فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﻮ !
ﺗﻮ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ
ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﻫﺴﺘﯽ
ﺛﺎﻧﯿﻪ ﻫﺎ ﻣﺎﻣﻮﺭﻧﺪ
ﺧﻮشبختیﺭﺍﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﺮﺳﺎﻧﻨﺪ
ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻦ
ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺟﺎﯾﺶ ﻫﻤﯿﻨﺠﺎﺳﺖ
کنارﺗﻮ
ﻧﮕﺬﺍﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ
ﺍﺯﻣﻘﺎﺑﻞ ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ ﺑﮕﺬﺭﺩ.
سلام
صبح چهار شنبه تون بخیر ونیکی🌹
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
زندگی زندگی است.mp3
6.81M
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
#کپی بدون ذکر لینک کانال ممنوع
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
✨✨✨✨✨ #رمان_دو_روی_سکه #قسمت_دوازدهم المیرا بازویش را محکم به پهلویم زد و خیلی آهسته و البته با
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_سیزدهم
با قدمهاي لرزان بـه سـمت مخـالف خانـه قـدم برداشـتم . احسـاس مـی کـردم بیرونم کـرد، دیگـر نمـی توانســتم بــه آنجــا برگــردم . بتــی کــه از اخــلاق و کــردارش بــراي خــودم ســاخته بــودم را شکســتم،
خـردم کـرده بـود، هنـوز صـداش تـوي گوشـم بـود خـانم بـه ظـاهر محتـرم! در مـوردم چـه فکـر مـی کـرد مـن کــه همچـون دختـري ســر بزیـر و آرام کنـار آنهــا زنـدگی کـرده بــودم. هـیچ سبکســري از خـودم نشـان نـداده بـودم! یعنـی در نظـر او چـون بـدون چـادر بیـرون مـی رفـتم یـا چـون نمـاز نمـی خواندم به ظاهر محترم بودم!
- سهیلا جان! کجا میري؟
صــداي زن دایــی در کوچــه طنــین انــداز شــد. بــار دیگــر صــدایم کــرد. بــه ناچــار برگشــتم . بــا چــادر نمـازش دم در حیــاط، ایسـتاده و نگــران نگـاهم مـی کـرد. احساســم مـی گفــت: «بـرو و نــذار غـرور و شخصـیتت پایمـال بشـه.» عقـل نهیـب مـیزد: «سـر ظهرکـدوم گـوري مـی خـواي بـري؟!» عقـل پیـروز شد. از ادامه راه منصرف شدم و به سمت خانه برگشتم.
- سهیلا جان! کجا می رفتی؟
با لبخند تصنعی گفتم:
- یه خرید جزئی داشتم.
با تعجب گفت:
- خوب به علیرضا می گم برات بخره.
- نه حالا بعداً می رم. بریم تو!
- خب حتماً مهم بود که سر ظهر می خواستی بري.
- نه پشیمون شدم. حالا وقت زیاده!
زن دایی مشـکوکانه نگـاهم کـرد، قـانع نشـده بـود . بـا ا یـن حـال چیز دیگـري نپرسـید و رفتـیم داخـل، اصــلاً دلــم نمــی خواســت درآن لحظـه بــا علیرضــا رو بــه رو بشـم. امــا بلاجبــار ســر ســفره ناهــار بایـد
تحملــش مــی کـردم. بــا اخمهــاي درهــم رفتـه ناهــار را کوفـت کــردم . چنــد بــاري متوجــه نگــاه هــاي کنجکـاو زن دایـی کـه گـاهی بـه مـن و گـاهی بـه پسـرش
مـی انـداخت شـدم امـا بـه روي خـودم نمـی آوردم.
بعـد از شســتن ظرفـا بــه طبقــه بـالا پنــاه بـردم . در طبقــه بــالا بـه جــز اتـاق مــن، یــه حمـام و یــه اتــاق مخصوص مهمانها بـود . بـالا یـه جـورا یی در دسـت مـن بـود . گـاهی زن دایـی بـالا مـی آمـد ولـی دایـی و پسـرش اصـلاً ! چیـزي کـه رضـا یت مـن رو خیلـی جلـب مـی کـرد وجـود حمـام بـود کـه مخـتص خـودم شده بود. چند ماه پـیش دایـی خونـه را بنـا یی کـرده بـود و این حمـام جدید تأسـیس شـده بـود امـا بـا ورود من، خانواده دایی از همان قدیمیِ که طبقه پایین بود استفاده می کردند.
تصـمیم داشـتم قبـل از خـواب یـه دوش اساسـی بگیـرم. بـا ورودم بـه حمـام متوجـه گفـت وگـو میـان زن دایــی و پســرش شــدم. بــراي اینکــه صــداها را واضــحتر بشــنوم گوشــم را نزدیــک هــواکش
گذاشتم.
- تا نگی چی شده که من از اینجا نمیرم.
- هیچی مادر من.
- پس اخمهاي تو و سهیلا بی دلیل بود؟!
علیرضا با کلافگی گفت:
- خـانم تـا بهـش مـی گـی بـالا ي چشـمت ابـرو بهـش برمـی خـوره، ا یـن بچـه پولـدارا همشـون لـوس و ننرن.
- چرا اینجوري حرف می زنی؟ مگه بهش چی گفتی؟
گفتم یکم سنگین تر باشه، از وقتی نشسته تو ماشین هرهر می خنده!
- زشته مادر، مهمونه! اصلاً به تو چه؟
- مامان ول کن تو رو خدا حوصله ندارم. امشبم کشیک دارم می خوام استراحت کنم.
زن دایی با دلخوري گفت:
- ببخشید مزاحمتون شدم.
بـی خیـال دوش شـدم. چپیـدم تـو اتـاق! از شـنیدن ایـن حرفـا حـس بـدي بـه مـن دسـت داد. از اینکـه ایـن جـوري دربـاره ام فکـر مـی کـرد، رنجیـده شـدم. یـه دختـر پولـدار لـوس و ننـر! امـا ایـن عادلانـه نبود مـن دختـر بـا وقـار ي بـودم، خندیدن بـا دوسـتم دلیل سـبکی مـن بـود؟ حرفهـا ي علیرضـا مـداوم در گوشم زنگ می زد، ازش بدم اومد. تا بعدازظهر سرم را به درس خواندن بند کردم.
****
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_چهاردهم
روي تخت نشسته بودم که صداي در بلند شد.
- بله ؟
در باز شد و زن دایی وارد اتاق شد و گفت:
- هنوز حاضر نیستی؟ الان خواهرم اینا میان زود باش دیگه مادر.
کلافه گفتم:
- حتما باید باشم زن دایی؟
- باز که دختر بدي شدي!
اصـرارم بـراي نیامـدن بـی فایـده بـود، از وقتـی آمــده بـودم اینجـا زن دایـی مـدام مـن رو بـا خــودش مهمـانی و روضـه و سـفره و... مـی بـرد. مـی گفـت بـراي روحیـه ام مناسـب اسـت. در حـالی کـه نمـی دانسـت ایـن قبیـل مهمـونی هـاي کسـل کننـده اصـلاً بـرایم جالـب نیسـت امـا بـه خـاطر دلخوشـی اش تا جایی که می توانستم همراهی اش میکردم!
- باشه الان حاضر می شم.
با گیجی نگاهی به لباسام کردم. یه دست کت و دامن سورمه اي بهترین انتخاب بود.
پوســت ســفید بــا موهــا ي خرمــایی، لــب هــا ي نســبتاً کلفــت و صــورتی، بــا رنــگ چشــمان قهــوه اي روشـن، شـبیه مـادرم بـودم بـا ایـن تفـاوت کـه مـادرم سـبزه بـود و مـن پوسـت سـفیدم را از پـدرم بـه ارث برده بودم!
کـت و دامـن سـورمه ایـم را بـا روسـري سـاتن سـفید پوشـیدم. اول مـی خواسـتم پـاي بـدون جـوراب بـرم ولـی منصـرف شـدم و یـه سـاق کلفـت مشـکی پوشـیدم. هـر چنـد دامـن خیلـی بلنـد بـود امـا ایـن
طوري بهتر بود. هم ساده بود هم پوشیده!
مختصري هم آرایش کردم. دستبند دانه تسبیحی را هم دستم کردم حالا دیگه تکمیل بودم.
«خوشگل شدي سهیلا خانم!»
بــا ورودم بــه پــذیرایی و دیـدن دو خــانم بســیار محجبــه بــه طــور ي کـه کــه چهــره اشــون ز یــاد قابــل
تشخیص نبـود هـول شـدم و بـه سـرعت موهـایم را زیـر روسـري دادم. هـر دو بـا
دیدنم بلنـد شـدند و با هم روبوسی کردیم.
کنـار زن دایـی جـاي گرفتـه بـودم کـه تـازه متوجـه علیرضـا و یـه پسـر جـوان در مبلهـاي رو بـه رویـم شدم.
بـا دیـدن آنهـا مثـل بـرق گرفتـه هـا از جـام بلنـد شـدم در حـالی کـه لبخنـد بـروي لبـانم نشسـته بـود.
بــدون اینکــه کــوچکترین محلــی بــه علیرضــا بــدم. خیلــی صــمیمانه بــا آن جــوان احوالپرســی کــردم.
البتـه ظـاهراً ایـن صـمیمت بـراي آن جـوان عجیـب بـود و چهـره اش رنـگ تعجـب بـه خـود گرفـت و من خجالت زده سر جایم نشستم.
مهمانــان زن دایــی ، مهــر ي خــانم خــواهرش بــه اتفــاق دختــرش هانیه و پســرش حامــد بودنــد !
شـوهرش مهنـدس نفـت بـود و در جنـوب زنـدگی مـی کردنـد بعـد از فـوت همسـرش بـا بچـه هـایش
حدود دو سالی می شد که به تهران آمده بودند.
زن دایی و مهـری خـانم بـه بهانـه خیاطی مـا جوانهـا را تنهـا گذاشـتند . مسـلماً اگـر در بـین اقـوام پـدرم بودم کلی بگو و بخند داشتم ولی نمی دانم میان سه تا آدم مذهبی چه کار باید می کردم؟
میان افکارم گیر کرده بودم که هانیه گفت:
- شما قبلاً با حامد آشنا بودین؟
لبخند زدم و گفتم:
-نه، دفعه اوله می بینمشون.
- احوالپرسی تون که یه چیزه دیگه می گفت؟
تازه فهمیدم هانیه از حرفهایش منظور خاصی را پیگیري می کند.
با لحن سردي که از خوش رویی لحظات پیش خبري نبود گفتم:
- شما اشتباه برداشت کردید.
- که اینطور!
آنچنان خصمانه این حرف را زد که مثل روز برام روشن بود که از من خوشش نمیاد.
دیگر هیچ حرفـی بینمـان رد و بـدل نشـد . حوصـله ام داشـت سـر مـی رفـت . هانیـه همـراه فـوق العـاده
خسـته کننـده اي بـود. بـی اختیـار آه بلنـدي کشـیدم کـه حامـد سـرش را بلنـد کـرد و بـا لبخنـد نمکـی گفت:
- فکر کنم سهیلاخانم خیلی حوصله اشون سر رفته؟
علیرضا نگاهی گذري به من کرد که دوباره حامد گفت:
- هانیه چرا با سهیلا خانم حرف نمی زنی؟
هانیه هم با گستاخی تمام گفت:
- فکر نمی کنم بین من و سهیلا جون موضوع مشترکی براي حرف زدن وجود داشته باشه.
عصـبانی شـدم. پیـام بـه خـوبی دریافـت شـده بـود لابـد خـودش مـادر مقـدس بـود مـنم یـه کـافر بـت پرست! دختـرِ پـررو از وقتـی آمـده بـود شمشـیرش را از رو بسـته بـود . چـه زبـان گزنـده و تنـدي هـم
داشت. معلوم بود پسرخاله و دخترخاله هر دو توي کنایه زدن استادن.
***
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_پانزدهم
در حالی که سعی می کردم خونسردي ام را حفظ کنم رو کردم به هانیه و گفتم:
- منظورتون چی بود؟
- هیچی فقط احساس می کنم من و شما از زمین تا آسمون با هم فرق داریم.
با حرص گفتم:
- خودت تنهایی به این نتیجه رسیدي؟!
دستپاچه گفت:
- آخه ظاهر من و شما...
حق به جانب گفتم:
- ظاهر مـن چـی؟ شـما مقنعـه سـرت کـردی موهـات دیده نمـیشـه مـنم روسـر ي سـرم کـردم حتـی یه تار موم هم دیده نمی شه، تو با چادر بدنت رو پوشاندي من با کت و دامن!
از جام بلند شدم و گفتم:
- با اجازه
حامد با ناراحتی گفت:
- سهیلا خانم، هانیه منظوري نداشت ببخشینش!
در حالی که سعی داشتم ناراحتیم را بروز ندهم. گفتم:
- مـن از دسـت کسـی دلخـور نیسـتم ببخشـید اگـه کمـی صـدام بـالا رفـت . متأسـفانه مـا عـادت کـرد یم از روي ظاهر آدما قضاوت کنیم.
- به هر حال ظاهر آدمها یه بخشی از شخصیت آدمها را نشون می ده، شما موافق نیستین؟!
باز علیرضا بود کـه اظهـار فضـل مـی کـرد . نمـی دانسـتم چطـوري حـالیش کـنم کـه دسـت از موعظـه ي من برداره. با عصبانیت به طرفش برگشتم.
در یک آن، کار احمقانـه بـه ذهـنم خطـور کـرد . بـا خونسـرد ي روسـر ي را از سـرم بـاز کـردم و بـا یـک دستم گیره را از موهایم جدا کردم و موهایم پریشان به روي شانه هایم افتاد.
- من اینطوري بزرگ شدم و نمی تونم جور دیگه اي باشم.
با دست اشاره ي به خودم کردم و ادامه دادم:
- ظاهر و باطنم همین جوریه اگه نمی تونین تحمل کنید از خونه تون می رم بیرون!
هر سه در سکوت مرگبار با دهانی باز از فرط تعجب، خیره نگاهم می کردند.
بـا گفــتن ببخشــید. بـه اتــاقم پنــاه بــردم، خـودم را روي تخــت پــرت کـردم و بخشــی از متکــا را تــوي دهانم کـردم . از کشـف حجـاب ناگهـانیم بـه شـدت خجـل و پشـیمان بـودم . بـه جـاي ایـن کـار احمقانـه باید جوابشان را می دادم.
المیرا هم دختر مؤمنی بود اما او کجاوو این دختره ي گستاخ و بی ادب کجا!
دیگـر بیـرون نیامـدم؟ روي رفـتن بـه داخـل آن جمـع را نداشـتم . نمـی دانـم چـرا تـا ایـن حـد ناراحـت بـودم مـن کـه قـبلاً خیلی راحـت مقابـل فامیل بـی روسـري و بـا لبـاس هـاي آسـتین کوتـاه حاضـر مـی شدم. اما این بار از خجالت تا حد مرگ پیش رفتم!
صــبح زود از خانــه زدم بیــرون تــا بــه دانشــگاه بــروم . ،بــا دیــدن ماشــین، فهمیــدم علیرضــا از کشــیک برگشته است.
بـاز آن حـس سـرکش شـباهت ماشـین قبلـیم بـا ماشـینش بـر مـن غلبـه کـرد بـا کینـه و حـرص لگـد محکمــی بــه تــایر ماشــینش زدم، امــا بــا بلنــد شــدن ســر و صــدا ي دزدگیــرش از تــرس اینکــه اهــالی
خانه بیدارشوند، هـول شـدم و بـا سـرعت بـه سـمت در رفـتم هنـوز در را بـاز نکـرده بـودم کـه، محکـم وبــه ســینه علیرضــا کــه نــان بــه دســت در آســتانه ورود بــه خانــه بــود برخــورد کــردم . حاضــرم قســم
بخـورم کـه از مـن بیشـتر سـرخ شـد، شـده بـود عـین لبـو! مطمئـنم اولـین بـار بـود یـه جـنس مخـالف نامحرم تو بغلـش جـا خـوش کـرده بـود . از قیافـه اش خنـده ام گرفتـه بـود امـا خـودم را کنتـرل کـردم که به آقا بر نخورد. فقط با گفتن یه عذرخواهی کوچک بسنده کردم.
****
المیرا محلم نمی داد. منتظر من بود اما بی حوصله تر از آن بودم که منت کشی کنم.
درآخر طاقت نیاورد و کنار صندلی ام نشست و با دلخوري گفت:
- مثل اینکه تو باید منت کشی کنی ها؟
لبخند کم جونی زدم و گفتم:
- منت کشی براي چی؟
- روت رو برم!
- حق با توئه، شرمنده.
المیرا مشکوك نگاهم کرد و گفت:
- اتفاقی افتاده؟ پکري!
- می خوام از خونه دایی برم.
المیرا متعجب گفت:
- چرا؟ چی شده؟
- راحت نیستم، افکار و اخلاقم به اونا نمیخوره.
- وا، تو که دیروز مخ من رو خوردي از بس ازشون تعریف کردي؟
- حالا قضیه فرق کرده.
- سهیلا بازي جدید که نیست؟
- نه به خدا راست می گم.
- یه روزِ عوض شدن؟ کاري کردن یا چیزي گفتن که بهت برخورده؟
***
ادامه دارد...
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
.
#سیاست_های_زنانه .
.. 🔵همسرم اهل ابراز #محبت زبونی نیست .... ..
. 👈بعضی از مردها ذاتا اهل ابراز #محبت کلامی نیستن ولی با کارهای دیگه #محبتشون رو نشون میدن مثلا با زیاد کار کردن تا بتونن شرایط خوبی رو برای خانوادشون فراهم کنن. .
🔵اونها اینطوری #محبت می کنن ولی خانم ها طور دیگه ای دوست دارن. ابراز #محبت زبانی برای بیشتر خانم ها خیلی خیلی مهمه. .
🔅سعی کنین کم کم ابراز #محبت زبانی رو توی خانواده تون باب کنین و به همسرتون یاد بدین که برای اینکه دلتون رو بدست بیاره در کنار زیاد کار کردن ، کارهای رمانتیک و ابراز #محبت و .... رو یادش نره.
. 👈مثلا بهش بگین : " وقتی بهم زبونی ابراز #محبت می کنی انقدر احساس خوشبختی می کنم حس می کنم #خوشبخت ترین زن روی زمینم..." یعنی با یه جمله هایی نیازتون رو مطرح کنین که همسرتون حس کنه اگه اون کار رو انجام بده خیلی خیلی شوهر خوبی بوده یا خیلی توانمند بوده!!!!
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی_فقط_با_لینک_کانال
تصمیم بگیربا دل خوشیهای ساده
معادله پیچیدهٔ زندگی را دور بزنی...
در خنده اسراف کن و به غم پشت پا بزن...
با باران همآواز شو و بگذار خورشید تنت را لمس کند...
به دورهمی دوستانت نه نگو
و برای بودن در شادیها بهانه نیاور...
گذشته را به دفتر خاطراتت بچسبان
و از دلخوشیهای بندانگشتی ساده نگذر...
خودت را دوست بدار
و مثل صبح بعد از باران خنک باش و دلپذیر .
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی_فقط_با_لینک_کانال
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
سلام همراهان گرامی🌹💐🌸 عیداتون مبارک و بندگیتون مقبول و مستدام ما اومدیم با یه چالش دیگه 😍♥️ (چالش
مشاهده وضعیت چالش #عید #غدیر ، رقابت اعضا و تعداد بازدید هر بنر ♥️🌸
بنرها اینجا گذاشته میشه 👇
@Romankadevaangizesh
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕ قسمت سیزدهم راستی آدم ها به همه چیز عادت می کنند. حتی مکان. سی و شش روز رفت
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت چهاردهم
فکر کردم اگر آتشی روشن کنم و ماهی بخرم بتوانم دلی از غذا در بیاورم ،ولی با کدام پول؟ من که پولی نداشتم، همانطور که سر پناهی نداشتم، اصلا" معلوم نبود شب را باید کجا سر
کنم.
اما یک چوب منبت کاري داشتم، می توانستم چوب را بدهم ، در عوض یک ماهی بگیرم،حتما" یکی از آن ماهی فروش ها از این قطعه منبت کاري شده خوشش می آمد.
ولی نه .....
به خودم گفتم آن چوب براي محبوبه است .حتما" با دیدنش خوشحال می شود .
لحظه ای به خود آمدم و توي دلم گفتم: کدام محبوبه محمد؟!
محبوبه اي که تا سه روز دیگر، نه، تا دو روز دیگر عروسی دارد چگونه با هدیه یک مرد غریبه خوشحال شود؟!
اصلا" مهم نبود، من به این حرف ها گوش نمی کردم، باید آن چهل شب تمام می شد، به خودم گفتم: به من هیچ ربطی ندارد که چه اتفاقی دارد می افتد. باید چهل شب را به پایان برسانم.
سربرگرداندم و با چیزي که می خواستم مواجه شدم.
(خوردنی)آن هم خوردنی مورد علاقه من ،خرما.
خوبی فرات این است که در همه حاشیه فرات تا دلت بخواهد نخلستان پیدا می شود.
چه نخلستان بزرگی هم بود. آنقدر خرما آنجا بود که تا سال دیگر هم می توانستم از آنها استفاده کنم.
شاید با خودت بگویی خرما در آن آفتاب خرکش زمستان چه کار می کند!
ولی این ها که خرماي روي نخل نبود، خرماهاي زمین خورده بود. شاید هم خیلی از آنها پلاسیده شده بودند
ولی باز به درد من می خورد.
تا نزدیکی نخلستان رفتم.تا چشم کار می کرد نخل بود و نخل.
حصار نخلستان حصار زوار در رفته اي بود. حتی می شد بدون پریدن هم از حصار گذشت.
از حصار رد شدم، لبه پیراهنم را بالا زدم و شروع کردم به جمع کردن.
اولش مشتی برمی داشتم ولی بعد دیدم خراب زیاد دارد. یک دانه بر می داشتم، چند قدم جلو می رفتم و دانه اي دیگر.
به دور و اطرافم خوب نگاه کردم. حسی به من می گفت زیر آن نخل خرماهاي بهتري است. زیر آن نخل هم رفتم ولی باز حسی به من می گفت زیر آن یکی نخل بهتر است ،همینطور دور می زدم و خرما جمع می کردم.
تا اینکه دیدم چند زره پوش با صداي " دزد دزد" سمت من می دوند.
اولش خودم هم باورم نمی شد دزد باشم. ولی من هم دویدم.
دویدن با آن همه خرما کار را سخت می کرد.
نمی دانم چرا خرماها را نمی ریختم تا بتوانم راحت تر بدوم.
البته زیاد هم فهمیدنش کار سختی نیست ،من گرسنه بودم و آن خرما براي من از طلاي ناب بیشتر می ارزید.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.......
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت پانزدهم
بالاخره قبل از اینکه بتوانم از نخلستان بیرون بروم مرا گرفتند. سه سرباز زره پوش با هیکلی درشت و قیافه هاي آفتاب سوخته. اولی دست چپم را کشید دومی دست راستم و همه خرما ها پخش زمین شدند.
منتظر بودم ببینم سومی چه کار می کند که سیلی محکمی توي گوشم زد.
هضم این قضیه خیلی برایم سخت بود، انتظار چنین ضربه اي را دنداشتم. گوشم سوت می کشید. و صداي سربازها را ضعیف می شنیدم صداهایشان توي هم گم می شد، نمی دانستم کدامشان این چه جمله اي را می گوید.
- بگو ببینم چطور جرأت دزدي کرده اي؟ هان؟
- آنهم از نخلستان سلطان.
- تو اصلا" می دانی این نخلستان براي چه کسی است؟!
- دمار از روزگارت درمی آوریم.
و یک سیلی دیگر خواباند توي آن یکی گوشم.
- از کجا آمده اي هان؟
- حرف میزنی یا به حرف بیاورمت سگ کثیف ؟
- یا حرف میزنی یا جایت سینه قبرستان است حرام زاده.
دیگر طاقتم طاق شده بود، باید حرفی می زدم، با استرس نفس کشیدم و قاطعانه با صداي بلند گفتم:
- چه خبرتان است وحشی ها.
این خرما های هاي پلاسیده چه دردتان می خورد!؟ دزدي کدام است؟ داشتم از گرسنگی می مردم. چه سلطان خسیسی است که نمی تواند یک گرسنه را با خرماهاي پلاسیده سیر کند.
فکر می کردم حرف هایم تأثیرش را گذاشته و آنها مرا رها می کنند یا حداقل تحت تأثیر قرار می گیرند، ولی عجیب اینکه سیلی دیگري توي گوشم خواباندند.
- دزد گدا، به سلطان چرا توهین می کنی؟
- هان؟
- حکم زبان درازي به سلطان اعدام است بی چاره.
- راه بیا حیوان . راه بیا...
مرا کشان کشان تا قصر سلطان کشیدند.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد .....
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay