📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشــق #معجزه_زندگی_من #قسمت_هفتاد_هشت . . . حسین_خوبی حلما؟ کجایی😕 حلما_هان خوبم خوبم. همی
#هوالعشــق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_هفتاد_نهم
.
.
.
.
همونطور که من گفته بودم نظر زینب مثبت بود😝
قراره آخره هفته بریم خواستگاری
دایی ایناهم اومدنشون یه مدت عقب افتاده نمیدونم چرا ☹️
کلی ذوق اومدن همبازیمو کردم
حالا نمیان🙁
.
.
.
دورا دور از حال حسن و هدیه و مامانشم باخبرم
خداروشکر حالشون خوبه
زندگیشون بهتر از قبله
حتما
باید یه روز برم بهشون سربزنم
.
.
.
امروزم مثل روزای گذشته برنامه خاصی برای بیرون رفتن ندارم
این روزا سعی میکنم بیشتر وقتمو تو خونه بگذرونم
برای خودم باشم
بيشتر وقتمو برای کتاب خوندن میزارم
کتابای مذهبی یه سریاشو حسین بهم داده
چندتاشم خودم خریدم
باخوندن این کتابا هر روز از انتخاب راهم خوش حال تر میشم
و افسوس برای گذشته از دست رفتم
.
.
بابا و حسین رفتن سرکار
مامانم رفته جلسه
و من تنهای تنهاااااا😄
یه چرخی تو آشپزخونه زدم بیینم چی برای خوردن پیدا میشه
زیر کتری رو روشن کردم اب جوش اومد
یه شکلات داغ برای خودم درست کردم😋😋😋با کیک شکلاتی😅
گوشیمو برداشتم ببینم چه خبره
قبلا خیلی اینترنت میخریدم و همش آنلاین بودم
😂😂
الان خیلی بهتر شدم
تلگراممو باز کردم
اووووه چقدر چت
تو گروه دوستام کلی پیام اومده بوود
یه سری هم پیامای کانالایی که عضوشون بودم
فاطمه هم بهم پیام داده 😍
یکم با فاطمه چت کردم
چقدر دلتنگش شدم
وای فسقلیه نازش
.
.
چند تا پیامم تو گروه برای بچه ها گذاشتم😄😄😄 حسابی ازم شاکین که نیستم هییی دوست دارم همراهیشون کنم آ ولی بحثاشون دیگه جذبم نمیکنه که هیچ کلافمم میکنه😐
بخاطر همین صحبتی پیدا نمیکنم
بزنم باهاشون
.
.
فقط با سپیده اونم درحد حالو احوال
انگار اونم متوجه شده نباید درباره موضوعات دیگه بامن صبحت کنه
وعلایقم تغییر کرده
فقط حال همه میپرسیم😄😄
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#اپلای #قسمت_هفتاد_هشتم _بله. خیلی مهم نبود. دستی به شانهام میزند و میگوید:از جانب من خیالت راح
#اپلای
#قسمت_هفتاد_نهم
دلم میسوزد. قلبم تیر میکشد،میرود و میآید.
درد را میگویم.
_آره راست میگی. دیدم!
_این حرفایی که آخوندا میزدند و ماها مسخره میکردیم رو طوری به افراد میگن که طرف فکر میکنه اگه بخواد خوشبخت بشه،راحت زندگی کنه،باید اینطور زندگی کنه. چیزی که تو ایران همش به نام دین به خورد ما میدن. اینجا به نام روانشناسی پخش میکنند. حالا چهارتا از چهل تا حرفاشون هم مزخرفهها،ولی خب سرمون کلاه گذاشتند از دین و ایمون ما دزدیدند. چقدر ما صادرات داریم!حرفی نمیزنم. حرف دارم اما نمیزنم.
_میثم،چیزی نیاز نداری؟
این ذات ایرانی و فطرت الهی مسعود حالم را بهتر میکند. آرام میگویم:قربون محبتت. همه چیز فراهمه!
_تو که پول نداری،شنیدم تو یه میوه فروشی کار میکنی!
چقدر جاسوس دو طرفهمان دقیق تبادل اطلاعاتی میکند. فقط سر تکان میدهم.
_چقدر بهت میده؟
_ساعتی چهار پنج تومان.
_تو به خاطر پونزده تومن پای دخلی؟
_نه. به خاطر روزی حلال پای دخلم.
با تأمل نگاهم میکند.
_شماره کارت بده میثم.
_همیشه این برادریت یادم میمونه.
بعضی از دوستیها پروژهای است. مثل پروژههایی که برای ما تعریف میکنند عمرشان همینقدر است. تمام میشود و بعد فرصت دارد سالها کنار انبارها خاک بخورد. زمان و نیاز تعریفش میکند. بعضی هم بی انتها،نه شرایط میفهمد و نه زمان. مثل علقه ما به خاک کشورمان که زمان و دوامش ابدی است. نمیتوانیم به خاکمان پروژهای نگاه کنیم و شاید همین هم هست که اینقدر برای رفتن دل گرفته و مرددیم. مسعود با تامل لب باز میکند.
_دلم میخواد این حرفتو باور کنم ولی نشنیده میگیرم. چطور پول موضوعیت نداره. زندگیه دیگه!
_به زندگیم گفتم که باید قناعت بکنه قبور کرده.
فکر میکند که یک دیوانهام. به خاطر همین هم اینقدر همه چیز را راحت رد میکنم. کلا دیوانهها راحت زندگی میکنند. گیر و بند فکر و نگاه دیگران نیستند. واقعا که خبری نیست!یعنی اینها که دور و برم هستند و زندگیشان با حرف دیگران کم و زیاد میشود و اراده و اختیار و عقل و شرع برایشان معنا ندارد آدمند؟نخیر!نه خیر جانم!اینها نه آدم عاقلند،نه دیوانه. یک مشت بشریت بدبختند که پنجاه شصت ساله الکی خوشند و بعدش هم که...
زندگی جلوههای عجیب و غریبی دارد. تا همین دیروز فکر همسر یک زن بودن برایم مثل کابوس سخت بود،اما همین که بله را از عروس گرفتند،دل و دین بر باد رفت. چنان احساس مردی میکنم که نگو و نپرس. صدایم را صاف میکنم،نه...کلفت نشده است. ریش و سبیل هم که فرقی نکرده،توان و مغزم هم که سرجایش است. پس این یعنی چه که اینطور روی هوایم. قلبم است که دچار دوگانگی شده است. احساسهای ساکت و دست به سینهام جایزه گرفتهاند و حالا سر به دریا گذاشته و پنهانیهایی رو میکند که خودم هم ماندهام.
اینقدر حالم خوب است که به همه شیطنتها و ذوقهای خواهرانه و متلکهای احمد میخندم و اینقدر حالم بد است که طاقت خواندن یک کلمه از مباحثم را ندارم. بله را که در سر سفره عقد ساده خانگی از زبان سحر میشنوم و چادری که خودم باید از رخ عروسم کنار بزنم،برایم در دیگری از دنیا را باز میکند.
از توی آینه مقابل،دیدش میزنم. زیبای بیدار کنارم نشسته است. اگر که محبوبه بگذارد. سر به گوشم میگذارد:آخی!تو بودی زن نمیخواستی.
میخندم. دوباره تکرار میکند.
_آینه رو الآن برمیدارم تا حسرت به دل بمونی.
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_هفتاد_هشتم - خورشید به من بتاب و تطهیرم کن/ چون آینه ها بشکن و تکثیر کن. رد نگاه
#رنج_مقدس
#قسمت_هفتاد_نهم
اشکم که می چکد، دست محبت پدرانه زیر چانه ام می نشیند. سرم را بالا می آورد و پیشانی آم را می بوسد.
-گریه نکن عزیزم. این چه حرفیه؟ من از شما هیچ وقت بی حرمتی ندیدم...
فقط یه چیزی رو بگم...
دوباره تسبیح، حلقه وصل می شود. نفسی که می کشد آن قدر عمیق است که فکر می کنم چند وقتی است ریه های پدر تشنه ی هوا بوده است؛ تشنه ی هوای حرم.
صدای سلامِ پدرِ ریحانه ساکت مان می کند.
رو به حرم می نشینم و به امام می گویم:باور می کنم دست محبت شما همیشه برای گرفتن دست های دیگران آماده است و آن کسی که دوری می کند و دستش را پشت سر پنهان می کند، خود ما هستیم و باور می کنم این بزرگ ترین حماقت انسان هاست. هر کسی جز این راهی نشان بدهد دروغ است.
دروغ چرا؟ وقتی علی و ریحانه را می بینم که جلوتر از ما توی صحن قدم می زنند و آرام آرام صحبت می کنند، من هم دلم می خواهد. وقتی لبخند ریحانه را می بینم و خنده ی شاد علی را، من هم دلم می خواهد. وقتی خرید بازار کم شان را دیدم و این که بقیه پول را دادند برای کمک به نیازمندان و علی چنان عاشقانه چشم دوخت به ریحانه که طاقت نیاورد و چشمش را پایین انداخت، من هم دلم خواست. وقتی علی دو تا لیوان آب آورد، یکی برای مادر و یکی برای ریحانه، لیوان آب مادر را داد، اما وقتی به ریحانه رسید و دست جلو آمده ی ریحانه را با محبت گرفت و لیوان را همراه با مکث رها کرد، دلم خواست. وقتی موقع خداحافظی از امام ، کنار هم ایستادند و علی دست دور شانه ی ریحانه گرفت و سفارشش را به امام کرد، دلم خواست...این وقتی های آدم و حوای جوان، آن قدر زیاد است که دلم خواست به امام بگویم هابیل و شیث و یوسف و یعقوب، نسل علی و ریحانه را
می خواهد.
پدر دستم را می گیرد و مقابل مغازه لباس فروشی، می ایستد. اصرار دارد که برای خودم و مبینا انتخاب کنم. لباس سفید پر گلی را می پسندم. سه تا می خرد. برای ریحانه هم. اما حریف مادر نمی شود که می گوید:
-محمد جام، من خیلی لباس دارم، خیالت راحت همه اش را هم خودت خریدی. واقعا اسراف است.
اما پدر حریف دلش نمی شود و سر آخر هم مادر را مجبور می کند یک گردن بند حرز نقره زیبا بخرد. خنده ی مادر را می خواهد و مطمئنم چیز دیگری برایش مهم نیست. لذت دیدن خنده ی یار را هم دلم می خواهد. کلا قاعده هر آنچه دیده ببیند دل کند یاد را باید روی پلک حک کنند تا باد بگیرد همه چیز را نبیند تا نتیجه نشود خواستن. گردن بند حرزی یا نگین های زیبا هم به زور قسمت من می شود. مادر نمی گذارد برای مبینا و ریحانه بخرد. چرایش را می پرسم که مادر می گوید:
- شما خیلی دنبال چرا و چگونگی و چیستی نباش.
مادرم هم فیلسوف است. موقع برگشتن علی با ماشین پدر ریحانه می رود. قبل از سوار شدن رفتم سراغ علی. گفتم یا باج بده یا می گویم که باید صاحب خیز سه ثانیه باشد. ابروهایش بالا می رود، کمی فکر می کند، ابروهایش درهم می رود. دستم را می گیرد و می کشد کنار. فکر می کنم آدم شده است و تهدیدم کار ساز بود اما نامرد یک دویست تومانی می گذارد کف دستم و می گوید:
-به قول خودت مدیونی اگه نگی!
هر دو می خندیم. ریحانه با تعجب نگاهمان می کند سری برای علی تکان می دهم و می روم سمت ریحانه. علی با عجله می آید. دلم بی خود و بی جهت خواهرانه می سوزد و حرفی نمی زنم. در ماشین را باز می کند و ریحانه را با احترام و زوری سوار می کند تا از دست کارهای شیطانی من فرار کند.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_هفتاد_هشتم عصر همان روز موضوع را با پدرم در ميا
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_هفتاد_نهم
چند لحظه اي اين پا و اون پا كرد و عاقبت گفت : يك چيز مي خواستم بهت بدم كه زحمت بكشي و بدي دست مرضيه خانوم...
با تعجب گفتم : خوب چرا خودت ندادي ؟
علي با صدايي كه به سختي شنيده مي شد گفت : روم نشد.
ان شب بسته كادوپيچ شده را به مرضيه دادم . با خجالت گرفت و به اتاق عقبي رفت. دنبالش رفتم . وقتي نشست گفتم : مرضي تو راضي هستي از اينكه زن علي بشي ؟
سري تكان داد و حرفي نزد . ادامه دادم : چرا حرف نمي زني ؟ هميشه كه نميشه تو حاشيه باشي . بايد ياد بگيري حرفت رو رك و پوست كنده بزني و تعارف و معارف هم نكني . حالا حداقل به من كه برادرت هستم حرف دلت رو بزن .
بعد از چند لحظه سرش را بالاگرفت و مستقيم به چشمانم خيره شد با اطمينان گفت :
- اره داداش راضي هستم.
متعجب از قاطعيت مرضيه پرسيدم : چرا ؟ دلايل اين انتخابت چيه ؟
مرضيه سري تكان داد و گفت : علي اقا از بچگي تو اينخونه مي ره و مي اد اما تا بحال حرف و حديثي به من نزده تا حالا مستقيم به من نگاه نكرده ... غيرت داره همينكه جون به كف براي حفظ ناموس و مملكتش جلو اتش مي ره براي هر دختري مسلمه كه اين شخصيت براي زن و بچه اش هم همين احساس مسئوليت رو داره ... خوب من هم از زندگي ام به جز اين انتظاري ندارم. ايمان و اعتقاد همسر اينده ام اصلي ترين شرطم بود كه علي اقا هردو رو در حد عالي داره ديگه چي ميخوام؟
خوشحال از استدلال منطقي خواهرم بحث را عوض كردم : خوب حالا هديه ات رو باز كن ببينم اين آقا داماد دستپاچه چي برات خريده ؟
مرضيه آهسته بسته را باز كرد. يك روسري حرير آبي با گلهاي ريز سفيد و زرد و يك بلوز آستين بلند و سفيد درون بسته پيچيده شده بود. روي روسري يك نامه هم به چشم مي خورد كه با ديدنش از اتاق خارج شدم خواهرم مطمئنا به شريكي براي خواندن نامه عاشقانه اش نيازي نداشت.
پايان فصل 20
فصل بیست و یکم
کم کم آماده می شدیم که بر گردیم، علی دلش را باخته بود و کمی دست دست می کرد. ماههای پایانی سال 66 بود و هوا از سرما، یخ زده بود. اکثر روزها علی به خانۀ ما می آمد و در فرصت های کوتاهی که به دست می آمد با مرضیه صحبت می کرد. اوایل هفته بود و تازه از خواب بیدار شده بودم. زمستانها بعد از نماز دوباره می خوابیدم. در کش و قوس بودم که مادرم با سینی صبحانه وارد شد، سلامم را با مهربانی جواب داد و گفت:
- حسین جون، زری خاله ات زنگ زده بود. برای چهارشنبه شب همه رو دعوت کرده...
خمیازه ای کشیدم: به چه مناسبت؟
مادرم چای را شیرین کرد: هیچی، گفت قبل از اینکه تو بری همه دور هم باشیم. البته تولد جواد هم هست. زری می گفت الان جواد چند ساله التماس می کنه براش تولد بگیرن. خوب اون هم بچه است دل داره، هر چی زری و اکبر آقا می گن در این شرایط، وقت این کارها نیست زیر بار نرفته، خوب زری هم که می خواسته فامیل رو دعوت کنه تا همه تو رو ببینند از فرصت استفاده کرده و برای جواد هم یک کیک می ذاره... هان؟
رختخوابها را روی هم کنار دیوار، چیدم: حالا ببینم چطور می شه. اصلا ً حوصله شلوغی ندارم.
مادرم باناراحتی گفت: وا؟ حسین! واسه خاطر تو خاله ات شام می ده. همه هستن!
پرسیدم: کی هست؟
مادرم لقمه را به سمتم گرفت: همه، خاله ات، دایی هات، همسایه بغل دستی شان هم می آد. همه هستن دیگه، تو هم بیا!
لقمه را قورت دادم: خوب حالا تا چهارشنبه!
هر روز با علی به خانوادۀ شهدای محله سر می زدیم تا اگر کاری دارند و از دست ما ساخته است، کمک کنیم. صبح چهارشنبه، مادرم دوباره یادآوری کرد:
- حسین مادر، امروز می آی که؟
داشتم بند کفشم را می بستم: کجا؟
- وا؟ مادر جون، خونه خاله زری ات!
سری تکان دادم: والله الان که باید برم جایی، شما برید من خودم بعد از ظهر میام.
مادرم دنبالم به حیاط آمد: حسین، مبادا یادت بره ها! آبروریزی می شه. الهی فدات شم، کی می آی؟
کمی فکر کردم و گفتم: انشاالله ساعت هفت، هفت و نیم میام.
مرضیه سر حوض صورتش را می شست، تا مرا دید بلند شد و سلام کرد. با خنده گفتم:
- علیک سلام. عروس خانم!
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_هفتاد_نهم
باتکون های دست کسی چشمام وبازکردم،باگنگی
اطرافم ونگاه کردم،اینجاکجاست؟من کجام دقیقا؟این کیه زل زده به من؟
باترس خودم وروی تخت جمع کردم،اون شخص
گفت:
_هالین نترس،منم مهتاب.
مهتاب؟...آهان آره مهتاب بود،همه اتفاقات دیشب
مثل یک فیلم ازجلوی چشمم عبورکرد،همه چیز
یادم اومد،باکلافگی دستم وروی صورتم کشیدم.
روکردم به مهتاب که داشت بهم می خندیدوگفتم:
+ببخشیدیادم نبود،هنوزعادت نکردم.
مهتاب:حق میدم بهت که طول بکشه تاآپلودبشی
تازه یک شبه که اومدی اینجاوباماهمخونه شدی.
لبخندی زدم وچیزی نگفتم،مهتاب باهیجان گفت:
مهتاب:پاشو،پاشوتنبل باید بریم خرید، بدوتا مامانم نیومده این لباس عروسم سربه نیست
کنیم.
وامهتاب ازکجامی دونست که من می خوام برم خرید؟
+مهتاب توازکجامیدونی که من می خوام برم خرید؟
مهتاب همچنان که توآیینه موهاش ودرست می کرد،گفت:
مهتاب:والاجونم برات بگه که پسرعموت زنگ زدبه امیرعلی وسفارش کردبهش که توروتوخرید تنهانزاره امیرعلیم که خودش نبودزنگ زدبه من وگفت من باهات بیام.باکنجکاوی گفتم:
+داداشت چیکارس؟
مهتاب:سپاهی.
اوه مای گادپس کلاازاین خانواده مذهبیان البته
شایان بهم گفته بوداولی خب فکرنمی کردم دراین
حدباشه.
شونه ای بالاانداختم وبه لباس عروس نگاه کردم،
نفرت تموم وجودم وگرفت باحرص گفتم:
+می سوزونمش.
مهتاب باتعجب گفت:
مهتاب:چی؟
+لباس عروس ومیگم می سوزونمش.
مهتاب سریع گفت:
مهتاب:اِنه حیفه
+نه باباچه حیفی ول کن می سوزونمش.
مهتاب:مهتاب بیایه کاردیگه کنیم؟
+چی؟
مهتاب:ببین توکه ازاین لباس عروس خوشت نمیادپس بیا یک کاری کنیم،لباس وبدیم
به یکی که نیازداره چون خیلیاهستن که پول خرید لباس عروس وندارن.
کمی فکرکردم،فکرخوبی بودمن که می خوام لباس وسربه نیست کنم پس بزاراینجوری ازشرش خلاص بشم حداقل برای اولین بار یک ثوابی هم ببرم.
+باشه موافقم ولی ازکجاپیداکنیم همچین کسی رو؟
مهتاب لبخندی زدوگفت:
مهتاب:نگران نباش مامانم آدمای نیازمندزیادی رومیشناسه.
باحالت گیجی گفتم:
+فازامازامهتاب جان؟مگه نگفتی مامانت نبایدبفهمه.
مهتاب خندیدوگفت:
مهتاب:عه راس میگی،اوممم خب یک کاری می کنیم
این لباس ویک جاقایم می کنیم بعدمامانم که
اومدمن ازش می پرسم کسی رومیشناسه یانه.
سری تکون دادم وگفتم:
+باشه فکرخوبیه.
مهتاب پتوروازروم کنار کشیدوگفت:
مهتاب:بلندشودیگه هالین ساعت هشته،دیرمیشه ها.
باتعجب گفتم:
+هشت؟مگه میخوایم بریم کله پزی؟
مهتاب خندیدوگفت:
مهتاب:خب تاصبحانه بخوریم وحاضربشیم زمان میبره.
لبم وکج کردم وازجام بلند شدم وبه سمت دستشویی رفتم.
بعدازاینکه صورتم شستم و مسواک زدم از دستشویی اومدم بیرون،مهتاب تواتاق نبود، به سمت آیینه رفتم وشانه روبرداشتم ومشغول
شانه زدن موهام شدم.موهام وبالاسرم جمع کردم
وبعدازیک نگاه کلی به آیینه ازاتاق رفتم بیرون.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_هفتاد_نهم
سید هادی با تعجب و تحیر گفت : نکنه منظورت ث....
ـ بله درست متوجه شدین ، باید به گروه خبر بدیم ... الان فهمیدم که اونا چقدر از ما اطلاعات دارن ... بعید نیست که فقط منتظر سلاخی باشن ... !
سید هادی از مهدا خواست هر طور شده خودش را به اداره برساند .
وقتی با مرصاد موضوع را مطرح کرد . مرصاد تنها پیشنهادش این بود که به محض بیدار شدن اهل خانه به آنها بگوید مهدا چند دقیقه پیش خانه را به مقصد محل کارش ترک کرده است .
همراه سیدهادی راهی اداره شد اما آنچه نباید اتفاق می افتاد رخ داده بود . . .
سیدهادی : کی به شما اجازه داد وقت قرارو بدون هماهنگی تغییر بدین ؟
نوید : سید رویاسین الان راه افتاد منم میخوام برم پشتش . .
ـ آخه شما ها چیزی به اسم عقل هم دارین ؟ کی این وقت از صبح قراره ملاقات رو میپذیره ؟! معلوم نیست که میخواسته بفهمه ما کی هستیم ؟! میخواسته بدونه چقدر بهش مسلطیم ! لو رفتیم !
مظفری : ولی من اصلا فکرش رو نمی کردم این طور باشه همه چیز درست بود ما گریم و سایت های .... رو هم فعال کردیم ... چیز مشکوکی نب...
ـ چرا مشکوکه ! مروارید کدوم قرارشو صبح گذاشته ؟ اصلا کی خودش به طرف پیامی داده؟ پس شما ها که این جایین چیکار میکنین ؟ یه ساعت ازتو...
+ کافیه سرگرد !
همه با حضور سرهنگ احترام گذاشتند که نوید گفت :
سرهنگ بخدا ما ترسیدیم اگه پیشنهادشو به تاخیر بندازیم شک کنه ... بخد...
مهدا : این قسم خوردنا به آقا یاسین و گروهش کمکی نمیکنه ، سرهنگ بهتر نیست آقا نوید برن دنبال ساپورت قضیه ؟
ـ چرا ... نوید با یه گروه عملیاتی زبده برو ... نوید ما سالم لازمشون داریم ... اولویت اولت حفظ پروژه و جون یاسین و گروهشه .... بدو پسر
.
.
شما خانم مظفری دائما پای سیستم باشین ... فاتح تو هم همین طور صوت با تو تصویر با مظفری ... سیدهادی برو روی نقشه کار کن کجا میرن ؟ چرا میرن ؟ از کدوم راه ؟ سرعتشون و .... برو سید !
همگی : چشم قربان
مهدا : راستی قربان من از تحلیل سایت به یه چیز عجیب رسیدم
ـ بعدا بگو ... فعلا روی این مسئله تمرکز کن
ـ چشم قربان .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙 #رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: #انارگل 🌸 🌱 #ق
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞
💞🌱💞🌱💞🌱💞
🌱💞🌱💞
🌱هوالمحبوب💖
📙 #رمان_روزگار_من 💞
📑🖌به قلم: #انارگل 🌸
🌱 #قسمت_هفتاد_نهم
مامان به معصومه خانم تو اماده کردن وسایل پذیرایی کمک میکرد منم تو اتاق زینب و اماده میکردم ...
زینب لباسشو تنش کرد...
کلی روسری ریخته بود زمین ..
واای فرزانه کدومشونو سر کنم الان مهمونا میان...
به نظر من یا این سفیده رو سر کن یا این نقره ای رو ... به غیر از اینا بقیه اصلا به رنگ لباست نمیخوره ...
باشه بزار اول نقره ای رو سر کنم ...
میگم فرزانه این یه خورده سره میترسم چادر سر کردنی از سرم عقب بره ...
خب اون سفیده رو سرکن ...
اهااان انگار این بهتره نگاه کن فرزانه خوب شد بهم میاد...
اووو حرف نداره عالی شدی دختر ...
خوشگل بودی خوشگل تر شدی
👌👌👌👌
زینب داشت جلو اینه خودشو برنداز میکرد منم نگاهش میکردم یا خودم افتادم که با چه ذوق و شوقی اماده میشدم
تو این فکرا بودم که با صدای زنگ از جام پریدم ...
معصومه خانم ـ دخترا مهمونا اومدن ... زینب اماده شدی؟؟
اره مامان الان میام ...
زینب سریع چادرشو سر کرد یه چادر سفید با گلهای صورتیه کم رنگ ...
زینب رفت تو اشپزخونه منم رفتم برای خوش امد گویی ...
کنار در ایستاده بودم ...
یه لحظه با دیدن محسن انگار عباس جلو چشمم اومد با تعجب نگاهش میکردم ماتم برده بود عمو اینا اومدن جلو منو که دیدن سلام فرزانه جان خوبی عمو جون اما من تو یه عالمه دیگه ای بودم مامان اومد جلو صدام زد فرزاانه فرزانه چته حواست کجاست؟؟
فرزانهـ جانم ... بله ... هیچی ببخشید سلام عمو جون خوبی شما دلم براتون تنگ شده بود
عمو ـ قربون دختر خودم بشم رسیدن بخیر عمو جون ...
ممنون عمو .
شرمنده یه چند روزه فکرم خرابه گیج شدم ...
با زن عمو هم حال احوال پرسی کردم نوبت رسید به محسن ،
یه کت و شلوار سرمه ای رنگ با یه پیراهن سفیده یقه دیپلمات پوشیده بود با یه دسته گل رز که تو دستاش بود اومدم سمتم
سلام دخترعمو ....
سرمو انداختم پایین و اروم جواب سلامشو دادم...
محسن گل و داد دست منو رفت...
🔖 &ادامه دارد....
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_هفتاد_هشتم _
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_هفتاد_نهم
در دل به حرف هایش میخندم .
خدا میداند چقدر تا بحال از او ترسیده ام اما اگر به همچین آدم هایی نقطه ضعف نشان بدهی نابودت میکنند ، اگر بفهمند از آنها میترسی دیگر نباید امید به پیروزی بر آنها داشته باشی .
نفس عمیقی میکشم و با آرامش میگویم
+ولی گفتی این کار ها رو کردی چون دوستم داری ؟!
سر تکان میدهد
_بخاطر همین جسارتت دوست دارم . تو تنها کسی بودی که انقدر با من شاخ تو شاخ شدی بخاطر همین ازت خوشم اومد
زبانش یک چیز میگوید اما چشم هایش چیز دیگری میگوید .
چشم هایش صداقت را نشان نمیدهند .
سعی میکنم بحث را منحرف کنم
+سکوت در برابر ناحقی و ظلم اشتباهه
خنده ای از روی تمسخر میکند
_یه جوری میگی ناحقی و ظلم انگار داری از شمر و معاویه حرف میزنی
دلم میخواهد بگویم دست کمی از شمر و معاویه نداری اما در دل به شیطان لعنت میفرستم و سکوت میکنم
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
نگاهم را به در میدوزم و منتظر برای آمدن شهریار می ایستم . چقدر دل تنگش هستم .
هر چقدر که از شهروز متنفرم به همان اندازه شهریار را دوست دارم ؛ هر چقدر شهروز پر از کینه و بدی و نفرت است بجایش شهریار سرشار از خوبی و عشق و محبت است .
گاهی اوقات فکر میکنم شهریار بعد از تولد در بیمارستان با کودک دیگری عوض شده اما شباهت زیادش به عمو محمود نشان میدهد که متعلق به همین خانواده است .
با وزود شهریار لبخند ملیحی میزنم
+سلام
شهریار متقابلا لبخند میزند
_به به سلام ببین کی اومده استقبالم
. درست مثل کودکی ۳ ساله شده ام که بعد از مدت ها عروسک مورد علاقه اش را بدست آورده .
بی توجه به حرفش با غرور میگویم
+دیدی بلاخره مال ما شدی ؟
بعد هر دو میخندیم .
۲ روز پیش پدر بهاره سکته کرد و به همین دلیل خانواده عمو محسن امروز به ایتالیا رفتند تا قبل از اینکه اتفاقی برای پدر بهاره بیافتد اورا ببینند .
شهریار که تمایلی به رفتن نداشت به قرار شد بماند و به اصرار ما قبول کرد که این یک هفته را در خانه ی ما بماند .
پدر و مادرم وارد حیاط میشوند تا از شهریار استقبال کنند .
مادرم گره روسری اش را کمی محکم میکند و با لبخند به ما نزدیک میشود .
نا خود آگاه لبخند میزنم ؛ هنوز بعد از ۲ ماه با روسری جلوی شهریار میاید
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_هفتاد_
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_هفتاد_نهم
با بلند شدن صدای زنگ واحدمان، حجاب گرفتم و در را باز کردم.
ژاسمن با حالی پریشان پشت در بود.
_سلام
_سلام خوبی؟بفرمایید داخل
وارد خانه شد سریع جلوی پایش دمپایی گذاشتم تا با کفش وارد خانه نشود.
سردرگمی را میشد راحت از چهره اش خواند.
کفشش را درآورد و به سمت سالن رفت .
روبه رویاش نشستم و به چهره نگرانش لبخند زدم
_چندبار اون دعایی که به من داده بودید رو گوش دادم
_چقدر عالی .دوست داشتی
_من خیلی گیجم روژان. یه حس عجیبی دارم .
یه حسی منو وادار میکنه تا بارها و بارها گوش بدم .
مگر میشود قلبی آماده پذیرش باشد و خدا نگاه مهربانش را از او دریغ کند .جزء محالات است، محال!
_دعای کمیل رو گوش دادی؟
سرش را تکان داد
_یک قسمتهایی از دعا عجیب حالم رو عوض میکنه .من سالهای متمادی که یک شنبه ها به کلیسا میرفتم .دعا میخوندم ولی قسم میخورم هیچ وقت اینقدر حس های عجیب تو وجودم ریشه نکرده بود.
روژان باورت میشه مشتاقم خدای شما رو بشناسم و ببینم .
خدای شما با خدایی که من میشناسم فرق میکنه .
اشک هایش چکید و من غبطه خوردم به حال خوشی که او داشت
_کدوم قسمت دعا رو خیلی دوست داری؟
چشمهایش را بست دریای چشمانش بارانی بود و عجیب دلنشین!
دست لرزانش را روی قلبش گذاشت و با لهجه عجیبی زمزمه کرد.
_الهی و ربی من لی غیرک.
گریه اش شدت گرفت
_چندین بار معنی این عبارت رو خوندم. نمیتونم درکش کنم ولی حالم رو عوض میکنه .انگار یک گمشده دارم که با شنیدن این عبارت داغش تو دلم زنده میشه.
با دستهایش صورتش را پوشاند و از ته دل گریه کرد.
به حالش غبطه میخوردم .خدایا می شود دل مرا هم مثل دل او با عشقت نورانی کنی .
شک ندارم عاشق شده ،عاشق خدایی که از رگ گردن به ما نزدیکتر است .
_خدای من!من غیر از تو کسی را ندارم.
منم عاشق این عبارتم .روزهایی که دلم میشکست یا خواسته ای داشتم، همین عبارت رو بارها و بارها تکرار میکردم.
این عبارت میخواد بگه به خداوند اعتماد کن و باور داشته باش که جز خداوند کسی نمیتونه تو سختی های زندگی کمکت کنه .
تو دین ما به اینکار میگن توکل .توکل یعنی امیدت فقط به خدا باشه. مادربزرگم همیشه میگه ما آدما به جای اینکه فقط به منبع اصلی آرامش، توسل کنیم .میریم سراغ فرعی ها .
امیدمون به انسانهایی که خدا خلق کرده نه به خالقمون.
برخواستم و به سمتش رفتم .
دیگر گریه نمیکرد، غرق فکر کردن شده بود.
جلو پایش نشستم و دستانش را گرفتم .
چشمانم را به دریای چشمانش گره زدم.
_ژاسمن عزیزم تو قلبت خیلی پاکه.واسه همین هم خدا به دلت نگاه کرده و حالت عجیب شده .
عزیزم این سردرگمی رو بزار کنار. حالا که خدا صدات کرده و توجهت رو به خودش جلب کرده برای شناختش قدم بردار.
منبع آرامش همه ما خداست .
بشناسش!برو تحقیق کن تا در موردش بیشتر بدونی .خدا صدات کرده .دو دل نباش بهت قول میدم آخر این شناخت تو به آرامش برسی.
دستش را بالا اوردم و بوسیدم
_خدا خیلی دوست داره .خیلی عزیزی واسش.
اشکهایش را پاک کردم و بوسه ای پر محبت روی گونه اش کاشتم.
#لطفا_کانال_را_به_دوستانتان_معرفی_کنید
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثهافشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_هفتاد_نهم
احساس میکردم به اندازه ی یک کوه سنگین شدم !
چندین ساعت بی هدف تو خیابونا پرسه میزدم و به اتفاقی که افتاده بود فکر میکردم ...!
بار اولی بود که یه پسر منو از خودش میروند !
هوا تاریک شده بود که به خونه برگشتم .
مرجان رو به بهونه ی امتحان ، از سر خودم باز کرده بودم و دلم میخواست فقط بخوابم !
جوری بخوابم که دیگه بیدار نشم ...
بدون شام به اتاقم رفتم
احساس حماقت بهم دست داده بود .
تقصیر خودم بود 😑
اون حتی تا به حال بیشتر از دو ثانیه منو نگاه نکرده بود
نباید الکی برای خودم اینهمه فکر و خیال میکردم .
ولی چرا اینجوری شده بود ...
زانوهام رو بغل کردم و رفتم تو فکر !
- باید دلیل این کارهاش رو بفهمم ...
یه روز میگه میخوام کمکت کنم
یه روز میگه دیگه روم حساب نکن !
یه روز میگه تا هروقت خواستی بمون تو خونم
یه روز میگه دیگه بهم زنگ نزن !
آخه چرا اینجوری میکنه ...
دو هفته فرجه برای امتحانات داشتم
ولی تنهاچیزی که نبود ، حس درس خوندن بود
تا ساعت سه ، کلافه تو اتاقم قدم میزدم
یه بار آهنگ گوش میدادم ،
یه بار سیگار ،
یه بار دراز میکشیدم و سقف رو نگاه میکردم ،
دیگه نمیتونستم به خودکشی فکر کنم !
من دنبال آرامش میگشتم
اما اون موجود سیاه ، اون شب بهم فهمونده بود که بعد مرگ هم خبری از آرامش نیست !
من دنبال آرامش میگشتم
اما پیداش نمیکردم !
من دنبال آرامش میگشتم
و "اون" ، توی آرامش غرق بود !
پس هرچی بود ، همونجا بود !
پیش اون
باید میفهمیدم چی به چیه !
باید پیداش میکردم
با فکری که به سرم زد
لبخندی به نشونه ی پیروزی زدم و رفتم رو تخت
صبح بعد رفتن مامان و بابا ، با عجله حاضر شدم و رفتم بیرون
نمیدونستم کاری که میکنم درسته یا نه
حتی ممکن بود ساعت ها معطل بشم
اما مهم نبود .
برای منی که حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم و حالا یه نقطه ی نور پیدا کرده بودم ،
همین کار شاید بهترین کار بود
ساعت نزدیک یازده بود که رسیدم .
نمیدونستم چقدر باید صبرکنم
و اصلاً شاید امروز قصد بیرون رفتن نداشت !
چاره ای نداشتم ، سر محلهشون ماشین رو پشت یه نیسان پارک کردم و عینک آفتابیم رو زدم
چندتا خوراکی خریده بودم که باهاشون سرگرم بشم
نیم ساعت گذشته بود که ماشینش رو از سر خیابون دیدم ، خودم رو کشیدم پایین تا منو نبینه !
از اینکه با ماشین خودم اومده بودم پشیمون شدم !
اگر شک میکرد خیلی بد میشد
بعد چند لحظه اومدم بالا و دیدم که یکم عقب تر از من پارک کرده !
با دستم زدم رو پیشونیم !
فکرکردم حتماً لو رفتم ..
اما اون اصلاً حواسش به من نبود !
داشت با گوشیش صحبت میکرد
بعدم سرشو تکیه داد به صندلی و چشماشو بست
نمیدونستم چرا نرفته خونه !
منتظر چیه ؟
منتظر کیه؟
بعد حدود پنج دقیقه چهارتا مرد ، با لباسای زشت و گشاد و کثیف رفتن سمت ماشینش و سوار شدن !! 😳
بیدار شد و با لبخند با همشون یکم صحبت کرد و دنده عقب از خیابون خارج شد !
با تعجب نگاهش کردم !
دوست داشتم بفهمم کجا میره اما حماقت بود که با این ماشین بیفتم دنبالش !
از دست خودم حرصم گرفت و به ناچار برگشتم خونه .
از فردا باید حواسمو جمع میکردم که یه وقت سوتی ندم !
به مرجان زنگ زدم و خبر دادم که میرم پیشش .
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay