📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
اولین روز عید بود و همه خوشحال و من به دنبال کسی که شاید به بهانه ی عید قصد بازگشت داشته باشد. اما ا
#رمان
#عـشـق_واحـد
#نویسنده_مـیـم_ر
#قسمت_چهاردهم
با چشمانی پر از اشک نگاهش کردم.
فقط نگاهش کردم...
یک عالم حرف نگفته داشتم اما میگفتم که چه شود؟
چیزی تغییر میکرد؟
نه، فقط انتظار من بی پایان میماندو بس!
دگر هیچ چیز دست من نبود اشک هایم پشت سر هم روی گونه نشستند.
متوجه نگاهش که شدم فورا با صدایی که میلرزید گفتم:
_ببخشید من باید برم.
خواستم قدمی بردارم که فورا جلویم را گرفت وگفت:
_نه! اینبار نمیزارم از حرف زدن فرار کنید. برای چی گریه میکنید؟ چرا به من نمیگید چی داره اذیتتون میکنه؟ بابا به والله این حق منه که بدونم چرا مدام سکوت تحویلم دادید!
با همان بغض و همان صدای مرگبار گفتم:
_من نمیتونم حرف بزنم...نمیتونم... لطفا برید کنار میخوام برم.
کلافه دستی به ته ریشش کشید و گفت:
_لیلی خانم میشه گریه نکنی! یه لحظه اشکاتونو پاک کنید. اینجوری من احساس میکنم خیلی ضعیفم.
اشک هایم را پاک کردم. سرم را بالا اوردم و نگاهش کردم. همچنان نگاهش به پایین بود. من نمیدانم او چگونه اشک های مرا میدید.
_میشه بشینیم حرف بزنیم؟ اما اینبار من نه بلکه شما حرف بزنید؟
روی نیمکت منتظرش نشسته بودم.
هرچه میگذشت هوا سرد تر میشد. سوز عجیبی هم به جان ناآرام من افتاده بود.
الان با این حال من و حال هوا فقط چایی داغ میچسبید.
نگاهم به سمتش کشیده شد که با دو لیوان به سمت من می امد.
لیوان را به سمتم گرفت با دیدن چایی داغ نزدیک بود به بازویش بزنم و بگویم دمت گرم بابا مشتی از کجا فهمیدی دلم چایی میخواد؟
گرمای چایی که از او گرفته بودم به تمام وجودم سرایت میکرد.
با فاصله ای زیاد کنارم نشست.
سکوتی که بینمان حاکم بود را شکست.
نفس عمیقی کشیدو گفت:
_چرا؟
_چی چرا؟
_ما که باهم حرفامونو زده بودیم به یه نتیجه ای هم رسیدیم. چرا یدفعه انقدر تغییر کردین؟ من کاری کردم؟
سرم را پایین انداختم و با لحن ارامی گفتم:
_نه!
_کسی چیزی گفته؟
_نه!
_اصلا شما به من علاقه دارید؟
با حرفش متعجب نگاهش کردم. توقع این سوال را نداشتم. سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم.
_لیلی خانم جواب این سوال تکلیف همه چیزو روشن میکنه. فقط بدون رودرواسی حرف دلتونو بزنید.
_اگه بهتون علاقه نداشتم الان اینجا ننشسته بودم. برای چی همینجوری گذاشتین رفتین؟
_میموندم که چی بشه؟ که با شما روبه رو شم و اذیت شم؟ اذیت شید؟
_من مجبور به دوری بودم.
_کی مجبورتون کرده بود؟
_دیگه این سوال رو از من نپرسید.
انگار کلافه از حرف نزدنم شد و نفسش را با صدا به بیرون فوت کرد و سعی در کنترل خودش کرد.
نگاهش کردم و گفتم:
_گفته بودین فراموشم میکنید.
سرش را به طرف دیگه ای گرفت آهی کشید و گفت:
_یجوری میگین انگار مثل آب خوردنه. شما اتفاقی بودی که توی زندگی من افتاد و تموم.
دیگه فراموش نمیشین فقط سعی میکنم بهتون فکر نکنم اما اگه جواب سوالمو برای اولین و اخرین بار بدید.
_خب بپرسید.
سرش را پایین گرفت و با همان جذبه ای که در چهره داشت گفت:
_لیلی خانم یک بار برای همیشه جوابمو بدید. میشه همسفرم باشید و تو مسیری که دارم طی میکنم کنارم قدم بردارید؟
با حرفش شوکه شدم. کمی خجالت کشیدم و فورا سرم را پایین انداختم.
حالا باید چه میگفتم؟
من که دلم با او بود پس منتظر چه بودم؟
بس بود انتظار...
بس بود دلتنگی...
بس بود از خودگذشتگی آن هم برای ادمی بی ارزش!
حالا باید به همه چیز خاتمه میدادم.
همانطور که سرم پایین بود گفتم:
_بله....
ادامه دارد...
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
نگاهی به ساعت روی دیوار کردم. ساعت ۱۲ شب بود. خواب به چشمانم نمی آمد. موبایلم را برداشتم و به محم
#رمان
#عـشـق_واحـد
#نویسنده_مـیـم_ر
#قسمت_پانزدهم
دم در اداره کارش در ماشین بابا که دزدکی کش رفته بودم نشسته بودم و منتظر تا بیرون بیاید.
ساعت ۱۱ شب بود. فقط کافی بود علی یا حتی خود محمدحسین متوجه میشدند من این وقت شب بیرونم. آنوقت تا یک هفته فقط اخم تحویلم میدادند.
بلاخره بیرون زد.
همانطور که نوید دست دورگردنش انداخته بود و مصطفی رفیق جدیدش چیزی تعریف میکرد باهم میخندیدند و بیرون می امدند.
بلاخره خداحافظی کردند. محمدحسین که از انها جدا شد تلفنش را در دست گرفته و انگار به کسی زنگ زد.
با صدای زنگ موبایلم از جا پریدم و با دیدن اسم محمد حسین فورا جواب دادم:
_سلام.
_سلام خانم بی اعصاب من.
_من بی اعصابم؟
_نه تو ناراحتی. از دست من.
_نیستم اقا محمدحسین. نیستم.
نگاهی به او کردم که روی موتورش نشسته بود و دست به سینه با من حرف میزد:
_لیلی به جون خودت که از همه برام عزیز تری نگی چیشده قطع نمیکنم.
_خب باشه من قطع میکنم.
_توهم قطع نمیکنی!
_محمدحسین اذیتم نکن میخوام بخوابم.
محکم به دهانم کوبیدم. چرا دروغ گفتم!؟
با همان لحن قشنگ و دلنشینش که همه چیز را از یادم میبرد صدایم زد:
_لیلی خانم؟
ناخواسته با لحن مهربانی گفتم:
_جانم؟
_قل میدی فردا باهام حرف بزنی؟
کمی سکوت کردم و گفتم:
_قل میدم.
_پس یا علی! خوب بخوابی.
_شب بخیر.
تلفن را کنار گذاشتم و مثل کاراگاه ها خیره به او ماندم. سوار موتور شدو حرکت کرد. من هم به دنبالش حرکت کردم.
باید خیلی احتیاط میکردم. به هر حال او پلیس بود و حرفه ای!
یک ساعت گذشت!
نمیفهمیدم چه میکند. اول به بازار رفتو بعد خرید چند کیسه برنج و روغن و دیگر مواد غذایی انهارا بار موتورش کرد و حرکت کرد.
به پایین شهر میرفتیم.
به کوچه پس کوچه ها که رسیدیم موتورش را گوشه ای پارک کرد و پیاده شد.
خیلی از او دور بودم. من هم پیاده شدم.
جلوی یک در قدیمی ایستاد.
یک کیسه برنج و چیز های دیگر را جلوی در گذاشت. زنگ در را زد و بعد به سرعت داخل کوچه دوید.
دقایقی بعد پیرزن ناتوانی که انگار به سختی راه میامد بیرون امد. نگاهی به برنج و... انداخت و بعد اینکه کمی به این طرف و انطرف نگاه کرد همه چیز را به سختی داخل برد و گفت:
_جوون من که یک بار وقتی میخواستی قایم شی دیدمت. خیلی مردی. خدا هر چی میخوای بهت بده مادر.
با دو خانه ی دیگر همین اتفاق افتاد.
و اما در خانه ی بعدی خود را قایم نکرد. در را زد. دختر بچه ی ۴ ساله ی با مزه و زیبایی در را باز کرد و با دیدن محمد حسین گل از رویش شکفت. با خوشحالی خود را به آغوش محمد رساند و بعد فریاد زد:
_مامانی عمو اومده!
_هیییس مامانتو بیدار نکن. چطوری خوشگل عمو؟
عروسکی را به دستش داد و گفت:
_این برای شماست زهرا خانم.
_آخ جووون. بازم عروسک.
محمدحسین را بوسید و گفت:
_عمو مامان گفته دیگه بهت نگم عروسک میخوام.
_نه عمو هر چی خواستی باید به عمو بگی باشه؟
دقایقی بعد زن جوانی که چادر سفید بر سر داشت بیرون امد.
محمد حسین زهرا را روی زمین گذاشت و همانطور که سرش پایین بود سلام داد.
بعد احوال پرسیشان مادر زهرا گفت:
_اقا محمدحسین چرا انقدر زحمت میکشید؟ منو شرمنده میکنید بخدا.
_اول اینکه من دلم برای زهرا تنگ شده بود. بعدشم اون خدابیامرز انقدر گردن من حق داره که اینا چیزی نیست در برابرش. دیگه حرف از شرمندگی نزنید. تا وقتی که شما کار پیدا کنید وضعیت همینجوریه!
ادامه دارد...
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
بعد ۶ ماه فردا روز عقدمان بود. حرف هایمان را باهم زده بودیم و هر دو راضی بودیم که بعد از عقد زیر یک
#رمان
#عـشـق_واحـد
#نویسنده_مـیـم_ر
#قسمت_شانزدهم
همانطور که سرم پایین بود جمله ی عاقد را در ذهنم تکرار میکردم.
_....... ایا وکیلم؟
باز خواستم لب باز کنم و بله را بگویم که دوباره صدای زینب مانع شد:
_ عروس رفته گلاب بیاره...
هوووف این لوس بازی ها چه بود؟ اگر گذاشتند من بله را بگویم.
و بلاخره برای بار اخر پرسید:
_خانم لیلی حسینی آیا وکیلم شما را به عقد دائمی اقای محمدحسین صابری دراورم؟
نفس عمیقی کشیدم. نگاهی به محمد حسین که سرش پایین بود انداختم و با صدای ارامی گفتم:
_با اجازه ی خانم جون که بزرگتر همه ی ما هستند و عباس اقا که به گردن هممون حق دارن و پدر عزیزم... بله...
صدای کل و دست و جیغ بالا رفت.
به محمدحسین که همچنان سرش پایین بود خیره شدم. سرش را بالا اورد. با لبخند قشنگی روی لبش نگاهم کرد و ارام گفت:
_بعد از این همه دردسر و این همه ناز کردنای شما بلاخره مال خودم شدی.
_عه عه عه! من ناز کردم؟
_ من ناز کردم؟ بخاطر تو من سر به بیابون گذاشتم دیگه.
خندیدم و گفتم:
_مشهد بیابونه؟
_مشهد که بهشته! منتها نه واس کسی که دلش جای دیگست. انشالله سایه ی خود امام رضا همیشه بالا سر زندگیمون باشه.
سرم را پایین انداختم و ارام گفتم:
_انشالله.
صدای خانم جون مارا به خودمان اورد:
_چی پچ پچ میکنید شما دوتا!
اول پیشانی محمد حسین را بوسید و بعد با من روبوسی کرد و گفت:
_خدا میدونه من واس رسوندن شما دوتا بهم چیا کشیدم! مبارک باشه! انشالله به پای هم پیرشید.
هرکس میامد تبریک میگفت و میرفت. انقدر حرف زده بودم که فکم درد گرفته بود.
و اما خدا خدا میکردم که نوید یا مژگان جلو نیایند.
نگاهی به مژگان که خیلی بد خیره به ما مانده بود کردم.
نباید اهمیت میدادم. اما مگ میشد؟ وژدانم ازرده میشد.
صدای نوید مرا به سمتش برگرداند. همانطور که با محمدحسین روبوسی میکرد گفت:
_داداش خوشبخت بشی. خیلی خوشحالم که تو لباس دومادی میبینمت.
_نزار من حسرت به دل بمونم پس. زود دست به کار شو.
خندید و رو به من گفت:
_لیلی خانم مبارک باشه.
_خیلی ممنون.
پشت سرش مرد حدودا ۲۹ یا ۳۰ ساله ای که چهره ی معصوم و نورانی داشت با همسرش که زن با وقاری بود جلو امدند و به محمد حسین و بعد به من تبریک گفتند. محمد حسین روبه من گفت:
_اقا مصطفی از رفیقای با مرامو خوب منه. لطف کردی اومدی مصطفی جان.
_خوشبختم.
_منم همینطور. انشالله زیر سایه ی اقا خوشبخت بشید.
همه که رفته بودند و فقط خودمان مانده بودیم مامان و بابا جلو امدندو با همان بغضی که مامان در صدایش داشت گفت:
_عزیز دلم خوشبخت بشی. محمد حسین نزاری به دخترم بد بگزره ها!
این را گفت و زد زیر گریه. بغلش کردم. امروز فقط گریه کرده بود.
محمدحسین خندید و گفت:
_خاله طوبا بخدا من از گل نازک تر بهش نمیگم. خوبه؟
بابا که از گریه های مامان کلافه شده بود گفت:
_ای بابا خانم از صبح تا حالا هزار بار این محمدحسین بیچاررو کشتی و زنده کردی.
بابا دستش را روی شانه ی محمدحسین گذاشت و گفت:
_من دخترمو لوس بار نیاوردم محمدحسین. مطمئن باش با هر سختی کنار میاد. ولی تو تا میتونی نزار دلش از چیزی برنجه چون دل اون که برنجه انگار دل من رنجیده.
_به چشم.
با حرف های بابا اشک در چشم هایم جمع شد و خود را به اغوشش رساندم.
_بابا خیلی دوست دارم.
_خوشبخت بشی باباجان. واس من که بهترین بودی واس محمدحسینم بهترین باش.
صدای علی همه ی مارا از ان حالو هوا بیرون کشید:
_ای بابا چیه فیلم هندی راه انداختین! مگه داره میره سفر قندحال سرو تهشو بزنی یا خونه ی ما نشسته یا خونه ی عباس اقاینا!
عباس اقا که انگار صدای علی را شنید به شوخی گفت:
_نه علی اقا من دیگ محمد حسین و تو خونه راه نمیدم. البته لیلی خانم قدمش رو چشم.
خاله مریم که در حال حرف زدن با تلفن بود گفت:
_اوا عباس اقا نگو اینجوری من طاقت نمیارم محمدحسین و نبینم.
و محمد حسین هم لب به هم زد و با لحن شوخی گفت:
_اشکال نداره مامان من همیشه مظلوم بودم. زن گرفتم مظلوم ترم شدم.
همه خندیدیم.
امیر که در حال شیرینی خوردن بود گفت:
_اره بخدا هرکی زن میگیره مظلوم میشه. من بیچاررو نمیبینید؟
زینب چپ چپ نگاهش کرد و گفت:
_اره بابا ماشالا خیلی مظلوم شده... مظلومیت از چهرش میباره.
آن روز بهترین روز عمرم در دفتر خاطرات ذهنم به حساب امد.
روزی که با همه ی زیباییش تمام سختی های زندگی من را از همان ثانیه ی اول برایم آغاز کرد...
ادامه دارد...
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
_ازش متنفرم. بابا راست میگفت اون ادمی نبود که من فکرشو میکردم. همانطور که کلید را داخل قفل می انداخ
#رمان
#عـشـق_واحـد
#نویسنده_مـیـم_ر
#قسمت_هفدهم
با پدر شیدا مفصل حرف زدم. از پشیمانی هایش، از بدبختی و بلایی که سرش امده بود، از اینکه عاشق بوده و کور و کر.
ابتدا وقتی فهمید میخواهم راجب شیدا حرف بزنم اصلا نمیخواست چیزی بشنود اما خب پدر بود و عاشق تک دخترش..
مگر میشد از او بگذرد؟
مگر میشد فراموشش کند؟
نه هر چه قدر هم از او دلخور باشد باز دوستش دارد.
شیدا هم بعد طلاق و بازگشتش حسابی متحول شده بود.
شده بود دختری شکست خورده که از اعتماد به همه کس ترس داشت!
شده بود همان شیدای معصوم و ارام قبل!
همان شیدایی که رفیق صمیمی من بود و عشق علی!
گفتم علی؟
علی هم نمیدانم چه شده بود مدام حال او را از من جویا میشد و بعد هم میگفت:
_فقط کنجکاو شدم!
صدسال هم میگذشت باز او نمیتوانست کسی را جای او در قلبش قرار دهد!
عشق، هم چیز خوبی بود هم بد!
همانقدر که جان و امید به زندگی میبخشید همانقدر هم ضربه ی بدی میزد به تمام روح و روان انسان!
امیرحسین هم بلاخره بعد از گذشتن از هفت خان رستم به مراد دلش رسید. پدر نیلوفر بعد از کلی تحقیق موافقت کرده بود. در دل امیرحسین هم عروسی به پا بود که نگو و نپرس!
مدام هم میگفت:
_زنداداش دمت گرم مصوبش تو بودی!
بعد از اینکه کامیون، اسباب اساسیه مان را برد ابتدا به خانه رفتیم تا خداحافظی کنیم و بعد راهی اهواز شدیم.
و اهواز و سختی های جدیدی که برای من رقم میزد!
همانطور که سیب پوست میکندم به محمد حسین که سخت در فکر بود و سخت در حال رانندگی گفتم:
_به من تاحالا اینجوری فکر نکردی که الان داری به چیزی فکر میکنی!
از فکر بیرون امد و گفت:
_ذهنم خیلی مشغوله! این داستان خیلی پیچیده شده!
_خب بگو ببینم چیه!
شروع کرد به تعریف ماجرای جدیدی که ان ها با ان سرو کار داشتند. و یک ساعت تمام راجب این موضوع باهم بحث میکردیم.
_لیلی همش فکر میکنم تو ناراحتی از اینکه کارتو از دست دادی.
_نه نیستم.
_بخاطر من دروغ نگو.
به طرفش برگشتم و گفتم:
_خب اره. ولی نه زیاد. مهم نیست برام. مهم الان شمایی جناب سرگرد.
خندید و گفت:
_که اینطور! من چه مرد خوشبختیم! اما اینم بدون خانم جون سخت و صبور اونجا زندگی اسون نیست!
_داری میترسونیم؟
_نه میخوام بدونی که بعدا خسته نشی!
از پنجره به بیرون خیره شدم و ارام گفتم:
_اره! میدونم سخته...
_تنها نیستیم! مصطفی و خانومشم با ما تو یه ساختمون زندگی میکنن.
_مصطفی؟ همونی که اومده بود عقدمون؟
_اره
_خب خوبه! من خیلی از خانومش خوشم اومد. اینجوری اونجا حوصلمم سر نمیره!
کمی گذشت...
نگاهش کردم. داشت به سمت بیرون از پنجره شکلک در میاورد. مثل بچه ها شده بود.
خنده ام گرفت!متعجب سرم را جلوتر بردم و با دختر بچه ای بامزه که از پنجره ی ماشین اویزان بود مواجه شدم!
انگار به بچه ها علاقه ی زیادی داشت! آن از زهرا کوچولوی آن شب این هم از این!
خندیدم و گفتم:
_محمد حسین چیکار میکنی!
_نگاش کن خیلی بامزس! خدا یدونه از این دخترا بهمون بده من دیگه هیچ ارزویی ندارم!
_دخترم خوبه ولی خب بهمون پسر بده!
_پسرم خوبه! ولی دختر میشه عشق باباش!
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
_کم کم داره حسودیم میشه ها!
خندید و گفت:
_اخه کسی جای شمارو که نمیگیره خانم! ولی راست میگی بهتره بچه ی اولمون پسر باشه!
کمی مکث کرد. نگاهی عجیب به من کرد و ادامه داد:
_که اگه یه روز من نبودم بشه مرد خونه و مامانش!
اخمی به پیشانی نشاندم. چهره ام در هم رفت و گفتم:
_این چه حرفیه میزنی اخه چرا یه روز تو نباید باشی!
لبخندی به لب نشاند. نگاه قشنگش را به چشمانم دوخت و بعد خیره به روبه رو گفت:
_خدارو چه دیدی شاید منم خرید و شهید شدم.
کم کم داشت عصبانیم میکرد. با مشت به بازویش کوباندم و گفتم:
_محمد حسین با این حرفا میخوای حرص منو دربیاری؟
خندید و گفت:
_باشه بابا شوخی کردم! من کجا شهادت کجا؟
چشم غره ای برایش رفتم و همانطور که به بیرون از پنجره خیره شدم گفتم:
_خیلی بی مزه ای!
ادامه دارد...
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
نرگس زن خوبی بود. دوستش داشتم. در این مدت مثل خواهر هم شده بودیم. هر دو عاشق بودیم و جور عشق را به د
#رمان
#عـشـق_واحـد
#نویسنده_مـیـم_ر
#قسمت_هجدهم
صدای علی هم میامد:
_مامان بسه دیگه بده من کارش دارم.
_لیلی این علی کشت منو با من خدافظ عزیزم. پاشین یه سر بیاین تهران...
صدای علی که فورا گوشی را از مامان گرفت و نگذاشت ادامه ی حرفش را بگوید به گوشم خورد:
_به به لیلی زورگو! چطوری؟
_سلام بر دلاور مرد دعوایی! من خوبم تو چطوری؟
_هیچی تو نیستی خیلی خوب میگزره. کسی نیست غذامو بخوره کسیم نیست مدام زور بگه و جیغ جیغ کنه!
_خیلی نامردی!
_شوخی کردم دلم برات یذره شده لیلی! سخت که بهت نمیگزره؟ بگو اره تا پاشم بیام دنبالت.
خندیدم و گفتم:
_نه بابا برای چی سخت بگزره!
_همونو بگو مگه این که تو به محمدحسین بد بگذرونی وگرنه اون که عرضه نداره چپ نگات کنه!
_نخیر! عرضه داره ولی واس اینکه دل من نشکنه از گل نازکتر نمیگه.
_باشه بابا طرفداری نکن پرو میشه!
خندیدم و گفتم:
_ راستی کارم داشتی؟
_ها؟ اها! اره
_خب؟
خیلی یواشکی گفت:
_چیزه بزار برم تو اتاق. مامان زل زده بهم نمیتونم حرف بزنم.
خنده ام گرفته بود. مگر مامان بیخیال او میشد؟
_خب...چیزه.. لیلی
_خب بگو دیگه جون به لبم کردی. چیشده؟
_ای بابا بی مقدمه میگم تهش هر چی شد شد!! من میخوام برم خواستگاری شیدا!
بهت زده پشت تلفن ماندم!
علی؟ شیدا؟ دوباره؟
حدسش را میزدم بیخود نبود انقدر از او میپرسید. حالا من باید چه میکردم؟
_الوو؟ لیلی؟
_خب. خیلی خوبه. به خودش چیزی گفتی؟
_رفتم دنبالش باهاش حرف زدم. نمیدونم حسش به من چیه! میگه اگه باهاش ازدواج کنم من حیف میشمو زندگیم تباه میشه و اون لیاقت منو نداره و این حرفا...
فکر میکنه چون یه بار ازدواج کرده دیگه نمیتونه ازدواج کنه!
_ماشالا.. جلو جلو همه کارارو کردی و هیچیم به من نگفتی!
_روم نمیشد بهت بگم.
_خب میخوای من باهاش حرف بزنم؟
_اره ولی اگه اون راضی بشه ام از یه طرف مامانو چجوری راضی کنیم؟
_اونم بامن.
_دمت گرم ابجی!
_چیکار کنم دیگه یه داداش علی که بیشتر ندارم! حالا بگو ببینم. جدی جدی محکمی رو تصمیمت؟ اون الان یه دختر شکست خوردسا طاقت یه شکست دیگرو نداره!
کمی مکث کرد و بعد گفت:
_لیلی من به جز اون نمیتونم به دختر دیگه ای فکر کنم. این همه مدت گذشت! پس چرا فراموش نشد؟
_خیلی خب باشه. تو نگران نباش درست میشه.
کلی با شیدا حرف زدم. مدام میگفت علی پسر ایده عالی است و میتواند با دخترهایی بهتر از او ازدواج کند!
از حرف هایش میفهمیدم که دلش با علی است و بخاطر راحتی او مخالفت میکند!
اما بلاخره قانع شد و عشق علی را باور کرد.
به هر حال الکی خبرنگار نشده بودم که! سیریشی بودم که لنگه نداشت تا چیزی را به آنطور ک خودم میخواستم نمیرساندم رهایش نمیکردم.
بلاخره موافقت کرد و گفت تا پدرش رضایت ندهد او هیچ تصمیمی نمیگیرد.
به هر حال نمیخواست از یک مار دوبار نیش بخورد!
و اما حالا باید به سراغ مامان خانم میرفتم که اصلا یه چند هفته ای برای راضی کردنش وقت میخواستم...
به هر حال تک پسرش بود و ارزو ها برای او داشت...
ادامه دارد...
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
نگاهی به میز شام کردم. واقعا که همه چیز عالی شده بود. هم عالی... هم زیادی رمانتیک! از من همچین سوسو
#رمان
#عـشـق_واحـد
#نویسنده_مـیـم_ر
#قسمت_نوزدهم
یک روز گذشت و باز خبری از محمد حسین نشد! نه تنها محمد حسین بلکه مصطفی هم برنگشته بود!
چیزی در وجودم در حال خوردن جانم بود. دلشوره مثل خوره از وجودم بالا پایین میرفت.
ارام و قرار نداشتم. خانه را ۱۰۰ بار با قدم هایم متر کردم.
کنار پنجره مینشستمو چشم های منتظرم را به خیابان میدوختم.
حال گنگی داشتم... بی خبری... بی خبری بدترین حس دنیا بود!
نگاهی به ساعت کردم! ساعت ۱ شب بود و من همچنان بیدار و سرگردان.
صدایی از راهرو به گوشم خورد. به سرعت چادر سفیدم را سرم کردم و در را باز کردم. به پایین نگاه کردم.
پوتین های اقا مصطفی جلوی در بود!
امیدی در دلم نشست. شاید خبری از محمدحسین داشته باشد!
به سرعت به پایین دویدم و دستم را روی زنگ در گذاشتم.
در که باز شد با چهره ی ناراحت نرگس مواجه شدم. مرا که دید لبخندی به لب نشاند و گفت:
_سلام لیلی جون. چیشده؟
_سلام.اقا مصطفی برگشته. میخوام ببینم خبری از محمدحسین نداره؟
همینطور نگاهم میکرد. کمی مکث کرد و بعد خواست حرفی بزند که مصطفی جلو امد. همانطور که سرش پایین بود گفت:
_سلام لیلی خانم. بفرمایید تو.
_سلام. خسته نباشید. نه من، من فقط میخوام بدونم خبری از محمدحسین ندارید؟
چیزی نمیگفت و فقط به زمین خیره شده بود!
چرا این ها اینطور رفتار میکردند؟ کم کم ترسی به جانم افتاد.
_اقا مصطفی با شمام چرا چیزی نمیگید؟
انگاری بغضی در نگاهش نشست. با صدایی که میلرزید گفت
_شما تشریف بیارید تو. من همه چیو براتون میگم که...
نرگس فورا پرید وسط حرفش و گفت:
_چی میگی مصطفی؟
رو به من ادامه داد:
_لیلی چیزی نشده که. اقا محمدحسین زود برمیگرده. یه کاری براش پیش اومده نتونست با مصطفی بیاد!
نگاه نگرانم را به نرگس دوختم و با بغضی که در صدایم نشسته بود گفتم:
_چی داری میگی نرگس؟ مگه بچه گول میزنی؟
رو به مصطفی گفتم:
_باشه میام تو همه چیو برام بگید.
روی مبل نشستم. مصطفی و نرگس هم روبه رویم نشستند.
نرگس با اظطراب نگاهم میکرد.
چشمانم از شدت نگرانی پر از اشک شده بودند و دست هایم از شدت ترس یخ زده بودند.
ترس داشتم از شنیدن حرفی که مصطفی برایش مقدمه چینی میکرد.
_عملیات ما شکست خورد. یه جاسوس بینمون همه چیزو لو داده بود. خیلیا زخمی شدن. سه نفرم شهید شدن... اما، اما محمدحسین...
به اینجای حرفش که رسید اشک هایش امانش را بریدند. دست به صورت گرفت و مدام سعی میکرد بغضش را قورت دهد.
اشک هایی که در چشمانم حلقه زده بودند روی گونه نشستند. با صدایی که از ته چاه درمیامد و میلرزید گفتم:
_اقا مصطفی محمدحسین چی؟
سرش را بالا اورد و با آن چشم های خسته و پر اشکش گفت:
_نمیدونم... محمدحسین غیب شده... نیست! هیچکس ندیدتش! نه جنازه ای نه چیزی... هر کاری کردیم تا پیداش کنیم ولی نیست محمد نیست... نیست...
خیره به روبه رویم ماندم. شوکه شده بودم. او چه میگفت؟
چه میگفت؟
همانطور که خشکم زده بود ارام گفتم:
_محمد من نیست؟
دیگر صدایش را نمیشنیدم. نفس کشیدن برایم سخت شده بود. دست هایم از شدت یخ زدگی سر شده بود.
چیزی نمیدیدم چیزی نمیشنیدم.
فقط با صدای بلندی سعی میکردم نفس بکشم.
محمد من؟ جان من؟
نرگس به سمتم دوید و همانطور که سعی میکرد مرا به خودم بیاورد مدام میگفت:
_مصطفی گفتم نباید بهش بگی ... لیلی ببین منو... به فکر اون بچه باش... نفس عمیق بکش... لیلی صدامو میشنوی؟ لیلی باتوام...
از جا بلند شدم، چرا نمیتوانستم فریاد بزنم؟ چرا بر سرم نمیزدم؟ چرا جیغ نمیزدم!؟ چرا این اشکها بی صدا پایین میامدند؟
چادرم را روی سرم درست کردمو سعی کردم به سمت در بروم.
همین که دستم روی دستگیره در رفت همه چیز جلوی چشمم سیاه شد و روی زمین افتادم...
تنها زیرلب زمزمه میکردم:
_محمد... محمد حسین..
ادامه دارد...
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
دو هفته ای آنجا ماندم و بعد تصمیم گرفتم به اهواز برگردم. همچنان مخالفت های خانواده مغزم را اره میکر
#رمان
#عـشـق_واحـد
#نویسنده_مـیـم_ر
#قسمت_بیستم
روز ها یکی پس از دیگری میگذشت...
روز شماری میکردم برای امدنش، امدن کسی که بی شک میتوانست شبیه به محمدحسین باشد.
کسی که شاید کنی از دلتنگی هایم میکاست...
پسرم مثل پدرش حتما مرد شجاعی میشد، همانقدر دوست داشتنی، همانقدر دلسوز و مهربان، همانقدر با غیرت، و همانقدر عاشق...
این روز ها حرف محمدحسین مدام برایم یاداوری میشد:
_پسر باشه که اگه یه روز من نبودم بشه مرد خونه و مامانش.
انگار از عاقبتش خبر داشت...
یک ماه، دوماه، سه ماه، چهار ماه و بلاخره نه ماه گذشت و خبری از محمد حسین نشد...
در این مدت چه سختی ها که نکشیده بودم...
از درد های عجیبی که هر شب به جانم می افتاد گرفته تاااا دزدی از خانه...
گاهی تحملم به سر میرسید و دلم می خواست هم خودم و هم این بچه را از بین ببرم و بعد کلی با خودم دعوا میکردم که این چه فکری بود از سرم رد شد؟
من بودم و خاطراتی که در هر گوشه و کنار خانه شاهد ان ها بودم...
کاش محمد کنارم بود... کاش کنارم بود و لحظه به لحظه باهم بزرگ شدن پسرمان را میدیدیم...
انقدر دلتنگش شده بودم که گاهی لباسش را در بغل میگرفتم و میبوییدم و اشک میریختم.
انقدر دلتنگش شده بودم که گهگداری در خیالم اورا میدیدم... با همان جذبه... با همان لبخند همیشگی...
کارم شده بود دعا کردن و نماز خواندن...
ذکر امن یجیب خود به خود در زبانم میچرخید، از بس که گفته بودمش!
من میدانستم، چه فردا چه یک هفته چه چند سال دیگر، زمانش مهم نبود، مطمئن بودم که او می اید.
یا خودش، یا شاید..
_لیلی، فدات بشم من اخه همین روزاس که زایمان کنی، پاشو بیا تهران. اینجا پیش خودم خیالم راحت باشه. انقدر لج نکن!
_مامانم چه لج کردنی؟ چشم هنوز سه هفته مونده، هفته ی اخر میام تهران. خوبه؟
_چی بگم مادر. اینجا همه ی فکرم پیش توعه.
_دیگه نگران من نباش مامان جان. اینجا نرگس و اقا مصطفی حسابی هوامو دارن.
_باشه عزیزم. کاری نداری؟
تلفن را کنار گذاشتم و مشغول خوردن میوه شدم.
خودم را که میدیدم خنده ام میگرفت. حسابی گرد و قلمبه شده بودم.
سنگین شده بودم. انگار پسرم حسابی تپل بود.
عکس محمدحسین را جلویم گذاشته بودم. میوه میخوردم و با او حرف میزدم:
_پسرت هم زیادی شکموعه هم خیلی قوی! بعضی وقتا از سیر کردنش خسته میشم. مثل خودت بزن بهادریه! انقدر لگد میزنه ک نگو و نپرس!
باز بغضی در دلم نشست. به چشم های طوسیش خیره شدم و اشک هایم ناخواسته سرازیر شدند.
هنوز هم این چشم ها همه ی ارامش من بودند. با صدای لرزان و ارامی گفتم:
_پس کی برمیگردی پیشمون عزیز دلم؟
خسته شدم...
بخدا خسته شدم...
ادامه دارد...
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
خانه مان حسابی شلوغ بود و همه از تهران به اهواز امده بودند. هم برای دیدن محمد حسین و هم برای دیدن ام
#رمان
#عـشـق_واحـد
#نویسنده_مـیـم_ر
#قسمت_بیست_یکم
هر کاری میکردم ساکت نمیشد!
نه کار خرابی کرده بود نه گشنه اش بود نه تب داشت نه چیزی...
جوری گریه میکرد و اشک میریخت که صدایش درکل ساختمان پیچیده بود!
از شانس بد من نرگس هم خانه نبود.
کلافه شده بودم!
همانطور که در خانه راه میرفتم و سعی در ساکت کردنش را داشتم به مامان زنگ میزدم. او هم جواب نمیداد!
_اخه فداتشم من چته؟ بسه دیگه...
از ترس این که شاید چیزیش شده باشد اشک در چشمانم جمع شده بود و هر آن ممکن بود با او گریه کنم!
ای خدا من که انقدر دل نازک نبودم این بچه با من چه کرده...
روی مبل نشستم. به سینه ام چسباندمش و سوره ای را در کنار گوشش خواندم.
کم کم داشت ارام میشد که ناگهان در با شدت باز شد! انگار کسی با لگد بازش کرد!
با دیدن محمدحسین که با چشمانی نگران داخل شد خیالم راحت شد.
مارا که دید نفسش را با صدا بیرون داد و همانطور که دست روی زانو هایش گذاشته بود و خم شده بود گفت:
_قلبم اومد تو دهنم لیلی چرا درو باز نمیکنی!
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
_مگه در زدی؟
_در زدم؟ خودم و کشتم پشت در! گفتم خدایی نکرده چیزیتون شده...
_باور کن انقدر درگیر بچه بودم که اصلا نشنیدم...
خندیدو همانطور که به سمتم میامد گفت:
_اصلا از وقتی بچه اومده تو هم فراموشکار شدی هم حواس پرت!
امروز شیشه شیر بچرو گذاشته بودی تو ظرف غذای من!
متعجب نگاهش کردم به پیشانیم زدم و گفتم:
_شوخی میکنی!
کنارم نشست و گفت:
_چیشده پسر بابا چرا گریه میکنه؟
همانطور که بچه را به او میدادم با لحن ناراحتی گفتم:
_دیگه نمیدونم چیکارش کنم! خسته شدم از صبح تا حالا داره گریه میکنه...
با ارامش تمام خندید و گفت:
_تو برای چی گریه میکنی؟
خودم هم متوجه اشک هایم نشده بودم
با لحن شاکی گفتم:
_بچتم مثل خودته! فقط بلدین منو اذیت کنید... این بچه که من میبینم دوسال دیگه دیوار راست و میره بالا! انگار بلندگو قورت داده صداش هنوز تو گوشمه!
از جا بلند شدم و به سمت اشپزخانه رفتم.
_بعله! مامان شدن این سختیارم داره...
به سمتش برگشتم و با عصبانیت گفتم:
_اصلااا نگاه کن! فقط میخواد منوووو دق بده! چرا ساکت شد تو بغل تو؟
_لیلی یکم دیگه بگزره میای امیرعباسو از پنجره پرت میکنی پایین! اصلا تو برو یکم استراحت کن بچه با من.
همانطور که حسابی عصبانی و کلافه بودم گفتم:
_نه! قربونش برم من جونم واس این نق نقو در میره! ولی خب اذیتم نکنه دیگه.
خندید رو به امیرعباس گفت:
_ببین پسر! یک باره دیگه ببینم مامانتو اذیت میکنی از پاهات اویزونت میکنم.
صورتش را بوسید و روبه من با خنده گفت:
_بیا خوب شد لیلی خانم؟
ادامه دارد...
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
همانطور که به سمتش میرفتم بسیار شاکی گفتم: _صبر کن اقا محمد! در جایش دقیقا جلوی در اتاق ایستاد. به
#رمان
#عـشـق_واحـد
#نویسنده_مـیـم_ر
#قسمت_بیست_دوم
دلم برای امام رضا و حرم و این صحن و سرای با صفایش عجیب لک زده بود.
انگار با امدن به اینجا روح تازه ای به بند بند تمام وجودم نفوذ کرد.
آن هم وقتی در کنار کسی بودم که از خود امام رضا اورا خواستم .
این دومین باری بود که در این ۴ سال منو محمدحسین به مشهد می امدیم.
منتها، قبلا با اقا مصطفی و نرگس و اینبار سه نفری.
خیلی وقت نمیکردیم به سفر برویم. اما محمد حسین تمام سعیش را میکرد که حداقل سالی یک بار را برویم.
همانطور که در حیاط حرم نشسته بودیم محمد حسین و امیرعباس در حال فوتبال بازی کردن بودند. ان هم با یک بتری اب!
امیر عباس با ان جثه و مدل دویدنش دیدنی بود. محمد هم طوری با امیرعباس هم بازی میشد که انگار جدی جدی همسن اوست. واقعا حق داشت پسرم انقدر وابسته ی پدرش باشد.
_محمدحسین زشته بسه دیگ بشینید.
_صبر کن ببینم این امیرعباس تنبل بلاخره گل میزنه یا نه! تکون بخور دیگه بابایی! لیلی بچم اضافه وزن نداره؟
_نگو اینجوری! تازه لاغر شده.
_مامان، بابا همش گل میژنه! اصن من باژی نمیچنم. تازه شچمم صدا میده من گشنمه!
روبه ی پنجره فولاد نشسته بودیم و هر کس در حال خودش بود. امیر هم در خوابی عمیق به سر میبرد.
_لیلی خانم؟
اشک هایم را پاک کردم. به سمتش برگشتم و گفتم:
_جانم؟
_میخوام یه چیزی بهت بگم. ولی باید قل بدی فکر نکرده جوابمو ندی. باشه؟
_خب باشه. بگو...
به پایین نگاه کرد و گفت:
_دلم نمیخواد سفرمون خراب شه.ولی به نظرم الان جلوی اقا بهتره که بهت بگم.
_محمد بگو دیگه مردم من از کنجکاوی...
در چشم هایم خیره شد و گفت:
_من میخوام اعزام شم سپاه قدس! همه کارامو کردم. فقط میمونه رضایت تو که از همه چیز برام واجب تره!
چشم هایم گرد شد و متعجب خیره به او ماندم. انگار دنیا روی سرم خراب شد.
همین را کم داشتم.
شاید سرش به سنگ خورده بود.
اخمی به پیشانی نشاندم و خیلی جدی گفتم:
_نه! معلومه که من راضی نمیشم.
نفسش را به بیرون فوت کرد و گفت:
_قرار بود فکر کنی و بعد...
پریدم وسط حرفش و گفتم:
_هر چقدرم فکر کنم باز جوابم همینه. محمد تروخدا بیخیال شو! همینجا به اندازه کافی داری خدمت میکنی!
_لیلی تو میدونی من هدفم چیه چرا اذیت میکنی اینجوری کارو برای من سخت میکنی..
_بزار سخت بشه بلکه پات گیر بشه! تو چرا به من فکر نمیکنی؟
خواست حرفی بزند که فورا گفتم:
_محمد تموم کن این بحثو!
نگاهش روی چشم هایم ایستاد. نگاهی که هزارها حرف در ان بود.
تنها با لحن ارامی گفت:
_اگه یه در صد هنوز به ارزش هامون اعتقاد داری منو اینجوری تو منگنه نزار!
از این راه برای راضی کردن من وارد میشد چون میدانست در این مورد کم میاورم!
فورا نگاهم را از چشم های منتظرش گرفتم و به روبه رو دوختم.
حسابی حالم را گرفته بود. فکرم درگیر بود و لحظه ای ارام نمیگرفت.
هر چه سعی میکردم پا بندش کنم انگار بیشتر به پرواز فکر میکرد...
تقصیر من چه بود که نمیخواستم دوباره دوریش بشود عذاب جانم؟
ادامه دارد...
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
و باز هم رفتن محمد و دلتنگی و انتظار من! انگار داستان زندگی من اینطور رقم خورده بود. انتظارو انتظارو
#رمان
#عـشـق_واحـد
#نویسنده_مـیـم_ر
#قسمت_بیست_سوم
کم کم اشک هایم ناخواسته سرازیر میشدند.
قلبم انقدر تند میزد که هر آن ممکن بود بایستد.
یعنی کجا میتوانست رفته باشد؟
_یا حسین بچمو حفظ کن.
_این چیه بابا؟
صدای امیر عباس بود؟ فورا به پشت سرم نگاه کردم. با چیزی که دیدم چشم های گرد شد.
امیرعباس در بغل محمدحسین از دور به سمت من میامدند.
محمدحسین اینجا چه میکرد؟ یعنی برگشته بود؟
آنقدر دلم برایش تنگ شده بود که همه چیز را فراموش کردم و فقط خیره به او ماندم. اما خب زبانم کار خودش را کرد. وقتی که نزدیک شدند با عصبانیت تمام همانطور که نفس های بلندی میکشیدم گفتم:
_پدر و پسر عین همین! اخه چرا انقدر بی فکرین! نمیگین قلبم میاد تو دهنم؟
روبه امیرعباس با اخم غلیظی گفتم:
_دارم برات! نگفتم از جلو چشم من کنار نرو؟
محمد حسین هم در کمال ارامش گفت:
_اول اینکه سلام.
دوم اینکه من امیرو تو خیابون دیدم.
بعدشم حالا که چیزی نشده. بخیر گذشته. خودت خوبی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_خوبم. تو خوبی؟
_دیدمتون بهتر شدم.
_چرا قبلش خبر ندادی که میای؟
_اتفاقی شد. حالا میخواین همینجوری اینجا وایسیم؟ بریم که من دیگه جون ندارم رو پام وایسم.
امیرعباس روی پای محمد نشسته بود و با تفنگی که پدرش برایش اورده بود بازی میکرد.
محمد هم از خاطرات ان جا برایم میگفت.
من هم دست زیر چانه زده بودم و با اشتیاق تمام گوش میکردم.
_ولی خب دلم همش پیش تو و امیر بود.
در تیله های طوسیش خیره شدم و گفتم:
_منم دلم یجای دیگه بود. هوش و حواس نداشتم تو این چند روز!
با لبخند مرموزی گفت:
_دقیقا کجا بود؟
خندیدم و گفتم:
_دقیقا یجایی اونور مرزای ایران!
_همینه دیگه دل تو اونجا بوده که من همش حواسم پرت بوده!
خندیدم و گفتم:
_چقدر پیشمون میمونی؟
_خدا بخواد دو هفته دیگه میرم.
نفسم را با صدا به بیرون فوت کردم و گفتم:
_دو هفته هم غنیمته جناب سرگرد. بلکه این بچه یکم اروم بگیره.
صورت امیر را بوسید و گفت:
_بابا قربونش بره.
از جا بلند شدم و همانطور که سمت اشپزخانه میرفتم محمد گفت:
_حالا من بمونم فقط این بچه اروم میگیره؟
نگاهش کردم خندیدم و گفتم:
_نخیر دل مامان بچه هم اروم میگیره! میخواستی اینو بشنوی؟ خوب شد؟
خندید و گفت:
_خوب شد
ادامه دارد...
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
تشییع جنازه ی با شکوهی بود. جمعیت زیادی هم امده بودند. اما خب بسیار دلگیر بود. انگار همه در خفگی
#رمان
#عـشـق_واحـد
#نویسنده_مـیـم_ر
#قسمت_بیست_چهارم
صدای انفجارو بمب و شلیک گلوله ها مغزم را اره کرده بود.
خودم را نمیدیدم اما انگار آنجا بودم.
حسابی ترسیده بودم. همه چیز جلوی چشم هایم تکان میخورد.
دور خود میچرخیدم انگار!
ناگهان نگاهم به نگاه محمدحسین گره خورد که تفنگ به دست با لباس نظامی رو به رویم ایستاده بود.
امیدی در دلم نشست. با خوشحالی به سمتش دویدم. اسمش را فریاد میزدم.
در مقابل ترس و استرس و فریاد های من لبخندی زیبا بر لب داشت و در ارامشی کامل سیر میکرد.
چقدر نورانی شده بود.
چقدر ارام تر از همیشه به نظر میامد.
در یک قدمیش ایستادم و همین که خواستم قدم بعدی را بردارم گلوله ای صاف با قلبش برخورد کرد...
با سیلی که با شدت به صورتم خورد از جا پریدن و با چهره ی امیرعباس بالای سرم مواجه شدم.
همانطور ک نفس نفس میزدم و نمیفهمیدم کجا هستم گفتم:
_چیکار میکنی امیر؟
_مامان کجایی؟ همش داشتی داد میزنی میگفتی محمد حسین!
متعجب نگاهش میکردم. یعنی تمامش خواب بود؟
از جا بلند شدم. لیوان اب را سر کشیدم و به سمت دست شویی رفتم.
چند بار به صورتم اب زدم. اصلا حال خوبی نداشتم!
گنگ بودم... خالی از هر چیزی...
این چه خوابی بود من دیدم؟ در ایینه با نگاه نگرانی به چشم های بی قرارم خیره شدم. ناخواسته چیزی به گلویم چنگ زد و بغضی در دلم نشست.
این خواب چه معنی داشت؟
سعی کردم ارام باشم و به خودم بیایم. صبحانه امیرعباس را دادم و راهی مهدش کردم.
بعد هم خودم سر کار رفتم. در همان دفتر قبلی با همه ی مشکلاتی که داشت مشغول کار شده بودم. رئیس دفتر از کارم راضی بود و نتوانست استخدامم نکند.
و باز من بودم و یک میکروفون و ذهن کنجکاوی امان استراحت نمیداد.
***
کل روزم صرف فکر کردن به آن خواب لعنتی شده بود!
تا میامدم نفس راحتی بکشم تصویر محمدحسین از جلو چشم هایم رد میشد.
میدانستم من بی دلیل خواب ندیده بودم.
اصلا دگر نمیگذارم برود. باید بماند کنار خودم. همین جا کارش را درست کند و بماند.
_اره! اینجوری دل منم اروم میگیره! دیگه نمیترسم که اتفاقی براش بیفته!
واقعا مثل بچه ای شده بودم که ترس از خراب شدن عروسک مورد علاقه اش را داشت.
موبایلم زنگ خورد. خود حلال زاده اش بود!
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم عادی حرف بزنم:
_س..سلام عزیزم.
_سلام لیلی خانم. خوبی؟
لحظه ای این فکر از سرم رد شد که اگر من نتوانم این صدا را بشنوم چه میشود؟کمی مکث کردم. ناخواسته بغضی در صدایم نشست. من چه مرگم شده بود! ارام گفتم:
_اره..خوبم.. تو خوبی؟
_نه نیستم.
_چرا؟
_چون تو خوب نیستی! چیشده؟
به سختی و زوری خندیدم و گفتم:
_نه! نه من.. من خوبم!
با لحن ارام و دلنشینی گفت:
_لیلی! چیشده؟
دگر نقش بازی کردن بی فایده بود. خودم را رها کردم و با صدایی ک میلرزید گفتم:
_نمیدونم..حالم اصلا خوب نیست... همش دلشوره دارم.
_خیلی خب! من دارم میام دنبالت.
_الان؟
_اره همین الان..
ادامه دارد...
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
امروز روزی بود که محمد به سوریه میرفت. هنوز امید داشتم به اینکه شاید دوباره برگردد. شاید اینبار بار
#رمان
#عـشـق_واحـد
#نویسنده_مـیـم_ر
#قسمت_بیست_پنجم_پایانی
#قسمت_آخر
با به صدا درامدن موبایلم مثل جن زده ها پریدم به سمتش به امید اینکه محمدحسین باشد.
با دیدن پیامی از طرف محمد لبخندی روی لبم نشست. فیلمی برایم ارسال کرده بود. منتظر دانلود شدن فیلم بودم. چشم هایم دو دو میکردند و از صفحه ی اسکرین کنار نمیرفتتد. بازش کردم.
با دیدن چهره ی محمد حسین که چفیه ی سبز رنگی دور گردنش بود و با لباس نظامی روی کاپوت جیپ جنگی نشسته بود انگار انرژی دوباره گرفتم.
در حال نوشتن چیزی بود. کسی که دوربین در دست داشت گفت:
_خب اقا محمدحسین هر چی میخوای بنویسی و بگو!
متعجب خندید و گفت:
_نگیر سعید! نگیر بزار کارمو انجام بدم.
_خب اون وصییت نامرو بازبون خودت بگی که بهتره! تازه تاثیرگزاریشم بیشتره. بگو داداش، بگو..
خندید و گفت:
_پس، خوب بگیر...
نوشته را کنار گذاشت. همانطور خیره به دوربین ماند و بعد ثانیه ای گفت:
_ اول از همه از مادرم که خیلی برام عزیزه میخوام بعد از شهادتم بی تابی نکنه. مامان جان مثل بی بی زینب صبور باش و با افتخار از شهادت پسرت حرف بزن. بابا من خیلی مخلصتم! اگه الان اینجام و تو ای راه میجنگم بخاطر اینه که شما الگوی من بودی...
همسرم نه میگم همسفرم، خیلی مدیونتم. شاید اگه شما نبودی من الان اینجا نبودم. شرمنده بخاطر همه ی سختیایی که کشیدی و دم نزدی. پسرمون رو ولایی بزرگ کن. بهش یاد بده همیشه انسانیت و مردونگی اولویتش باشه محکم پای ارزشاش وایسه.
امیرعباس، بابایی، اگه یه روز صدامو شنیدی بدون بابا خیلی دوستت داشت. ولی دلش میخواست تو و امثال تو اونجا تو امنیت زندگی کنید.
خب، وصییت نامه ی من که در برابر وصییت نامه ی ادمای بزرگی که شهید شدن هیچه! ما که کاره ای نیستیم. اگر عمل کنید مخلصتونم هستیم.
داریم تو زمانی زندگی میکنیم که حفظ دین مثل گرفتن گلوله ی اتییش تو مشتمونه!
دشمنای اسلام همه جوره دارن تلاش میکنن که جمهوری اسلامی و به زمین بکوبن. طرف حسابم با بچه مسلموناس! بیکار نشینید. باور کنید جا داره تا پای جون واس اسلام تلاش کنید. محکم وایسید رو ارزشاتون اجازه ندید بازیچه بشیم دست مترسکایی که همیشه بالاسرمون وایسادن.
ما اگه اینجاییم بخاطر حفظ ناموس و ارزش هامونه. ما اینجا مراقبیم. نکنه شما اونجا یه وقت کم کاری کنید.
به این خاک مقدس قسم دل فقط جای خداست. هیچ نامحرمی و وارد حریم خدا نکنید. عاشق خدا که بشید شمارو جدا میکنه برای خودش. و چی قشنگتر از اینکه خدا خریدار دلت باشه.
و حرف اخرم اینکه تا پای جون پای ولایت بمونید. یا علی...
اشک هایم جلوی دیدم را گرفته بودند.
انقدر زیبا و دلنشین حرف میزد که دلم نمیامد نگاهم را از چهره اش بگیرم.
شاید این اخرین باری بود که صدایش را میشنیدم...
شاید، اخرین وداعش بود با جان نا ارام من...
ادامه دارد...
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay