eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
722 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🍃 عواملی که باعث کمرنگ شدن عشق، میان زوجین می‌شود؟! 👈 بد زبانی 👈 دروغ‌گویی 👈 وقت نشناسی 👈 شکم پرستی و پرخوری 👈 بی‌توجهی به خواسته‌های منطقی همدیگر 👈 رسیدگی نکردن به سر و وضع و بی‌توجهی به اصلاح و آرایش صورت 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
حکایت رفاقت حکایت سنگهای کنارساحله اول یکی یکی جمعشون میکنی تو بغلت بعدشم یکی یکی پرتشون میکنی تو آب اما بعضی وقتا یه سنگهای قیمتی گیرت میاد که هیچوقت نمیتونی پرتشون کنی. #اینجا_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#قسمت_سوم_رمان 😍 #برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️ فرستادم . ولي پشيمون شدم . دلم نمي خواست شکسته شدنم
😍 ❤️ استاد حسن پور -: امين موحد صداي بله اي به گوش رسيد. استاد حسن پور-: موحد کجايي هستي؟ موحد-: اصفهان استاد... از اونجايي که به خاطر محمد نصر خيلي به اصفهان حساس بودم برگشتم ببينم کيه. خو آخه محمد نصر اصفهاني بود ديگه... يا خدا... اينم اصفهانيه؟؟.. نکنه خودشه؟؟.. محمد نصره؟... شايد دماغشو عمل کرده... استاد حسن پور-: من يه دوست دارم توي دانشگاه صنعتي اصفهان... اونم موحده....باهاش نسبتي داري؟موحد-: نه استاد...استاد-: حيف شد... مي خواستم اگه ميشناختيش نمره اتو از الان کامل بدم بري... امين موحد-: نه استاد داداشمس... کلاس ترکيد از خنده. ولي من هم چنان تو بهت بودم. با چشماي گرد به شيده نگاه کردم. اونم دست کمي ازمن نداشت.تقريبا دو ماهه که محمد نصر نامزد کرده. لعنتي از يادم نميره. از ذهنم پاک نميشه. از خاطرم محو نميشه. هر وقت فکر مي کنم از سرم پريده بازم يا اسمش مياد يا صداش يا آهنگ جديدش و بازم بغض من مياد و اشکام و دلتنگيام. سرمو گذاشتم به سجده. -خدايا...خودت کمکم کن...يه راهي پيش روم بذار...نجاتم بده..يه کاري کن..هرکاري که دوست داري...هرکاري که به صلاحمه...خدايا... دارم عذاب ميکشم..از اين که به شوهر کسي ديگه فکر کنم.. گناهه چشم داشتن به مال غريبه ها.... سر از سجده برداشتم. خاطرات اين دو ماه عذاب کشيدنم جلوم مي رفتن. مثل اونروزي که داشتم درس مي خوندم که آتنا به دو اومد توي اتاق و داد و بيداد که محمد نصر رو داره تو تلويزيون نشون ميده. همچين کتابو پرت کردم که فکر کنم جر خورد. مهمون برنامه زنده بود. بغض کردم. با ديدن حلقه اش. مامانم هم نشسته بود و تکيه داده بود به پشتي و داشت نگاه مي کرد. ديگه اراده ام داشت از دستم در مي رفت . سريع يه متکا گذاشتم روي زمين و جلوي تلویزيون و دراز کشيدم تا اشک هام رو کسي جز خدا و صفحه تلوزيون نبينن. يا مثل اونروزي که خونه عمه ام مهموني بوديم و با دختر عمه و دختر عموم به ترتيب مريم و ياسمن توي اتاق حرف مي زديم و مي خنديديم. بچه فسقل هاي خونواده هم توي اتاق پيش ما دم گوش من... نوبت نوبتي آهنگاي محمد نصر رو مي خوندن و همش اسشمو مي بردن. تا جايي که فقط به جاي صداي صحبت و خنده دخترا ، آهنگا و اسم محمد نصر رو مي شنيدم... تاجايي که ديدم بازم سر و کله اين بغض مزاحم پيداش شد. باز عصبي شدم. برگشتم سمت بچه ها و با خشونت زيادي سرشون داد زدم که -: بسه ديگه... سرمو برديد... هي محمد نصر محمد نصر...بيچاره ها هنگ کردن. اتنا -: خب آبجي داريم شعراشو مي خونيم ديگه...براي جلوگيري از ريزش اشکام و رسوا شدنم ، و صدام رو بردم بالاتر . -: اولا شعر نه و آهنگ... دوما اينهمه شعر... خب يچيز ديگه بخونيد...خداروشکر که آتنا مي فهميد چه مرگمه. همش ده سالش بود ولي تنها کسي بود که هميشه هوامو داشت و دردمو مي فهميد. وقتي بغضمو با هزار زحمت فرو دادم و سرمو آوردم بالا ، با نگاه هاي پر از سوال دخترا مواجه شدم . آتنا بلند شد و همه فسقلي ها رو برد بيرون. خدا رو هزار مرتبه شکر که بيشتر از سنش مي فهميد و درکم مي کرد.-: من نمي فهمم چرا اينقدر احمقم خدايا...آخه چرا اينهمه از ازدواجش ناراحت شدم.. با چه عقلي دل بهش باختم و از ازدواجش دارم زجر مي کشم؟... آخه اون مي خواست بياد منو بگيره؟.. ميخواس با من ازدواج کنه؟.. آخه با کدوم عقلي جور در مياد؟... آخه اصلا مگه همچين چيزي امکان داشت؟... اگه قبلا هم امکان داشت ديگه الان به هيچ وجه من الوجوه نداره.. اون ديگه زن داره... عين اين دختر بچه هاي دبيرستاني عاشق يه خواننده شدي.. مثال تو رو عاقل ميدونن.... ديگه دارم از خودم قطع اميد ميکنم... بلند شدم و جانمازم رو جمع کردم و رفتم سراغ کمد لباسام. خير سرم فردا امتحان تربيت بدني داشتم داشتم. آآآآآآخخخخ فردا ادبيات هم داشتمممم... يعني محمد نصر رو مي ديدم. -: اي تو روحت عاطفه .. محمد نصر چيه.. بدبخت اسم داره واسه خودش.. اسمش قشنگه هااااا... امين موحد... اصلا به تو که قشنگ هست يا نيست.. تو همون محمد نصر صداش کن ...به افکار خودم خنديدم يه سوئي شرت برداشتم ، هندزفريو چپوندم تو گوشم زدم حياط تا يکم ورزش کنم . آهنگاي محمد نصرو گوش مي دادم. اصلا اگه صداش نبود درس هم نمي تونستم بخونم. نمي تونستم تمرکز کنم چه برسه به ورزش...تو تموم اين مدت تمام دلخوشيم زير زيرکي نگاه کردن به امين موحد بود .خدا ببخشه منو. -: خو آخه قربونت برم... تقصير خودته ديگه... چرا اينقدر اين بشر شبيه محمد منه؟... محمد تو؟؟؟... هه.. به همين خيال باش...خودمو مشغول ورزشم کردم تا اينکه بالاخره خسته شدم و چشام سنگين شد. پا شدم مسواک زدم و از پله هاي تختم رفتم بالا و شيرجه زدم رو تشک. چند ثانيه اي طول کشيد تا تشک فنري آروم بگيره . يه خنده ريز بي صدا کردم و گوشيمو برداشتم.... ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
😍 ❤️ يه بار واسه نماز صبح زنگ گذاشتم و يه بار هم واسه هشت صبح که پاشم برم به دانشگاهم برسم. گوشيو طبق عادت هميشگيم خاموش کردم و از تخت آويزون شدم گذاشتمش روي طاقچه...با لذت پتومو کشيدم تو بغلم و به فکر فرو رفتم.به اينکه دلم واسه رمانم تنگ شده.رمان دفاع مقدسي عاشقانه. که به عشق عموي شهيدم نوشته بودمش. -: ديگه خيلي بيش از حد بلا تکليف موندي رمان قشنگم... بذار امتحانام تموم بشه...بهت قول شرف ميدم که ايندفعه واقعا ببرمت واسه چاپ...يهويي مغزم يه جرقه زد. -: چطوره از استاد حسن پور کمک بخوام؟...شايد راضي بشه بخونتش و ببينه چطوره؟اونوقت نظرشم بگه که عالي ميشه...مي تونم ايراداشم رفع کنم....يادم باشه فردا باهاش صحبت کنم...دلم نمي خواست شعراي محمدو از توش پاک کنم. -: خدايا توکل به تو زير لب دعاهايي که هرشب ميخوندم رو زمزمه کردم و خوابيدم. صبح با صداي آلارم گوشيم از خواب پريدم و طبق عادت هميشگيم به جاي استفاده کردن از اون نردبون خوشگل ، مثل يه چيزي از تخت پريدم پائين. بعد خوردن صبحونه به اتفاق خانواده و طبق معمول شونه نکردن موهام، آماده شدم و راه افتادم سمت دانشگاه. ساعت ده کلاس داشتم ولي به لطف اتوبوس ها دير رسيدم. وارد ساختمون انساني شدم که چند تا از بچه هاي کلاس رو ديدم.اونام مثل من دير رسيده بودن. معلومه منم اين همه تو خوابگاه بزک دوزک مي کردم دير مي رسيدم. باهم سلام احوالپرسي کرديم و يکيشون در رو زد و بقيه با عذر خواهي وارد کلاس شديم و منم که آخرين نفر بودم در رو بستم و دنبال دخترا به راه افتادم. صندلياي کلاسا معمولا سه تا سه تا به هم وصل شده بودن و توي دو رديف پشت سر هم به زمين جوش داده شده بودن. دنبال دخترا به سمت ته کلاس راه افتادم هر کدوم يه جا نشستن و ديدم ديگه جاي خالي نموند. چرخيدم رديفاي اول که معمولا خالي بودن و نگاه کردم.رديف دوم يکي از صندلي ها خالي بود.اونم درست صندلي کنار امين موحد. از خدا خواسته سريع رفتم نشستم سمت راستش. يه نيم نگاه بهم کرد. امين وسط بود من سمت راستش و دوست صميميش وحيد سمت چپش استاد داشت درس ميداد منم سريع وسيله هام رو درآوردم.کتاب و مداد که در آوردم متوجه شدم اين رديفي که من و امين و وحيد نشستيم مخصوص چپ دست هاست. ميز صندلي من که بايد کتابام رو روش مي ذاشتم سمت چپم بود و من بايد به سمت امين متمايل مي شدم. ولي اون کتابش رو گذاشته بود رو پاش و از ميزش استفاده نمي کرد و اين باعث بيشتر نزديک شدنمون به هم مي شد.قلبم داشت از حلقم ميزد بيرون از بس هيجان زده شده بودم. گوشيمو درآوردم و خواستم به شيدا اس بدم. ترسيدم ببينه.منصرف شدم. استاد همينطور داشت درس مي داد ولي من همه حواسم به بررسي تک تک حرکات امين موحد يا همون محمد نصر خودم پرت بود.خم شد دم گوش وحيد يه چيزي گفت. وحيد در يک حرکت بسيار ضايعانه!! خم شد نگام کرد. يه جوري شدم. صداي امين که بيش از حد نزديکم بود رو مي شنيدم که اروم و با حرص به وحيد ميگفت امين-: نگاه نکن تابلوووو...خنده ام گرفته و لذت مي بردم. چون کپيه محمد نصر بود دوست داشتم بهم توجه کنه. خيلي برام لذت بخش بود و همه اين ها به خاطر اين بود که من اونو امين موحد نمي ديدم. اون براي من محمد نصر بود...و ديگه هيچي...سعي کردم خودمو با حرفاي استاد سرگرم کنم . ديگه حواسمو جمع درس کردم. نزديکاي آخر کلاس بود که استاد يه تمريني برامون مشخص کرد و خسته نباشيد رو گفت بالاخره. امين يه کش و قوسي به بدنش داد و همونطور که با وحيد صحبت مي کرد دستش رو باز کرد پشت صندلي من. خودش سريع متوجه شد چه کاري کرده دستشو برداشت و عذر خواهي کرد. بازم خنده ام گرفت.امين سريع از جاش بلند شد و رفت سمت استاد. اي وااايييي من کار داشتم با استاد. منتظر شدم تا کارش تموم شه. عجله داشتم. بايد سريع مي رفتم سلف و بعدش نماز و ازونجام سريع سالن ورزش تا حداقل يکم تمرين کنم واسه امتحان تربيت. امين -: استاد ميشه ايميلتونا بدين؟ استاد حسن پور-: آره... ميخواي تمرينتو ايميل کني؟ امين-: بله...اگه بشد... واااييي چقد شيرين بوووود لهجههه اصفهاااننيييششش... خيلي دوست داشتم. هلاک اصفهان و لهجه اش بودم . گوشيش دستش بود. ايميل استادو نوشت . يهو پسراي کلاس ريختن سر استاد و خواهش و تمنا که استاد جلسه آخره بياين يه عکس بگيريم. اووف اگه واميستادم ديرم ميشد. فوقش هفته بعد به استاد ميگم...اي بابا...هفته بعدم که امتحان پايان ترممونه.همونطور تو فکر بودم و ايستاده بودم که دور و برم شلوغ شد...دخترا واستاده بودن کنارم و داشتن به عکس گرفتن پسرا با استاد نگاه مي کردن. خداييش زشتاشون خيلي خنده دار بود. امين هم قاطيشون شد و گوشيشو داد تا عکاس ازشون عکس بندازه.من مبهوت از اينهمه شباهت ايستاده بودم و زل زده بودم به امين.چقد شباهت؟ آخه خدايا چرا اينهمه شباهت؟ ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
😍 ❤️ بغضم گرفته بود. با سقلمه يکي از دخترا زد به خودم اومدم که ازم پرسيد-: کجا سير ميکني؟ خنديدم و گفتم -: رو ابراااا... جاتون خااللييي بچه ها خندويدن. از کلاس زديم بيرون. غير ارادي به پشت سر نگاه انداختم. امين از جمع پسرا و عکس گرفتنشون جدا شده بود و آروم پشت سر من و دوتا از هم کلاسيام که باهم داشتيم ميرفتيم قدم برمي داشت. چشمم افتاد به چشمش. سريع نگاهمو دزديدم دوستام زودتر به در خروجي رسيدن و باز کردن و زدن بيرون. اومدم برم بيرون که يهو باد درو کوبوند و بسته شد. دست امين زود تر از من دسته در ساختمون رو گرفت و در روبروم بازشد. از جلوي در کشيدم کنار. -: بفرماييد...امين-: شما بفرماييد... يه ببخشيد گفتم و سريع رفتم بيرون. بچه ها پايين پله هاي ساختمون ايستاده بودن و ميخنديدن. براشون زبون درآوردم و اکيپي رفتيم سمت سلف. هر چند غذاي مزخرف دانشگاه مريضم مي کرد و معده ام رو درد مي آورد ولي از مردن از گرسنگي خيلي بهتر بود. بعد ناهار و نماز رفتم سالن ورزش و يکم تمرين کردم تا استاد اومد و امتحان شروع شد. اول امتحان دو رو گرفت . بالاخره نوبت من شد و شروع کردم به دويدن. همه انرژيم رو جمع کردم و در حاليکه زير لب آهنگ مي خوندم مي دويديم. دورهاي آخرم بود و تمام رمقم داشت مي رفت که تازه متوجه تشويق بچه ها شدم. کنار زمين ايستاده بودن برام دست مي زدن و داد مي زدن... -: بدو بدو... عاطفه بدو... آفريننننن -: بدوووو دو دروت مونده بدووووو -:اگه خوب بدوي همه رو تموم کني مي فرستيمت اصفهاناااااا -: بدووووو مي خوام برات بليط اصفهان بگيرم اگه بدوييييي دور آخرم رو زدم و يکم راه رفتم تا قلبم آروم بگيره. حالم که اومد سرجاش ريختم سر بچه ها -: اون حرفا چي بود مي زديیین؟؟ خنديدن مي گفتن همچين بغلت کرد سر کلاس که گفتيم کار تمومه چشام گرد شد -: بغلم کرد؟؟؟؟؟خنديدن و توضيح دادن که منظورشون همون لحظه اي بود که امين طفلکي دستشو اشتباهي گذاشت پشت صندلي من .کلي خنديديم همش مي گفتن در رو هم که برات باز ميکنه..ديگه هيچي ديگه!!!!!!! از سالن که بيرون اومدم زنگ زدم به شيدا شيدا-:سلاممم _: سلاممم...واااييي ششيييييدااا...از ته دل خنديد شيدا-: چي شده بااااززززز؟؟؟ -: شيدا باورت ميشه من يک و نيم ساعت تموم دقيقا کنارِ کنار محمد نصر نشستم؟؟؟خيلي عادي و خونسرد گفت شيدا-: نه...زد تو برجکم . شيدا-: خو تو سوال پرسيدي منم جوابتو دادم ديگه... -: کاري نداري؟ خدافظ بازم قهقهه زد. شيدا-: اي کوفت بگو ببينم چي شده دقم دادي آخه؟ با خنده همه قضاياي نه چندان مهم امروز رو با آب و تاب براش تعريف کردم شيدا-: اوووووو.... عاطي اين امينه رو درياب...چي بود اون محمد نصر قزميت...-: درست حرف بزنا...شيدا-: باشه بابا غلط کردم ... عاقا يعني چي؟... منم مي خوام ببينمش اين امين رو... فقط من نديدم.-:از فضولي بمير...دوتامونم خنديديم و باهم خداحافظي کرديم. تماسم رو که قطع کردم چند ثانيه اي رو به صفحه گوشيم خيره موندم. آهي کشيدم و گذاشتمش توي کيفم و شروع کردم قدم زدن سمت ايستگاه اتوبوس. تو دلم با خودم حرف مي زدم.... ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
‍ بیــــا منصف باشیم ! معامله ای عاشقــانــه تو برایِ همیـــشه ڪـــنارم بمان و مــــن تا به ابـَـد به دورِ حضورت مـےگردم! تــو برایِ همیــشه بارانـــے بپوش مــن تا همیشه باران مـےشوم می بارم به لحظه هایت تـو بغض ڪـــن مـن اشڪـــ می شوم تـو بخنــــد مــــن شوق مــےشوم تــو ببین، مـن از نگاهت مســـــت مــےشوم بیــــا منصف باشیم ! تــــو برایم تب ڪـن مـــن برایت مـےمیرم 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
عشق بازی با خدا و داشته ها مون.mp3
11.92M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
سلام صبح بخیر مهربانان😊☕🌹 🍃🍂روزتون پرازانرژی مثبت ولبریزازعشق خدا بخندوشادباش و شاکرداشته ها ونداشته هات باش امروزخداوند بافرشتگانش همراه شماست😍 #اینجا_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
رابطه های خروس جنگی.mp3
10.8M
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#قسمت_ششم_رمان 😍 #برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️ بغضم گرفته بود. با سقلمه يکي از دخترا زد به خودم اوم
🌺وَ أُفَوِّضُ أَمْرِي إلَی ٱللّهِ إِنَّ ٱللّه بَصِیرٌ بٱلْعِبادِ: 😍 ❤️ اخه کي مي تونه جاي تورو تو دلم بگيره محمد نصر؟.. اين حسي که به تو دارم رو به هيچ کس ديگه اي نداشتم و نخواهم داشت... امين هر کاريم که کنه به پای تو نمی رسه... کي ميتونه مثل تو باشه براي من؟... محاله.. محمد يه دونه اس...ديگه فصل امتحاناتم هم رسيده بود و مشغول درس ها شده بودم. يه هفته گذشت و بالاخره روز امتحان پايان ترم ادبيات بود. بعد اين دو امتحان ديگه هم داشتم و خلاص. نيم ساعت زودتر رسيدم سر جلسه امتحان ولي همه اومده بودن. شماره صندليم رو نگاه کردم و نشستم. با چشماي سرگردونم کاملا غير ارادي دنبال امين موحد مي گشتم. چه تيپي زده بود لامصب. معلوم نيست اومده دلبري کي؟ داشت با دوستاش حرف مي زد. هر از گاهي چشم تو چشم مي شديم و سر هر دومون با شرم به زير مي افتاد. کل محرم و صفر رو مشکي پوشيده بود . خدا رو شکر که امروز عوض ش کرده. صداشو مي شنيدم . داشت با لهجه اصفهانيش صحبت مي کرد. منم ازين ور عشق مي کردم. محمد نصر هم اصفهانيه ولي اصلا لهجه نداره...مراقب اومد و امتحان شروع شد. قبل اینکه بخوام چیزی بنویسم يه بار سرمو چرخوندم و ته کلاس رو نگاه کردم . مي خواستم ببينم امين کجا نشسته. همين که سرمو چرخوندم ديدمش. تکيه داده بود به صندليش و خودکارش رو روي چونه اش مي کشيد و داشت نگاهم مي کرد. اوووففف بدجور سوتي دادم. حالا فکر مي کنه عاشق دلخسته اشم...شروع کردم به نوشتن. تا اخر امتحان هم استاد نيومد سر جلسه و من تو فکر اين بودم که چه کار باید بکنم و چطور با استاد صحبت کنم؟ هااااا آرههههه امين ادرس ايميل استادو داره.... يعني بايد ازاون بگيرم؟؟... واااي خجالت ميکشم... چرا اون ؟... نمي شد يکي ديگه؟.. تو همين فکرا بودم که پاشد برگه اش رو داد و رفت بيرون. بعد امتحان هر چقدم منتظر موندم اصلا برنگشت و منم درمونده بودم که چه کنم؟ با هم کلاسيام رفتيم تو محوطه. همينطور داشتيم صحبت مي کرديم و راه مي رفتيم اخرش يه جا وايستاديم . چرت و پرت مي گفتيم و مي خنديديم که يهو وسط خنده چشمم افتاد به امين...دوستاي اونا هم يه گوشه محوطه ايستاده بودن و صحبت مي کردن ولي امين يه قدم دور تر از حلقه اشون ايستاده بود. چشم تو چشم شديم. قلبم ريخت و سريع خنده ام رو فرو دادم. سرشو انداخت پايين و رفت سمت دوستاش. با بچه ها خداحافظي کرديم و متفرق شديم. داشتم مي رفتم سمت ايستگاه که يکي صدام کرد. -: خانم رادمهر...ايستادم. چقد صدا واسم آشنا بود. چرخيدم و روبروم يکي از دوستاي صميمی چهارسال دبيرستانم رو ديدم... زهرا بود...مي دونستم اينجا درس ميخونه ولي نديده بودمش تاحالا. محکم همو بغل کرديم و شروع کرديم به قربون صدقه هم رفتن. اکيپ امين اينا هم رفتن سمت ايستگاه. واقعيتش دانشگاهمون اونقدر بزرگ بود که فقط بايد با اتوبوساي داخل دانشگاه اينور اونور مي رفتيم و به مسجد و سلف و کلاسا و کارهاي اداريمون و خوابگاه مي رسيديم. و ازاونجايي که دانشگاه چند کيلو متر بيرون شهر قرار داشت بعد اينکه اتوبوس ها ايستگاه هاي داخل رو تموم مي کردن از دانشگاه بيرون مي رفتن و بقيه رو تو ايستگاه داخل شهر پياده يا سوارمي کردن و دوباره برمي گشتن دانشگاه. زهرا-: الان چيکاره اي ؟-: زري من بايد آدرس ايميل استادمون رو واسه کتابم پيدا کنم که فقط اون پسره داره...زهرا-: کدوم پسره؟ -: اوناها دارن با دوستاش مي رن.. واييي زري کپپپييههه محمد نصره.. ولي خجالت مي کشم برم ازش بپرسم...زهرا-: چرا خجالت؟ :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay