eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گوزنی بر لب آب چشمه ای رفت تا آب بنوشد. عکس خود را در اب دید، پاهایش در نظرش باریک و اندکی کوتاه جلوه کرد. غمگین شد. اما شاخ های بلند و قشنگش را که دید شادمان و مغرور شد. در همین حین چند شکارچی قصد او کردند. گوزن به سوی مرغزار گریخت و چون چالاک میدوید، صیادان به او نرسیدند اما وقتی به جنگل رسید، شاخ هایش به شاخه درخت گیر کرد و نمیتوانست به تندی بگریزد. صیادان که همچنان به دنبالش بودند سر رسیدند و او را گرفتند. گوزن چون گرفتار شد با خود گفت: دریغ پاهایم که ازآنها ناخشنود بودم نجاتم دادند،اما شاخ هایم که به زیبایی آن ها می بالیدم گرفتارم کردند ! چه بسا گاهی از چیزهایی که از آنها ناشکر و گله مندیم، پله ی صعودمان باشد و چیزهایی که در رابطه با آنها مغروریم مایه ی سقوطمان باشد 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI 🖤
AUD-20190919-WA0009.mp3
10.35M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆 #کپی بدون لینک کانال ممنوع
آخرین روز تابستونی تون سرشار از اتفاقهای عالی🌼🍃 امیدوارم زندگی به ڪامتون و خوشبختی سرنوشتتون و سایہ عشق مهمان همیشگی دلتون باشہ ... چند قدم مونده به فصل زیبای پاییز 🍂🍃 پیشاپیش فصل پاییز مبارک🎉 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤
587223581.mp3
8.51M
هر فردی در موارد مختلفی شگفت انگیز است، نباید فقط دیگران را تقدیر کرد، خداوند نعمت‌های مختلفی داده است که باید آن را اجابت کنیم. باهم بشنویم...🌱 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
روی صندلی در راهرو های بیمارستان نشسته بودم و خیره به در اتاقی بودم که او داخلش بود. برای حالش امن
سلام سردی نثار روح نا ارامم کرد. باز هم نگاهش به سمت من نبود! باز هم در مقابل من اخم به پیشانی نشانده بود. باز هم سعی در قورت دادن حرف هایش را داشت. _زخمتون بهتره؟ _خداروشکر خوبه! _دارین میرین؟ نفس عمیقی کشیدو گفت: _اره. بایدم برم. حتی سردتر از قبل شده بود. _کجا؟ _انتقالی گرفتم. میرم مشهد. _مشهد؟ چه خوب! اونجا سلام منم به آقا برسونید. بگید، ناگهان بغض شدیدا در صدایم پیدا شدو با چشمانی پر اشک و صدایی که میلرزید گفتم: _بگید خیلی دلم براش تنگ شده. اشک هایم ناخواسته روی گونه سر خوردند! متعجب از حالتم فورا گفت: _لیلی خانم برای چی گریه میکنید؟ من اگه میرم واسه اینه که شما اذیت نشید. واس اینه که اگ هر با میبینینم یاداوری نشه که یه روز خواستگارتون بودم. نکنه روزی مشکل ساز بشم براتون! _شما نمیدونید من دارم چی میکشم. خواست حرفی بزند که فورا گفتم: _سفر به سلامت! برای اخرین بار نگاهش کردم و از در بیرون رفتم. صدای زینب که مدام صدایم میکرد را نمیشنیدم. فقط هر چه سریع تر خود را به خانه رساندم. اشک هایم امانم را بریده بودند و پشت سر هم پایین میامدند. حریف دلم نشدم. کنار پنجره رفتم و پرده را کنار زدم. هنوز از حیاط بیرون نیامده بود. بعد دقایقی با خانم جون بیرون آمد. بعد خداحافظی با همه سوار ماشین شد و رفت. خب لیلی اشک هایت را پاک کن! توکل کن به خدای قلبت و شروع کن به فراموش کردن. فراموش کردن همه چیز... حتی چشم هایش... ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
روز ها چه سخت میگذشت. چه استخوان شکن و چه تکراریو چه بی انگیزه. هر چه میگذشت تصویری در ذهن من پر رنگ تر میشد! هر چه میگذشت آسمان دل من سیاه تر میشد‌! من همان دختر شاد و پر شور بودم که از کوچکترین چیزها لذت میبرد و اجازه نمیداد چیزی یا اتفاقی لبخندش را محو کند. چه شد؟ چه بر سرم آمد؟ چرا همه چیز جور دیگری شد؟ من دختر با اراده ای بودم اما انگار در فراموش کردن بسیار ناتوان و بیچاره! تمام وجودم پر شده بود از دلتنگی. کارم شده بود نشستن کنار پنجره و خیره شدن به چشمانی مجازی! کار من اشتباه بود و نادرست اما من به این اشتباه عشق میورزیدم! احساس گناه میکردم اما هیچ جوره حریف دلم نمیشدم. دل من راضی نمیشد. راضی به فراموشی نمیشد... خسته بودم و دلتنگ! خسته از تمام انتظاری که برای اتفاقی نا پیدا میکشیدم! دلتنگ برای کسی که حتی یک بار در چشم هایم خیره نشد تا بتوانم به راحتی چشم های زیبایش را بیینم! جای خالیش در هر جای زندگیم حس میشد در حالی که حتی یک بار هم کنارم نایستاده بود! اگر قرار بود اینطور از او دور باشم چرا خدا بعد مدت ها مهرش را به دلم نشاند؟ اگر مهرش را به دلم نشاند چرا مژگان را بر سر راهم قرار داد؟ اگر مژگان را سر راهم قرار داد چرا مرا ادمی دلسوز افرید؟ نمیدانم اما، به قول خانم جون در کارهای خدا چون و چرا نباید اورد‌. او اگاه است به تمام قلب های بی قرار پس خود چاره ای برای درد من میجوید! گاهی به این فکر میکردم که محمد حسین هم اینطور آشفته است؟ اصلا دلتنگ من میشود؟ هنوز هم دوستم دارد؟ اما مدام صدایی در گوشم زمزمه میکند که او قوی تر از این حرف هاست و با اراده اش در لحظه تو را فراموش کرده! قرار بود با علی به پارکی جایی برویم بلکه من کمی از این حالو هوای خفه کننده بیرون کشیده شوم. با علی که از در بیرون زدیم خیلی غیره منتظره شیدا جلویم ظاهر شد. اول نشناختمش! شدیدا تغییر کرده بود این را رنگ رژو لنز رنگیش فریاد میزد‌. سلام رسایی تحویلم داد. نگاهم به سمت علی که متعجب خیره به او مانده بود کشیده شد. شیدا که متوجه علی شد کمی شالش را جلو کشید‌. سرش را پایین انداخت و سلام داد. علی هم فورا نگاهش را از او گرفت و بعد سلامی سرد رو به من گفت: _من رو موتور منتظرت میمونم. _ب..باشه! رو به شیدا گفتم: _سلام. دختر چقدر تغییر کردی اصلا نشماختمت! _دیگه تازه عروسم و بایدم تغییر کنم! دلم برا شوخیات و خنده هات یذره شده لیلی! خیلی بی معرفتی! _صبر کن ببینم گفتی تازه عروس؟ کارتی را به سمتم گرفت و گفت: _هفته ی دیگه عروسیمه! باید بیااااای لیلی! با دهن بلز خیره به او ماندم و گفتم: _شوخی میکنی؟ نگو که داماد ماهان؟ _اره خودشه! سعی کردم تعجب را از بین ببرم. بغلش کردم و گفتم: _عزیزم مبارکه. از بغلش که بیرون رفتم گفت: _میای دیگه؟ _دلم نمیخواد قول الکی بدم. نمیام. _لیلی تروخدا تو شروع نکن. نمیدونی چه حس بدی دارم بابا و مامانم که نیستن! داداشمم که کلا دیگه نمیخواد نگاهم کنه! فقط تو برام میمونی رفیق! _بابات مخالفه؟ سرش را پایین انداخت و با ناراحتی گفت: _میگه حق ندارم دیگه پامو تو اون خونه بزارم. نفسم را با صدا به بیرون فوت کردم و گفتم: _تو کی میخوای به خودت بیای و بفهمی اون پسر مناسب تو نیست؟ چهره اش شاکی شد.خواست حرفی بزند ک فورا گفتم: _باشه میدونم از نصیحت خوشت نمیاد. سعیمو میکنم بیام. بازم تبریک میگم. لبخندی زدو گفت: _ممنون که درکم میکنی‌. فورا خداحافظی کردم و به سمت علی که انگار باز آشوبی در دلش به پا شده بود رفتم. شیدا در اشتباهی محض فرو رفته بود که به سختی میشد بیرون کشیدش! ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
اولین روز عید بود و همه خوشحال و من به دنبال کسی که شاید به بهانه ی عید قصد بازگشت داشته باشد. اما انگار نه... یک سال گذشت و باز او نیامد. دگر صبرم لبریز شده بود نمیتوانستم این همه دلتنگی را تحمل کنم. دلم را به دریا زدم. احتیاج به جایی داشتم که ساعت ها گریه کنم و لحظه ای ارامش را احساس کنم. و چه جایی بهتر از گلزار شهدا؟ در کنار کسانی که خود مخزن ارامش بودند و منتظر برای شنیدن صدای بیچاره ای مثل من؟ چادر بر سر کردم و مقصد را هدف گرفته و رفتم... قدم برداشتن کنار کسانی که انگار زنده بودند و تک تکشان نگاهم میکردند ارامش را نصیبت میکرد. آن هم کسانی که بی نام و نشان بودند... ناخواسته به فکر خانواده هایشان افتادم. خود را جای یکی از آن ها گذاشتم! وااقعا که غیر قابل تحمل بود. کنار یکی از قبر ها نشستم‌. کنار یکی از گمنام ها... قبرش را شستم و با لبخند و دلی پر از ارامش گل هایی که خریده بودم را روی قبرش تزئین کردم. شروع کردم به گفتن... از سیر تا پیاز ماجرایم را برایش گفتم و بعد از او طلب کمک کردم. چه کسی بهتر از او میتوانست تسکین دهد دردهایم را؟ سرم را بالا اوردم و اشک هایم را پاک کردم. نفس عمیقی کشیدم انگار خالی از هر چه درد شده بودم. نگاهم را به این طرف و انطرف چرخاندم. ناگهان، ناگهان مردمک چشم هایم از حرکت ایستاد. روی پسری که کنار یکی از قبر ها نشسته بود و قران میخواند. او، او محمد حسین بود؟ نه نه امکان نداشت! من فقط نیم رخش را میدیدم _لیلی تو یا کوری یا زده به سرتو همرو شبیه محمدحسین میبینی! خواستم نگاهم را از او بگیرم اما انگار نشد. از جا بلند شدم و کمی نزدیک تر رفتم تا مطمعن شم. هیییی او خودش بود! خود خودش! لحظه ای نفس کشیدن برایم سخت شد. با مشت دو بار به روی سینه ام زدم بلکه به خودم بیایم. پاهایم به زمین چسبیده بود. چشم هایم روی او قفل شده بودند. صدایش، صدایش را میشنیدم: _ای بابا شما که رفتید و جاتون خوبه الان. شما که تو مرام کم نزاشتید بامراما اونجا یکاریم واس ما کنید مارم ببرید! بخدا دیگه خسته شدم... دنیا جای موندن نیست. مثل دیوانه ها در ۵ قدمی او ایستاده بودم و خیره نگاهش میکردم. ناگهان، سرش بالا آمد نگاهش به نگاهم گره خورد. نفسم در جا خشک شد. من چه مرگم بود؟ زیر لب گفتم: _لیلی جمع کن خودتو تو اهل این سوسول بازیا نبودی الان میمیری میفتی رو دستمونا! نگاهش متعجب شد و انگار او هم لحظه ای در حالتی که بود خشکش زد. فورا از جا بلند شد و همانطور که گیج شده بود گفت: _سلام. _س..سلام. _شما اینجا چیکار میکنید؟ _معلومه اومدم اینجا اواز بخونم! خب این چه سوالیه میپرسید؟ گر چه دلم برای او پر میزد اما زبانم کار خودش را میکرد. همانطور مثل قبل درازو نیش دار! _اره خب سوال بیجایی بود. التماس دعا! _همچنین. راستی عیدتون مبارک باشه! _همچنین! قرانش را برداشت. بدون اینکه کوچکترین نگاهی به من کند گفت: _من دیگه میرم. خوشحال شدم. یا علی! با لحن لرزانی گفتم: _منم همینطور. خداحافظ خواست برود که ایستاد. باز به سمتم برگشت و گفت: _راستی اصلا حواسم نبود! مبارک باشه. _چی؟ عیدو که یک بار تبریک گفتید! _نه اونو نمیگم. نامزدیتونو میگم. متعجب نگاهش کردم و گفتم: _چی؟؟؟؟؟ _ارزوی خوشبختی میکنم براتون. او چه میگفت؟ ناخواسته خندیدم و گفتم: _نامزدی چیه اقا محمدحسین؟ من هنوز مجردما! قرار نیست تو این مدتی که شما نبودی من ازدواج کنم ک! متعجب سرش را بالا اورد و گفت: _یعنی شما نامزد نکردید؟ _معلومه که نه! اصلا کی اینو به شما گفته؟ _مژ.. حرفش را خوردو گفت: _اصلا مهم نیست! _اقا محمد حسین! گفتم کی گفته؟؟؟ _گفتم که مهم نیست کی گفته! _اگه نگین حلالتون نمیکنم. متعجب نگاهم کرد و گفت: _خوب بلدین منو تو منگنه بزارینا! میگم به شرطی که قول بدین به روش نیارین. _باشه قول میدم. _مژگان خانم! با شنیدن نام مژگان لحظه ای هرچه نفرت بود در سینه ام جمع شد. باید فکرش را میکردم برای رسیدن به محمد حسین چه ها که نمیکند. ناخوداگاه با فکر کردن به این یک سال و عذابی که کشیدم بغضی در تمام وجودم فرو نشست... ادامه دارد.. ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 "عذرخواهی کتبی!!!" 🔹 برخی همسران برای عذرخواهی خجالت می‌کشند و یا غرورشان مانع عذرخواهی زبانی می‌شود. 🔸 یکی از راههای درمان این نقیصه این است که عذرخواهی خود را روی کاغذ نوشته و یا پیامکی انجام دهید. ✅ برای هر مشکلی فکر و ابتکار به خرج دهید و برای حل آن تمرین نمایید‌. نه اینکه بی‌خیال آن شوید. مطمئناً ابتکار و تمرین شما به چشم همسرتان می‌آید و درکتان خواهد کرد‌. 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI
🍁صدای پای پاییز می آید ... حواست هست 🍁که شهریور هم گذشت .. و باید دل خوش کنیم 🍁به آمدن پاییز... 🍁یک پاییز خوشرنگ یک پاییزی که مهر و آبان 🍁و آذرش تو را ، به یاد هیچ خاطره ای نیاندازد .. 🍁یک پاییز دوست داشتنی و پر از عشق .. 🍁که شاید مال من و تو باشد .. می مانیم به امید پاییزی که،،، 🍁 نه از فاصله ..نه درد ...نه جنگ ،، نه فقر ،،، فقط عشق، باشد . 🍁پاییزی که وقتی به آخرش رسید ،، جوجه ای از جوجه هایش 🍁کم نشده باشد .. به امید عشق ... 🍁به امید شیرین ترین لحظه های زندگی اش .. 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI