🍃🖌🍃🖌🍃
#همسرانه 💕
👌حتمابخونید خیلی قشنگه💐
⁉️فردى ازدواج کرد و به خانه جديد رفت
ولی هرگز نمیتوانست با همسر خود کنار بیاید
💥آنها هرروز باهم جروبحث میکردند
🖇روزی نزد داروسازی قدیمی رفت واز او تقاضا کرد سمی بدهد تا بتواند با آن همسر خود را بکشد
داروساز گفت اگر سمی قوی به تو بدهم که همسرت فورأ کشته شود همه به تو شک میکنند پس سم ضعیفی میدهم که هر روز در خوراک او بریزی و کم کم اورا از پای درآورى و...
✨توصیه کرد دراین مدت تامیتوانی به همسرت مهربانی کن
تاپس از مردن او کسی به تو شک نکند
فرد معجون را گرفت
و به توصیه های داروساز عمل کرد
✔️هفته ها گذشت
مهربانی او کار خود را کرد و اخلاق همسر را تغییر داد
💥تا آنجا که او نزد داروساز رفت و گفت
من او را به قدر مادرم دوست دارم
و دیگر دلم نمیخواهد او بمیرد
دارویی بده تا سم را از بدن او خارج کند
✅داروساز لبخندی زد و گفت
آنجه به تو دادم سم نبود
سم در ذهن خود تو بود
و حالا
با مهر و محبت آن سم از ذهنت بیرون رفته است
✅مهربانی
موثرترین معجونیست که
به صورت تضمینی
نفرت و خشم را نابود میکند...
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
🌏(تقویم همسران)🌍
(اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی اسلامی)
@taghvimehmsaran
✴️ شنبه👈10 خرداد 1399
👈7 شوال 1441 👈 30 می 2020
🕌 مناسبت های اسلامی و دینی.
❇️روزی پر برکت و تلاش در ان و امور زیر خوب است.
✅دیدارها و ملاقات های سیاسی و ملاقات با قاضی و پیگیری پرونده قضایی.
✅اغاز نگارش کتاب مقاله پایان نامه .
✅و اغاز بنایی خوب است.
👶مناسب زایمان و نوزاد خوش قدم است.ان شاءالله.
🤕بیمار امروز زود شفا یابد ان شاءالله.
🚖 مسافرت بسیار خوب است.
🔭 🌗احکام و اختیارات نجومی.
✳️معامله املاک و اپارتمان باغ ویلا و زمین زراعی.
✳️و مبادله سند و قباله نوشتن نیک است.
📛ولی برای امور ازدواجی مناسب نیست.
🔲این اختیارات تنها یک سوم مطالب سررسید همسران است بقیه امور را در تقویم مطالعه بفرمایید.
💑 مباشرت و انعقاد نطفه
امشب دلیلی وارد نشده .
💇💇♂ اصلاح سر و صورت
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری سبب دولت و ثروت است.
💉💉 حجامت خون دادن فصد زالو انداختن خون_دادن یا #حجامت در این روز از ماه قمری، موجب مرگ ناگهانی است.
😴😴 تعبیر خواب امشب.
خوابی که شب یکشنبه دیده شود تعبیرش از ایه 8 سوره مبارکه انفال است.
لیحق الحق و یبطل الباطل ...
و از معنی ان چنین استفاده می شود که میان خواب بیننده و فردی دعوا و کدورتی است و دعوا را نزد شخصی ببرند و معلوم شود که حق با اوست.ان شاءالله. و شما مطلب خود را بر ان قیاس کنید .
💅 ناخن گرفتن
شنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بیماری در انگشتان دست گردد.
👚👕دوخت و دوز.
شنبه برای بریدن و دوختن،#لباس_نو روز مناسبی نیست آن لباس تا زمانی که بر تن آن شخص باشد موجب مریضی و بیماری اوست.
🙏🏻 وقت #استخاره در روز شنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۰ و بعداز اذان ظهر تا ساعت ۱۶ عصر.
📿ذکر روز شنبه : یارب العالمین ۱۰۰ مرتبه
📿 ذکر بعد از نماز صبح ۱۰۶۰ مرتبه #یاغنی که موجب غنی و بی نیاز شدن میگردد .
💠 ️روز شنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_رسول_اکرم_(ص). سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
📚 منبع مطالب:
تقويم همسران
نوشته ی حبيب الله تقيان
انتشارات حسنین قم
تلفن
09032516300
0253 77 47 297
0912353 2816
📛📛📛📛📛📛📛📛
ارسال و انتقال این پست بدون ادرس و لینک گروه شرعا حرام است
@taghvimehamsaran
🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸
┄┅┅✿✒️🥀🗞🥀🖋✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❤️✨
#امام_زمان(عجلالله)
💛تامگــر یڪ نفسم
💜بوي تو آرَد دم صبح
💙همه شـــب منتـــظرِ
💖مرغِ سحرخوان بودم
سعدی
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_چهل_پنجم باشه
من۳:
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_چهل_ششم
دوروزازروزی که با امیرعلی بحثم شد میگذره ودرتمام این دوروز نه من حرفی زدم نه اون و کارمون شده بودچشم غرهواخم.
صدای زنگ آیفون باعث شدبه خودم بیام.
به سمت آیفون رفتم وجواب دادم:
+بله؟
_حسینم.
سریع دروبازکردم.
روبه روی آیینه ایستادم وبه تیپم نگاه کردم،
یه شومیزصورتی بلند وازاد با
شلوارطوسی، شال طوسی رو مرتب روی سرم چک کردم.
دروبازکردم وبه خاله که خسته ایستاده بودنگاه کردم؛سریعگفتم:
+سلام،بفرمایید.
باخستگی لبخندمهربونی زدوگفت:
خاله:سلام دخترگلم،خوبی؟
+ممنونم،بفرماییدتو.
کفشاش ودرآوردو واردشد. چادرشودرآورد وزیرلب گفت:
خاله: چه گرمایی شده الله اکبر!
درجوابش گفتم:
+بشینیدالان براتون شربت میارم.خنک بشید.
خاله:دستت درد نکنه دخترم.
لبخنددندون نمایی زدمورفتم آشپزخونه؛باحوصله
شربت بهارنارنجی کهدرست کرده بودم وتولیوان ریختم ولیوان وتوسینی گذاشتم.
همچنان که از آشپزخونهبیرون میومدم گفتم:
+خاله حسین اقا چرا نیومدبالا؟
بعد از این که کیفشو روی مبل جابه جاکردسرشو بالا گرفت وگفت:
خاله:گفت میخوادزنگ بزنه به امیرعلی.
آهانی گفتم وسینی رو جلوش گذاشتم.لیوان شربتش وبرداشت ومزه کردوگفت:
خاله:به به چه خوشمزس.
لبخندی زدم وگفتم:
+نوش جان
خاله:برای خودت چرا نریختی؟
+میل ندارم.
صدای دراومد،خاله گفت:
خاله:فکرکنم حسینه.
شونه ای بالاانداختم و ازجام بلندشدم وبه سمت دررفتم.
+بله؟
حسین:منم.
+سلام،خوبی؟ ایفن زدی ولی نیومدی داخل؟
همچنان که سرش پایین بودگفت:
حسین:سلام،شکرخدا.بله رفتم تا سرکوچه تلفن داشتم....واقعا خوشحالم
خندیدم وگفتم:
+حق داری،بالاخره مهتاب داره میاد.
لبخندش بزرگ ترشد، باذوق کفشاش و درآورد و اومدداخل. انرژی ای که داشت به منم منتقل می شد،عشق پاکی که به مهتاب داشت حس
خیلی خوبی بهم می داد،
منم دلم می خواست عشق وتجربه کنم ولی...
ولی می ترسیدم،ازدل تنگی وتنهایی و غصه خوردنای بعدش می ترسیدم.
آهی کشیدم وبه سمتشون رفتم.
+ بفرما بشین،الان شربت میارم
حسین:اوممم،شربت چی هست؟
+بهارنارنج.
نشست رومبل وگفت:
حسین: ممنون
ازآشپزخونه شربتی برای حسین ریختم واومدم بیرون.
خاله:حسین جان زنگ زدی امیرعلی؟
تااسم امیراومدگوشام وتیزکردم،سینی شربت و جلوی حسین گذاشتم ورومبل کنارخاله نشستم.
حسین:بله زنگ زدم.
خاله:کجان؟
حسین:داشتن کارای ترخیص وانجام می دادن.
اسم ترخیص وکه آورد چشماش برق زد،خیلی
خوشحال بودم که حسین حاضره مهتاب وبااین بیماری سختی که گرفته قبول کنه.
به ساعت نگاه کردم؛ سه ونیم بود،روبه خاله کردم وگفتم:
+کم کم مهمونامیان.
به ساعت نگاه کرد وسری تکون داد، قلوپ آخر ازشربتش وخوردوگفت:
خاله:من برم لباس عوض کنم.حسین جان زنگ بزن قصاب ویادآوری کن دیرنیادیک وقت.
حسین:چشم.
خاله لبخندی پراز محبت زدوبه سمت حسین رفت وپیشونیش وبوسید:
خاله:قربونت بشم من.
ناخودآگاه بغض گلوم و گرفت؛
توکل عمرم مامانم فقط دوسه باربوسم کرده بود،چونم ازبغض لرزید، برای لحظه ای دلم براش تنگ شد،پوزخندی زدم وآب دهنم وقورت دادم وزیرلب گفتم:
+هالین بس کن اون دلش برات تنگ نشده.
حسین:من یه زنگ بزنم به قصاب..
انقدرگلوم ازبغض درد گرفته بودکه نمی تونستم
حرف بزن فقط با ناراحتی چشمام و بستم وسرم وتکوندادم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_چهل_هفتم
صدای آیفون باعثشدازآشپزخونه برم بیرون، جواب دادم:
+بله؟
صدای تودماغی دختری بلندشد:
_منم.
باتعجب گفتم:
+شما؟
_نازگلم.
پوف،بازاین اومد.دروبازکردم ومنتظرموندم بیادداخل.صدای درورودی اومد، دروبازکردم وبهش نگاه کردم،زورکی گفتم:
+سلام.
زیرچشمی نگاهم کرد وگفت:
نازگل:سلام.
درومحکم کوبیدوواردشد،احمق کوره واقعا؟ من ونمیبینه پشت در ایستادم؟
نازگل:حسین کو؟
درصورتی که دستم و ماساژمی دادم گفتم:
+فامیل من که نیست،من چبدونم. باطعنه گفت:
نازگل:فامیل نیستی؛ کلفت این خونه کههستی، پس رفت وآمد هاروچک می کنی. اخمی کردم وگفتم:
+همه که مثل توفوضول نیستن.
چشمای قدبادومش و ریزکردوگفت:
نازگل:یه چیزبیاربخورم.
باتعجب نگاهش کردم که گفت:
نازگل:چیه؟
باتحقیرنگاهش کردم وگفتم:
+گمشوبابا،کلفت اینخونم کلفت توکه نیستم پاداری دستم داری بلندشوبرویه چیزبخوردیگه.
باعصبانیت ازجاش بلند شدوگفت:
نازگل:بامن درست صحبت کن.
روبه روش ایستادم خودشو عقب کشید،رومبل پرت شد،پوزخندی زدم وگفتم:
+من حال می کنم باهات دُرُشت صحبت کنم، مشکلی داری؟
چشماش وگردکردوگفت:
نازگل:آره مشکل دارم.
لبخندآرامش بخشیزدم وگفتم:
+سعی کن بامشکلاتت کناربیای.
اجازه ندادم حرفی بزنه واردآشپزخونه شدم.
سریع اسفندوآماده کردم، یک ساعت دیگه میومدن. شکلاتاروتوظرف ریختم وشیرینی روتوظرف چیدم. صدای حال واحوال پرسی خاله ونازگل میومد. تولیوان برای خودم شربت ریختم وبا خستگی پشت میز نشستم؛امروزخیلی خسته شدم،ازصبح یکسره کارکردم، ماشالله خونه بزرگه کل خونه روتمیز کردم.
خاله:چطورشدم؟
باصدای خاله باترس برگشتم وگفتم:
+وای خاله ترسیدم.
خندیدوگفت:
خاله:ببخشیددخترم،نمیخواستم بترسونمت.
لبخندی زدم وگفتم: نه. آخه مشکل از منه زود هول میشم نگاهی بهم انداخت ودوباره پرسید:
خاله:نگفتی،چطورشدم؟
بادقت تیپش وبرانداز کردم؛کت وشلوارخیلی شیک پسته ای باروسری کرم ،خیلی خوشگل شده بود. لبخندی زدم وگفتم:
+عالی شدید.
لبخندی زدوباذوق گفت:
خاله:جدی میگی؟
+بله.
خاله:ممنون عزیزم.
روبه روی آیینه قدیکنارستون ایستادو چادرسفیدگلدارقشنگ روروی سرشگذاشت. متعجب گفتم:
+خاله شماکه حجابتون خوبه،چادربرای چیه؟
بالبخندجلوی چادرش وبازکردوچرخید،گفت:
خاله:تنگه؛برجستگی های بدن تابلومیشه.
نازگل:خالهههه!
خاله:من برم صدام میزنه.
خاله رفت ومن همچنان متفکرزل زده بودم بهجای خالیش،تاحالااز این دیدنگاه نکرده بودم، ناخودآگاه ازجام بلند شدم وبه سمت آیینه رفتم وچرخی زدم؛ خاله درست می گفت، لباس اون که گشاد بودانقدرتابلوبودبعد برای من که انقدرتنگه که افتضاح بود.
حس بدی بهم دست داد،بااخم به خودم توآیینه نگاه کردم، حس بدی بهم دست داد،انگارکم کم داشتم به این نتیجه میرسیدم که حرف امیردرستهومن بی حیام. تندتندسرم وتکون دادم وزیرلب گفتم:
+نه نه هالین؛کم چرت وپرت بگو،توبی حیانیستی.
به ظاهرآروم شدم ولیازدرون همچنان حسبدبهم حاکم بود.صدای آیفون بلندشد،سریع به سمت آیفونرفتم وجواب دادم:
+بله؟
_رضوانی هستیم.
به لیست مهموناکه رویمیزخاطره بودنگاه کردم ودنبال اسم رضوانی گشتم،آهااان پیداش کردم،بعد گفتم:
+بفرمایید.
دروبارکردم ومنتظر موندم بیان تو،خالهگفت:
خاله:کیه؟
+مهمونه گفت رضوانیه.
لبخندی زدوآهانی گفت.
نازگل عین فوضولاگفت:
نازگل:اون کاغذی کهدستت بودچی بود؟
دلم نمی خواست جواببدم ولی جلوی خالهضایع بود،گفتم:
+من مهمونارونمیشناسم،
مهین جون اسمشون وبرام نوشت که بدونم کی به کیه.
آهانی گفت وسرش و کردتوگوشیش.
خاله اومدکنارم جلوی درایستادتاوقتی مهمونا اومدن سلام واحوال پرسی کنه.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_چهل_هشتم
+من برم به دوستم پیام بدم ببینم چرا انقدردیرکرده.
حسین:باشه،منم برم حیاط پیش آقایون.
سری تکون دادم واز پشت میزبلندشدم، واردسالن شدم،به خاله که بامحبت نگاهم می کرد،نگاه کردم و لبخندی زدم.
گوشیم وازرومیزبرداشتم. دلم می خواست کنار مهمونابشینم ولی روم نمی شد،خب من خدمتکارم حس می کنم کارم درست نیست اگه کنارشون بشینم. خاله که دیدمتفکر وسط مهموناایستادم گفت:
خاله:دخترم بشین.
انگارذهنم وخونده بود، خندم وجمع کردم وگفتم:
+نه ممنون الان میرم اتاقم.
خاله:اِچی چیوبرم اتاقم؟ بیابشین.
نازگل همچون قاشق نشسته پریدوسط و گفت:
نازگل:واعمه،خب راست میگه دیگه جای کلفت که توجمع مهمون نیست. بدجورناراحت شدم، انقدردلم گرفت که نتونستم حرفی بزنم، تمام سعیم وکردم که درمقابل چشم های متعجب جمع بغض نکنم.
خاله باتشرگفت:
خاله:نازگل این چه طرز حرف زدنه؟هالین صاحب خونس.
دستم وگرفت ومن و کشیدسمت خودش، کنارش رومبل پرت شدم،روبه من کردو بامهربونی گفت:
خاله:بشین دخترگلم.
صداش وآوردپایین وزیرگوشم گفت:
خاله:به چرندیات نازگلگوش نده.
لبخندمحوی زدم وسرم وانداختم پایین.رمز گوشیم وبازکردموبرای شایان نوشتم:
+کجایید؟مهمونااومدن!
پیام وارسال کردم و منتظرجواب موندم.دودقیقه گذشت که صدای گوشیم دراومد،پیام وبازکردم:
شایان:ده دقیقه دیگه می رسیم.
لبخندی زدم وگوشیم و خاموش کردم.
روبه خاله کردم وگفتم:
+بااجازتون من برم حیاط.
خاله:بروعزیزم راحتباش.
چقدراخه مهربونه این خاله♡
ازجام بلندشدم ولباسمومرتب کردم،ازبینشونکه ردمی شدم دلم نیومدحرف مهتاب وتلافینکنم،جلوش که رسیدمبهش پوزخندی زدم ومحکم پاش ولگدکردم،باجیغ گفت:
نازگل:آآآآآییییییی،وحشی چه خبرته؟
باآرامش گفتم:
+لنگت وجمع کن.
اجازه حرفی بهش ندادم وازکنارش ردشدم.
توآیینه نگاه کردم،موهام کمی بیروناومده بودو شال وخیلی شل روسرم انداخته بودم.
ازپنجره بیرون ونگاه کردمخیلی شلوغ بودهمه مردبودن؛ تک وتوک بینشون خانمی پیدامی شد. بعد از اینکه شالموروسرم مرتب گذاشتم ولبخندیبه چهره ی خستم توآیینه زدم ودروبازکردم وواردحیاط شدم.
به بچه هاکه دوروبرگوسفندمی چرخیدن نگاه کردم،یادبچگیم افتادم،آخرینبارکه گوسفندقربانی دادیموقتی بودکه آقاجونمازمکه اومده بود، حدوداده سال پیش،زیرلب باخودم به طعنه گفتم:
+ماشالله ماچقدر دستمون به کارخیره
حسین:به چی فکر می کنید؟
ازترس هینی کشیدمکه بلافاصله گفت:
حسین:شرمندهنمیخواستمبترسونمتون.لبخندمحوی زدم وگفتم:
+عیب نداره.
بهش نگاه کردم،یکجوری بود،استرس وتوچشماش می دیدم.باتعجب گفتم:
+اوممم،خوبی؟
سرش وتکون دادوگفت:
حسین:خوبم فقط یکم استرس دارم.
لبم وکج کردم وگفتم:
+چرا؟
حسین:نمیدونم.
صداش وآوردپایین تر وگفت:
حسین:دستام یخ زده.
+چه کاری ازم برمیاد؟
حسین: هیچی ...طبیعیه فکر میکنم بخاطراسترس باشه ...من میرم ببینم بابام اومده یانه.
هنوزیک قدم برنداشته بودکه صداش کردم:
+حسین.
برگشت سمتم وسربهزیرگفت:
حسین:بله؟
آب دهنم وقورت دادم وگفتم:
+معذرت میخوام.
سرش وتکون دادو زیرلب گفت:
حسین:عیب نداره.
به سمت جمع رفت، ناراحت بودم،ازدست اون نه ازدست خودم، چون انقدربی شعورمکه نمیفهمم آدم هاییکه الان دورم وگرفتنکاملاباماها متفاوتن وعقایدشون به من نمیخوره. پوف کلافه ای کشیدم وازجام بلندشدم، خواستم واردخونه
بشم که صدای زنگ گوشیممانع شد. جواب دادم:
+سلام شایان.
شایان:سلام ، ماجلوی دریم ولی رومون نمیشه بیایم تو.
پقی زدم زیرخنده وگفتم:
+جااااان؟خجالت؟ اونم کی؟توودنیا؟
شایان:خب،جدی میگم مارومون نمیشه بیایم تو.
+وا؛نمی خورنتون که.
باصدای بلندی گفت:
شایان:آفرین،دقیقا دلیلمون همینه می ترسم بیایم تیپمون وببینن راهمون ندن.
پوکرفیس گفتم:
+خنگ جان بیامن جلوی درمنتظرم.
اجازه ندادم حرفی بزنه،قطع کردم و سریع به سمت دررفتم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
❤️✨
#یا_صاحب_الزمان(عجلالله)
💛تامگــر یڪ نفسم
💜بوي تو آرَد دم صبح
💙همه شـــب منتـــظرِ
💖مرغِ سحرخوان بودم
سعدی
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️