✍#سگ_عیان_و_مرغ_نهان!
شیخ عبد السلام یکی از زاهدان و عابدان اهل سنت بود. او به گونه ای شهرت داشت که نامش را برای تبرک بر پرچمها مینوشتند. روزی شیخ بالای منبر گفت: هر کس میخواهد قسمتی از بهشت را بخرد بیاید. مردم ازدحام کردند و شروع کردند به خریدن. وقتی تمام بهشت را فروخت مردی آمد و گفت: من دیر رسیدم، اموال زیادی دارم باید یک جایی از بهشت را به من بفروشی. شیخ گفت: دیگر محل خالی باقی نمانده؛ مگر جای خودم و الاغم. پس درخواست کرد محل خودش را بفروشد و خود از جای الاغش استفاده کند. شیخ قبول کرد و آن محل را فروخت و در بهشت بدون مکان ماند؟ گویند: روزی شیخ عبد السلام در حال نماز گفت: چخ چخ. بعد از نماز پرسیدند: چرا چخ چخ کردید؟ شیخ گفت: اکنون که در بصره هستم مکه را مشاهده کردم، در حال نماز دیدم سگی وارد مسجد الحرام شد، او را چخ کردم و بیرون انداختم! مردم بسیار در شگفت شدند و مقام شیخ در نظر آنها بیشتر جلوه نمود. یکی از مریدان، جریان را برای همسر خود که شیعه بود نقل کرد و گفت: خوب است مذهب تشیع را رها کنی و مذهب شیخ را اختیار نمایی. زن جواب داد: اشکالی ندارد؛ ولی تو یک روز شیخ را با جمعی از مریدان دعوت کن تا در مجلس شیخ مذهب تو را بپذیرم. آن مرد خوشحال شد و شیخ را دعوت کرد. وقتی همه ی میهمانان آمدند و سفره گسترده شد زن برای هر نفر مرغی بریان گذاشت؛ ولی مرغ شیخ را زیر برنج پنهان کرد. وقتی چشم شیخ به ظرفهای مریدان افتاد، دید هر کدام یک مرغ بریان دارند؛ ولی ظرف خودش خالی است، عصبانی شد و گفت: ای زن! به من توهین کرده ای؟ چرا در ظرف غذای من مرغ بریان نگذاشته ای؟! زن که منتظر چنین فرصتی بود، گفت: ای شیخ! تو ادعا میکنی که سگی را که در مکه وارد مسجد الحرام شد دیده ای؛ اما مرغ بریانی را که زیر برنج است نمی بینی؟؟ شیخ از جا حرکت کرد و گفت: این زن رافضی و خبیث است و از مجلس بیرون رفت و آن مرد نیز مذهب همسرش را قبول کرد.
چون خلق درآیند به بازار حقیقت
ترسم نفروشند متاعی که خریدند
📙پند تاریخ 69/5 - 70؛ به نقل از: الانوار النعمانیه / 235
تمام دستورات آیت الله #حق_شناس(ره) در سه چیز خلاصه می شد:
۱ - ترک گناه
۲ - نماز اول وقت
۳ - نماز_شب
🌺آیت الله جاودان
#التماسدعا
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
【♥️💍】
-
#دلـــــبرڪم😍
.°• از رنگها🎨 چیزی نمیدانم،
اما به گمانم #عشق❤️
به رنگ چشمهای👀 تو باشد
-
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【💍】⇉ #عاشقانه_گرافۍ
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_بیست_و_یکم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_بیست_و_دوم
صدای خانومه رو شنیدم که روبه آقاعه می گفت :
+این چه کاری بود کردید ؟
مگه ظاهر مهمه ؟
مهم دلشه ...
همین شما و امثال شماست که نظر بقیه رو نسبت به مذهبیا عوض میکنه
خجالت بکشید آقا
+خانم ...
خانم صبر کنید ...
صدای قدم های نزدیکش رو میشنیدم ولی اهمیتی ندادم و به قدم هام سرعت بخشیدم ...
ازپشت دستم کشیده شد و منو مجاب به برگشتن کرد .
خواستم هر چی از دهنم در میاد بارش کنم که با دیدن صورت قرمزش که رو به کبودی می رفت ، ترسیده نگاهم رو بهش دوختم .
انگار نفس کشیدن براش سخت شده بود.
نشست روی زمین اما همچنان سخت نفس میکشید.
_چی ... شده؟
حالت...خوبه؟
صدامو ... و ...میشنوی؟
صدای قدم هایی رو تو نزدیکی شنیدم و بعد صدایی آشنا ...
×مژده ...مژده
حالت خوبه ؟
مژدهههه
نگاهی به صورتش انداختم .
عه...
اینکه همون گارسونه س
رو به من گفت :
×اسپریش تو کیفشه
بلند شدم از جمعی که دورمون بود رد شدم و خودمو به میز مژده رسوندم ...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
✨﷽✨
#پندانه
🔴 پنج خصلت مداد
🔹عالمی مشغول نوشتن با مداد بود.
🔸کودکی پرسید: چه مینویسی؟
🔹عالم لبخندی زد و گفت: مهمتر از نوشتههایم، مدادیست که با آن مینویسم. میخواهم وقتی بزرگ شدی مثل این مداد بشوی!
🔸پسرک تعجب کرد! چون چیز خاصی در مداد ندید.
🔹عالم گفت: پنج خصلت در این مداد هست. سعی کن آنها را به دست آوری.
1⃣ اول: میتوانی کارهای بزرگی کنی اما فراموش نکن دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت میکند و آن دست خداست!
2⃣ دوم: گاهی باید از مدادتراش استفاده کنی، این باعث رنجش میشود ولی نوک آن را تیز میکند پس بدان رنجی که میبرى از تو انسان بهتری میسازد!
3⃣ سوم: مداد همیشه اجازه میدهد برای پاک کردن اشتباه از پاككن استفاده کنی پس بدان تصحیح یک کار خطا، اشتباه نیست!
4⃣ چهارم: چوب مداد در نوشتن مهم نیست؛ مهم مغز مداد است که درون چوب است پس همیشه مراقب درونت باش که چه از آن بیرون میآید!
5⃣ پنجم: مداد همیشه از خود اثری باقی میگذارد پس بدان هر کاری در زندگیت مىكنى، ردی از آن به جا مىماند.
پس در انتخاب اعمالت دقت کن!
💞خداجون
ڪمی فـــــقط ڪمی بیشـــتر از
همیشه خستهایم...
و دل بستهایم به
#رحــمت و حمایتت!!
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_نوزدهم🌻 #پارت_دوم☔️ با احساس جریان چیزی در دماغم سریع ب
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_بیستم🌻
#پارت_اول☔️
با عصبانیت در ماشین را به هم میکوبم و سریع با الناز تماس میگیرم، گوشی را بین شانه و سرم نگه میدارم و کمربند را میبندم.
بوق های آخر را میشمارم که جواب میدهد
-بله.
-زهرمار دو ساعته منو علاف خودت کردی.
استارت میزنم و حرکت میکنم
-چرا نیومدی؟! یه زنگ هم به آدم نمیزنی.
بی حوصله میگوید
-با مامانم دعوام شد گوشیم رو کوبیدم به دیوار بالا نمیاوورد.
مکث میکنم و میگویم
-بیام دنبالت؟!
-نه حوصله ندارم.
دنده را عوض میکنم و میگویم
-باشه فردا میام پیشت خداحافظ.
تماس که قطع میشود سرعتم را بیشتر میکنم، همانطور که دور میزدم ساعتم را نگاه میکنم نیم ساعت دیگر مراسم شروع میشد و من دیر کرده بودم.
از طرف بسیج دانشگاه قرار بود با الناز به یکی از روستاهای شیعه نشین اطراف قشم برویم و چند عکس از مراسمشان بگیریم، دنده را عوض میکنم و سرعت میگیرم.
چهل و پنج دقیقه دیگر ورودی روستا را میپیچم کمی که جلوتر میروم جمعیت زیادی دور هم جمع شدهاند، ماشین را پارک میکنم و پیاده میشوم.
کیف دوربین را روی دوشم میاندازم و بند دوربین را روی گردنم، از همان ابتدا دنبال سوژههای ناب بودم برای عکاسی، پس از تعزیه خوانی کُتَل زنی شروع میشود و من دوباره و دوباره غرق عکاسی و فیلمبرداری میشوم.
به غروب آفتاب خیره میشوم دنبال مکانی میگردم تا زاویه بهتری نسبت به غروب آفتاب و جمعیت عزادار داشته باشم.
غروب آفتاب؟
تازه یادم میآید امروز قبل از اذان تا ساعت نه شب یادواره شهدا دعوت بودهایم.
تند وسایلم را درون کوله ام جمع میکنم و به سمت ماشین راه میافتم که صدای اذان بلند میشود.
ساعتم را نگاه میکنم و زیرلب میگویم
-نمازمو بخونم نهایتش با صد تا میرم نیم ساعته میرسم.
با قدم هایی تند به سمت مسجد روستا راه میافتم و با عجله کتانیهایم را از پاهایم خارج میکنم.
نماز را به فرادی میخوانم و ساعتم را نگاه میکنم هفت و چهل و پنج دقیقه بود.
تند از مسجد خارج میشوم که موبایلم زنگ میخورد.
-جانم مامان؟!
-کجایی مامان جان برنامه داره تموم میشه ها.
-شرمنده یادم رفت نیم ساعت آخر رو میرسم.
-باشه یواش بیا.
-چشم خداحافظ.
استارت میزنم و از همان اول گاز ماشین را میگیرم و راه میافتم.
نیم ساعتی بود که از روستا خارج شده بودم
دنده را عوض میکنم که ماشین خاموش میشود.
هرچه استارت میزنم روشن نمیشود که نمیشود.
با عصبانیت پیاده میشوم و کاپوت ماشین را بالا میزنم چراغ موبایلم را روی موتور میاندازم اما از چیزی سر در نمیآورم.
شماره محمدعلی را میگیرم که دردسترس نیست میخواهم شماره پدر را بگیرم که یک موتور با دو سرنشین کنارم ترمز میکند.
اخم هایم را درهمتر میکنم و بیتوجه همانطور که گوشی را کنار گوشم گرفتهام با موتور ماشین ور میروم.
پدر هم مانند اکثر اوقات خاموش است.
سرنشینان موتور پیاده میشوند و کنار ماشین میایستند.
-حاج خانم کمک نمیخوای؟!
نیم نگاهی به چهره های خشن و خالکوبی شده اشان میاندازم.
کاپوت را پایین میدهم و خشک میگویم
-نه ممنون.
دبه آب را از روی زمین برمیدارم و داخل صندوق عقب میگذارم، که صدایشان را میشنوم.
-نیمااا آبجیمون خجالت میکشه معلومه که کمک میخواد.
نگاهشان میکنم که دیگری زنجیری از روی موتور برمیدارد و تکان میدهد
-مگه من میزارم خانم به این محترمی اینجا خشک و خالی بمونه.
دست و پاهایم یخ میزند و سریع در ماشین را باز میکنم و خودم را روی صندلی پرت میکنم.
قفل همه درهارا میزنم و با دستان لرزان شماره محمدعلی را میگیرم همچنان دردسترس نیست، نعره شان بلند میشود
-به اون داداش بی همه چیزت بگو پاشو از این پرونده بکشه بیرون.
ضربه ای با زنجیر به کاپوت ماشین میزند که از جا میپرم، قلبم دیوانهوار خود را به سینهام میکوبد، از ترس کف ماشین مینشینم و شماره پدر را میگیرم.
پدر هم خاموش بود...
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_بیست_و_دوم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_بیست_و_سوم
سریع به طرف کیف مژده رفتم و بعد از کمی گشتن ، یه اسپری پیدا کردم که ظاهرا برای تنگی نفس و آسم بود ...
به گارسونه نشونش دادم ...
_اینه؟
+آره خودشه
ازدستم گرفت و گذاشت داخل دهن کسی که تازه متوجه شدم اسمش مژدس همزمان با این کار ، باهاش حرف میزد .
×نفس بکش
خواهری نفس بکش
ببین دارم میمیرما
مژدهههه...!!!
بعد از چند دقیقه کم کم رنگ صورت مژده عادی شد و خیال همه راحت ...
دورش رو خلوت کردیم تا بهش اکسیژن برسه .
گارسونه هم رفت تا کارهای هماهنگی رو انجام بده .
نشستم کنار مژده ...
_حالت خوبه ؟
لبخندی زد و با باز و بسته کردن چشماش بهم فهموند که حالش بهتره .
_چت شد یهو ؟
+چیزی ... نیست ...فقط ... یه ... تنگی ... نفس ... ساده ... اس
_خب آخه تو که می دونی نباید بدوی ؛ چرا اومدی دنبالم ؟!
+دل شکستن ... تاوان ... داره ... نمیخواستم ... بخاطر ... حرف... یه ... آدم ... یه عمر ...کینه ... مذهبیا ... رو ... به ... دل ... بگیری .
و بعد سرفه کرد
کمی پشتش رو ماساژ دادم .
_خیلی خب حرف نزن حالت بدتر میشه
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
❣عشق یعنی صاحب ایمان شدن
❣عشق یعنی بی خبرمهمان شدن
❣عشق یعنی قم عشق یعنی جمکران
❣عشق یعنی مهدی صاحب زمان ...
✨تعجیل در فرج آقا صاحبالزمان(عج) صلوات✨
🕌 #سه_شنبه_های_مهدوی
#انتخابات #رئیسی
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_بیستم🌻 #پارت_اول☔️ با عصبانیت در ماشین را به هم میکوبم
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_بیستم🌻
#پارت_دوم☔️
پدر هم خاموش بود، با دستان لرزانم شماره دیگری را میگیرم، نور امیدی در دلم روشن میشود بوق میخورد.
-به اون داداش نفهم الاغت بگو ریاحی مثل مرادی نیست که هر گوهی خورد دست رو دست بزاره.
بوق های آخر امیدم را ناامید میکند و آن دو دیوانه وار نعره میزنند.
-الو...
با شنیدن صدای پشت خط جان میگیرم و با صدای لرزان و یواش التماس میکنم
-تروخدا کمکم کنید، تروخدا.
صدای پر اضطراب فرد پشت خط درون گوشم میپیچد
-راحیل خانم چیشده؟چرا اینطوری حرف میزنین؟!
با شنیدن صدای محمد اشک هایم راه باز میکنند و هق هق گریه امانم نمیدهم
-آقاسید نمیدونم اینا کین تروخدا بیاین اینجا تروخدا محمدعلی دردسترس نیست.
-باشه باشه فقط شما آروم باشید و لوکیشن بفرستید، تماس رو هم قطع نکنید.
ضربه ای دیگر به بدنه ماشین وارد میشود که جنینوار در خود جمع میشوم، لوکیشن را میفرستم و گوش به نعره هایشان میسپارم و مانند بید بین طوفان میلرزم.
-به سنایی عوضی بگو پاشو از گلیمش درازتر نکنه
عربده ای میکشد و صدای فرو ریختن شیشه ماشین جیغم را بلند میکند، دستم را روی سر میگیرم و صدای جیغم گوش فلک را کر میکند و تمام شیشه ها روی سرم آوار میشود آنقدر ترسیده ام که سوزش دستانم را حس نمیکنم.
برای لحظهای سکوت همهجا را فرا میگیرد و فقط صدای هق هق من آرامش ساختگی این اوتوبان را برهم میزند.
-به داداش کثافتت بگو دفعه بعد دیگه همینطوری نمیزارم خوشگل و ترتمیز بری خونه، کمش چندتا خط و خال میندازم روت.
آنها میروند و من از ترس مانند پرنده ای بی سرپناه میلرزم، چند دقیقهای نمیگذرد که متوجه ترمز ماشینی کنار ماشینم میشوم.
نفس در سینه ام حبس میکنم و آرام اشک میریزم، صدای نزدیک شدن قدم هایی به ماشین لرزش دستان روی سرم را زیاد میکند.
نگاهش را احساس میکنم، سر که بلند میکنم با دو جفت چشم مشکی رنگ رو به رو میشوم با همان کلاهی که همیشه بر سر دارد، کلاه بافت سفید رنگ، با دیدن چهره یک آشنا بعد از آن خون آشام ها بغضم میشکند و گریهام را از سر میگیرم.
چند ضربه به در میزند
-راحیل خانم محمدم پسر خاله زهرا، در رو باز کنید.
دستان زخمی و لرزانم توان حرکت نداشت با ضرب و زور در را باز میکنم و پیاده میشوم.
همانجا کنار جاده زمین میخورم و عق میزنم، هرچه عق میزنم معدهام خالیاست.
محمد با جعبه دستمال کاغذی و بطری آبی نزدیکم میشود.
سرش پایین است و من همچنان گریه میکنم.
-دستتون زخمیه ازش خون میآد.
تند تند چند دستمال تا میکند و سمتم میگیرد
-این رو بزارید رو زخمتون.
سپس با دندان چسب میکند و به سمتم میگیرد
-اینارو فعلا بزنید تا به یه درمانگاه برسیم.
پس از بستن دست هایم بطری آب را به سمتم میگیرد
-بفرمایین.
آب بطری را با ولع میخورم، نیم نگاهی به صورتم میکند و باز هم سر به زیر میگیرد و دستمالی به سمتم میگیرد
-کنار ابروتون زخم شده اینو بگیرید روش.
با دست های لرزانم دستمال را روی ابرویم میگیرم، بلند میشود
-راحیل خانم شما بفرمایید داخل ماشین من بشینید تا من ماشینتون رو بوکسل کنم.
آرام به سمت پراید مشکی رنگ خاله زهرا حرکت میکنم و روی صندلی مینشینم، اشک هایم همچنان روی گونه هایم روان است هرچه میخواهم بغضم را کنترل کنم نمیشود.
محمد که سوار میشود تازه متوجه میشوم به اشتباه روی صندلی جلو نشستهام و حال عوض کردن جایم را ندارم.
کمی جمعتر مینشینم و خود را به شیشه پنجره میچسبانم.
کمی حرکت کرده ایم که دوباره میایستد، با تعجب میگویم
-چرا وایسادین؟!
بیصدا چسب را از روی داشبورد برمیدارد و دو تکه میکند و به سمتم میگیرد
-اینارو بزنید به دستمال کاغذی تا روی پیشونیتون وایسه اینطوری دستتون اذیت میشه.
برای چندمین بار دماغم را بالا میکشم و کاری که گفته را انجام میدهم
-ممنون.
دوباره راه میافتد.
به درمانگاهی میرسیم، بدون اینکه نگاهم کند میگوید
-زخمتون نیاز به پانسمان داره، بعد اینکه پانسمان شد میریم کلانتری.
با همان صدای خش دار میگویم
-نه بریم خونمون.
-آخه زخمتون...
نمیگذارم حرفش تمام شود و با بغض میگویم
-زخمم خوبه فقط منو ببرید خونمون.
پس از مکثی کوتاه استارت میزند و راه میافتد.
به قلم زینب قهرمانی
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_بیست_و_سوم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_بیست_و_چهارم
بعد از ۲۰ دقیقه حالش جا اومد و تونست بدون لکنت صحبت کنه ...
کمکش کردم بلند بشه و با هم ، هم قدم شدیم .
+چیشد که به این نتیجه رسیدی؟
باصدای مژده به خودم اومدم .
_چه نتیجه ای ؟
+همین که بیای راهیان نور دیگه...
_آهااا
هیچی...
من اطلاعات زیادی از این سفر ندارم
فقط برای گردش و تفریح اومدم
تا از این شهر و آدماش دور باشم ...
همین ...
_خب پس بزار توضیح بدم
ببین عزیزم اونجایی که میریم طرفای جنوبه ، شلمچه_فکه_طلائیه_کانال کمیل و خیلی جاهای دیگه ...
به اینجای حرفش که رسید ، حرفشو بریدم و پرسیدم
_چرا میرید اونجا ؟
لبخندی به روم پاشید که متوجه کار اشتباهم شدم .
_معذرت میخوام
داشتید میگفتید ...
+میشه یه خواهش بکنم ؟
حدس میزدم خواهشش چیه ...
حتما میخواست باز جانماز آب بکشه و بگه نپر وسط حرفام
اما با حرفی که زد مبهوت بهش چشم دوختم
+میشه با من با فعل جمع صحبت نکنی ؟
چون اینطوری احساس غریبی میکنم
_باشه چشم
+ممنون
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay