eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
722 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 همسرت را ببخش💞 بعد از یک مشاجره سخت، اینگونه همسرتان را ببخشید 💌 اگر واقعا خشمتان در حدی است که نمی توانید بنشینید و با همسرتان چهره به چهره شوید، برایش یک نامه بنویسید یا پیام بفرستید و توضیح دهید چرا و چقدر از او صدمه دیده اید. 💌 یک زمان اختصاص دهید و با هم بحث کنید، ببینید چکار باید کرد که در آینده شاهد این موقعيت ها نباشید. 💌 به امتیازات و نکات مثبت همسرتان بیشتر توجه کنید. همانگونه که مرور اشتباه دیگران باعث غلیان احساسات و هیجانات منفی می شود، مرور خوبی هایشان نیز باعث ایجاد محبت بیشتر به آنها می گردد. 💌 وقتی همسرتان به خاطر اشتباهش از شما عذرخواهی کرد، برای بخشش وی خیلی سرسختی به خرج ندهید و با بخشش به موقع فرصت اصلاح رفتار را به وی بدهید. ✍ "فراموش نکنید همان اندازه که بخشش سریع و بی قید و شرط همسرتان مهم است، نحوه برخورد پس از آن نیز بسیار مهم است. اگر همسرتان را بخشیدید، نباید طوری با او برخورد کنید که حس به رخ کشیدن اشتباه، سرکوفت و یا شرمندگی در او زنده شود". 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
زندگـے درست مثل نقاشی کردن است؛ خطوط را با امید بکش، اشتباهات را با مُدارا پاک کن، قلم مو را در صبر زیاد غوطه ور کن، و با عشق رنگ بزن. #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
❤️ رمان صدای پای خدا ❤️ نویسنده: تعداد صفحات:256 نفس، دختری هجده ساله با قلب و دلی پاک، ازخانواده‌ای مذهبی، طی جریاناتی پا روی اعتقادات خود و خانواده‌اش می‌گذارد و با پسری از جنس کینه و نفرت دوست می‌شود. این کینه، دامن زندگی دخترک را می‌گیرد و زندگی آرام و زیبایش را، به کلی تغییر می‌دهد و در آخر، این صدای پای خداست که به گوش می‌رسد... ژانر: @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #قسمت_صد_و_پنجم_رمان 😍 #برای_من_ب
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ عاطفه-: ميدونم اينجا اضافيم... ميدونم داري لحظه شماري ميکني تا ناهيد برگرده و من گورم رو گم کنم ولي...ولي حداقل...گريه امونش نداد...قلبم تالاپ تولوپ ميزد...من چقدر بي فکر بودم... رفتم کاملا جلوش ايستادمو گفتم :تو هيچوقت اضافي نبودي نيستي...نخواهي بود...گريه ميکرد عين ابر بهار...چقدر بهش سخت گذشته بود...فقط خيره شده بودم تو چشماش که خيلي زيبا تر به نظر ميرسيدن...اونم خيره به من... هيچي نميتونستم بگم...هيچ عذري هم پذيرفته نبود...يه زنگ که ميتونستم بزنم...يه قطره اشک سر خورد و افتاد روي لبش...لبش رو همونطور که گريه میکرد ليس زد... مثل بچه ها!...من ديگه نتونستم نگاهم رو از اون نقطه بگيرم... دستام بازو هاش رو محاصره کرده بود...دماي بدنم داشت ميرفت بالا و ضربان شديد قلبم آرامش رو ازم گرفته بود... اختيارم از دستم رفت. رفتم جلوتر...میخواستم آرومش کنم .صداي ضربان قلب دو تا مونم داشتم ميشنيدم...باز دوباره گريه اش شروع شد ولي اين بار با شدت بيشتر...قصد نداشتم جدا شم...اون هيچ عکس العملي نشون نمیداد...هيچي... بعد يه مدت طولاني ازش جدا شدم... خيره شدم تو چشماش... پيشوني ام رو چسبوندم به پيشونيش و محکم تر گرفتمش .از چشاش معلوم بودکه بد جور ازم دلخوره هلم داد و دويد رفت.يه دستي به موهام کشيدم... رفتم تو و درو بستم... اصلا از کارم پشيمون نبودم... راضي هم بودم...رفته بود تو اتاقش...درشم قفل کرده بود میخواستم ببینمش ولی بيخيال شدم... اومدم تو اتاق خودم . خواب به چشام نمي اومد...تا صبح يک ريز تو اتاقم قدم زدم و فکر کردم... جواب همه سوالام رو پيدا کردم... تکليفم با خودم روشن شد...به درون خودم بالاخره نفوذ کردم و پيدا کردم خودمو...با صداي اذان به خودم اومدم...وضو گرفتم و نماز خوندم ...يه مدت زيادي تو سجده موندم بعد نماز و کلي دعا کردم...ازش خواستم کمکم کنه تو اين راه...بعد راز و نياز بلند شدم و سجاده ام رو جمع کردم. هميشه هروقت عصبي و کلافه و پريشون بودم خوابم نميبرد ولي امشب از آرامش بيش از حد خوابم نبرد...گوشيمو از جيبم کشيدم بيرون و به علي زنگ زدم...بعد از چند تا بوق برداشت...علي-: سلام... خير باشه اول صبحي؟-: سلام خيره...علي-: خب الحمدلله... چه خبر شده؟ -: علي خبراي عالي... علي-: چي شده؟چيه محمد؟ قلبم داشت مي لرزيد ولي گفتم...با هر زحمتي که بود...-:علي...من...عاشق شدم...يه مدت طولاني سکوت کرد...علي-: چي؟؟؟؟؟؟-: علي... عاشق شدم... عاشق عاطفه...خيلي وقته اين حسو دارم ولي تازه ازش خبردار شدم...علي-: محمد تو حق نداشتي عاشق بشي...دنيا رو سرم خراب شد-:چرا؟ علي-: چون تو تصميم خودت رو قبلا گرفتي...اين همه مدت هم ناهيد و هم عاطفه رو بازي دادي. حالا راحت نميتوني قيد همه چيزو بزني. محمد هر جور شده بايد احساست رو مهار کني.بايد پا رو دلت بذاري...بهت گفته بودم زود با ناهيد حرف بزن.گوش نکردي...ولي حالا هم دير نشده...تو حق داشتن عاطفه رو نداري...بايد ناهيد رو برگردوني... مرد باش...از اول هم قرار همين بود... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ با صدايي که به زحمت از گلوم خارج ميشد گفتم-: علي...ديگه نتونستم چيزي بگم...قطع کردم... بغض داشت خفم ميکرد... چرا؟چرا حالا که دليل تمام آشفتگي هام رو فهميدم...ميخواستم محکم باشم... نذاشتم اشکام بريزن.چرا حالا که فهميدم عاشقشم؟ نميتونم.خدايا بدون اين کوچولو نميتونم... نميتونم به کس ديگه اي فکر کنم... اين کوچولو آرامش رو برگردوند به همه روح و جسم زندگيم...خدايا تو ميدوني من خيلي وقته که دل بهش باختم...ولي چرا حالا که فهميدم انقدر ميخوامش بايد ازش دست بکشم؟ امتحانه؟ داري امتحانم ميکني؟ دنيا رو به هم ميريزم واسه نگه داشتنش...من نميخوام بذارم بره...نميذارم...حالم خيلي خراب بود. کي اين زندگي لعنتي قرار بود روي خوشش رو بهمون نشون بده پس؟ ۳ روز گذشت...عاطفه خودش رو کاملا ازم قايم ميکرد...گاهي وقتا که اتفاقي موقع رفتن و اومدن به يا از دانشگاه ميديدمش فقط سرش رو مينداخت زير و يه سلام آروم ميکرد و ميرفت...امروز کلاس داشتن...ميدونستم بيرون در مياد بالاخره...ولي نمي اومد...لعنتي... داشت عذابم ميداد...حالا که عاشقشم داره خودشو ازم قايم ميکنه...مطمئن بودم به خاطر کار اون شبه...نديدنش داغون ترم ميکرد... دلم براش يه ذره شده بود...ميخواستمش...احتياج داشتم به حرف زدنش و خنده هاش... کاش مي فهميد...کلافه بودم... اومدم بزنم بيرون...همين که درو باز کردم ناهيدو ديدم پشت در...به زور يه سلامي کردم...رفتم بيرون ...اصلا نميخواستم ببينمش... من فقط عاطفه رو ميخواستم. باز بغض به گلوم چنگ زد...از اون شبي که به علي زنگ زدم ديگه جواب تلفن ها رو ندادم...هزار تا call missed داشتم...کلي اس ام اس اما اصلا دلم نميخواست نگاهشون کنم...بي هدف و سرگردان...خيابون ها رو ميگشتم... همه سعيم اين بود که نذارم بغضم بترکه...تا شب فقط خيابون ها رو دور زدم...يه دفعه به خودم اومدم ديدم جلوي در آپارتمان علي ام...بهترين جا بود الان واسم... ساعت ۷:۳۰ بود. رفتم تو و زنگشونو زدم...بدون جواب دادن باز کرد...رفتم تو...با آسانسور رفتم بالا...حال استفاده از پله رو نداشتم. برعکس هميشه...در باز بود و علي منتظر...داغون بودم.-: سلام.... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ علي-: سلام... بيا تو...کسي نيست... رفتم داخل و تکيه دادم به مبل... ناي نشستن هم نداشتم... داشتم ميسوختم. علي اومد روبروم ايستاد...با پام ضرب گرفته بودم رو زمين...ديگه نتونستم در برابر بغضم مقاومت کنم...شکست ...بد شکست ...محکم و با تمام قدرت علي رو بغل کردم...-: علي... ميخوامش... حداقل تو بفهم لامصب...نميتونم ازش دست بکشم ...۵ ماهه همه زندگيم شده...تا حالا هيچوقت همچين حس قشنگي رو تجربه نکرده بودم... بفهم لامصب... بفهم ...علي ميزد پشتم... محکم تر منو گرفت...علي-: خيلي وقته فهميدم ...ولي داداش...تو بايد با ناهيد حرف بزني...باهاش حرف بزن ببين ميخوادت يا نه...اگه بخوادت بايد مردونگي به خرج بدي... بايد رو حرف و تصميمي که از اول گرفتي واستي ... بايد ... نذار حرفت دوتا شه مرد ...کاش همون موقع که گفتم باهاش حرف ميزدي...ولي حالا هم ميتوني... فقط زود تر...نذار بيشتر از اين طول بکشه... نذار دو تا تونم داغون بشين...بايد مردونگي کني داداشم ...بايد...براي اولين بار بود که اينطوري گريه ميکردم...تا حالا بابامم اشکام رو نديده بود...تا ميتونستم تو بغل علي گريه کردم. تا ميتونستم...علي هم فقط واسم دعا مي کرد...ايشالا که هرچي به صلاحه.شايد امتحان باشه...نبايد وا ميدادم... نبايد...با اومدن پدر و مادرش ديگه موندن رو جايز ندونستم و رفتم بيرون... تو ماشين گوشي رو برداشتم و شماره شايان رو گرفتم ...شايان-: الو...کجايي تو پسر؟-: سلام شايان... اين کلاسا کي تموم ميشه؟شايان-: يکي دو جلسه بيشتر نمونده...چيزي شده؟ چرا صدات گرفته محمد؟-: نه چيزي نيست...يکم حالم خوش نبود اين چند روز...شايان-: حتما بعد اون ۳ روز بيخوابي و بي خوراکي مريض شدي...-: آره فک کنم... شايان تو جمعه ديگه زحمت نکش...نميخواد بياي من خودم هستم...يه جلسه برگزار ميکنم و کلاسو تمومش ميکنم...شايان-: نه بابا ميام... اگه عجله داري خب همين يه جلسه اي تموم مي کنم...-: نه نه... آخه ميخوام خودم اين جلسه آخرو باشم...ميخوام با خانومم برم مسافرت...بابا بذار يه خورده هم افتخار نصيب من بشه... شايان-: آخه-: آخه نداره ديگه قبول کن... شايان-: آخه منم يه کاري داشتم. با تعجب پرسيدم -: چه کاري؟ شايان نفس عميقي کشيد.شايان-: هيچي بيخيال...مهم نيست..باشه، پس خودت جمعش کن ديگه...-: مرسي قربونت... کاري نداري؟ شايان-: نه...خداحافظ... قطع کردم و نفس عميقي کشيدم... بايد هر طور شده تموم ميکردم اين عذابا رو مردم و زنده شدم تا بالاخره فردا رسيد...قبلابه عاطفه از پشت در اتاقش گفتم که جلسه آخره و شايانم نمياد...تا اينکه بالاخره زنگ در زده شد و ناهيد اومد تو...خودم درو واسش باز کردم...خيلي استرس داشتم... ميدونستم که به خاطر ناهيدم که شده تو اتاق نميمونه و مياد بيرون ...دلم براش يه ذره شده بود...عاطفه ديدنش رو هم برام حرام کرده بود...بلاخره اومد بيرون...با ناهيد دست داد و سلام احوال پرسي کرد. ناهيد-: حسرت به دلم موند که يه بار زرنگ تر از تو باشم و زود تر از تو برسم...هر دو خنديدن... اصلا بهم نگاه نميکرد... ناهيد به من نگاه کرد. ناهيد-: آقا شايان نيومدن هنوز؟ تعارفشون کردم بشينن. -: امروز من به جاي شايان هستم خدمتتون... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
دکتر الهی قمشه‌‌ای: برای خنديدن وقت بگذاريد، زيرا موسيقی قلب شماست. برای گريه کردن وقت بگذاريد، زيرا نشانه يک قلب بزرگ است. برای خواندن وقت بگذاريد، زيرا منبع کسب دانش است. برای رؤيا پردازی وقت بگذاريد، زيرا سرچشمه شادی است. برای فکر کردن وقت بگذاريد، زيرا کليد موفقيت است. برای کودکانه بازی کردن وقت بگذاريد. زيرا ياد آور شادابی دوران کودکی است. برای گوش کردن وقت بگذاريد، زيرا نيروی هوش است. برای زندگی کردن وقت بگذاريد، زيرا زمان به سرعت میگذرد و هرگز باز نمیگردد. مأموريت ما در زندگی بدون مشکل زيستن نيست، با انگيزه زيستن است. شاد و سرشار از عشق باشید ❤️ 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
قرار عاشقی جقدر خوبه که......mp3
8.17M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆