❣💕❣💕❣💕❣
#سیاستهای_رفتاری
#همسرانه
"در شرایط بحرانی روبروی هم قرار نگیرید!"
🍃 در تمامی خانوادهها شرایط بحرانی بهوجود میآید اما آنچه اهمیت دارد هماهنگ شدن روحی و عاطفی زوجین با یکدیگر است.
👈 مسلماً تعلقات و حمایت عاطفی به زوجین کمک بسیاری کرده تا شرایط بحرانی را پشت سر بگذارند.
✅ زمانی که زن و مرد به هر دلیلی دچار استرس و شرایط روحی نامناسب باشند بهتر است از هرگونه مشاجره دوری کرد.
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی_فقط_با_لینک_کانال
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
سلام همراهان گرامی🌹💐🌸 عیداتون مبارک و بندگیتون مقبول و مستدام ما اومدیم با یه چالش دیگه 😍♥️ (چالش
مشاهده وضعیت چالش #عید #غدیر ، رقابت اعضا و تعداد بازدید هر بنر ♥️🌸
بنرها اینجا گذاشته میشه 👇
@Romankadevaangizesh
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕ قسمت نهم مدتها بود کار نمیکردم و برایم هیچ پولی نمانده بود ،ولی میدانستم
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت دهم
با صداي شلوغی بازار از دنیاي افکارم خارج شدم.
هوا کاملا تاریک شده بود.
بازاري ها با فانوس، بازار نجف را روشن کرده بودند. سر دری هر مغازه دو فانوس بود.
مردم توي بازار پس و پیش می رفتند ،دوست داشتم جاي کودکی باشم که دست مادرش را گرفته بود.
مادرها با بچه هایشان ، مردهاي پیر و میانسال، زن و شوهرهاي جوان و آدم های تنهایی مثل من بازار را پر کرده بودند.
گاري حلویات مثل همیشه مشتري بیشتري را می طلبید.
مسلمانان علاقه زیادي به حلویات دارند.
باید هرچه زودتر خودم را به مسجد کوفه می رساندم. تا همین موقع هم دیر شده بود. ولی گرسنگی و تشنگی از همه سو به من رو آورده بود ،ناهار نخورده بودم، اگر سر موقع به مسجد کوفه رفته بودم تا صبح باید گشنگی میکشیدم.
خودم را به نانوایی رساندم.
آن یک درهم را از توي پارچه برداشتم. یک درهم فقط پول یک نان صمّون بود. نان را خریدم و با ولع شروع به خوردن کردم.
آنقدر گرسنه ام بود که تند تند نان را قورت میدادم.
یک لحظه احساس خوبی به من دست داد. بویش به مشام میرسید و برایم مستی می آورد. بوي قهوه مرا عاشق تر می کرد.
دقیقا آنور خیابان روبروي من یک سفال فروش آتش درست کرده بود.حتما بوي قهوه از همانجا بود. جلوتر رفتم جلوي بساطش ایستادم.
دست فروش ها عادت دارند تا کسی را می بینند سرو صدا راه می اندازند.
- سفال.... سفا....ل
کوزه کوفه. کاسه صبحانه ،چیز خاصی می خواهید آقا؟
- کوزه نمی خواهم.
- کاسه، آبخوری، نقل دان...
- نه نه... من قهوه می خواستم. سفال فروش نگاهی به قهوه کرد و نگاهی به من.
- در عوضش چه می دهی.
- پول ندارم.
- اشکالی ندارد با هم کنار می آییم.
نیشخندي زد و گفت:
- توي بقچه هم چیزي نداري؟
- به درد تو نمیخورد پیرمرد.
- بازش کن می بینم.
بقچه را باز کردم، هدیه محبوبه روي لباس پشمی بود. با دیدنش به وجد آمده بود.
- آن تکه چوب را به دو فنجان قهوه می گیرم.
نباید تسلیم می شدم، قهوه هر چقدر هم که ارزش داشت. ارزشش از محبوبه بیشتر نبود.
- آن تکه چوب منبت کاري شده است
ارزشش بیشتر از این حرفهاست.
- پس آن لباس پشمی را در ازای یک فنجان قهوه عوض می کنم.
سرماي شب هاي زمستانی قابل تحمل نیست، خودم هم می دانستم. بدون لباس گرم نمیشود شب را به راحتی سر کرد .
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
منتظرنظرات شمادرمورد این رمان هستیم🌹🌺
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت یازدهم
دوباره با صداي وسوسه گر سفال فروش به خودم آمد.
- قبول است؟
- قبول است.
قهوه را توي یک فنجان سفالی پر کرد. خوشم آمد. اصول قهوه خوري را رعایت نمی کرد. فکر می کردم فقط ته فنجان قهوه بریزد!
- بنشین همین جا، قهوه ات را که خوردي لباس را بگذار و برو.
دستم را دور فنجان حلقه کردم.
گرماي فنجان دست هاي سردم را مور مور می کرد ،قهوه را آرام آرام خوردم ؛ لباس را گذاشتم و راه افتادم ،تا مسجد کوفه راه زیادي بود، به این راحتی ها نمی توانستم خودم را برسانم.
ولی کاري نمی شد کرد. قدم زنان از بازار بیرون رفتم.
قدم اول، قدم دوم و قدم سوم.
حس ناگواري به من می گفت به عقب نگاه کنم، نگاه کردم. چیزي که می دیدم باورش برایم سخت بود.
حدسم درست بود. یک سگ با دهان کف کرده به من نگاه می کرد.
از چشمان سگ برق شرارت می بارید ،با دیدن این صحنه هولناك دو پا دیگر هم قرض گرفتم و دویدم ،سگ پارس کنان دنبالم کرد ،سرعتم از حد معمول بیشتر شده بود ،باید فرار می کردم، این تن خسته باید تا سه چهارشنبه شب دیگر دوام می آورد ،در حال دویدن خانه ای نظر مرا جلب کرد ،درش باز بود، شاید این تنها راه فرار از دست آن سگ بود.
نفسم تنگ شده بود، رسیدن به آن خانه برای من مثل یک رویای شیرین بود. بالاخره رسیدم.
تا آمدم داخل خانه شوم مردي با دست پر از خانه بیرون آمد.
تا آن لحظه فکر می کردم قرار است داخل خانه شوم و همین تفکرم باعث شد تا با دیدن آن مرد شوکه شوم. بی اراده به دیوار خوردم.
مرد هم ترسید و با گفتن: یک جمله ناگهانی ، به نام هعیـی..... کیسه گندم از دستش افتاد.
از خجالت داشتم آب می شدم. با تکرار ببخشید ببخشید خواستم کیسه را از زمین بلند کنم که کیسه را از دستم کشید و با لبخند مهربانی گفت:
- اشکالی ندارد. در عوض سگ را فراري دادیم.
نگاهی به چهره اش کردم، با ریش کم پشت وموهای سفید بلندش ،مرد خوش اخلاقی به نظر می آمد.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد .......
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت دوازدهم
گفتم: شرمنده، من هول شده بودم.
گفت؛ اشکالی ندارد مرد جوان. از این اتفاق ها براي همه پیش می آید. شرمنده خدا نشوي، شرمنده خلق خدا شدن چیزي نیست.
راهم را ادامه دادم بروم که صدایم کرد، برگشتم ،همانطور که کیسه گندم را توي گاري می گذاشت گفت:
- نگفتی مرد جوان، کجا می روي؟!
- مسجد کوفه.
دستی به نشانه بیا کنارم تکان داد و گفت:
- بیا با هم می رویم، من تا فرات می روم، تو را هم وسط راه پیاده می کنم.
باورم نمی شد، خدا امشب هم سروقت مرا به مسجد کوفه برساند.توي دلم بشکن می زدم، پریدم پشت گاري و خیلی زود حرکت کردیم.
توي مسیر از گاري چی پرسیدم:
- اهل نجف هستی؟
با لبخند جواب داد:
- نه.
- پس اهل کوفه اي؟
- خیر، اهل کوفه هم نیستم.
- پس....
- براي تو چه فرقی می کند که من اهل کجا باشم!
- اهمیت زیادي دارد که بدانم آدم هاي مهربان اهل کجایند.
لبخند ملیحی زد که دندان هاي سفیدش پیدا شد و گفت:
- من اهل حله ام، مهربان هم نیستم ولی می دانم که آدم هاي مهربان جاي خاصی زندگی نمی کنند، آنها در قلبشان جایی دارند که خدا در آن زندگی می کند.
خب مرد جوان، رسیدیم. امري نیست؟
تشکر کردم و از گاري پیاده شدم ،باد،خنکاي آب فرات را تا مسجد کوفه هم می آورد، گاري هنوز دور نشده بود که گاري چی با صداي بلند گفت:
- راستی. براي من هم دعا کن.
- نامت را نگفتی؟
- عمارم،عمار از قبیله قریش.
نگاهی به خرابه دارالعماره انداختم و سمت مسجد قدم برداشتم. خدا را شکر کردم که شب سی و هفتم هم سر وقت رسیدم.
با دیدن مسجد کوفه حس زندگی به من دست داد.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد .....
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت سیزدهم
راستی آدم ها به همه چیز عادت می کنند.
حتی مکان. سی و شش روز رفت و آمد به مسجد کوفه باعث شد تا در آن شب سرد حس وطن در من زنده گردد.
درِ مسجد را بوسیدم و داخل رفتم.
کنار ستون سوم نشستم.
مسجد در سکوت مطلق بود. واقعا" شب سردي بود. تا صبح می لرزیدم. ولی صبح هم با همه تأخیرش آمد ،و من با طلوع آفتاب کنج چپ مسجد دراز کشیدم و به خوابی عمیق فرو رفتم.
با صداي اذان ظهر از خواب دست کشیدم و با جمعیت نماز خواندم.
بعد از نماز، مردم یکی یکی از مسجد خارج شدند تا اینکه مسجد دوباره در سکوت آرامش دهنده اي فرو رفت. از شب قبلش دیگر چیزي نخورده بودم، احساس ضعف می کردم.
از مسجد بیرون رفتم و به طرف فرات قدم برداشتم ،بعد از چند دقیقه به فرات رسیدم.
ماهیگیرها با تور و قلاب ماهی می گرفتند. آنهایی که توي قایق بودند و صید زیادي می کردند آواز خوشی سر می دادند.
مردم حاشیه فرات در حال خرید ماهی از صیادان بودند و سر قیمت با هم چانه می زدند.
به امید گرم شدن فقط توي آفتاب راه می رفتم. تازه معناي حرف قارون را می فهمیدم.
وقتی می گفت آفتاب زمستان خرکش است ،آفتاب زمستان، بودن یا نبودنش فرقی ندارد. قراون میگفت؛ الاغی سردش بود، رفت توي آفتاب زمستان خوابید، از سرما یخ زد و مرد، آفتاب قصد گرم کردن نداشت.
دست هایم را توي هم انداختم و نگاهی به ماهی فروش ها کردم.
یک مرد دو زنبیل ماهی خریده بود و با خود می برد، حتما" مهمان هایش زیاد بودند.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد........
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🍃۶ گام آرامش...
- هیچ بوسهای جای زخمزبان را خوب نمیکند! پس مراقب گفتارتان باشيد.
- آنقدر خوب باشيد که ببخشيد، امّا آنقدر ساده نباشيد که دوباره اعتماد کنید!
- اگر احساس افسردگی دارید، درگير گذشته هستید. اگر اضطراب دارید، درگير آینده! و اگر آرامش دارید، در زمان حال به سر میبرید.
- یک نكته را هرگز فراموش نكنيد:
لطف مکرّر، حقّ مسلّم میگردد!
پس به اندازه لطف کنيد.
- از کسی که به شما دروغ گفته نپرسيد: چرا؟ چون سعی میکند با دروغهای پیدرپی، شما را قانع كند!
- جادّهی زندگی نبايد صاف و هموار باشد وگرنه خوابمان میبرد! دست اندازها نعمت بزرگی هستند...
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی_فقط_با_لینک_کانال
قرار عاشقی شکرت که تو را دارم خدا.mp3
11.63M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
#کپی بدون لینک کانال ممنوع🚫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﻮ !
ﺗﻮ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ
ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﻫﺴﺘﯽ
ﺛﺎﻧﯿﻪ ﻫﺎ ﻣﺎﻣﻮﺭﻧﺪ
ﺧﻮشبختیﺭﺍﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﺮﺳﺎﻧﻨﺪ
ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻦ
ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺟﺎﯾﺶ ﻫﻤﯿﻨﺠﺎﺳﺖ
کنارﺗﻮ
ﻧﮕﺬﺍﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ
ﺍﺯﻣﻘﺎﺑﻞ ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ ﺑﮕﺬﺭﺩ.
سلام
صبح چهار شنبه تون بخیر ونیکی🌹
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
زندگی زندگی است.mp3
6.81M
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
#کپی بدون ذکر لینک کانال ممنوع