🥀🍃🥀🍃
🍃🥀🍃
🥀🍃
#رمان_عاشقانه_مذهبی_آنلاین 😍
#محافظ_عاشق_من 🥀
✍نویسنده: ف. میم
"هانا" دختری که بدون محدودیت زندگی میکنه و اعتقادی به دین و ...نداره بخاطر یه پارتی با دختری جوان به نام "مهدا" آشنا میشه ..
مهدا همه جوره بهش کمک میکنه ، تا اینکه هانا تصمیم میگیره برای جبران ، داستان جذاب و هیجانی زندگی مهدا رو بنویسه ....
↪️ ریپلای به قسمت اول 👇
eitaa.com/romankademazhabi/19926
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚@romankademazhabi ♥️
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال 🌸💐🌺 و عرض #خوش_آمد به اعضای جدید 🌹
•[📚منبرمجازۍ]•
حالِ شُما هنگامِ ملاقات با
اِمام زمان♥️(عجلاللهتعالےفرجهالشریف)
همان حالیست که اکنون
هنگام قرائـت🍀قرآن داریـد…🌱
👌حاجآقـامجتبےتهرانے🌹
#قران
#امام_زمان علیه السلام
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚@romankademazhabi♥️
🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
@ROMANKADEMAZHABI ایتا یادت باشد 12.mp3
2.98M
🎙#قسمت_دوازدهم
📕 رمان صوتی🎶 عاشقانه "یادت باشد"💞
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚 @romankademazhabi ♥️
🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃
📕رمان زیبا و جذاب صوتی🎶 ؛ "یادت باشد..."
🖋به روایت : همسرشهیدحمید سیاهکالی♥️
📕 این کتاب زندگی عاشقانه💞 شهید مدافع حرم ، #حمید_سیاهکالی_مرادی🌷 دومین شهید مدافع حرم استان #قزوین است.
🌹شهید سیاهکالیمرادی، در #پاییز سال ۱۳۸۹ به کربلا رفت، در #پاییز سال ۱۳۹۱ عقد کرد، در #پاییز سال ۱۳۹۲ ازدواج کرد و نهایتاً در #پاییز سال ۱۳۹۴ به شهادت رسید.🥀
👌(برگرفته ازکتاب موردتحسین رهبرانقلاب)
🌱ریپلای به #قسمت_اول ↪️
eitaa.com/romankademazhabi/20361
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚@romankademazhabi♥️
🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
💌 خدا عاشقی است بینظیر
#پیام_معنوی
#ماه_رمضان
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚@romankademazhabi♥️
🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_هفتاد_هفتم باصدای مه
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_هفتاد_هشتم
ازحموم اومدم بیرون وبه سمت تخت رفتم،با
خستگی خودم وروی تخت پرت کردم وبه سقف زل زدم.یعنی الان توباغ چخبربود؟هنوزدنبالمن؟
گوشیم وبرداشتم وبه شایان پیام دادم:
+سلام،وضعیت چطوره؟
شایان:هالین پنج دقیقه دیگه بهت زنگ می زنم.
پوف کلافه ای کشیدم وگوشیم وکناربالشم گذاشتم.
تشنم شده بودازجام بلندشدم وازاتاق رفتم بیرون. خجالت می کشیدم،اولین باربودخونه یک غریبه اونم بدون مامان وبابام می موندم.
آروم ازپله هاپایین اومدم،مهتاب رومبل نشسته بودوداشت باگوشیش حرف می زد.
مهتاب:باشه مامان جان.
_....
مهتاب:نه نگران نباش،حواسم هست. سنگینیه نگاهم وحس کردبرگشت سمتم ونگاهم کرد،
لبخندی زدوبادست اشاره کردبشینم.
+نه ممنون،تشنمه میشه برم آب بخورم؟
مهتاب لبخندی زدوهمچنان که بامامانش حرف می زد به من اشاره کردکه راحت باشم.
به سمت آشپزخونه رفتم، لیوانی برداشتم وبه سمت یخچال رفتم وپارچ وبرداشتم وآب ریختم.
ازآشپزخونه بیرون اومدم،مهتابم داشت می رفت بالا. باهاش همراه شدم،گفت:
مهتاب:اتاقت خوبه؟راحتی؟
+آره خوبه ممنون.
لبخندی زدوگفت:
مهتاب:خداروشکر.
دخترمهربونی بودولی حس می کردم اونم مثل
خانم جونه وعقایدش بامن جوردرنمیاد،اینواز
چادروحجابش فهمیدم.جلوی دراتاقامون بودیم؛
+شب بخیر.
مهتاب:شب بخیرعزیزم،اگه کاری داشتی خجالت
نکش وتعارف نکن بیابهم بگو.
لبخندی زدم وگفتم:
+ممنون.
چشمکی زدووارداتاقش شد،منم وارداتاق شدم.
گوشیم داشت زنگ می خورد سریع به سمت گوشی رفتم وبه شماره نگاه کردم،شایان بود.
+سلام
شایان:سلام هالین،خوبی؟
+به نظرت می تونم خوب باشم؟مثلافرارکردما!
شایان:عیب نداره ،درست میشه.
+چخبر؟وضعیت چطوره؟
شایان:وضعیت بهترنشده هیچ بدترم شده.بابات قاطیه الان اگه جلوش بودی زندت
نمی ذاشت.لبم گازگرفتم وبااسترس گفتم:
+هنوزدنبالمن؟
شایان بعدازمکثی گفت:
شایان:آره دنبالتن،بی خیالم نمیشن.
یهوصدای عربده ی باباازپشت گوشی اومد:
بابا:خفه شو،مگه چندتاعروس توخیابون پرسه
میزنه که نتونستی پیداش کنی؟
اشکم چکید،شایان گفت:
شایان:الانم بابات گیر...
مانع ادامه حرفش شدم:
+نمی خواد بگی شنیدم.
شایان:هالین مراقب خودت باش،من بایدبرم وگرنه شک می کنن،درضمن فعلابیرون نرو پیدات می کنن.
باکلافگی گفتم:
+شایان نمیشه نرم بیرون که،فردابایدبرم کلی لباس بخرم.
شایان:نمیشه هالین.
باحرص گفتم:
+لخت بگردم توخونه؟
شایان خندیدوگفت:
شایان:دودست لباس داری که.
+همچین میگی دودست انگارخیلی زیاده،من میرم.
پوف کلافه ای کشیدوگفت:
شایان:لجباز،باشه بروولی تنهانروحتمایکی روباخودت ببر.
+باشه
شایان:من برم مراقب خودت باش،خداحافظ.
+بای.
گوشی وقطع کردم وباحرص خودم وپرت کردم روی تخت وپتورو روی خودم کشیدم و سعی کردم بخوابم.
هرچقدر غلت زدم خوابم نبرد، ذهنم پر از سوال از اینده مبهمم بود.
از روی تخت بلندشدم و به سمت اتاق مهتاب رفتم، اول گوش کردم ببینم بیداره یانه.. صدای زمزمه ای اهنگین و یکنواخت به گوشم میرسید.مثل صدای قران و...پس بیداره. باانگشتم خیلی اروم به در نواختم. ومهتاب رو صدا زدم :مهتاب!! جوابی نیومد، اروم لای در رو باز کردم تاببینم چرا جواب نمیده؟!
مهتاب روی زمین دوزانو نشسته بود و چشماش بسته بود،هدفون توی گوشش بود، یک قران جیبی توی دستش و دفترچه وخودکار جلوی روی پاش... با دیدن این صحنه،از حرف زدن منصرف شدم و اروم درو بستم وبرگشتم داخل اتاقم.
نمیدونم کی و چجوری زمان گذشت و من خوابم برد....
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_هفتاد_نهم
باتکون های دست کسی چشمام وبازکردم،باگنگی
اطرافم ونگاه کردم،اینجاکجاست؟من کجام دقیقا؟این کیه زل زده به من؟
باترس خودم وروی تخت جمع کردم،اون شخص
گفت:
_هالین نترس،منم مهتاب.
مهتاب؟...آهان آره مهتاب بود،همه اتفاقات دیشب
مثل یک فیلم ازجلوی چشمم عبورکرد،همه چیز
یادم اومد،باکلافگی دستم وروی صورتم کشیدم.
روکردم به مهتاب که داشت بهم می خندیدوگفتم:
+ببخشیدیادم نبود،هنوزعادت نکردم.
مهتاب:حق میدم بهت که طول بکشه تاآپلودبشی
تازه یک شبه که اومدی اینجاوباماهمخونه شدی.
لبخندی زدم وچیزی نگفتم،مهتاب باهیجان گفت:
مهتاب:پاشو،پاشوتنبل باید بریم خرید، بدوتا مامانم نیومده این لباس عروسم سربه نیست
کنیم.
وامهتاب ازکجامی دونست که من می خوام برم خرید؟
+مهتاب توازکجامیدونی که من می خوام برم خرید؟
مهتاب همچنان که توآیینه موهاش ودرست می کرد،گفت:
مهتاب:والاجونم برات بگه که پسرعموت زنگ زدبه امیرعلی وسفارش کردبهش که توروتوخرید تنهانزاره امیرعلیم که خودش نبودزنگ زدبه من وگفت من باهات بیام.باکنجکاوی گفتم:
+داداشت چیکارس؟
مهتاب:سپاهی.
اوه مای گادپس کلاازاین خانواده مذهبیان البته
شایان بهم گفته بوداولی خب فکرنمی کردم دراین
حدباشه.
شونه ای بالاانداختم وبه لباس عروس نگاه کردم،
نفرت تموم وجودم وگرفت باحرص گفتم:
+می سوزونمش.
مهتاب باتعجب گفت:
مهتاب:چی؟
+لباس عروس ومیگم می سوزونمش.
مهتاب سریع گفت:
مهتاب:اِنه حیفه
+نه باباچه حیفی ول کن می سوزونمش.
مهتاب:مهتاب بیایه کاردیگه کنیم؟
+چی؟
مهتاب:ببین توکه ازاین لباس عروس خوشت نمیادپس بیا یک کاری کنیم،لباس وبدیم
به یکی که نیازداره چون خیلیاهستن که پول خرید لباس عروس وندارن.
کمی فکرکردم،فکرخوبی بودمن که می خوام لباس وسربه نیست کنم پس بزاراینجوری ازشرش خلاص بشم حداقل برای اولین بار یک ثوابی هم ببرم.
+باشه موافقم ولی ازکجاپیداکنیم همچین کسی رو؟
مهتاب لبخندی زدوگفت:
مهتاب:نگران نباش مامانم آدمای نیازمندزیادی رومیشناسه.
باحالت گیجی گفتم:
+فازامازامهتاب جان؟مگه نگفتی مامانت نبایدبفهمه.
مهتاب خندیدوگفت:
مهتاب:عه راس میگی،اوممم خب یک کاری می کنیم
این لباس ویک جاقایم می کنیم بعدمامانم که
اومدمن ازش می پرسم کسی رومیشناسه یانه.
سری تکون دادم وگفتم:
+باشه فکرخوبیه.
مهتاب پتوروازروم کنار کشیدوگفت:
مهتاب:بلندشودیگه هالین ساعت هشته،دیرمیشه ها.
باتعجب گفتم:
+هشت؟مگه میخوایم بریم کله پزی؟
مهتاب خندیدوگفت:
مهتاب:خب تاصبحانه بخوریم وحاضربشیم زمان میبره.
لبم وکج کردم وازجام بلند شدم وبه سمت دستشویی رفتم.
بعدازاینکه صورتم شستم و مسواک زدم از دستشویی اومدم بیرون،مهتاب تواتاق نبود، به سمت آیینه رفتم وشانه روبرداشتم ومشغول
شانه زدن موهام شدم.موهام وبالاسرم جمع کردم
وبعدازیک نگاه کلی به آیینه ازاتاق رفتم بیرون.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay