💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞
💞🌱💞🌱💞🌱💞
🌱💞🌱💞
🌱هوالمحبوب💖
📙 #رمان_روزگار_من 💞
📑🖌به قلم: #انارگل 🌸
🌱 #قسمت_بیستم
فردای اون روز وقته رفتن به مدرسه اصلا دنبال سحر نرفتم .
خودم تنهایی راهی مدرسه شدم
تو کلاس نشسته بودم و یه کتاب📖 باز کردم و خودمو مشغول کردم
اون روز سه زنگم با یه دبیر کار داشتیم که بخاطر مشکلی نیومده بود مدیرم بهمون اجازه نداد بریم خونه باید تا اخر زنگ تو مدرسه می موندیم .
زینب با خنده اومد کنارمو دستشو گذاشت رو شونم و نشست.
با همون لبخند و مهربونیه همیشگیش بهم سلام داد
😊😊😊😊😊
وگفت:
چطوری خانم درس خون ...
سرمو بالا گرفتم و جواب سلامشو دادم
گفتم نمیخونم فقط دارم نگاه میکنم ..
زینب- چته دختر... چرا اخمات تو همه
کی کشتیاتو غرق کرده برم حالیش کنم
🛥🛥🛥🛥🛥🛥
با شوخی زینب یه لبخند کوچولو زدم
☺️☺️☺️☺️
زینب- آهاان حالا شد
فرزانه تا حالا کسی بهت گفته بود که با اخم خیلی خیلی زشت میشی😁😁
پس خواهرجون همیشه بخند تا دنیا به روت بخنده تازه خوشگلم میشی
دوتایی زدیم زیر خنده 😂😂😂
که سحر وارد کلاس شد
با دیدن ما حسابی پکر شد
اما من هیچ توجهی بهش نکردم
اومدو نشست پیشم ...بازم بهش محل نذاشتم
سرشو خم کردو یه نگاه به صورتم انداخت و گفت :
اهای منو میبینی یا اگه خیلی ریزم عینک و ذره بین بدم خدمتت...
🤓🤓🤓🤓🤓
رومو برگردوندم ... کتابمو بست و با تندی گفت چته توووو...
دوباره با بی اعتنایی بهش از جام بلند شدم
تا خواستم از کلاس برم بیرون
که دیدم سحر پرید به زینب ....
🔖 &ادامه دارد....
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️
📕 #رمان_شهیـــد_عـــاشـــق_چمــــران ༺🌹
💖༺به روایــــت: همســــرش "غــــاده"🌈
🕊🌱 #قسـمـت_بیستم
در نوسود که بودیم من بیشتر یاد لبنان می افتادم ، یاد خاطراتم ، طبیعت زیبایی دارد نوسود ، و کوههایش بخصوص من را یاد لبنان می انداخت .
من ومصطفی در این طبیعت قدم میزدیم و مصطفی برای من درباره این جریان صحبت می کرد، درباره کردها و اینکه خودمختاری می خواهند ، من پرسیدم: چرا خود مختاری نمیدهید ؟
مصطفی عصبانی شد و گفت: عصر ما عصر قومیت نیست . حتی اگر فارس بخواهد برای خودش کشوری درست کند ، من ضد آنها خواهم بود .
در اسلام فرقی بین عرب و عجم و بلوچ و کرد نیست . مهم این است ، این کشور پرچم اسلام داشته باشد .
البته ما بیشتر روزهای کردستان را در مریوان بودیم . آن جا هم هیچ چیز نبود . من حتی جایی که بتوانم بخوابم نداشتم .
همه اش ارتش بود و پادگان نظامی و تعدادی خانه های نیمه ساز که بیشتر اتاقک بود تا خانه . در این اتاق ها روی خاک می خوابیدیم ، خیلی وقتها گرسنه می ماندم و غذا هم اگر بود هندوانه و پنیر. خیلی سختی کشیدم . یک روز بعداز ظهر تنها بودم ، روی خاک نشسته بودم و اشک می ریختم .
🍃🍃🍃🍃🍃
غاده تا آن جا که می توانست نمی گذاشت که مصطفی اشکش را ببیند ، اما آن روز مصطفی یکدفعه سر رسید و دید او دارد گریه می کند.
آمد جلو دو زانو نشست شروع کرد به عذر خواهی .
گفت: من می دانم زندگی تو نباید اینطور باشد . تو فکر نمی کردی به این روز بیفتی .
اگر خواستی می توانی برگردی تهران . ولی من نمی توانم ، این راه من است ، خطری برای خود انقلاب است .
امام دستورداده که کردستان پاک سازی شود و من تا آخر با همه وجودم می ایستم.
غاده ملتمسانه گفت: بیایید برگردیم ، من نمی توانم اینجا بمانم .
مصطفی گفت: تو آزادی ، می توانی برگردی تهران. چشمهایش پرآب شد .
گفت: می دانی که بدون شما نمی توانم برگردم . این جا هم کسی را نمی شناسم با کسی نمی توانم صحبت کنم
. خیلی وقتها با همه وجود منتظر مینشینم که کی می آیید و آن وقت دو روز از شما هیچ خبری نمی شود.
مصطفی هنوز کف دستهایش روی زانوهایش بود ، انگار تشهد بخواند ، گفت: اگر خواستید بمانید به خاطر خدا بمانید ، نه به خاطر من ...
📝&ادامــــه دارد...
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹🍃 🍃 ❣هوالمحبوب ♦️ #رمان_غروب_شلمچه ♦️به روایت #شهیدطاهاایمانی ♦️ #قسمت_نونزدهم ♦️زندگی در ایران
🌹🍃
🍃
❣هوالمحبوب
♦️ #رمان_غروب_شلمچه
♦️به روایت #شهیدطاهاایمانی
♦️ #قسمت_بیستم
♦️نذر چهل روزه
همه رو ندید رد می کردم ... یکی از اساتید کلی باهام صحبت کرد تا بالاخره راضی شدم حداقل ببینم شون
حق داشت زمان زیادی می گذشت شاید امیرحسینم ازدواج کرده بود و یه گوشه سرش به زندگی گرم بود ... اون که خبر نداشت، من این همه راه رو دنبالش اومده بودم ...
رفتم حرم و توسل کردم
چهل روز، روزه گرفتم هر چند دلم چیز دیگه ای می گفت اما از آقا خواستم این محبت رو از دلم بردارن ..
خواستگارها یکی پس از دیگری میومدن اما مشکل من هنوز سر جاش بود
یک سال دیگه هم همین طور گذشت ... .
اون سال برای اردوی نوروز از بچه ها نظرسنجی کردن
بین شمال و جنوب
نظر بچه ها بیشتر شمال بود اما من عقب نشینی نکردم جنوب بوی باروت می داد ...
با همه بچه ها دونه دونه حرف زدم اونقدر تلاش کردم که آخر، به اتفاق آراء رفتیم جنوب
از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم ...
هر چند امیرحسین از خاطرات طولانی اساراتش زیاد حرف نمی زد که ناراحت نشم
اما خیلی از خاطرات کوتاهش توی جبهه برام تعریف کرده بود
رزمنده ها، زندگی شون، شوخی ها، سختی ها، خلوص و ...
تمام راه از ذوق خوابم نمی برد ، حرف های امیرحسین و کتاب هایی که خودم خونده بودم توی سرم مرور می شد
وقتی رسیدیم خیلی بهتر از حرف راوی ها و نوشته ها بود برای من خارجی تازه مسلمان، ذره ذره اون خاک ها حس عجیبی داشت
علی الخصوص طلائیه، سه راه شهادت ...
از جمع جدا شدم رفتم یه گوشه
اونقدر حس حضور شهدا برام زنده بود که حس می کردم فقط یه پرده نازک بین ماست ...
همون جا کنار ما بودن ...
اشک می ریختم و باهاشون صحبت می کردم
از امیرحسینم براشون تعریف کردم و خواستم هر جا هست مراقبش باشن ...
🔺ادامه دارد...
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_بیستم
مادر روبه شهریار میگوید
_مادرت برات ماجرای نیما رو توضیح داده درسته ؟
+بله
_یک چیزی هست که شما دوتا نمیدونید . توی اون ۲ماهی که شهریار پیش من بود من به شهریار شیر میدادم . بخاطر همین شهریار به من محرمه و پسر من محسوب میشه بخاطر همین شما دوتا هم به هم محرم هستید و خواهر و برادر به حساب میاید .
با گفتن این حرف هم من و هم شهریار به شدت جا میخوریم . بعد از مدت کوتاهی شهریار به خودش می آید و لبخند عمیقی میزند . چشم هایش از خوشحال برق میزنند
بعد از چند لحظه مادرم دوباره به حرف می آید
_بعدا با بهاره خانم و آقا محسن صحبت کردیم به این نتیجه رسیدیم که وقتی هر دو به سن تکلیف رسیدید بهتون بگیم چون قبلش سنتون کم بود و درکش براتون سخت بود . متاسفانه بخاطر قطع رابطه فرصت نشد بگیم . فردای مهمونی آقا محمود با بهاره خانم صحبت کردم و قرار بر این شد که امروز بهتون بگم و مهمونی امشب هم برای اعلام خواهر و برادر بودن شما به بقیه هست .
با پایان حرفش از روی تخت بلند میشود
_یک ربع وقت دارید تا من ناهار رو میکشم خواهر برادری با هم حرف بزنید
و بعد از اتاق خارج میشود .
هنوز گیج هستم . مغزم نتوانسته درست تجزیه و تحلیل کند و این من را کلافه میکند . شهریار با خوشحالی از روی صندلی بلند میشود کنار من مینشیند . دستش را دور شانه ام می اندازد و مرا محکم به خود میفشارد و با ذوق میگوید
_بلاخره شدی خواهر کوچولوی خودم . میدونی همیشه آرزو داشتم یه خواهر داشته باشم ، حتی خیلی وقت ها میگفتم کاش شهروز دختر بود ولی الان دیگه یه خواهر دارم اونم از نوع خوبش .
وبعد بلند میخندد.
بی اختیار به خود میلرزم . دست خودم نیست هنوز اورا نامحرم میدانم . هنوز برای اینکه او برادر و محرمم باشد آمادگی ندارم . بخاطر آشفتگی ذهنم و حرکت دور از انتظار شهریار ناخودآگاه بغض میکنم . دلم نمیخواهد شهریار بفهمد که بغض کرده ام بخاطر همین سرم را پایین می اندازم .
شهریار از تخت پایین می آید و جلوی پایم زانو میزند . مچ دستم را میگیرد و با شادی که در صدایش موج میزند میگوید
_وای نورا احساس میکنم دارم خواب میبینم . نمیدونی چقدر خوشحالم .
بی اختیار دست هایم شروع به لرزیدن میکنند . شهریار متوجه لرزش دست هایم میشود . دست هایم را میگیرد و با اخم به آنها نگاه میکند
_چرا دستات داره میلرزه ؟ چرا انقدر دستات سرده؟
🌿🌸🌿
《ما برای با تو بودن عمر خود را باختیم
بد نبود ای دوست گاهی هم تو دل میباختی》
فاضل نظری
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_نونزدهم -بله؟ -ببین حاج آقا چڪ
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_بیستم
تازه فهمیدم،
آن خانم مادر آقاسید بوده!
تمام راه از مدرسه تا خانه را،
به آقاسید فڪر میڪردم. نمیخواستم خودم را گول بزنم؛ سید آدم بدی نبود. درواقع دوستش داشتم، اما این علاقه را جدی نمیگرفتم.
باورم نمیشد دوطرفه باشد.
فقط از یڪ چیز عصبانی بودم؛
اینڪه
آقاسید در مدرسه و از خودم خواستگاری ڪرده
و سنم را نادیده گرفته بود.
باخودم میگفتم:
پسره نادون!
الان برم به بابام بگم تو مدرسه ازم خواستگاری ڪردن؟!
اونم ڪی؟
امام جماعت مدرسه؟
اصلا برای چی یه طلبه ڪم سن و سال فرستادن؟
باید یه پیرمرد میفرستادن ڪه متاهل باشه! اصلا نکنه زن داره؟ …
با این حال،
هربار به خودم نهیب میزدم ڪه اگر قصد دیگری غیر از ازدواج رسمی داشت ڪه مادرش را نمی فرستاد!
دوستش داشتم…
لعنت به این احساس…
ناخودآگاه گریه ام گرفت.
به عکس شھید تورجی زاده که به دیوار اتاقم زده بودم نگاه ڪردم و گفتم:
آقا محمدرضا!
شما خودت منو آوردی تو این راه… خودت چادریم ڪردی…
حالا هم سید رو سر راه من گذاشتی.
آخه یعنی چی؟
من با این سن ڪم؟
مامان بابام چی میگن؟
مردم چی میگن؟
نڪنه دروغ میگه؟ چڪار کنم؟
این خیلی احمقانه ست…
خوابم برد.
قضیه را به هیچڪس نگفتم. تصمیم گرفتم تمامش ڪنم.
فردای آن روز نماز جماعت نرفتم؛
زنگ که خورد رفتم پایین ڪه نمازم را بخوانم.
دیدم آقاسید هنوز در نمازخانه است. بی توجه به او سجاده را پهن ڪردم
و دستهایم را بالا بردم:
الله اڪــبر…
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_نوزدهم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_بیستم
چشمم به ساعت خورد ...
۷:۳۰
یه دفعه یاد راهیان نور افتادم ...
امروز آخرین فرصت بود ...
ساعت ۱۰ حرکت بود...
اَه لعنت بهت مروا
مثل برق گرفته ها از جا پریدم و رفتم به سمت کمد لباسام و یک ساک کوچک برداشتم و لباس های ضروریم رو به زور چپوندمشون داخل ساک ...
وجدان= هوی مروا ...
میخوای بری چهار تا استخون ببینی که چی بشه ؟
استخوان مرده بهتره یا آنالی ؟
با این فکر ، شک و دو دلی به جونم رخنه کرد ..
نه نه من فقط میرم که از این خراب شده
و آدماش دور باشم ...
آره خودشه ، و به کارم ادامه دادم .
بعد از تموم شدن کارم به سرعت به طرف سرویس بهداشتی رفتم و آبی به دست و صورتم زدم .
موهامو شونه کردم و دم اسبی از بالا بستم .
یه شلوار لوله تفنگی با یه مانتو مشکی لمه جلوباز که تا زانوم بود ( به جرئت میتونم بگم این بلند ترین و با حجاب ترین مانتو تو کمدم بود) یه روسری قواره بلند سفید و صورتی سرم کردم .
آرایش ملایمی رو صورتم نشوندم و به سرعت برق و باد از اتاق پریدم بیرون .
اوه اوه یادم رفت .
دوباره برگشتم داخل اتاق و یادداشتی برای به اصطلاح مامان و بابا گزاشتم .
(سلام ، من دارم میرم مسافرت ،یه هفته ای تا از شرم خلاص بشید ،بای )
و انداختم روی تخت و سوئیچ ماشینمو از روی عسلی چنگ زدم و سریع از خونه بیرون اومدم ...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_نوزدهم🌻 #پارت_دوم☔️ با احساس جریان چیزی در دماغم سریع ب
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_بیستم🌻
#پارت_اول☔️
با عصبانیت در ماشین را به هم میکوبم و سریع با الناز تماس میگیرم، گوشی را بین شانه و سرم نگه میدارم و کمربند را میبندم.
بوق های آخر را میشمارم که جواب میدهد
-بله.
-زهرمار دو ساعته منو علاف خودت کردی.
استارت میزنم و حرکت میکنم
-چرا نیومدی؟! یه زنگ هم به آدم نمیزنی.
بی حوصله میگوید
-با مامانم دعوام شد گوشیم رو کوبیدم به دیوار بالا نمیاوورد.
مکث میکنم و میگویم
-بیام دنبالت؟!
-نه حوصله ندارم.
دنده را عوض میکنم و میگویم
-باشه فردا میام پیشت خداحافظ.
تماس که قطع میشود سرعتم را بیشتر میکنم، همانطور که دور میزدم ساعتم را نگاه میکنم نیم ساعت دیگر مراسم شروع میشد و من دیر کرده بودم.
از طرف بسیج دانشگاه قرار بود با الناز به یکی از روستاهای شیعه نشین اطراف قشم برویم و چند عکس از مراسمشان بگیریم، دنده را عوض میکنم و سرعت میگیرم.
چهل و پنج دقیقه دیگر ورودی روستا را میپیچم کمی که جلوتر میروم جمعیت زیادی دور هم جمع شدهاند، ماشین را پارک میکنم و پیاده میشوم.
کیف دوربین را روی دوشم میاندازم و بند دوربین را روی گردنم، از همان ابتدا دنبال سوژههای ناب بودم برای عکاسی، پس از تعزیه خوانی کُتَل زنی شروع میشود و من دوباره و دوباره غرق عکاسی و فیلمبرداری میشوم.
به غروب آفتاب خیره میشوم دنبال مکانی میگردم تا زاویه بهتری نسبت به غروب آفتاب و جمعیت عزادار داشته باشم.
غروب آفتاب؟
تازه یادم میآید امروز قبل از اذان تا ساعت نه شب یادواره شهدا دعوت بودهایم.
تند وسایلم را درون کوله ام جمع میکنم و به سمت ماشین راه میافتم که صدای اذان بلند میشود.
ساعتم را نگاه میکنم و زیرلب میگویم
-نمازمو بخونم نهایتش با صد تا میرم نیم ساعته میرسم.
با قدم هایی تند به سمت مسجد روستا راه میافتم و با عجله کتانیهایم را از پاهایم خارج میکنم.
نماز را به فرادی میخوانم و ساعتم را نگاه میکنم هفت و چهل و پنج دقیقه بود.
تند از مسجد خارج میشوم که موبایلم زنگ میخورد.
-جانم مامان؟!
-کجایی مامان جان برنامه داره تموم میشه ها.
-شرمنده یادم رفت نیم ساعت آخر رو میرسم.
-باشه یواش بیا.
-چشم خداحافظ.
استارت میزنم و از همان اول گاز ماشین را میگیرم و راه میافتم.
نیم ساعتی بود که از روستا خارج شده بودم
دنده را عوض میکنم که ماشین خاموش میشود.
هرچه استارت میزنم روشن نمیشود که نمیشود.
با عصبانیت پیاده میشوم و کاپوت ماشین را بالا میزنم چراغ موبایلم را روی موتور میاندازم اما از چیزی سر در نمیآورم.
شماره محمدعلی را میگیرم که دردسترس نیست میخواهم شماره پدر را بگیرم که یک موتور با دو سرنشین کنارم ترمز میکند.
اخم هایم را درهمتر میکنم و بیتوجه همانطور که گوشی را کنار گوشم گرفتهام با موتور ماشین ور میروم.
پدر هم مانند اکثر اوقات خاموش است.
سرنشینان موتور پیاده میشوند و کنار ماشین میایستند.
-حاج خانم کمک نمیخوای؟!
نیم نگاهی به چهره های خشن و خالکوبی شده اشان میاندازم.
کاپوت را پایین میدهم و خشک میگویم
-نه ممنون.
دبه آب را از روی زمین برمیدارم و داخل صندوق عقب میگذارم، که صدایشان را میشنوم.
-نیمااا آبجیمون خجالت میکشه معلومه که کمک میخواد.
نگاهشان میکنم که دیگری زنجیری از روی موتور برمیدارد و تکان میدهد
-مگه من میزارم خانم به این محترمی اینجا خشک و خالی بمونه.
دست و پاهایم یخ میزند و سریع در ماشین را باز میکنم و خودم را روی صندلی پرت میکنم.
قفل همه درهارا میزنم و با دستان لرزان شماره محمدعلی را میگیرم همچنان دردسترس نیست، نعره شان بلند میشود
-به اون داداش بی همه چیزت بگو پاشو از این پرونده بکشه بیرون.
ضربه ای با زنجیر به کاپوت ماشین میزند که از جا میپرم، قلبم دیوانهوار خود را به سینهام میکوبد، از ترس کف ماشین مینشینم و شماره پدر را میگیرم.
پدر هم خاموش بود...
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_بیستم🌻 #پارت_اول☔️ با عصبانیت در ماشین را به هم میکوبم
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_بیستم🌻
#پارت_دوم☔️
پدر هم خاموش بود، با دستان لرزانم شماره دیگری را میگیرم، نور امیدی در دلم روشن میشود بوق میخورد.
-به اون داداش نفهم الاغت بگو ریاحی مثل مرادی نیست که هر گوهی خورد دست رو دست بزاره.
بوق های آخر امیدم را ناامید میکند و آن دو دیوانه وار نعره میزنند.
-الو...
با شنیدن صدای پشت خط جان میگیرم و با صدای لرزان و یواش التماس میکنم
-تروخدا کمکم کنید، تروخدا.
صدای پر اضطراب فرد پشت خط درون گوشم میپیچد
-راحیل خانم چیشده؟چرا اینطوری حرف میزنین؟!
با شنیدن صدای محمد اشک هایم راه باز میکنند و هق هق گریه امانم نمیدهم
-آقاسید نمیدونم اینا کین تروخدا بیاین اینجا تروخدا محمدعلی دردسترس نیست.
-باشه باشه فقط شما آروم باشید و لوکیشن بفرستید، تماس رو هم قطع نکنید.
ضربه ای دیگر به بدنه ماشین وارد میشود که جنینوار در خود جمع میشوم، لوکیشن را میفرستم و گوش به نعره هایشان میسپارم و مانند بید بین طوفان میلرزم.
-به سنایی عوضی بگو پاشو از گلیمش درازتر نکنه
عربده ای میکشد و صدای فرو ریختن شیشه ماشین جیغم را بلند میکند، دستم را روی سر میگیرم و صدای جیغم گوش فلک را کر میکند و تمام شیشه ها روی سرم آوار میشود آنقدر ترسیده ام که سوزش دستانم را حس نمیکنم.
برای لحظهای سکوت همهجا را فرا میگیرد و فقط صدای هق هق من آرامش ساختگی این اوتوبان را برهم میزند.
-به داداش کثافتت بگو دفعه بعد دیگه همینطوری نمیزارم خوشگل و ترتمیز بری خونه، کمش چندتا خط و خال میندازم روت.
آنها میروند و من از ترس مانند پرنده ای بی سرپناه میلرزم، چند دقیقهای نمیگذرد که متوجه ترمز ماشینی کنار ماشینم میشوم.
نفس در سینه ام حبس میکنم و آرام اشک میریزم، صدای نزدیک شدن قدم هایی به ماشین لرزش دستان روی سرم را زیاد میکند.
نگاهش را احساس میکنم، سر که بلند میکنم با دو جفت چشم مشکی رنگ رو به رو میشوم با همان کلاهی که همیشه بر سر دارد، کلاه بافت سفید رنگ، با دیدن چهره یک آشنا بعد از آن خون آشام ها بغضم میشکند و گریهام را از سر میگیرم.
چند ضربه به در میزند
-راحیل خانم محمدم پسر خاله زهرا، در رو باز کنید.
دستان زخمی و لرزانم توان حرکت نداشت با ضرب و زور در را باز میکنم و پیاده میشوم.
همانجا کنار جاده زمین میخورم و عق میزنم، هرچه عق میزنم معدهام خالیاست.
محمد با جعبه دستمال کاغذی و بطری آبی نزدیکم میشود.
سرش پایین است و من همچنان گریه میکنم.
-دستتون زخمیه ازش خون میآد.
تند تند چند دستمال تا میکند و سمتم میگیرد
-این رو بزارید رو زخمتون.
سپس با دندان چسب میکند و به سمتم میگیرد
-اینارو فعلا بزنید تا به یه درمانگاه برسیم.
پس از بستن دست هایم بطری آب را به سمتم میگیرد
-بفرمایین.
آب بطری را با ولع میخورم، نیم نگاهی به صورتم میکند و باز هم سر به زیر میگیرد و دستمالی به سمتم میگیرد
-کنار ابروتون زخم شده اینو بگیرید روش.
با دست های لرزانم دستمال را روی ابرویم میگیرم، بلند میشود
-راحیل خانم شما بفرمایید داخل ماشین من بشینید تا من ماشینتون رو بوکسل کنم.
آرام به سمت پراید مشکی رنگ خاله زهرا حرکت میکنم و روی صندلی مینشینم، اشک هایم همچنان روی گونه هایم روان است هرچه میخواهم بغضم را کنترل کنم نمیشود.
محمد که سوار میشود تازه متوجه میشوم به اشتباه روی صندلی جلو نشستهام و حال عوض کردن جایم را ندارم.
کمی جمعتر مینشینم و خود را به شیشه پنجره میچسبانم.
کمی حرکت کرده ایم که دوباره میایستد، با تعجب میگویم
-چرا وایسادین؟!
بیصدا چسب را از روی داشبورد برمیدارد و دو تکه میکند و به سمتم میگیرد
-اینارو بزنید به دستمال کاغذی تا روی پیشونیتون وایسه اینطوری دستتون اذیت میشه.
برای چندمین بار دماغم را بالا میکشم و کاری که گفته را انجام میدهم
-ممنون.
دوباره راه میافتد.
به درمانگاهی میرسیم، بدون اینکه نگاهم کند میگوید
-زخمتون نیاز به پانسمان داره، بعد اینکه پانسمان شد میریم کلانتری.
با همان صدای خش دار میگویم
-نه بریم خونمون.
-آخه زخمتون...
نمیگذارم حرفش تمام شود و با بغض میگویم
-زخمم خوبه فقط منو ببرید خونمون.
پس از مکثی کوتاه استارت میزند و راه میافتد.
به قلم زینب قهرمانی
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_نونزده
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_بیستم
حمید آقا ماشین را داخل پارکینک برج پارک کرد.
خانه روهام در طبقه سیزدهم بود.
همان روزهایی که این برج را ساخته بود به امید اینکه روزی با زهرا ازدواج کند آپارتمان را خرید و حال در کنارهم در آنجا زندگی میکردند.
نجلاء با ذوق از ماشین بیرون پرید.
در مسیر خانه تا اینجا به خودمان فکر کرده بودم و تصمیم جدیدی برای زندگیمان گرفته بودم.حال دو دل بودم حرفم را به حمیدآقا بزنم یا نه؟
_نمیخوای پیاده شی خانوم؟
کمی من من کردم
_خب ...خب
نمیدانستم از کجا شروع کنم ،برای همین دستم را بالا آوردم و مقابل چشمانش نگه داشتم.
با گیجی نگاهش را به دستم داد و با دیدن حلقه در دستم چشمانش کمی متعجب شد و در حرکتی غیر منتظره مرا به آغوش کشید.
_وااای خدای من ،عاشقتم به مولا
حال چشمان من بود که از تعجب گرد شده بود.
کمی خودم را تکان دادم تا حلقه دستش را باز کرد.با حرص اسمش را صدا کردم
_حمیدآقااااا
دستانش را به حالت تسلیم بالا آورد
_ببخشید ببخشید.قول میدم تکرارنشه .باور کن دستم خودم نبود از خوشحالی زیاد بود.ممنونم ازت که اولین قدم رو برداشتی.
صورتم از شرم گل انداخته بود
_خواهش میکنم.
میخواستم از ماشین پیاده شوم که صدایم زد
تا به سمتش چرخیدم بوسه ای روی گونه ام کاشت.
با اخم که نگاهش کردم لبخند دندان نمایی زد
_بابت تشکر بود ،بفرمایید پایین.
قبل از اینکه حرفی بزنم از ماشین پیاده شد و نجلاء را که جلو آسانسور ایستاده بود را بغل کرد .صدای خنده نجلاء و حمیدآقا لبخند به لبم آورد.
ازماشین پیاده شدم و به سمتشان رفتم.روهام در حالی که محمدکیان را به آغوش کشیده بود در را به رویمان باز کرد.
نجلا با ذوق خودش را به بغل روهام انداخت و روهام با یک دست محمدکیان را نگه داشت و با دست دیگرش نجلای وروجک را
_عشق دایی در چه حاله؟
_خوبم دایی جون، زندایی کو
_بدو برو داخل پیش زندایی
نجلا با ذوق به داخل دوید.
ماهم با روهام احوالپرسی کردیم به داخل خانه رفتیم.
بوی خوش خورشت کرفس در خانه پیچیده بود.حمیدآقا با خنده رو به روهام کرد
_میبینم زهرای عمو هم زن زندگی شده و بوی خورشتش کل برج رو برداشته!
زهرا کفگیر به دست از آشپزخانه بیرون آمد
_من از اول هم آشپز بودم، شما نبودی ببینی!
_آره جون عمه ات!
صدای خندهمان بلند شد.با زهرا احوالپرسی کردم روی مبل تک نفره نشستم.روهام و حمیدآقا با هم روی مبل روبه روی من نشستند.
حمیدآقا ضربه ای به شکم روهام زد
_میبینم که زهرا زیاد بهت رسیده چاق شدی ،یکم ورزش کن آقای داماد.
زهرا باسینی چای به جمع اضافه شد.حمیدآقا رو به زهرا کرد
_انقدر نریز تو شیکم این آدم. دو روز دیگه از در جا نمیشه داخل!
روهام با خنده گفت
_خوبه منم به خواهرم بگم تو رو تو خونه راه نده و یا واست غذا نپزه .مخصوصا کیک های صبحانه اش که شهره عام و خاصه.خواهرمن نبود تو بدبخت بودی آقای داماد.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🦋☘🦋☘
☘🦋☘
🦋☘
☘
📗رمان زیبای مذهبی #ابوحلما
🖋به قلم : بانوسین کاف☘
🔖 #قسمت_بیستم
(یک ماه بعد-بیمارستان فوق تخصصی مغز و اعصاب)
محمد سرش را پایین انداخته بود و دستهایش را در جیب های بغل شلوارش گذاشته بود. عباس نفسش را با شجاعت بیرون داد و گفت:
-یه بار...ترکش خمپاره حاج احمد رو شدید زخمی کرده بود....احمد متوسلیان
مرد سرسختی بود.
بچه ها به زور بردنش بیمارستان صحرایی، کارش به اتاق عمل و جراحی کشید اما نمیذاشت بیهوشش کنن میدونی چرا؟
محمد به آهستگی سرش را بالا آورد نگاهش را از روی شانه های عباس پرواز داد تا به چشمان مصممش رسید. عباس ادامه داد:
-میگفت: می ترسم موقع به هوش اومدن ناخواسته اطلاعات عملیاتو به زبون بیارم. بی هوشش نکردن! همونطور عمل شد.
+عمو عباس میخوای بگی ... چون دکترش گفت عمل دوم خطرناک تره...بدون بیهوشی...
-آره پسر اگه بیهوشش کنن ممکنه هیچ وقت دیگه...
بعد دستی بر شانه محمد زد و گفت: حالا دیگه یه لحظه هم مهمه
محمد تاملی کرد و بعد با گام های بلندش همراه عباس شد. عباس از راهرو عبور کرد و برگه های مقابل پرستار را برداشت بعد کمی جلوتر چند ضربه به در اتاق دکتر زد و وارد شد. دکتر از جایش بلند شد و رو به محمد پرسید:
بلاخره تصمیم گرفتی؟
محمد به نشانه تایید سرش را تکان داد و برگه ها را از عباس گرفت همانطور که آنها را پر میکرد پرسید: کی عملش میکنید آقای دکتر؟
دکتر همانطور که به دست محمد خیره شده بود پاسخ داد:
همین فردا ولی...بهتون گفتم که ممکنه حین انجام عمل به هوش بیاد!
عباس نفسش را با کلافگی بیرون داد و گفت: مگه نگفتید هر لحظه براش مهمه؟
دکتر اخمی کرد و گفت:بازم به خون احتیاج دا...
هنوز جمله اش تمام نشده بود که محمد و عباس هردو جلو آمدند.
در طرف دیگر بیمارستان بخش مراقبت های ویژه، حسین روی یک تخت سفید آرام خوابیده بود و با کمک دستگاههایی که به سر و دهان و سینه اش متصل بودند، نفس میکشید.
کم کم در قسمت نوک انگشتان پایش احساس سری کرد به مرور درکی شبیه مور مور شدن و قلقلک تمام تنش را در برگرفت بعد به آهستگی حس کرد سبک می شود. همانطور که دراز کشیده بود اول پاهایش آزاد شد بعد دستانش تا اینکه به گلویش رسید. صداهای اطراف را مبهم می شنید چشم هایش هنوز اطراف را می دیدند اما قدرت تکان خوردن نداشت.
خواست مشتش را بازکند اما نتوانست در آن لحظه به تمام معنا احساس ناتوانی و عجز می کرد. انگار بین زمین و آسمان معلق مانده بود.
مثل زخمی که سر باز کرده باشد نتوان سرش را پوشاند و نه برای خلاصی از آن درد سرش را برداشت! به یکباره ذکری طوفانی با صدای هم سنگر قدیمی اش در خاطرش منعکس شد: "سبحان الله" انگار ذره ذره وجودش این ذکر را از تسبیحِ تار و پودش گذراند و ناگاه به سبکی و لطافت افتادن یک برگ گل، از جسمش فاصله گرفت.
خودش را دید که روی تخت افتاده، عباس را که با دکتر بحث میکرد دید و محمد را که روی صورت حلما آب می پاشید و می گفت: آروم باش برای بچه خطرناکه اینقدر گریه میکنی...به خدا توکل کن...
&ادامه دارد.....
-----~<♡☘•°🦋°•☘♡>~-----
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
🌱 #قسمت_بیستم
ببینید دفعه اخرتون باشه مزاحم میشین ،دیگه تزکر نمیدم و قانونی بر خورد میکنم
عاطی: چیه اعصاب مصاب نداری دختر
- عاطفه تویی؟
عاطی: نه عممه، بیکار بود زنگ زد به تو
- این خط کیه ؟
عاطی: گوشیم خاموش شد ،با گوشی اقا سید زنگ زدم برات
- نمیری تو دختر
عاطی: حالا چرا اینقدر اعصابت زیره صفره
- هیچی بابا دیونه شدم از دست همه
عاطی: سارا جان بعد ظهر یادت نره بیای ،منتظرتمااا
- فک کن یه درصد نیام ،بله نمیگییی؟
عاطی: میکشمت نیای
- الان کجایی ؟
عاطی : دارم میرم آرایشگاه
- ای جوووونه دلم چه عشقی بشیی واسه اقا سید
عاطی: زشته میشنوه
- آخ ببخشید ،از طرفم به اقا سید تبریک بگو ،همچین دیونه ای نصیبش شده
عاطی: مگه دستم بهت نرسه ،من برم کاری نداری؟
- نه عزیزم مواظب خودت باش بوس بوس
بلند شدم رفتم حمام دوش گرفتم ،اومد موهامو سشوار کشیدم ،یه ارایش ملایم کردم ) من زیاد اهل آرایش غلیظ نیستم (
لباسمو پوشیدم وااایییی چه جیگری شدم من یه کم موهای خرمایی رنگمو هم ریختم بیرون
یه کفش سفید هم پوشیدم منو با عروس اشتباه نگیرن خوبه
گوشیم زنگ خورد بابا رضا بود
- جانم بابا
بابارضا: سلام سارا جان خوبی؟
- مرسی خوبم
بابا رضا: سارا جان من یه کم کار دارم نمیتونم بیام مراسم عقد عاطفه ، یه هدیه گذاشتم رو میز ناهار خوری ببر بده
عروس داماد دست خالی نرو زشته
- چشم بابا جون
بابا رضا : چشمت بی بلا فعلا یا علی
رفتم هدیه بابا که یه ربع سکه بود برداشتم و راه افتادم تو مسیر دوتا دسته گل مریم خریدم
رسیدم بهشت زهرا همه اومده بودن ،منم اول رفتم سمت مزار مامان فاطمه یه دسته گل رو سنگ قبر بود ، فهمیدم بابا رضا زودتر اومده بود اینجا
منم یه دسته گل خودمو هم گذاشتم روی سنگ
سلام مامانه گلم ،روزت مبارک ،این اولین سالیه که نیستی کنارمون چقدر سخته درک نبودنت ،چرا اینقدر زود همه فراموش میکنن
مامان جون برام دعا کن ،خدا که نگاهی به من نمیکنه ،تو دعاکن شاید گره از مشکلم باز بشه
یه دفعه با صدای صلوات مهمونا متوجه شدم عروس و دوماد اومدن منم رفتم سمت گلزار شهدا دور تا دور صندلی گذاشته بودن رفتم حاج احمد و خاله مریم با دیدن من اومدن سمتم
) خاله مریم منو بغل کرد و بوسید(: سلام سارا جان خیلی خوش اومدی
- سلا خاله جون مرسی ،تبریک میگم
حاج احمد : سلام دخترم خوبی؟انشاءالله جشن عقد خودت
- خیلی ممنونم ،در ضمن بابا رضا عذر خواهی کرد گفت کاری پیش اومده براش نمیتونه بیاد
حاج احمد: میدونم دخترم، با من تماس گرفت گفت
خاله مریم: سارا جان برو روصندلی بشین ،خسته میشی..
&ادامه دارد ....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_بیستم
یه چیز خوردم و راه افتادم سمت آدرسی که عرشیا فرستاده بود .
زنگ خونه رو زدم و رفتم تو .
- سلام عشق من ... خوش اومدی 😍
- سلام 😊
خونه خودته ؟
- نه پس خونه همسایمونه 😂
البته الان دیگه خونه شماست 😉
- بامزه منظورم اینه که تنها زندگی میکنی ؟؟
- نه ، فعلا با خیال تو زندگی میکنم تا روزی که افتخار بدی و اجازه بدی با خودت زندگی کنم 😘
- لوس ☺️
بغلم که میکرد ، یاد سعید میفتادم ...
با این تفاوت که حالا فکر میکردم هیچ لذتی از بغل هیچ مردی حتی سعید نمیبرم ...
شاید حتی الان جای عرشیا هم سعید نشسته بود ، همینقدر نسبت به صحبت کردن باهاش بی میل بودم 😒
مرجان راست میگفت ...
هرچی بیشتر به حرفاش فکر میکردم ، بیشتر باورش میکردم ...
سعی کردم فکرمو با عرشیا مشغول کنم تا این افکار بیشتر از این آزارم نده ...
ناهارو با عرشیا بودم و اصرارش رو برای شام قبول نکردم .
یکم فاصله خونش با خونمون دور بود
نمیخواستم فکر کنم ❌
میخواستم مغزم مشغول باشه
آهنگو پلی کردم و صداشو بردم بالا 🔊
داشتم نزدیک چهارراه میشدم ، کم مونده بود چراغ قرمز بشه
سرعتمو زیاد کردم که پشت چراغ نمونم،اما تا برسم قرمز شد😒
اونم نه یه دقیقه ، دو دقیقه !!
حدود هزار ثانیه 😠
کلافه دستمو کوبیدم رو فرمون و سرمو گذاشتم رو دستم و چشامو بستم ...
چندثانیه گذشته بود که یکی زد به شیشه ماشین !
سرمو بلند کردم و یه دختر ۱۶-۱۷ ساله رو پشت شیشه دیدم
شیشه رو دادم پایین
-بله؟
با یه لهجه ی خاصی صحبت میکرد ...
- خانوم خواهش میکنم یه دسته از این گلا بخرید 😢
از صبح دشت نکردم
فقط یه دسته...
مات نگاش کردم ...
با اینکه قبلاً هم از این دست فروشا زیاد دیده بودم ، امّا انگار بار اولم بود که میدیدم !!
- چند سالته ؟
- هیفده سالمه خانوم. خواهش میکنم 🙏
بخر بذار دست پر برم خونه
وگرنه بابام تا صبح کتکم میزنه و دیگه نمیذاره کار کنم 😢
- خب کار نکن !
اون که خیلی بهتر از وضع الانته !!
- نه !
آخه کار نکنم ، بابام شوهرم میده به یه مرده که حتی از خودشم پیر تره 😰
بخر خانوم ...
خواهش میکنم ...
چقدر صورتش مظلوم بود ...
- چنده ؟؟
- دسته ای پنج تومن ☹️
- چند دسته داری ؟؟
- ده تا !
- همشو بده ...
دو تا تراول پنجاهی از کیفم درآوردم و دادم دستش ...
- خانوم این خیلیه ، یکیش کافیه !
- یکیشو بده بابات ، اون یکی هم برای خودت ...
- خانوم خدا خیرت بده. خیر از جوونیت ببینی ...
اینو گفت و بدو بدو از ماشین دور شد ... !
همینجور که رفتنشو نگاه میکردم یه قطره اشک از چشمم افتاد و رو صورتم سرسره بازی کرد و تو شالم فرو رفت ...
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay