم که یه تاریخ دیدم ...
روش دقیق شدم
پنج مرد ریش دار با چهره های نورانی
خاک
بالاتر ...
راهیان نور ...
تاریخ ...
تاریخ چهاردهم
دعوام با آنالی ...
فریاد های آنالی ...
حال خرابم ...
دعوام با مامان ...
حرفای مامان ...
قرصای اعصاب ...
ناخودآگاه با خودم تکرار کردم
من باید برم
من باید برم راهیان ...نور
+بیدار شو ...
بیدار شو مروا ...!!
با آبی که رو صورتم ریخته شد از خواب پریدم
به زور چشمامو باز کردم که آنالی رو بالا سرم دیدم .
عصبی بود ...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃☔️🌻 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من #قسمت_هفدهم #پارت_دوم به سمت هیئت میروم، همینکه جلوی در می ایستم موبایلم
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_هجدهم☔️
#پارت_اول🌻
صدای آهنگ بلند میشود، تند میگویم
-قطع کن محرمه.
تند میگوید
-عا راست میگی یادم رفته بود.
دستش را به سمت داشبورد میبرد و همانطور که بازش میکند میگوید
-بزار ببینم فلش مداحیم اینجاست؟!
در خود جمع میشوم تا مبادا دستانش با من برخورد کنند و کلافه میگویم
-مصطفی ولکن هیچی نمیخواد.
نگاهم میکند و شانه بالا می اندازد و سرجایش برمیگردد، از هر دری میگوید تا فضا را عوض کند و من صبوری میکنم و چیزی نمیگویم ، اما آخر از کوره در می روم و می گویم
-مصطفی میشه هیچی نگی؟!
او هم عصبی میشود
-تو هم میشه بگی چته؟!
به رو به رو خیره میشوم
-هیچیم نیست.
دنده را عوض میکند و سرعتش بالا میرود
-چرا یه چیزیت هست، من بهت چیزی نمیگم چون دوستت دارم تو هم هی سواستفاده میکنی.
چشمانم درشت میشود
-چه سواستفاده ای کردم؟!
تند سرش را تکان میدهد و میگوید
-همیشه خدا که منو میبینی عین زهرمار میمونی انگار باباتو کشتم.
با عصبانیت میگویم
-اخلاق من از همون اول همین بود، میدیدی نمیومدی جلو الانم دیر نیست میتونی بکشی کنار.
خودم میدانستم از هر موقعیتی برای تمام کردن این رابطه استفاده میکردم
فرمان را میچرخاند و میگوید
-مشکلم اینه با همه عین قندعسل میمونی منو که میبینی میشی هندجگر خوار.
از تشبیهاتش خنده ام میگیرد ، روی خنده ام کنترلی ندارم و آرام ریسه میروم و سرم را به سمت پنجره میچرخانم و میخندم.
مصطفی که میبیند صدایم در نمی آید و فقط شانه هایم میلرزد، ماشین را کنار خیابان نگه میدارد و میگوید
-راحیل؟! گریه میکنی؟!
ببخشید نمیدونستم ناراحت میشی از عمد نگفتم.
نفسی میکشم و سعی میکنم نخندم و جدی باشم ، سرم را بلند میکنم.
با دیدن چهره ام اخم هایش درهم میشود
-داشتی میخندیدی؟!
چیزی نمیگویم و لب به دندان میگیرم، مصطفی میخندد و به صندلی تکیه میدهد
-چرا ازت بدم نمیاد؟! چندین بار که ضایعم کردی چندین بار که باهام دعوا کردی خواستم ازت متنفر بشم اما نشد، نمیدونم اما از همون بچگی دوست داشتم.
خون زیر پوستم میدود روسری ام را جلو میکشم، برمیگردد
-چرا اینطوری رفتار میکنی باهام؟!
کلمه هارا تیتر وار در ذهنم قطار میکنم.
-بببین مصطفی من از همون اول هیچ علاقه ای بهت نداشتم و ندارم و ازت میخوام کنار بکشی مطمئنم با من خوشبخت نمیشی.
نفسی میگیرم و شروع میکنم
-ببین مصطفی من و تو هنوز به هم محرم نیستیم و من بخاطر همین معذبم.
دستانم مشت میشود و حرص میخورم از دست زبان نافرمانم، چطور این موقعیت خوب را به باد داد.
مصطفی با ذوق میگوید
-یعنی مشکل تو فقط محرمیتمونه؟
ناخودآگاه سری به نشانه تایید تکان میدهم.
متعجبم از سیستم بدنم که اینگونه کنترلش از دستم خارج شده.
به قلم زینب قهرمانی☔️
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_هجدهم☔️ #پارت_اول🌻 صدای آهنگ بلند میشود، تند میگویم -قط
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_هجدهم🌻
#پارت_دوم☔️
دستی به روسری ساتنم میکشم و چادر مشکی با گل های ریز آبی را از روی صندلی برمیدارم و روی سرم مرتب میکنم.
از اتاق خارج میشوم، حدودا همه آمدهاند مادر ناراحت و کلافه است، جای محسن عجیب در مراسم امسال خالی است.
سوگل دندانش درد میکند و از آغوش محمدعلی جدا نمیشود، متین و مصطفی رفتند دستگاه اجاره کنند و کسی بالای سر دیگ های حلیم نیست.
مادر هرکار که میکند با بغض میگوید
-اگه الان محسن بود...
راست هم میگفت جای محسن همیشه خالی بود، کسی نبود که به دیس حلوا ها ناخنک بزند، کسی نبود کنار دیگ حلیم بایستد و به همه بگوید
-منم دعا کنیدا.
محسن نبود، محسن نبود و باز هم محسن نبود.
در را باز میکنم و پله هارا بالا میروم، کفگیر بزرگ را برمیدارم و حلیم را هم میزنم.
کمی بعد مداح می آید و میخواند شب تاسوعا بود و در خانه ما طبق نذر هرساله مراسمی هرچند کوچک اما به عشق علمدار کربلا برگذار شده بود و سه دیگ حلیم بالای پشت بام بار گذاشته شده بود.
مداح میخواند و دل مارا راهی علقمه میکرد، بین خیام اباعبدالله.
پس از اینکه یک دل سیر با ابوالفضل علمدار عقده دل وا کردم و از دستان مشکل گشایش باز کردن گره مشکلم را خواستم، اتمام حجت کردم یا مصطفی را آدم کند یا راه منو مصطفی را از هم سوا کند.
راهی پشت بام میشوم، مصطفی و محمد و متین سر دیگ های حلیم ایستاده اند، سر به زیر میگیرم و میگویم.
-پسرخاله اگه حلیم جا افتاده شروع کنیم بکشیم، مهمونا کم کم میرن.
متین به محمد و مصطفی نگاه میکند
-والا من نمیدونم آقا محمد جاافتاده؟!
محمد سری تکان میدهد و میگوید
-آره دیگه کم کم بکشیم.
چادرم را جمع میکنم و میگویم
-پس من برم یکبار مصرفارو بیارم.
متین هم راه میافتد
-میام کمکت.
باهم راه میافتیم و به سمت انباری در همکف میرویم، در را باز میکنم و دو نایلون به متین میدهم و نایلون دیگر را خودم برمیدارم.
از انبار که خارج شدیم گوشی متین زنگ خورد، آرام راه افتادم که متین صدایم زد ، با استرس و عجله گفت
-راحیل رفیقم تصادف کرده من باید برم.
سری تکان میدهم و میگویم
-باشه به سلامت.
با مشقت هر سه نایلون را به دست میگیرم پله ها را طی میکنم نصف پله ها را رفته بودم که میایستم و نفسی میگیرم دوباره نایلون ها را به دست میگیرم و راه میافتم که محمد میرسد سرش پایین است وقتی متوجه میشود همه نایلون ها را خودم برداشتم کمی نزدیک میشود و میگوید
-خانم سنایی بدین من میبرم.
لب تر میکنم و بسته ها را به سمتش میگیرم
-خیلی ممنون.
کمی مبهوت میشود از اینکه بدون تعارف هر سه بسته را به سمتش گرفتم، منتظرش نمیشوم و پله ها را دو تا یکی طی میکنم.
وقتی محمد میرسد سه نفره شروع میکنیم به ریختن حلیم درون یکبارمصرف، محمد میریخت و مصطفی روی زمین میگذاشت و من با کمک کش نایلون را برای حلیم سرپوش میکردم، کمی که گذشت روبه رویم پر از کاسه حلیم بود، مصطفی که درماندگیام را میبیند میخندد و میگوید
-دخترعمو انگار عقب موندی و کمک لازمی.
کلافه شانه ای بالا میاندازم و چیزی نمیگویم.
مصطفی هم کنارم با فاصله مینشید و رو به محمد میگوید
-داداش شما حلیم بریز من تند تند کمک راحیل بدم اینارو تموم کنه.
توجهی به عکس العمل محمد نمیکنم و سر به زیر کارم را انجام میدهم، میخواهم چند کش از بین انبوه کش ها سوا کنم که همزمان مصطفی هم برای برداشتن کش دست دراز میکند و ناخواسته دست مصطفی روی دست ظریفم قرار میگیرد، تند دستم را میکشم اما دست بزرگ مصطفی قفلی به دستم شده.
بغض گلویم را میگیرد و تمام بدنم عرق میکند از خجالت نمیتوانم سرم را بلند کنم، دستم را میکشم اما مصطفی همچنان ولکنم نیست.
خجالت میکشم جلوی محمد چیزی بگویم، سرم را بلند میکنم و مضطرب محمد را نگاه میکنم که حواسش به ما نیست و در حال پر کردن یکبار مصرف حلیم است، برمیگردد تا یکبار مصرف را روی میز بگذارد که با دیدن دستان گره خورده ما با تعجب کمی مکث میکند و سپس با دیدن صورت قرمز من سر به زیر میشود و تند رو به مصطفی میگوید
-داداش بگیر حلیم رو دستم سوخت.
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_هفدهم
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_هجدهم
_سلام ،الان باید چی صدات کنم ؟الان که به خواست تو متهعد شدم به یک نفر دیگه ،الان چی صدات کنم تا آروم بشم ؟چرا جوابمو نمیدی .بخاطر تو بخاطرنجلاء ازدواج کردم.
آقا کیان حالا به خواست تو مرد دیگه ای تو زندگیمه .شاید این رسالتی که میگفتی به گردنمه با این ازدواج به سرانجام برسه.
لطفا برام دعا کن و دعا کن از کاری که کردم پشیمون نشم.خدانگهدار.
سرم را از روی سنگ برداشتم و عقب گرد کردم و به سمت ماشین رفتم.
حمیدآقا داخل ماشین نشسته بود و سرش را روی فرمان گذاشته بود.
در را باز کردم و سوار شدم
_سلام
_سلام.ببخشید معطل شدید
_نه خواهش میکنم ،وظیفه بود.
ماشین را به راه انداخت و از بهشت زهرا خارج شدیم.
از آینه بغل نگاهم گره خورده بود به مزار شهدا.
بغض به گلویم چنگ انداخته بود.نمیخواستم در اولین روز ازدواجمان حمیدآقا را ناراحت کنم.ماشین که متوقف شد نگاهم را به او دوختم
_خانوم موافقید بریم بستنی بخوریم
نگاهش را دنبال کردم و به بستنی فروشی نبش خیابان رسیدم.
قبل از اینکه چیزی بگویم از ماشین پیاده شد و چند لحظه بعد با دو بستنی سنتی داخل ماشین نشست و یکی را به سمتم گرفت
_بفرمایید.
او مهربان بود ،خیلی هم مهربان بود، شاید من لایقش نبودم، منی که هنوز دل در گرو کیان داشتم .
بستنی را گرفتم و زیر لب تشکر کردم.
اولین قطره اشک روی گونه ام چکید .دستش را به سمت صورتم آورد تا پاکش کند، سریع سرم را عقب کشیدم.
ببخشید نمیخواستم اذیتت کنم .روژان خانم میشه بگید چرا اشک میریزید؟
از وقتی راه افتادم دیدم که بغض کردید مثلا بستنی خریدم بغضتون ازبین بره .منو محرم حرفهاتون نمیدونید؟
سر به زیر انداختم
_راستش میترسم که نتونم محبتاتون رو جبران کنم .نتونم حسی بهتون پیدا کنم و زندگیتون رو تباه کنم.اینجوری نمیتونم خودم رو ببخشم.
برگه ای دستمال کاغذی از جعبه بیرون کشید و به سمتم گرفت
با لحنی که انگار حسرت داشت جوابم را داد
_شما عاشق شدید و میتونید بفهمید وقتی انسان عاشق میشه هرکاری برای آرامشش میکنه .تا حالا بهتون نگفته بودم ولی الان یک سالی هست که خواب و خوراک رو ازم گرفتید و عاشقتون شدم.خیالتون رو راحت میکنم من حتی از اینکه کنارم زندگی کنید و تو خونم نفس بکشید ،خوشحالم حتی اگر علاقه ای نباشه پس دیگه نمیخوام چنین حرفی بشنوم .من فقط آرامش تو و نجلاء رو میخوام و با همون خوشم.
خب خانم خانما بستنیت رو بخور که آب شد.
حرفش که تمام شد به صندلی اش تکیه داد و مشغول خوردن بستنی اش شد .منم هم چندلحظه بعد او را همراهی کردم.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🦋☘🦋☘
☘🦋☘
🦋☘
☘
📗رمان زیبای مذهبی #ابوحلما
🖋به قلم : بانوسین کاف☘
🔖 #قسمت_هجدهم
حاج حسین دوباره صدا زد:
حلما بابا بیا
دوباره تلفنش زنگ خورد اینبار با عصبانیت جواب داد:
-چه مرگته هی فرتو فرت به من زنگ میزنی؟
×چرا عصبانی میشی حاج آقا واسه ترکشایی که تو مخته خوب نیست ها،
-این فیلمه چیه بهم دادی؟ منظورت از این کارا چیه؟اصلا تو به چه حقی عروسمو تعقیب کردی؟
×جوش نزن حاجی من که بهت گفتم پا رو دمم نذار ...در ضمن اون موقع که رفقای من این فیلمو گرفت حلما هنوز عروست نشده...
-دهن کثیفتو ببند اسم عروسمو نیار
×مثل اینکه اینجوری به جایی نمیرسیم پس خوب گوش کن چی میگم حاج حسین...
-نه تو گوش کن بچه پولدار ازت شکایت میکنم...
×به چه جرمی؟ به جرم حرف زدن با عروست تو قبرستون؟ یا گرفتن فیلمی که ممکنه برات دردسر ساز بشه؟
-چرا چرت و پرت میگی چه دردسری؟
×میدونستی امروزه تکنولوژی چقدر پیشرفت کرده؟ مثلا کافیه صدا و تصویر یه نفرو داشته باشی بعد میتونی باهاش...
-خفه شو کوروش فقط خفه شو
حاج حسین تلفن را زمین کوبید دست هایش را روی شقیقه هایش فشرد. تمام سرش با درد عجیبی نبض میزد. و قلبش به شدت به دیواره ی سینه اش هجوم آورده بود.
در طرف دیگر خانه حلما با نگرانی به محمد نگاهی کرد. محمد به نشانه تایید آرام چشم برهم گذاشت. حلما دستش را روی شانه محمد گذاشت و به آرامی از جایش بلند شد و به طرف اتاق حاج حسین، رفت اما وقتی به اتاق رسید جیغ بلندی کشید. محمد و مادرش به طرف اتاق دویدند.
حاج حسین کنار تخت روی زمین افتاده بود و چشمانش نیمه باز بود. مادر محمد شروع کرد به کوبیدن بر سرش و داد و بیداد کردن. محمد رفت سر پدرش را بلند کرد و دو انگشتش را روی گردن حسین گذاشت. بعد رو به حلما با عجله گفت: زنگ بزن اورژانس!
(سه ساعت بعد_بیمارستان خاتم الانبیاء)
همراه آقای رسولی...
پرستار گوشی تلفن را زمین گذاشت و روبه نگاه منتظر جمع گفت: فقط یه نفرتون...
محمد سینه ستبرش را جلو داد و گفت: چی شده؟ حالش چطوره؟
پرستار به چند برگه کاغذ برداشت و درحالی که جلو میرفت گفت: دنبالم بیا
محمد به مادرش و حلما دلداری داد و دنبال پرستار راه افتاد، پرستار پرسید:
-چه نسبتی با بیمار دارید؟
+پسرشم
-گروه خونیتون چیه؟
+اُ منفی
-به همه میتونی خون بدی ولی هیچ کس جز ...
+بله میدونم حالا بابام خون احتیاج داره؟
-بله یه عمل جراحی سخت در پیش داره باید با دکترش صحبت کنید
+دکترش کجاست؟
-داریم میریم پیشش
&ادامه دارد.....
-----~<♡☘•°🦋°•☘♡>~-----
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
🌱 #قسمت_هجدهم
فعلن من برم اصلا حالم خوب نیست
) بلند شدم و رفتم جلوی درکه ...(
مادر جون: سارا به مامان فاطمه چه قولی دادی ،تو بیمارستان؟
) خشکم زده بود،یعنی چی؟ چه قولی دادم(
مادر جون: سارا جان مامان فاطمه ناراحت بود خیلی ،میگفت سارا قول داده
) حرفی نداشتم بزنم (،از خونه رفتم بیرون سوار ماشین شدم و حالم خراب بود،فقط رانندگی میکردم نمیدونم چرا رسیدم
بهشت زهرا،
رفتم سر مزار مادرم
سرمو گذاشتم روی سنگ قبرش
سلام مامان خانم ،حالا میری تو خواب مامان جونت اره؟
تو که از درونم باخبری ،تو حال این روزامو میدونی ،چرا رفتی تو خواب مادرت بی معرفت ، یادته همیشه بهم یاد
میدادی که حق ندارم حرف دلمو به کسی بزنم ،یادته گفتی غمی داشتی بیا پیش خودم ،پس تو چرا زیر حرف زدی ،چرا
این روزا هر کسی داره زیر حرفاش میزنه ،من به کی اعتماد کنم ،بغضم ترکید ،گریه های بلندم دست خودم نبود
اینقدر گریه کردم تا سبک شدم ،هوا تاریک شده بود بلند شدم از جام ، چشم مامان خانم خواسته تون انجام میشه (
رسیدم خونه رفتم لباسمو عوض کردم و اومدم پایین تو اشپز خونه مشغول غذا درست کردن شدم ،
گوشیم زنگ خورد ،نگاه کردم عاطفه بود
- سلام عاطفه جان خوبی؟
عاطفه: سلااااااام بر دوست مهربونم
- ای یه نفسی میاد و میره
عاطی: ععع باز که دمقی تووو
- هیچی ،خوب میشم ،یه کم از خودت بگو دلم شاد شه
عاطی: مگه من دلقکم که شادت کنم
- نه ولی فعلنه تویی که میتونم با شنیدن صداش آروم بشم
عاطی: الهیی دورت بگردم من ،من فقط یه دونه ام پیدام نمیشم
- اره راست میگی خوش به حال اقا سید
عاطی: وووووییییی اره خوش به حالش
میگم سارا بیا و جاریم شو ،این برادر شوهره منم خداییش حرف نداره
- همسر آینده اش خیر ببینه
عاطی: راستی زنگ زدم بگم که حاج رضا هم بگی سرعقدمون بیاد
- چشم میگم
عاطی: میگم لباس خریدی؟
- نه فردا میخوام برم بازار البته اگه زنده موندم
عاطی: غلط کردی ! اول بیا عقدمون ،بعد بیا عروسیمون،بعد بیا بیمارستان بچه هامو ببین بعد مردی اشکال نداره
- خیلی دیونه ای
عاطی: من برم مامان داره صدام میزنه
- برو عزیزم ،سلام برسون
ساعت ۱۰شب بابا اومد خونه ،غذا رو اماده کردم میز و چیدم باباموقع شام اصلا حرفی نزدیم .
بابا رضا: دستت درد نکنه بابا
- نوش جونتون
،کارا مو رسیدم از پله ها خواستم برم بالا اتاقم
- بابا رضا
بابا رضا: جانم بابا
- میخواستم بگم من راضی ام اگه میخواین ازدواج کنین
اینو گفتم و رفتم ،بابا رضا هم حرفی نزد
صبح با زنگ ساعت گوشیم بیدار شدم
لباسمو پوشیدم رفتم سمت دانشگاه
دلم نمیخواست دانشگاه برم ولی مجبور بودم به اندازه کافی غیبت کرده بودم احتمالن حذف میشدم اگه نمیرفتم
رفتم داخل کلاس اصلا به هیچ چیز توجهی نکردم و نشستم رو صندلی
خدا رو شکر همه چی خوب و آروم بود
کلاسم که تمام شد سوار ماشین شدم رفتم بازار که واسه عقد عاطفه یه مانتو بخرم
کل پاساژ و گشتم هیچی قبولیم نشد دیگه پشیمون شدم میخواستم از پاساژ خارج شم که چشمم به یه مانتوی سفید افتاد
&ادامه دارد ....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_هجدهم
دفترچه رو باز کردم و نوشته هامو خوندم ،
آخرین نوشتم نیمه تموم مونده بود ...
همون روزی که رابطم با عرشیا شروع شد ، میخواستم راجع به زندگیم بنویسم که با زنگ عرشیا نصفه موند ...
حالا همون زندگی رو داشتم + عرشیا ✅
دوباره رفتم تو خودم ...
انگار آب داغ ریختن رو سرم ...
هرچی مینوشتم
هرچی میگشتم ،
هرچی فکر میکردم ،
هیچی تو زندگیم بهتر نشده بود ❌
فقط عرشیا حواسمو از زندگی پرت کرده بود
همین ...
هیچی به ذهنم نرسید ؛ جز حرف زدن با مرجان
- الو مرجان
- سلام ترنم خانوم !
چه عجب یاد ما کردی !
- ببخشید ... سرم شلوغ بود !
- سر تو قبلاً هم شلوغ بود اما باز یه یادی از رفیق قدیمیت میکردی !
اما انگار یار جدیدت کلا وقتتو پر کرده 😉
- لوس نشو مرجان 😏
خونه ای ؟
میخوام بیام پیشت ...
نیاز دارم باهات صحبت کنم
- دوباره چت شده میخوای ناله هاتو برام بیاری ؟
-مرجان ... خونه ای ؟؟؟
- الان که نه
ولی تا دوساعت دیگه میرم خونه .
اون موقع بیا 😉
- باشه .
کاری نداری ؟؟
- فدای تو ...
بای 👋
تا یه سیگار بکشم ، یکم قدم بزنم و یه دوش بگیرم ، یه ساعت و نیم گذشت .
حاضر شدم و راه افتادم سمت خونه مرجان .
سر کوچشون بودم که دیدم داره میره سمت خونه .
یه بوق زدم تا متوجه شه پشت سرشم .
- عه ، سلام ...
چه به موقع رسیدی
- سلام ، میخوای دیگه نریم خونه ؟
سوار شو بریم پارکی ، جایی ...
- هرچند خسته ام امّا هرچی تو بگی 😉
سوار شد و رفتم سمت بوستان نهجالبلاغه 🌲🌳
خیلی این پارکو دوست داشتم
کلی خاطره ازش داشتم ...
دو تا بستنی گرفتیم و نشستیم رو نیمکت
- خب ؟
باز چته ؟
نکنه این بار صدای به دخترو از گوشی عرشیا شنیدی ؟ 😂
- خیلی مسخره ای مرجان ...
منو نگا که اومدم با کی حرف بزنم !!!
- خب بابا قهر نکن ...
میدونی که شوخی میکنم ، چرا بهت برمیخوره ؟؟
بگو عزیزم ؛ چی شده ؟
- مرجان ...
من ...
حالم خوب نشده ...
حتی با وجود عرشیا هم زندگیم همونجوری مسخرست ...
- خب ؟
- ببین عرشیا فقط تونسته حواس منو از زندگیم پرت کنه
وگرنه هیچ تغییری برام به وجود نیاورده ...
- میخوای چی بگی ؟؟
- فقط سعید میتونست زندگی منو قشنگ کنه 💕
- سعیدم نمیتونست ...
- چی؟ کی گفته ؟
من با سعید حالم خوب بود ... 😢
- یکم عقلتو به کار بنداز !
تو از اول همینجوری بودی !
سعیدم مثل عرشیا فقط حواستو پرت کرده بود ! 😒
مثل من که بهزاد ، کامران ، شهاب ، ایمان ، سروش و ...
همه شون فقط حواسمو از زندگی پرت میکنن ....
- یعنی چی ؟
- تو با سعید احساس خوشبختی میکردی ؟
- خب آره !
- پس چرا دم به دقیقه کارت رپ گوش دادن و گریه های شبانه بود ؟؟؟
پس چرا گاهی با قرص خوابت میبرد؟؟
- خب بخاطر مشکلاتی که تو زندگیم دارم ...
- بعد سعید چرا حالت بد شد ؟
-همون مشکلات + تنهایی + خیانت دیدن
- خب الانم با وجود عرشیا همون دو تا چاله ی آخری برات پر شده !
اون چاه هنوز سر جاشه !!
- تو اینا رو از کجا میدونی ؟؟
- چون منم تو همون لجن دست و پا میزنم !!
- پس چرا حالت همیشه خوبه ؟ 😳
- نیست ؛ فقط سعی میکنم بهش فکر نکنم
از یادم میبرمش تا اذیتم نکنه !
ولی تو همش داری بهش فکر میکنی ! 😒
بخاطر همینم عذاب میکشی !
- خب آخه من نمیتونم مثل تو باشم !
من رو بی هدف بودن آزار میده !
- پس اینقدر آزار بکش تا دق کنی !
کدوم هدف ؟؟
ما همه تو این دنیا تو لجن دست و پا میزنیم !
هیچکس خوشبخت نیست !
همه فقط اداشو درمیارن !
اینقدر تو مخ تو فرو کردن پیشرفت هدف ترقّی ، که باورت شده این دنیا جای رشده !! 😏
اینجا هیچی نیست جز یه صحنه تئاتر و ما هم همه عروسک خیمه شب بازی !!
حرفای مرجان مثل پتک کوبیده میشد رو سرم !
حالم داشت بد میشد ...
بلند شدم و مرجانو رسوندم خونش و خودمم رفتم خونه ...
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay