eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
720 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
587223581.mp3
5.15M
قدم اول را با اطمینان و اعتماد به توانایی‌ها بردارید، اگر جرئت کنید و قدم بردارید حتما چیزهایی را در خودتان کشف خواهید کرد. باهم بشنویم...🌱 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
_ازش متنفرم. بابا راست میگفت اون ادمی نبود که من فکرشو میکردم. همانطور که کلید را داخل قفل می انداخ
با پدر شیدا مفصل حرف زدم. از پشیمانی هایش، از بدبختی و بلایی که سرش امده بود، از اینکه عاشق بوده و کور و کر. ابتدا وقتی فهمید میخواهم راجب شیدا حرف بزنم اصلا نمیخواست چیزی بشنود اما خب پدر بود و عاشق تک دخترش..‌ مگر میشد از او بگذرد؟ مگر میشد فراموشش کند؟ نه هر چه قدر هم از او دلخور باشد باز دوستش دارد. شیدا هم بعد طلاق و بازگشتش حسابی متحول شده بود. شده بود دختری شکست خورده که از اعتماد به همه کس ترس داشت! شده بود همان شیدای معصوم و ارام قبل! همان شیدایی که رفیق صمیمی من بود و عشق علی! گفتم علی؟ علی هم نمیدانم چه شده بود مدام حال او را از من جویا میشد و بعد هم میگفت: _فقط کنجکاو شدم! صدسال هم میگذشت باز او نمیتوانست کسی را جای او در قلبش قرار دهد! عشق، هم چیز خوبی بود هم بد! همانقدر که جان و امید به زندگی میبخشید همانقدر هم ضربه ی بدی میزد به تمام روح و روان انسان! امیرحسین هم بلاخره بعد از گذشتن از هفت خان رستم به مراد دلش رسید. پدر نیلوفر بعد از کلی تحقیق موافقت کرده بود. در دل امیرحسین هم عروسی به پا بود که نگو و نپرس! مدام هم میگفت: _زنداداش دمت گرم مصوبش تو بودی! بعد از اینکه کامیون، اسباب اساسیه مان را برد ابتدا به خانه رفتیم تا خداحافظی کنیم و بعد راهی اهواز شدیم. و اهواز و سختی های جدیدی که برای من رقم میزد! همانطور که سیب پوست میکندم به محمد حسین که سخت در فکر بود و سخت در حال رانندگی گفتم: _به من تاحالا اینجوری فکر نکردی که الان داری به چیزی فکر میکنی! از فکر بیرون امد و گفت: _ذهنم خیلی مشغوله! این داستان خیلی پیچیده شده! _خب بگو ببینم چیه! شروع کرد به تعریف ماجرای جدیدی که ان ها با ان سرو کار داشتند. و یک ساعت تمام راجب این موضوع باهم بحث میکردیم. _لیلی همش فکر میکنم تو ناراحتی از اینکه کارتو از دست دادی. _نه نیستم. _بخاطر من دروغ نگو. به طرفش برگشتم و گفتم: _خب اره. ولی نه زیاد. مهم نیست برام. مهم الان شمایی جناب سرگرد. خندید و گفت: _که اینطور! من چه مرد خوشبختیم! اما اینم بدون خانم جون سخت و صبور اونجا زندگی اسون نیست! _داری میترسونیم؟ _نه میخوام بدونی که بعدا خسته نشی! از پنجره به بیرون خیره شدم و ارام گفتم: _اره! میدونم سخته... _تنها نیستیم! مصطفی و خانومشم با ما تو یه ساختمون زندگی میکنن. _مصطفی؟ همونی که اومده بود عقدمون؟ _اره _خب خوبه! من خیلی از خانومش خوشم اومد‌. اینجوری اونجا حوصلمم سر نمیره! کمی گذشت... نگاهش کردم. داشت به سمت بیرون از پنجره شکلک در میاورد. مثل بچه ها شده بود. خنده ام گرفت!متعجب سرم را جلوتر بردم و با دختر بچه ای بامزه که از پنجره ی ماشین اویزان بود مواجه شدم! انگار به بچه ها علاقه ی زیادی داشت! آن از زهرا کوچولوی آن شب این هم از این! خندیدم و گفتم: _محمد حسین چیکار میکنی! _نگاش کن خیلی بامزس! خدا یدونه از این دخترا بهمون بده من دیگه هیچ ارزویی ندارم! _دخترم خوبه ولی خب بهمون پسر بده! _پسرم خوبه! ولی دختر میشه عشق باباش! چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: _کم کم داره حسودیم میشه ها! خندید و گفت: _اخه کسی جای شمارو که نمیگیره خانم! ولی راست میگی بهتره بچه ی اولمون پسر باشه! کمی مکث کرد. نگاهی عجیب به من کرد و ادامه داد: _که اگه یه روز من نبودم بشه مرد خونه و مامانش! اخمی به پیشانی نشاندم. چهره ام در هم رفت و گفتم: _این چه حرفیه میزنی اخه چرا یه روز تو نباید باشی! لبخندی به لب نشاند. نگاه قشنگش را به چشمانم دوخت و بعد خیره به روبه رو گفت: _خدارو چه دیدی شاید منم خرید و شهید شدم. کم کم داشت عصبانیم میکرد. با مشت به بازویش کوباندم و گفتم: _محمد حسین با این حرفا میخوای حرص منو دربیاری؟ خندید و گفت: _باشه بابا شوخی کردم! من کجا شهادت کجا؟ چشم غره ای برایش رفتم و همانطور که به بیرون از پنجره خیره شدم گفتم: _خیلی بی مزه ای! ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
صدای قدم هایم در فضای خالی خانه میپیچید. خانه ی دلباز و بزرگی بود اما بسیار کثیف و قدیمی! فکر نمیکردم خانه های سازمانی اینطور باشد! صدای محمدحسین مرا به سمتش برگرداند: _چطوره؟ _بد نیست، ولی خیلی کار داره... لبخندی به لب نشاند و گفت: _باهم درستش میکنیم. روی صندلی نشستم و از خستگی و فکر کردن به کارهای خانه نفس عمیقی کشیدم. به سمتم امد. روی یک زانویش جلویم نشست. دست گرمش را روی دستم ‌گذاشت و گفت: _میخوای بریم یه جا دیگه؟ چشم هایم را گرد کردم و با اخم گفتم: _محمد چرا انقدر منو لوس و کم طاقت تصور میکنی؟ مگه اینجا چشه که بریم یه جای دیگه؟ اصلا من کنار تو که باشم همه چی برام خوبه انقدر نگران من نباش! تلفنش زنگ خورد. بلند شد و همانطور که موبایلش را از جیب شلوارش درمیاورد ارام گفت: _تو فرشته ای! لبخندی زدم. موبایلش را جواب داد و من هم به اشپزخانه رفتم تا انجارا آنالیز کنم. _لیلی من میرم زود میام دست به چیزی نزن تا بیام. _باشه برو. به سلامت. یا علی همیشگی اش هنگام خداخافظی را گفت و از در بیرون رفت. در حال بیرون اوردن لباس هایم از چمدان بودم که صدای زنگ در به صدا درامد. در را که باز کردم با زن اقا مصطفی مواجه شدم. با لبخندی زییا که روی لب هایش بود و سینی ظرف غذا. _سلام _سلام. خوش اومدید. گفتم شاید الان وقت نکنی غذا درست کنی براتون غذا اوردم. _لطف کردی شما. بفرمایید تو. _مزاحم نیستم؟ _این چه حرفیه من تنهام. بفرمایید داخل شد. همانطور که به سمت اشپزخانه میرفتم گفتم: _در حال حاضر فقط میتونم اب مهمونت کنم. چون الان نه سماوری دارم نه چایی! _همونم خوبه عزیزم. کمک خواستی یادت نره صدام کنی. بی تعارف! _نه چه تعارفی! به هر حال ما قراره واس یه مدت طولانی همسایه هم باشیم. راستی من هنوز اسمتو نمیدونم. _اسمم نرگس. من همه چیزو راجب تو میدونم چطور تو حتی اسمم نمیدونی؟ _راستشو بخوای اولین چیزیه که بخاطرش کنجکاو نشدم. خب حالا خودت بگو! خندید و گفت: _به نام خدا نرگس صالحی هستم ۲۵ ساله از مشهد. یک سال میشه ازدواج کردم. بعد ازدواج با مصطفی تهرونی شدم. دبیر معارف راهنمایی و دبیرستان هستم. الانم که یه یه ماهی میشه اومدم اهواز! خندیدم و گفتم: _از این بهتر نمیشد. با جزئیات خودتو معرفی کردی. _گفتم کمو کاستی نداشته باشه. _اینجا حوصلت سر نمیره؟ _چرا اوایل میرفت. لیلی من یه روستا همین نزدیکیا پیدا کردم که خیلی محرومه. میرم اونجا به همون ۳۰ نفر بچه ای که اونجا وجود داره درس میدم. نمیدونی چه ذوقی دارن! _چرا اونجا باید محروم باشه. چرا اطلاع نمیدین؟ _فایده ای نداره! ته ته کمکشون اینه که یه مدرسه کلنگی ساختن. ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
نرگس زن خوبی بود. دوستش داشتم. در این مدت مثل خواهر هم شده بودیم. هر دو عاشق بودیم و جور عشق را به دوش میکشیدیم. هردو در کنار هم، نبود مصطفی و محمدحسین را جبران میکردیم و همه جوره کنارشان بودیم. هر روز با نرگس به آن روستا میرفتم و به بچه ها زبان انگلیسی درس میدادم. رفتن به آن روستا و دیدن بچه های کوچک و بزرگی که هر کدام خود، منبع انرژی و سادگی بودند امیدی برای زندگی میداد. محمدحسین هم این روز ها حال خوبی نداشت. رسول میری یکی از همکار های جدیدش که تنها برای مدت کوتاهی با او کار میکرد در عملیات شهید شده بود. او که خیلی رسول را نمیشناخت، من مطمئن بودم که دردش چیز دگر بود... دردش جا ماندن بود... او درد شهادت داشت... چیزی که کابوس شب های من بود و اروزی هر روز او! با هر نگاهش در دلم اشوبی به پا میشود که نکند این اخرین باری باشد که میبینمش؟ با هر جانم گفتن هایش جانم گرفته میشود که نکند این اخرین باری باشد که صدایش را میشنوم؟ کاش کمی هم به فکر من بود! من بدون او جان زندگی دوباره نداشتم... همانطور که از مدرسه بیرون می امدم به محمدحسین زنگ میزدم. بعد چند بوق صدای مردانه و گرفته اش از سرما خوردگی در گوشم پیچید: _جانم لیلی؟ _ سلام. خونه ای دیگه؟ _نه نتونستم بمونم خونه! با لحن شاکی و ناراحتی گفتم: _محمد! _جون دلم؟ _انقدر منو اذیت نکن جون لیلی. مگ نگفتم بمون خونه استراحت کن تا بهتر شی؟ _بابا لیلی جان اگه قرار باشه من بمونم خونه تو هر چی شلقم و لیمو شیرینه میکنی تو حلق ما! خندیدم و گفتم: _راستی بازم گذاشتم رو اپن خوردیشون یا نه؟ _مگ میشه نخورم وقتی پرستار تویی؟ ادم میترسه حرفتو گوش نکنه! _یجوری میگی انگار قاشق داغ میزارم رو دستت! _کاش قاشق داغ میزاشتی! اون قهر کردنات بیشتر از هر چیزی منو اذیت میکنه! _حالا کجا داری میری؟ _دارم میام دنبال شما بریم یه سر پیش شهدا! بلکه این دل وامونده ی من یکم اروم بگیره! _باشه پس من منتظرت میمونم. دیر نکنا سرده اینجا بعدشم محمد دوباره با تیشرت نیومدی بیرون که؟ با صدایی از پشت سرم از جا پریدم: _نه مامان لیلی! به سمتش برگشتم همانطور که سوار موتور بود خندید و گفت: _سوار شو خانم پرستار! در حال و هوای خودش بود و من هم خیره به او! او با آنها حرف میزدو ارتباط بر قرار میکرد. من هم با چشمان پر حرف او! _اگه میخوای گریه کنی راحت باشا من نگاهت نمیکنم. _نه جلوی تو که نمیتونم گریه کنم! _خب چرا منو اوردی تنها میومدی راحت با خودشون دردو دل کنی! _اول اینکه من فقط کنار تو ارامش دارم. بعدشم اوردمت اینجا که یه بار دیگه تک تک این قبرارو نشونت بدم و بگم دعا کن یه روز یکی از اینا مال من باشه! مثلا روش نوشتن شهید محمدحس... باز اخم هایم در هم رفت و پریدم وسط حرفش و گفتم: _ببین محمد! باز شروع کردی... اصلا پاشو بریم. نگاه نافذش را به چشمانم دوخت. دستم را در دستش فشرد و گفت: _لیلی خانم تو محکم تر از این حرفایی! _نه من تو این مورد محکم نیستم محمدحسین. بخدا نیستم. دستم را از دستش بیرون کشیدم رویم را به طرف دیگری گرفتم و گفتم: _تو چطور منو دوست داری و به فکر تنها گذاشتنمی! چطور به من فکر نمیکنی! _اینطوری همه چیو برام سخت میکنی! هرچی میشه دست میزاری رو نقطه ضعفم! چون میدونی چقدر دوست دارم. ولی لیلی من یه نفرو بیشتر از تو دوست دارم خودت که میدونی... اصلا باشه چشم دیگه راجب این موضوع حرفی نمیزنم حالا قهر نکن! نه نگاهش کردم نه به سمتش برگشتم که با خنده گفت: _اصلا پاشو بریم من شلغمای لیلی پزمو بخورم. با چشم های پر اشکم خندیدم و ارام گفتم: _باید میخوردیشونو میومدی! ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣💕💕❣💕❣💕❣ وقتی بحثتون😡 میشه و دلخوری پیش میاد😔، اجازه نديد دلخوری به روز بعد بکشه؛ از دلش دربیاريد و بی تفاوت نخوابيد.❌ این حس بی‌تفاوتی از تلخ‌ترین حس‌هایی است که روان همسرتون رو آزار میده😞 . همون شب در موردش حرف بزنين و روز بعدتون رو با شادی و رضایت از هم شروع کنين؛ ✔️ وگرنه روزی که با ناراحتی از شب قبل شروع بشه، اون روز هم هدر میره. حیفه که روزای عمر و جوونیتون به كام خودتون و شریکتون تلخ بمونه . نترسید با مهربانی و از خودگذشتگی کوچک نمی شوید. اگر گذشت آدم را کوچک میکرد، خدا با این همه گذشتش از ما آدم ها انقدر بزرگ نبود. 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI
بادقت بخون 💠شخصی از خدا دو چیز خواست...... یک گل و یک پروانه...... اما چیزی که به دست آورد یک کاکتوس🌵 و یک کرم🐛 بود...... غمگین شد.با خود اندیشید شاید خداوند من را دوست ندارد و به من توجهی ندارد...... چند روز گذشت...... از آن کاکتوس پر از خار گلی زیبا روییده شد و آن کرم تبدیل به پروانه ای شد...... اگر چیزی از خدا خواستید و چیز دیگری دریافت کردید، ❤️به او اعتماد کنید❤️ خارهای امروز گلهای فردایند... فقط باصبر به خواسته هایت خواهی رسید... #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤ #کپی_کلیه_مطالب_فقط_با_لینک_کانال_مجازه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
نرگس زن خوبی بود. دوستش داشتم. در این مدت مثل خواهر هم شده بودیم. هر دو عاشق بودیم و جور عشق را به د
صدای علی هم میامد: _مامان بسه دیگه بده من کارش دارم. _لیلی این علی کشت منو با من خدافظ عزیزم. پاشین یه سر بیاین تهران... صدای علی که فورا گوشی را از مامان گرفت و نگذاشت ادامه ی حرفش را بگوید به گوشم خورد: _به به لیلی زورگو! چطوری؟ _سلام بر دلاور مرد دعوایی! من خوبم تو چطوری؟ _هیچی تو نیستی خیلی خوب میگزره. کسی نیست غذامو بخوره کسیم نیست مدام زور بگه و جیغ جیغ کنه! _خیلی نامردی! _شوخی کردم دلم برات یذره شده لیلی! سخت که بهت نمیگزره؟ بگو اره تا پاشم بیام دنبالت. خندیدم و گفتم: _نه بابا برای چی سخت بگزره! _همونو بگو مگه این که تو به محمدحسین بد بگذرونی وگرنه اون که عرضه نداره چپ نگات کنه! _نخیر! عرضه داره ولی واس اینکه دل من نشکنه از گل نازکتر نمیگه. _باشه بابا طرفداری نکن پرو میشه! خندیدم و گفتم: _ راستی کارم داشتی؟ _ها؟ اها! اره _خب؟ خیلی یواشکی گفت: _چیزه بزار برم تو اتاق. مامان زل زده بهم نمیتونم حرف بزنم. خنده ام گرفته بود. مگر مامان بیخیال او میشد؟ _خب...چیزه.. لیلی _خب بگو دیگه جون به لبم کردی. چیشده؟ _ای بابا بی مقدمه میگم تهش هر چی شد شد!! من میخوام برم خواستگاری شیدا! بهت زده پشت تلفن ماندم! علی؟ شیدا؟ دوباره؟ حدسش را میزدم بیخود نبود انقدر از او میپرسید. حالا من باید چه میکردم؟ _الوو؟ لیلی؟ _خب. خیلی خوبه. به خودش چیزی گفتی؟ _رفتم دنبالش باهاش حرف زدم. نمیدونم حسش به من چیه! میگه اگه باهاش ازدواج کنم من حیف میشمو زندگیم تباه میشه و اون لیاقت منو نداره و این حرفا... فکر میکنه چون یه بار ازدواج کرده دیگه نمیتونه ازدواج کنه! _ماشالا.. جلو جلو همه کارارو کردی و هیچیم به من نگفتی! _روم نمیشد بهت بگم. _خب میخوای من باهاش حرف بزنم؟ _اره ولی اگه اون راضی بشه ام از یه طرف مامانو چجوری راضی کنیم؟ _اونم بامن. _دمت گرم ابجی! _چیکار کنم دیگه یه داداش علی که بیشتر ندارم! حالا بگو ببینم. جدی جدی محکمی رو تصمیمت؟ اون الان یه دختر شکست خوردسا طاقت یه شکست دیگرو نداره! کمی مکث کرد و بعد گفت: _لیلی من به جز اون نمیتونم به دختر دیگه ای فکر کنم. این همه مدت گذشت! پس چرا فراموش نشد؟ _خیلی خب باشه. تو نگران نباش درست میشه. کلی با شیدا حرف زدم. مدام میگفت علی پسر ایده عالی است و میتواند با دخترهایی بهتر از او ازدواج کند! از حرف هایش میفهمیدم که دلش با علی است و بخاطر راحتی او مخالفت میکند! اما بلاخره قانع شد و عشق علی را باور کرد. به هر حال الکی خبرنگار نشده بودم که! سیریشی بودم که لنگه نداشت تا چیزی را به آنطور ک خودم میخواستم نمیرساندم رهایش نمیکردم. بلاخره موافقت کرد و گفت تا پدرش رضایت ندهد او هیچ تصمیمی نمیگیرد. به هر حال نمیخواست از یک مار دوبار نیش بخورد! و اما حالا باید به سراغ مامان خانم میرفتم که اصلا یه چند هفته ای برای راضی کردنش وقت میخواستم... به هر حال تک پسرش بود و ارزو ها برای او داشت... ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
ماه محرم بود... اینجا در اهواز همه جا رنگ و بوی عزا گرفته بود. بوی اسفند و صدای نوحه و ... همه چیز به من انرژی دوباره میداد... اهوازی ها حسابی سنگ تمام میگذاشتند. منو نرگس هم پرچم یا حسینی بر سر در خانه نصب کردیم که در نوکری ارباب سهم کوچکی داشته باشیم. فردا محمدحسین عملیات سختی در پیش داشت. هم سخت هم خطرناک.. حرف هایش مرا میترساند. مدام از رفتن میگفت... از نبودن... از محکم بودن من... در این چند روز جان به لبم کرده بود! مدام مرا کشته بود و زنده کرده بود! هر وقت شکایتی میکردم هم میگفت: _تروخدا یکاری نکن زمین گیر بشم. کارو برام سخت نکن لیلی! با این حرف ها حرفی برای گفتن به جا نمیگذاشت. انقدر خسته بود که در عرض چند ثانیه خوابش برد. من هم کنارش نشسته بودم و فقط نگاهش میکردم... نگاهش میکردم... به روز های اولی که دیدمش فکر میکردم... به اینکه چگونه در عرض یک سال مرا عاشق خدا کرد و در عرض یک سال تا توانست همه ی جان من شد. حالا باید هر روز رفتنش در دل خطر را تماشا میکردم و دم نمیزدم. جانم گرفته میشد و دم نمیزدم. کاش حداقل انقدر دوست داشتنی نبود... جلوی در ایستاده بودیم. امروز با بقیه ی روز ها فرق داشت... از همان موقع که بیدار شدم دلشوره به جانم افتاد... حال خوبی نداشتم... از زیر قران رد شدند. مصطفی چیزی به نرگس گفت و نرگس هم تنها گفت: _بخدا میسپارمت مراقب خودت باش. و اما من انگار لب هایم بهم قفل شده بود. فقط به او خیره میشدم و لبخند میزدم. جلو امد. در چشم هایم خیره شد و با لبخند قشنگش ارام گفت: _لیلی خانم دعا کن برامون. _چشم. انشالله محرمی حتما موفق میشین. نمیدانم چرا بغضم گرفته بود. در دلم اشوبی به پا بود که نگو و نپرس! صدای ضربان قلبم را به وضوح میشنیدم. جلو تر امد. صورتش را به گوشم نزدیک کرد و ارام در گوشم گفت: _خیلی دوستت دارم خانم خبرنگار! با حرفش اشوب دلم بیشتر شد. چیزی در دلم به جنب و جوش افتاد. لبخندی زدم و چیزی نگفتم. نگاه نافذش را از چشمانم گرفت و به چه اسانی سوار موتور شد و با مصطفی رفت. رفت و تمام روح و روان من هم با او رفت... نمیدانم چه مرگم بود هم سرم گیج میرفت هم پاهایم به زمین چسبیده بود. اصلا حالو هوایی که داشتم را دوست نداشتم. صدای نرگس در گوشم میپیچید: _لیلی رفتن! به چی خیره شدی؟ بیا بریم‌ تو! به سمتش برگشتم. ۲ تا میدیدمش! سرم گیج میرفت! هم دلشوره هم نگرانی هم سر درد... _لیلی خوبی؟ نمیدانم چرا انقدر اشفته بودم. ناخواسته پاهایم سست شد و نشستم روی زمین. همه جا دور سرم میچرخید! نرگس فورا با صدای بلندی گفت: _یااا حسین. تو اصلا حالت خوب نیست صبر کن ماشین بیارم ببرمت بیمارستان. _نمیخواد کمک کن بلند شم. _چی چیو نمیخواد وایسا تا ییام. نرگس که انگار به شدت نگران حال من بود با اظطراب پرسید: _چیشده اقای دکتر؟ _هیچی! الکی شلوغش کردین. نگاهش را به من دوخت و ادامه داد: _مبارکه خانم. شما باردارین! لحظه ای مردمک چشم هایم از حرکت ایستادند و بهت زده به نرگس خیره شدم. من؟ من باردار بودم؟ یعنی الان موجود زنده ای در من وجود داشت؟ واااای چه حس عجیبی بود! نرگس به سمتم آمد. مدام ماچم میکرد و میگفت: _مبارکههه. مبارکه فداتشم. وااای من دارم خاله میشم... عزیزمممم خیلی... ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
خوشحالی جای تمام نگرانی هارا در دلم گرفت. ذوق داشتم... نمیدانم، شاید ذوق مادر شدن، شاید ذوق اینکه محمدحسین چقدر با شنیدن این خبر خوشحال میشود... مامان، بابا، علی، شیدا، زینب، خانم جون، خاله مریم... وااای باید به همه زودتر این خبر را میدادم. خواستم به محمد حسین زنگ بزنم و بگویم که قرار است پدر شود اما نه! اینطوری خوب نبود! باید برایش مثل یک سورپرایز میشد. تصمیم گرفتم به او زنگ بزنمو از اینکه کی به خانه برمیگردد مطلع شوم. فورا جواب داد: _جانم لیلی؟ _سلام. میدونم سرت خیلی شلوغه وقتتو نمیگیرم فقط بگو دقیقا کی میای خونه؟ _چیشده؟ _سوال نپرس بگو کی میای خونه؟ _امشب که نمیتونم بیام ولی فردا شب خودمو میرسونم. _باشه عزیزم کاری نداری؟ _چیشده لیلی خانم خوشحالی انگار؟ _هیچی نشده. نزنی زیر قولتا فردا شب خونه ای! _عه عه! من کی قول دادم؟ _دادی دیگه! خب وقتتو نمیگیرم موفق باشی جناب سرگرد! _از دست تو! یا علی! _وااااای لیلیی باورم نمیشهههه! یعنی قراره من نوه دار بشم؟ _بعله قراره مامانبزرگ بشی! _بابات بشنوه خیلی خوشحال میشه! صدای شیدا و زینب از پشت تلفن میامد: _چییی؟ لیلی حاملس؟ وااای ... خندیدمو گفتم: _مامان کیا اونجان؟ _مادر شوهرت که از خوشحالی داره از هوش میره! خواهر شوهرت که داره جیغ جیغ میکنه! زنداداشت شیدا که اونم نیشش تا بناگوش بازه... لیلی پا میشی میای تهران! اینجا خودم باید حسابی بهت برسم نوم باید تپل مپل باشه... _حالا ببینم چی میشه... هر چی خدا بخواد.. باز خواست سرم داد بزند و فحشم دهد که صدای خاله مریم مانع شد: _سلااممم قربونت برم. چطورین؟ خودتو نومو میگم. _سلام. ما هر سه خوبیم. شما چطورین؟ _لیلی باید بیای تهران. اینجوری دل من طاقت نمیاره ها! معلوم نیست اونجا دست تنها چیکار میکنی! _تنها نیستم. نرگس هست. نگران نباشین! دگر تا مرا به تهران نمیکشیدند ول کن نبودند. خودم هم لحظه ای دبم خواست انجا باشم. انجا باشم و خوشحالیم را با تمام آن ها تقسیم کنم. کاش محمد حسین هر چه زود تر به خانه برمیگشت... ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay