eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 درگیر مهمونی های کثافت باری شدم که جز تباهی هیچی نداشت ... تا اینکه یه شب توی یکی از همون مهمونی ها ثمینو دیدم خیلی وضعش بد بود اونم مثل من مدهوش داشت با بدترین وضع ممکن تلو تلو میخورد اونم با یه ادمای بی سرو سامون..... رگ غیرتم چنان ورم کرد که هرچی خورده بودم، از سرم پرید به خودم اومدم و با زور از اون منجلاب بیرون کشیدمش و بردمش خونه خودم اون شب حال بدی داشت که قابل تصورهم نبود.. هق هق امیر اتاق رو پر کرد که مهدا نگران در اتاقو باز کرد و با چشم های اشکی محمدحسین مواجه شد ، محمدحسین سخت و محکمی که در برابر مصیبت های جوان رو به رویش متاثر شده بود . لیوان آبی به او داد و بسمت مهدا رفت در را بست و رو به چشم های منتظر و متعجب مهدا گفت : این پسر چقدر بدبختی کشیده ... ـ پس به شما هم گفت ... ـ از خودش نه از آشناییتون ! این جمله را با طعنه گفت که مهدا آرام لبخندی زد و گفت : همیشه اینقدر زود نتیجه گیری می کنید ؟! بدون اینکه به محمدحسین اجازه جواب دادن بدهد ادامه داد ؛ اذان دادن من میرم نماز بخونم ، زود بر میگردم . و به سرعت از محمدحسین دور شد . محمد حسین به اتاق برگشت و منتظر ادامه ماجرا شد . ـ الان خوبی ؟ میخوای بقیشو نگی ؟ ـ خوبم . وقتی به حال خودش اومد بدون اینکه از موندن توی خونه یه پسر تنها ... ! اعتراض کنه سرشو انداخت پایین بره!!! بهش گفتم : نمیخوای چیزی بپرسی ؟ یا اعتراضی بکنی ؟ ـ تحفه ایم نیستی ، دیشب من با تو اومدم ؟ آدم مست هیچی حالیش نیست اینه و به من اشاره کرد ... داشتم از عصبانیت خفه می شدم یه دختر چقدر میتونست وقیح و بی حیا باشه . در ادامه ی اون وقاحت حرف هایی زد که تمام وجودمو نابود کرد شیشه غرورم جوری شکست که... سیلی محکمی بهش زدم و هر چی به دهنم اومد بارش کردم . ترسیده بود با همون لباس ها خواست از خونه بره که مثل حیوون بسمت اتاق مادرم پرتش کردم .... گفتم بره لباساشو با یه لباس پوشیده عوض کنه ... آخرش حرفی زد که خلاصم کرد . ـ اگه واقعا خانواده ی منو میشناسی ... اگه داداشی دارم بهش بگو ...... &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🥀🍃🥀🍃 🍃🥀🍃 🥀🍃 😍 🥀 ✍نویسنده: ف. میم "هانا" دختری که بدون محدودیت زندگی میکنه و اعتقادی به دین و ...نداره بخاطر یه پارتی با دختری جوان به نام "مهدا" آشنا میشه .. مهدا همه جوره بهش کمک میکنه ، تا اینکه هانا تصمیم میگیره برای جبران ، داستان جذاب و هیجانی زندگی مهدا رو بنویسه .... ↪️ ریپلای به قسمت اول 👇 eitaa.com/romankademazhabi/19926 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi ♥️ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال 🌸💐🌺 و عرض #خوش_آمد به اعضای جدید 🌹
سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال 🌸💐🌺 و عرض به اعضای جدید 🌹 رپلای به معرفی فعالیت کانال برای آشنایی اعضای جدیدمون از اینکه ما رو همراهی میکنید به خود میبالیم و قدردان حضورتان هستیم 🌼❤️💐 طاعات و عباداتتون قبول ان شاءالله و التماس دعا ✨💐🌸 سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمان عج
•[📚منبر‌مجازۍ]• حالِ شُما هنگامِ ملاقات با ‌اِمام زمان♥️(عجل‌الله‌تعالےفرجه‌الشریف) همان حالیست که اکنون هنگام قرائـت🍀قرآن داریـد…🌱 👌حاج‌آقـامجتبےتهرانے🌹 علیه السلام ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@ROMANKADEMAZHABI ایتا یادت باشد 12.mp3
2.98M
🎙 📕 رمان صوتی🎶 عاشقانه "یادت باشد"💞 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚 @romankademazhabi ♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
🌹🍃🌹 🍃🌹🍃 📕رمان زیبا و جذاب صوتی🎶 ؛ "یادت باشد..." 🖋به روایت : همسرشهیدحمید سیاهکالی♥️ 📕 این کتاب زندگی عاشقانه💞 شهید مدافع حرم ، 🌷 دومین شهید مدافع حرم استان است. 🌹شهید سیاهکالی‌مرادی، در سال ۱۳۸۹ به کربلا رفت، در سال ۱۳۹۱ عقد کرد، در سال ۱۳۹۲ ازدواج کرد و نهایتاً در سال ۱۳۹۴ به شهادت رسید.🥀 👌(برگرفته ازکتاب موردتحسین رهبرانقلاب) 🌱ریپلای به ↪️ eitaa.com/romankademazhabi/20361 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌 خدا عاشقی است بی‌نظیر ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_هفتاد_هفتم باصدای مه
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 ازحموم اومدم بیرون وبه سمت تخت رفتم،با خستگی خودم وروی تخت پرت کردم وبه سقف زل زدم.یعنی الان توباغ چخبربود؟هنوزدنبالمن؟ گوشیم وبرداشتم وبه شایان پیام دادم: +سلام،وضعیت چطوره؟ شایان:هالین پنج دقیقه دیگه بهت زنگ می زنم. پوف کلافه ای کشیدم وگوشیم وکناربالشم گذاشتم. تشنم شده بودازجام بلندشدم وازاتاق رفتم بیرون. خجالت می کشیدم،اولین باربودخونه یک غریبه اونم بدون مامان وبابام می موندم. آروم ازپله هاپایین اومدم،مهتاب رومبل نشسته بودوداشت باگوشیش حرف می زد. مهتاب:باشه مامان جان. _.... مهتاب:نه نگران نباش،حواسم هست. سنگینیه نگاهم وحس کردبرگشت سمتم ونگاهم کرد، لبخندی زدوبادست اشاره کردبشینم. +نه ممنون،تشنمه میشه برم آب بخورم؟ مهتاب لبخندی زدوهمچنان که بامامانش حرف می زد به من اشاره کردکه راحت باشم. به سمت آشپزخونه رفتم، لیوانی برداشتم وبه سمت یخچال رفتم وپارچ وبرداشتم وآب ریختم. ازآشپزخونه بیرون اومدم،مهتابم داشت می رفت بالا. باهاش همراه شدم،گفت: مهتاب:اتاقت خوبه؟راحتی؟ +آره خوبه ممنون. لبخندی زدوگفت: مهتاب:خداروشکر. دخترمهربونی بودولی حس می کردم اونم مثل خانم جونه وعقایدش بامن جوردرنمیاد،اینواز چادروحجابش فهمیدم.جلوی دراتاقامون بودیم؛ +شب بخیر. مهتاب:شب بخیرعزیزم،اگه کاری داشتی خجالت نکش وتعارف نکن بیابهم بگو. لبخندی زدم وگفتم: +ممنون. چشمکی زدووارداتاقش شد،منم وارداتاق شدم. گوشیم داشت زنگ می خورد سریع به سمت گوشی رفتم وبه شماره نگاه کردم،شایان بود. +سلام شایان:سلام هالین،خوبی؟ +به نظرت می تونم خوب باشم؟مثلافرارکردما! شایان:عیب نداره ،درست میشه. +چخبر؟وضعیت چطوره؟ شایان:وضعیت بهترنشده هیچ بدترم شده.بابات قاطیه الان اگه جلوش بودی زندت نمی ذاشت.لبم گازگرفتم وبااسترس گفتم: +هنوزدنبالمن؟ شایان بعدازمکثی گفت: شایان:آره دنبالتن،بی خیالم نمیشن. یهوصدای عربده ی باباازپشت گوشی اومد: بابا:خفه شو،مگه چندتاعروس توخیابون پرسه میزنه که نتونستی پیداش کنی؟ اشکم چکید،شایان گفت: شایان:الانم بابات گیر... مانع ادامه حرفش شدم: +نمی خواد بگی شنیدم. شایان:هالین مراقب خودت باش،من بایدبرم وگرنه شک می کنن،درضمن فعلابیرون نرو پیدات می کنن. باکلافگی گفتم: +شایان نمیشه نرم بیرون که،فردابایدبرم کلی لباس بخرم. شایان:نمیشه هالین. باحرص گفتم: +لخت بگردم توخونه؟ شایان خندیدوگفت: شایان:دودست لباس داری که. +همچین میگی دودست انگارخیلی زیاده،من میرم. پوف کلافه ای کشیدوگفت: شایان:لجباز،باشه بروولی تنهانروحتمایکی روباخودت ببر. +باشه شایان:من برم مراقب خودت باش،خداحافظ. +بای. گوشی وقطع کردم وباحرص خودم وپرت کردم روی تخت وپتورو روی خودم کشیدم و سعی کردم بخوابم. هرچقدر غلت زدم خوابم نبرد، ذهنم پر از سوال از اینده مبهمم بود. از روی تخت بلندشدم و به سمت اتاق مهتاب رفتم، اول گوش کردم ببینم بیداره یانه.. صدای زمزمه ای اهنگین و یکنواخت به گوشم میرسید.مثل صدای قران و...پس بیداره. باانگشتم خیلی اروم به در نواختم. ومهتاب رو صدا زدم :مهتاب!! جوابی نیومد، اروم لای در رو باز کردم تاببینم چرا جواب نمیده؟! مهتاب روی زمین دوزانو نشسته بود و چشماش بسته بود،هدفون توی گوشش بود، یک قران جیبی توی دستش و دفترچه وخودکار جلوی روی پاش... با دیدن این صحنه،از حرف زدن منصرف شدم و اروم درو بستم وبرگشتم داخل اتاقم. نمیدونم کی و چجوری زمان گذشت و من خوابم برد.... &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay