📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #تنها_میان_داعش 📝 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد ❤️ #قسمت_هجدهم 💠 در این قحط #آب، چشمانم بیدریغ می
📚 #تنها_میان_داعش
📝 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد
❤️ #قسمت_نوزدهم
💠 به محض فرود هلیکوپترها، عباس از پلههای ایوان پایین رفت و تمام طول حیاط را دوید تا زودتر #آب را به یوسف برساند.
به چند دقیقه نرسید که عباس و عمو درحالیکه تنها یک بطری آب و بستهای آذوقه سهمشان شده بود، برگشتند و همین چند دقیقه برای ما یک عمر گذشت.
💠 هنوز عباس پای ایوان نرسیده، زنعمو بطری را از دستش قاپید و با حلیه به داخل اتاق دویدند.
من و دخترعموها مات این سهم اندک مانده بودیم و زینب ناباورانه پرسید :«همین؟» عمو بسته را لب ایوان گذاشت و با جانی که به حنجرهاش برگشته بود، جواب داد :«باید به همه برسه!»
💠 انگار هول حال یوسف جان عباس را گرفته بود که پیکرش را روی پله ایوان رها کرد و زهرا با ناامیدی دنبال حرف زینب را گرفت :«خب اینکه به اندازه #افطار امشب هم نمیشه!»
عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد :«انشاءالله بازم میان.» و عباس یال و کوپال لشگر #داعش را به چشم دیده بود که جواب خوشبینی عمو را با نگرانی داد :«این حرومزادهها انقدر تجهیزات از پادگانهای #موصل و #تکریت جمع کردن که امروزم خدا رحم کرد هلیکوپترها سالم نشستن!»
💠 عمو کنار عباس روی پله نشست و با تعجب پرسید :«با این وضع، #ایرانیها چطور جرأت کردن با هلیکوپتر بیان اینجا؟» و عباس هنوز باورش نمیشد که با هیجان جواب داد :«اونی که بهش میگفتن #حاج_قاسم و همه دورش بودن، یکی از فرماندههای #سپاه ایرانه. من که نمیشناختمش ولی بچهها میگفتن #سردار_سلیمانیِ!»
لبخند معناداری صورت عمو را پُر کرد و رو به ما دخترها مژده داد :«#رهبر ایران فرماندههاشو برای کمک به ما فرستاده #آمرلی!» تا آن لحظه نام #قاسم_سلیمانی را نشنیده بودم و باورم نمیشد ایرانیها به خاطر ما خطر کرده و با پرواز بر فراز جهنم داعش خود را به ما رساندهاند که از عباس پرسیدم :«برامون اسلحه اوردن؟»
💠 حال عباس هنوز از #خمپارهای که دیشب ممکن بود جان ما را بگیرد، خراب بود که با نگاه نگرانش به محل اصابت خمپاره در حیاط خیره شد و پاسخ داد :«نمیدونم چی اوردن، ولی وقتی با پای خودشون میان تو #محاصره داعش حتماً یه نقشهای دارن!»
حیدر هم امروز وعده آغاز #عملیاتی را داده بود، شاید فرماندهان ایرانی برای همین راهی آمرلی شده بودند و خواستم از عباس بپرسم که خبر آوردند حاج قاسم میخواهد با #مدافعان آمرلی صحبت کند.
💠 عباس با تمام خستگی رفت و ما نمیدانستیم کلام این فرمانده ایرانی #معجزه میکند که ساعتی بعد با دو نفر از رزمندگان و چند لوله و یک جعبه ابزار برگشت، اجازه تویوتای عمو را گرفت و روی بار تویوتا لولهها را سر هم کردند.
غریبهها که رفتند، بیرون آمدم، عباس در برابر نگاه پرسشگرم دستی به لولهها زد و با لحنی که حالا قدرت گرفته بود، رجز خواند :«این خمپاره اندازه! داعشیها از هرجا خواستن شهر رو بزنن، ماشین رو میبریم همون سمت و با #خمپاره میکوبیمشون!»
💠 سپس از بار تویوتا پایین پرید، چند قدمی به سمتم آمد و مقابل ایوان که رسید با #رشادتی عجیب وعده داد :«از هیچی نترس خواهرجون! مرگ داعش نزدیک شده، فقط #دعا کن!»
احساس کردم حاج قاسم در همین یک ساعت در سینه برادرم قلبی پولادین کاشته که دیگر از ساز و برگ داعش نمیترسید و برایشان خط و نشان هم میکشید، ولی دل من هنوز از #وحشت داعش و کابوس عدنان میلرزید و میترسیدم از روزی که سر عباسم را بریده ببینم.
💠 بیش از یک ماه از محاصره گذشت، هر شب با دهها خمپاره و راکتی که روی سر شهر خراب میشد از خواب میپریدیم و هر روز غرّش گلولههای تانک را میشنیدیم که به قصد حمله به شهر، خاکریز #رزمندگان را میکوبید، اما دلمان به حضور حاج قاسم گرم بود که به نشانه #مقاومت بر بام همه خانهها پرچمهای سبز و سرخ #یاحسین نصب کرده بودیم.
حتی بر فراز گنبد سفید مقام #امام_حسن (علیهالسلام) پرچم سرخ #یا_قمر_بنی_هاشم افراشته شده بود و من دوباره به نیت حیدر به زیارت مقام آمده بودم.
💠 حاج قاسم به مدافعان رمز مقاومت را گفته بود اما من هنوز راز تحمل #دلتنگی حیدر را نمیدانستم که دلم از دوریاش زیر و رو شده بود.
تنها پناهم کنج همین مقام بود، جایی که عصر روز عقدمان برای اولین بار دستم را گرفت و من از حرارت لمس #احساسش گرما گرفتم و حالا از داغ دوریاش هر لحظه میسوختم.
💠 چشمان #محجوب و خندههای خجالتیاش خوب به یادم مانده و چشمم به هوای حضورش بیصدا میبارید که نیت کردم اگر حیدر سالم برگردد و خدا فرزندی به ما ببخشد، نامش را #حسن بگذاریم.
ساعتی به #افطار مانده، از دامن امن امام دل کَندم و بیرون آمدم که حس کردم قدرتی مرا بر زمین کوبید...
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_هجدهم بعدازخوردن صبح
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_نوزدهم
مامان باهمون اخمش گفت:
مامان:چراهرچقدردرمیزنم جواب نمیدی؟
نتونستم جلوی خودم وبگیرم باطعنه گفتم:
+چیه؟نگرانم شدی؟
مامان اخماش وبازکردولبخندمصنوعی روتحویلم
دادوگفت:
مامان:خب آره عزیزم.
چه جالب نگران بچه ی ناخواستش شده.
چیزی نگفتم وسرم وانداختم پایین وبه سمت کتابخانه ام رفتم وکتاب فیزیک وجزوه هام و برداشتم وپشت میزمطالعه نشستم.
مامانم وقتی دیدمحلش نمیدمگفت:
مامان:من رفتم،توهم ازاین به بعدوقتی درمی زنیم جواب بده نگران میشیم.
پوزخندآشکاری زدم وزیرلب باشه ای گفتم،مامانم ازاتاق رفت بیرون.
اصلانمی تونستم روی درسم تمرکزکنم،همش آینده ی نامعلومم میومدتوی ذهنم وحالم وخراب
می کرد.
صدای گوشیم بلندشد،دنیا پیام داده بود،پیامش وبازکردم،نوشته بود:
دنیا:سلام هالین جونم،خوبی؟
امروزبیابریم کتابخانه هم درس بخونیم هم حرف بزنیم چون واقعادارم ازنگرانی می میرم.
واقعاپیشنهادخوبی دادآخه نیازداشتم بایکی حرف بزنم،بایدازیکی مشورت می گرفتم وبهترین شخص همین دنیابود.کتابم وبستم وگذاشتم کنار،
من که هیچی نمی فهمم بهتره برم کتابخانه اونجادنیابهم توضیح میده منم بهترمی فهمم.
گوشیم وبرداشتم وپیام وجواب دادم:
+باشه میام
به ثانیه نکشیده جواب داد:
دنیا:میای دنبالم یابیام دنبالت؟
کمی فکرکردم وجواب دادم:
+نیازی نیست،ساعت چهارکتابخانه باش منم ساعت چهارکتابخانه ام.
دنیا:باشه عزیزم
دیگه چیزی نگفتم،ازجام بلندشدموروبه روی آیینه ایستادم وچهره ی رنگ پریدم ونگاه کردم،چشمای
مشکیم پُف کرده بودورنگ صورتم عین زردچوبه زردشده بود.
باصدای زنگ گوشیم دل ازآیینه کندم وبه سمت گوشیم رفتم، شایان بود،تعجب کردم آخه الان
چه وقت زنگ زدن بود؟جواب دادم:
+بله؟
شایان باصدای شادی گفت:
شایان:سلام خانم زشت.
اصلاحوصله نداشتم حرف بزنم باهمون صدای گرفتم که ناشی ازگریه های دیشبم بودگفتم:
+کارت وبگوشایان.
باپررویی تمام گفت:
شایان:شنیدم آرزوکردی بامن بری بیرون،منم خواستم آرزوت وبرآورده کنم گفتم زنگ بزنم
بهت بگم بیای بریم بیرون.
باحرص گفتم:
+من غلط بکنم بخوام افتخاربدم باتوبیام بیرون.
شایان:اِ هالین اذیت نکن دیگه افتخاربده بیابریم بیرون،اصلابریم خرید.
تازه یادم افتادکه بایدبرای تولدملینا لباس بخرم، گفتم:
+باشه میام.
شایان خندیدوگفت:
شایان:آفرین هالین عزیزم،فکر نمی کردم انقدر سریع رام بشی.
دیگه واقعاعصبیم کرده بود،باخشم گفتم:
+خیلی بی شخصیتی،اصلا نمیام خودت تنهایی برو.
شایان خندیدوگفت:
شایان:باشه باشه ببخشید.
اصلاحوصله ی مسخره بازیاش ونداشتم،سریع گفتم:
+من امروزبادوستم کتابخانه قراردارم،ساعت شش جلوی درکتابخانه باش.
اجازه ی حرف اضافه روبهش ندادم وسریع قطع کردم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_نوزدهم
مائده با سر و صدا و هیجان برای مادرش از خرید ها میگفت و مرصاد هنوز در افکاری که غیرت مردانه اش را فریاد میزد غوطه ور بود . همین که صدای اف اف بلند شد ، انگار از قفس آزاد شده باشد بسمتش پرواز کرد و در را برای پدرش باز کرد ، حرف های زیادی داشت و فقط میتوانست به او بگوید .
در آپارتمان را باز کرد و پدرش را در آغوش گرفت : سلام بابا ، خسته نباشی .
ـ سلام مرد خونه ، چطوری ؟
ـ خوبم بابا جان ، میدونم خسته ای ولی کار دارم باهات یه وقت واسه من بذار .
ـ باشه بابا ، بذار من اول برم به فرمانده ادای احترام کنم ، چشم .
ـ ممنون بابا .
صدای انیس خانم از اتاق آمد که خطاب به مرصاد گفت : مرصاد در باز کردی ؟ کی بود ؟
ـ سلام بر انیس بانو ، چه حال ؟ چه احوال خانوم ؟
ـ اِ مصطفی تویی ، سلام حاجی جان . صفا آوردی یه سر به فقیر فقرا زدی !
ـ تیکه می اندازی خانومی ، دیگه باید پرونده ام تکمیل بشه .
ـ من که میدونم میری اونجا برای کمک به نیروهای اونجا ولی حقوق دو جا هم میگیری ؟!
حاج مصطفی با طرز خنده داری انگشت به دهان گرفت و گفت : انیس جان مگه من جن و پریم که در عین واحد دو جا کار کنم ، دو بار حقوق بگیرم ؟
ـ باشه حالا نمیخواد نمایش اجرا کنی شما همه جوره عزیزی .
ـ میدونم ، میدونم ...
بچه ها به این بحث پدر و مادرشان خندیدن و در دل ذوق زده از عشقی که بعد از چندین سال هر روز زنده تر میشد .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
@ROMANKADEMAZHABI ایتا یادت باشد 19.mp3
2.8M
🎙#قسمت_نوزدهم
📕 رمان صوتی🎶 عاشقانه "یادت باشد"💞
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚 @romankademazhabi ♥️
🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_نوزدهم
_وقتی از خواب پاشدم برم به بچه ها شیر بدم دیدم نیما رنگش سیاه شده . وقتی دستما گزاشتم روی قفسه سینش دیدم نفس نمیکشه . بازم بچرو بردیم بیمارستان ولی گفتن تموم کرده .
اشک ها به مادرم اجازه حرف زدن نمیدهند . بعد از کمی ادامه میدهد
_بعد از دفن بچه افسردگی گرفتم . هر روز میرفتم ۳ ، ۴ ساعت سر قبرش باهاش حرف میزدم و گریه میکردم . دیگه از روزی که نیما مرد بخاطر حال بدم شهریار رو بردن پیش مادرش . ۱۰ روز گذشت ولی من داشتم دق میکردم . رفتم دیدن بهاره . وقتی شهریار رو بعد از ۱۰ روز دیدم احساس کردم نیمای خودمه . با جون و دل دوستش داشتم . ۲ ماه بزرگش کرده بودم . وقتی بابات دید با دیدن شهریار حالم بهتر شده اجازه گرفت شهریار رو روزی ۲ ساعت بیارن پیش من . شهریار هم به من خیلی وابسته بود . شهریار ۲ سالش بود رفتم مشهد . اونجا تصمیم گرفتم دوباره بچه دار بشم . ولی از امام رضا خواستم که بتونم بدون دوا و دکتر یه بچه ی سالم و با ایمان بدنیا بیارم . تا اینکه سر تو حامله شدم و بدون هیچ دوا و درمونی یه دختر سالم صالح به اسم نورا به دنیا آوردم .
به اینجا که میرسد لبخند میزند و آرام پیشانی ام را میبوسد . من هم لبخند میزنم . ذهنم پر از سوال بی جواب است .
+مامان چرا این همه سال نگفتید ؟ چرا منو تاحالا سر قبر نیما نبردین ؟ چرا الان که مهمون داریم دارید میگید؟
_انقدر سوال نپرس . یکم صبر کن انقدر عجول نباش
با پایان جمله اش بلند میشود و در را باز میکند و بلند میگوید
_شهریار پسرم میشه یه لحظه بیای تو اتاق کارت دارم .
مادر صندلی میز آرایش را روبه روی تخت میگزارد و بعد سر جای قبلی اش مینشیند .
شهریار وارد اتاق میشود و بالبخند میگوید
_سلام دختر عمو حال شما ؟
به نشانه احترام بلندمیشوم
+سلام خیلی ممنون شما ......
مادر میان حرفم میپرد
_سلام و احوالپرسی باشه واسه ی بعد الان کار مهمتری دارم
بعد به صندلی اشاره میکند
_بفرما بشین پسرم
شهریار آرام مینشیند
_خب خاله حالا شما شروع کنید
من هم مینشینم و کنجکاو به لب های مادرم چشم میدوزم
🌿🌸🌿
《عشق یعنی به سرت هوای دلبر بزند
درد از عمق وجودت به دلت سر بزند》
پروانه حسینی
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_هجدهم بع
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_نوزدهم
با صدای خواب آلودی گفتم
_اینجا ... چیکار ... میکنی ؟
پوزخندی زد
+این بود آرامشت ؟
این بود !
آرهههه؟
دِ آخه احمق ...
ما که داشتیم زندگیمونو میکردیم
اگر از حرفای دیروزت منصرف شدی میبخشمت
ولی اگر نشده باشی دوستی ۸ سالمونو بهم میزنم .
دست و پام بی حس شده بود
با شنیدن حرف های آنالی ، چشم هام اندازه کاسه شد ؟
_یکم زود نبود برای قضاوت و بهم زدن دوستی ؟
اگر یکم شک داشتم برای رفتن الان... دیگه مطمئن ... شدم
+هع ، پس بای برای همیشه ...
و رفت ...
با رفتنش انگار تکه ای از قلبم هم با خودش برد
تمام خاطراتمون توی این ۸ سال از جلو چشمم رد شد ...
خنده هامون ..
گریه هامون ...
سختی هامون ...
دیوونه بازی هامون ...
غم هامون ...
شادی هامون ...
برنامه هامون ...
تو خودم جمع شدم و اشک ریختم ، به بدبختیام به تنهاییام خدایا بسم نیست ؟ این بیست سال کم گریه کردم ؟
کم تنها موندم ؟ کم ترسیدم ...!؟
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_هجدهم🌻 #پارت_دوم☔️ دستی به روسری ساتنم میکشم و چادر مشکی
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_نوزدهم🌻
#پارت_اول☔️
مصطفی که دستم را رها میکند سریع بلند میشوم و از پله ها سرازیر میشوم که ناگاه چادرم لای پاهایم پیچد و چند پله آخر را قل خوردم.
اشک هایم سرازیر میشود و همانجا مینشینم و مچ پایم را به دست میگیرم.
مصطفی تند از پله ها پایین می آید و کنارم زانو میزند
-چت شد یهو؟!
بغض گلویم مانع میشود تا جیغ صدایم را رویش هوار کنم، سر بلند میکنم، محمد در چهارچوب در ایستاده و نگاهمان میکند، چند ثانیه مستقیم نگاهم میکند و سپس تند سر به زیر میگیرد و میرود.
حال بغضم را رها میکنم و رو به مصطفی میگویم
-چرا نمیفهمی برو برو برو.
چشمانش گرد میشود و میخواهد چیزی غرولند کند که دوباره مانعش میشوم
-جون زنعمو ناهید برو.
مکثی میکند و سپس بدون صحبتی بلند میشود و میرود.
لنگ لنگان به سمت سرویس بهداشتی میروم، روی دستم همانجایی که مصطفی دست گذاشته بود را مایع میزنم و با ناخن هایم چنگ میزنم، قطرات اشک یکی پس از دیگری صورتم را میشویند.
آنقدر به دستم چنگ میزنم که قرمز قرمز میشوند.
سر بلند میکنم و با دیدن صورتم در آینه وحشت میکنم
باریکه خون از دماغم تا به چانه ام رسیده و من هیچ نفهمیدم سریع صورتم را میشویم هرچه آب میزنم خون دماغم قطع نمیشود، چند دستمال برمیدار و جلوی دماغم را میگیرم به دیوار تکیه میدهم و سرم را بالا میگیرم طولی نمیکشد که دستمال ها قرمز قرمز میشوند.
دستمال دیگری برمیدارم و دوباره و دوباره این کار را تکرار میکنم تا خون دماغم قطع میشود.
از دستشویی خارج میشوم، اکثر میهمان ها رفتهاند مادر که مرا میبیند به سمتم میآید
-کجا بودی یه ساعته دنبالت میگردم.
-دستشویی.
چشم غرهای میرود و هیچ نمیگوید، میخواهم روی مبل بنشینم که خاله زهرا و نورا بلند میشوند و عزم رفتن میکنند، مادر هرچه اصرار میکند تا بیشتر بمانند فایده ندارد، تاحیاط همراهیاشان میکنیم.
پس از رفتن همه میهمان ها راهی اتاقم میشوم دلم گرفته و هوای خلوت با معبودم را زیر آسمان به رنگ شبش میکنم، دلم میخواهد در حیاط سجاده پهن کنم و دو رکعت نماز عشق بخوانم ، اما میدانستم مادر بهانه میگیرد.
پس سجاده و چادر نماز و قرآن کوچکم را برمیدارم، خداروشکر اتاقم تراس دنجی داشت و جان میداد برای این نوع خلوت ها.
سجاده پهن میکنم و لبیک میگویم به ندای دلم که عاشقانه اللهاش را میطلبید.
سلام میدهم و سر بلند میکنم نگاهی به حیاط میاندازم ماشین پدر و محمدعلی پشت سر هم پارک شده اند، از اینجا به حیاط خاله زهرا هم دید دارم در آن تاریکی درخت های گیلاسشان را میبینم که حال از نامهربانی پاییز نیمه برهنه شده اند و موتور محمد و ماشین خاله زهرا هم دیده میشود.
از فکر نمای خانه بیرون می آیم و قرآن برمیدارم بوسه ای از عمق جان به جلد سفید و فیروزه ای رنگش میزنم، چشمانم را میبندم و صفحه ای باز میکنم، سوره نور است و سرشار از آرامش.
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_نوزدهم🌻 #پارت_اول☔️ مصطفی که دستم را رها میکند سریع بلند
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_نوزدهم🌻
#پارت_دوم☔️
با احساس جریان چیزی در دماغم سریع بلند میشوم و به سمت سرویس بهداشتی هجوم میبرم، باز هم خون دماغ شده بودم تند تند به صورتم آب میزنم و چند دستمال برمیدارم و حلوی دماغم میگیرم و به سمت اتاقم میروم روی تختم لم میدهم و گوشی را برمیدارم ساعت شش صبح است و پنجاه وشش تماس بیپاسخ داشتم، وقتی گوشیام را چک میکنم متوجه میشوم بیست و شش تماس از نورا بوده و سی تماس از شمارهای ناشناس.
بیخیال گوشی را خاموش میکنم و پس از خواندن نمازم دوباره میخوابم.
❄️❄️❄️
-راحیل، راحیلم مامان پاشو ببینم این دستمالا چیه؟!
با چشمانی خمار از خواب بلند میشوم
-جانم.
مادر گوشه دستمال های قرمز از خون دماغم را گرفته و نشانم میدهد
-چرا خونین؟!
دوباره میخوابم و با صدایی ضعیف میگویم
-خون دماغ شده بودم.
مادر تکانم میدهد
-چرا مگه دماغت خورد به جایی؟!
کلافه میگویم
-مامان جان جایی نخورده بود یهو خون دماغ شدم.
مادر چیزی نمیگوید و از اتاق خارج میشود، کم کم چشمانم گرم میشود که با صدای زنگ موبایل بیدار میشوم
-بله؟!
صدای حرصی نورا درون گوشی میپیچد
-بله و کوفت اونجا جا بود خوابیده بودی؟!
کلافه میگویم
-نورا اول صبحی چی میگی؟!
-الان اول صبحه؟! ساعت یازده و نیمه، میگم شب برا چی خوابیدی تراس منم آواره کردی؟!
-من اونجا خوابیدم تو چرا آواره شدی؟!
-همونو بگو، داداش بیشعوره من حس انسان دوستانش گل کرد و بعد منو آواره کرد.
مینشینم و میگویم
-واضح بگو چته؟!
-محمد رفته بود از تو ماشین شارژر رو بیاره که میبینه تو، تو تراس خوابیدی بعدم اومده منو آواره حیاط کرده زنگ بزن به خانم سنایی بگو بیدار شن برن داخل هوا سرده.
آب دهانم را قورت میدهم و میگویم
-دست آقاسید درد نکنه بازم گلی به جمال ایشون تو که دوستمی انگار نه انگار.
ایشی میکند و میگوید
-عزیزم همینکه بهت زنگ زدم لطف بزرگی کردم.
یاد آن شماره ناشناسی میافتم که سی بار تماس گرفته بود
-پس اون شماره ناشناسه هم تو بودی؟
-نه من فقط با خط خودم زنگ زدم شاید محمده بگو ببینم چند بود.
کمی فکر میکنم و میگویم
-اوم فک کنم صفر نهصد و نود بود اولش آخرشم هفتاد و نه بود.
-عا این خطه محمده گوشی من شارژ تموم کرد بعدش با گوشی محمد زنگ زدم.
بعد از اتمام صحبت هایمان به لیست تماس ها نگاه میکنم و خیره شماره محمد میشوم و لمسش میکنم قبل از برقراری تماس قطعش میکنم و قبل از اینکه منصرف شوم به نام آقاسید سیوش میکنم، گوشی را خاموش میکنم و میخواهم برخیزم که ندای درونم داد میزند
-برا چی سیوش کردی؟
بیخیال زمزمه میکنم
-شاید یه جایی نیازم شد
باز هم آن صدای درونم جنب و جوش میکند و میگوید
-چه نیازی مگه محمد کیته؟
قلبم خود را به سینه میکوبد و سوال ندای درونم را بیجواب میگذارم و بلند میشوم.
بهقلمزینبقهرمانی🌿
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋☘🦋☘ ☘🦋☘ 🦋☘ ☘ 📗رمان زیبای مذهبی #ابوحلما 🖋به قلم : بانوسین کاف☘ 🔖 #قسمت_هجدهم حاج حسین دوباره ص
🦋☘🦋☘
☘🦋☘
🦋☘
☘
📗رمان زیبای مذهبی #ابوحلما
🖋به قلم : بانوسین کاف☘
🔖 #قسمت_نوزدهم
در طرف دیگر بیمارستان دختر جوانی با روپوش سفید از اتاق مراقبت های ویژه بیرون آمد و گفت: بین همراهای آقای حسین رسولی کسی به اسم عباسِ...
یکدفعه عباس از روی صندلی بلند شد. تسبیحش را در مشتش فشرد و گفت: چی شده خانم پرستار؟
پرستار نگاهی به چشمان خیس حلما و مادر محمد، انداخت و گفت: نگران نباشید آقای رسولی کاملا هوشیارن فقط خواستن دوستشونو فوری ببینن
بعد رو به عباس گفت: لباس مخصوص که پوشیدین وارد بشین، فقط پنج دقیقه بدون استرس!
عباس به نشانه تایید سری تکان داد و از درهای شیشه ای عبور کرد.
-چطوری پیرمرد؟
+هنوز زندَم
-بابا عزائیلو از رو بردی
+عباس
-جان عباس
+شاید بعد عمل زنده نباشم...
-بادمجون بم آفت نداره اصلا...
+بذار حرف بزنم وقت نداریم عباس...
-داری منو میترسونی
+تو و ترس سردار؟
-ترس از دست دادنِ رفیقِ نزدیکتر از برادر کم ترسی نیست
+چیزی که میخوام بگم خیلی مهمه...درمورد پرونده کوروش...
-بذار بعد عملت حرفشو میزنیم اینقدر بزرگش نکن این تازه به دوران رسیده رو
+بزرگ هست، نه خودش، گندی که داره میزنه بزرگه!
-کوروش؟! قدِ این حرفا نیست
+خودش شاید ولی باندی که بهش وصله چرا...منافقایی که از داخل دارن ریشه این نظام و مردمو میزنن...پرونده اش تقریبا تکمیله ولی ...
-از چی حرف میزنی؟
+تو فکر میکردی پرونده کوروش فقط مختص قاچاق کالا و چندتا مزدور اجیر کردنه که بر علیه رهبر و نظام خبرا و کلیپای جعلی درست کنن؟
-نکنه...رفتی سراغ پرونده باباش؟؟؟
+باباش فقط یه مهره ست یه مهره از صدتا مهره ای که نون این حکومتو میخورنو و برا دشمنای این ملت جاسوسی میکنن
-فکرمیکنی اعترافای اون جاسوس دو تابعیتیه...
+فقط فکر من نیست حقیقته، میدونی کی پشت این قضیه ست؟یکی که مسعود کشمیری منافق پیشش یه جوجه کلاغ بیش نیست
-باخودت چیکار کردی حسین؟ پا تو چه ماجرایی گذاشتی تنها؟
+ادمی که تو راه خدا باشه شاید تنها...
-توروخدا بسه حسین داره از...از چشمات خون میاد...
+تورو حضرت عباس صبرکن عباس...اینا چندین ساله که دارن مملکتو با دشمنای آمریکایی و انگلیسی معامله میکنن هرکی هم جلوشون وایسه ترورش میکنن مثل شهید لاجوردی تا پرونده ترور نخست وزیری رو باز کرد زدن کشتنش! کیا؟ همونایی که مهره های مهم تر از کشمیری رو داخل دارن! ببین سال شصت کیا رو ترور کردن! خادمای مردمو و اسلام رو مثل رجایی، باهنر، بهشتی، همین امام خامنه ای که ترورش کردن و خدا دوباره برش گردوند حالا که نتونستن جسمشو نابود کنن میخوان ترور شخصیتش کنن! فتنه ۸۸ یادته ؟ میخوام از فتنه بعدی برات بگم...
خون که روی صورت حسین جاری شد، صدای فریاد مردانه عباس بلند شد: پرستاااااار
&ادامه دارد.....
-----~<♡☘•°🦋°•☘♡>~-----
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 #قسمت_هجدهم فعلن من
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
🌱 #قسمت_نوزدهم
با شکوفه های صورتی و نباتی و مروارید محشرش کرده بود افتاد
رفتم از فروشنده خواستم سایزمو بده ببینم توتنم چه جوره
واقعن قشنگ بود ،یه شال شیری رنگ با یه شلوار سفیدم خریدم ،گوشیم زنگ خورد دیدم بابا رضاست
- سلام بابا جون خوبی؟
بابا رضا: سلام بابا ،کجایی؟
- اومدم بازار واسه عقد عاطی لباس بخرم چیزی شده؟
بابا رضا: آخه دیر کردی ،نگران شدم
- مگه ساعت چند؟
بابا رضا: ) خندید( حتمن خوش گذشته که امار زمانو نداری بابا
) نگاه به ساعتم کردم ساعت ۹شب بود (
- واییی بابا جون ببخشید اصلا حواسم به ساعت نبود ،الان میام خریدامو کردم
بابا رضا: سارا جان آروم تر بیا نمیخواد عجله کنی
- چشم بابا جون ،فعلا
بابا رضا: یاعلی
تن تن رفتم پارکینک سوار ماشین شدم و رفتم سمت خونه
رسیدم خونه، ماشین و گذاشتم پارکینگ
رفتم تو خونه
-سلام باباجون
بابا رضا: سلام سارا جان بیا اشپز خونه
- دارین چیکار میکنین
بابا رضا : دارم غذا درست میکنم
بشین ببین چی درست کردم انگشتاتو باهاش میخوری
)نشستم نگاه کردم دیدم املته (39
بابا رضا : چیه بابا؟ از گرسنگی که بهتره
- اره بابا جون راست میگین
شاممو خوردم رفتم تو اتاقم لباسامو درآوردم گذاشتم داخل کمد
اینقدر خسته بودم که سه سوته رفتم اون دنیا
نزدیکای ظهر بود که با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم
) یعنی عجبم رییس جمهور اینقدر اندازه من زنگ خور نداره (
شماره ناشناس بود
- بله بفرمایید
& یعنی من عاشق همین لفظ قلم صحبت کردناتم
)یاسری بود ،یعنی من ازدست این بشر به کجا پناه ببرم(
- امرتون؟
یاسری: میخواستم به خاطر ،کار احمقانه ای که مرجان انجام داده عذر خواهی کنم
- خوب عذر خواهی تونو کردین خدا نگهدار
یاسری: نه نه قطع نکن سارا.......خانم
- مگه حرف دیگه ای هم مونده؟
یاسری : میخوام ببینمت .! باهات کار دارم
- من هیچ حرفی با شما ندارم
تماس و قطع کردم و شمارشو گذاشتم داخل لیست سیاه که دیگه نتونه تماس بگیره
بلند شدم که برم حمام دوباره گوشیم زنگ خورد
بازم شماره ناشناس بود ای بابا چه سیریشیه این
&ادامه دارد ....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثهافشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_نوزدهم
حرفای مرجان رو هزار بار تو سرم مرور کردم ....
یعنی چی ؟؟؟
یعنی همه چی کشک ؟؟ 😣
مرجان میگفت تا همین جاشم زیادی خودمو علاف دنیا کردم!
میگفت باید سعی کنیم بهمون خوش بگذره وگرنه عاقبت هممون خودکشیه !
هممون گرفتار یه معضلیم :
#پوچی !
سرم داشت میترکید ...
احساس میکردم هیچی نیستم ...
احساس میکردم تا الان دنیا منو گذاشته بود وسط و نگام میکرد و بهم میخندید ...
خدا ....
گاهی برام سوال میشد که چرا منو آفریده ...
اما حالا فهمیده بودم کاملا بی دلیل ‼️
اه ...
بازم بدنم داغ شد ...
داد میزدم ...
سیگار میکشیدم
قرص آرامبخش ....
امّا هیچ کدوم آرومم نمیکرد .
حتی جواب عرشیا رو هم نمیدادم .
قرصا کم کم اثر میکرد ، احساس گیجی میکردم .
رفتم رو تخت و دیگه هیچی نفهمیدم 💤
صبح با صدای گوشیم چشامو باز کردم .
مرجان بود
- چه عجب! جواب دادی !
از تو بعیده تا این ساعت خواب باشی !
- سلام 😒
از تو هم بعیده این ساعت بیدار باشی !
- حدسم درست بود !
حرفای دیروزم زیادی روت اثر گذاشته! نه ؟
- اصلا حوصله ندارم مرجان 😒
- ترنم
زنگ زدم بهت بگم زیادی به خودت سخت نگیر !
کمکت میکنم توهم مثل خودم کمتر عذاب بکشی
- مرسی ...
ولی بذار چند روزی تو حال خودم باشم ...
بعدش هرکاری خواستی بکن ...
- اینقدر سخت نگیر ترنم ...
همین کارارو کردی که الان این شکلی شدی دیگه 😒
- مگه چه شکلی شدم ؟
- هیچی بابا ... 😅
زیاد به خودت فشار نیار .
فعلا با عرشیا مشغول باش
کم کم درستت میکنم خودم 😉
- باشه ، بای 👋
تا قطع کردم ، عرشیا زنگ زد .
- الو ترنم 😠
- سلام
- سلام و ...
کجایی؟ چرا از دیروز جوابمو نمیدی ؟؟
- حالم خوب نبود عرشیا .
معذرت میخوام ...
- همین؟؟ میدونی از دیروز چی کشیدم ...؟
تو که میدونی چقدر دوستت دارم لعنتی ...
برای چی باهام اینجوری میکنی؟؟ 😡
- چته تو ؟؟؟ 😡
میگم حالم خوب نبود ...
یادت رفته انگار که هروقت بخوام میتونم این رابطه رو تموم کنم 😠
برای چی هار شدی ؟؟؟
- ترنم ؟؟؟
داری با من حرف میزنیا ... 😢
ببخشید خب. مگه چی گفتم ...
تو که میدونی چقدر روت حساسم و دوستت دارم ...
باور کن کم مونده بود کارم به بیمارستان بکشه
اگه آدرس خونتونو داشتم تا به حال هزار بار اومده بودم اونجا 😢
- پس چه بهتر که نداری ...
همون اول بهت گفتم حالم خوب نبود ؛ واسه چی باز ادامه میدی ؟ 😠
- ببخشید خانومم ...
معذرت ...
چرا حالت خوب نیست ؟
عرشیا فدات شه ...
- لازم نکرده ... 😒
- ترنم 😭
بخدا دوستت دارم 😭
با من اینجوری نکن ....
داشت گریه میکرد 😳
از تعجب زبونم بند اومده بود ...
- داری گریه میکنی ؟؟؟
- چرا نمیفهمی ؟
عشق میدونی چیه ؟
مگه از سنگه دلت ؟؟؟ 😭
بار اولم بود که گریه یه مردو میدیدم ...
- عرشیا معذرت میخوام ازت ...
باورکن از لحاظ روحی شرایط مناسبی نداشتم ..
میخوای الان پاشم بیام پیشت ؟؟
- میای ؟؟ 😢
- آره ، کجا بیام؟ آدرس بفرست ...
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸✨﷽✨♥️🌸♥️🌸
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_نوزدهم
✍ #ز_قائم
خدا را شکری گفتم
نفیسه خانم رو به من گفت:
_زهرا جان برای نهار آش داشتیم، یکم برات گرم کردم که بخوری... مثل اینکه از دانشگاه اومدی و نهار هم نخوردی
شرمنده سرم را پایین انداختم و گفتم:
_دستتون درد نکنه زحمت کشیدید.
بلند شد و همونطور که به سمت آشپزخونه میرفت گفت:
_خواهش میکنم عزیزم. توهم مثل مائده برام عزیزی
لبخندی بهشون زدم که وارد آشپزخونه شدند
صدای گوشی سارا توجهمون را جلب کرد؛ هول کردم و گفتم:
_وای حتما مادر سارا ست؛ چی جوابش را بدیم؟
مائده گفت:
_نمیدونم
نفیسه خانم گفت:
_جواب بدین. اون مادره نگران بچشه.
من و مائده بلند شدیم و در مونده به نفیسه خانم نگاه کردیم که خودش گوشی سارا رو جواب داد:
_الو سلام خانم باقری
_من مادر دوست سارا جان هستم
_راستش.. سارا یکم مریض احواله، نمیتونست جواب بده؛ الان هم خوابه
_نه نه نگران نباشید... وقتی بیدار شد خودشون بهتون زنگ میزنند
_بله الان خونه ما هستش. نگران نباشید
_خواهش میکنم.. خدا نگهدار
تماس را که قطع کرد به ما نگاه کرد و گفت:
_خیلی نگران سارا بود میخواست راه بیافته بیاد تهران
روی مبل نشستم و گفتم:
_خیلی سارا رو دوست داره. سارا تنها بچه شونه.. حق داره نگران باشه. توی یه شهر غریب تک و تنهاست بعد میشنوه که تنها بچش هم پدرش اینطوره کتکش زده
نفیسه خانم رو به من گفت:
_چرا پدرشون اینقدر سارا را اذیت میکنه؟
پوزخندی زدم و جواب دادم:
_چون که میخواسته سارا را به زور به عقد پسر دوستش در بیاره. سارا هم مخالف بوده. پدرش هم از اون موقع لج کرده
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
_البته این کل قضیه نیست. از وقتی که پدرش دوباره ازدواج کرد همسرشون خیلی سارا را اذیت میکنه.
نفیسه خانم دوباره پرسید:
_پدرش نمی فهمیده که زنش اینقدر سارا را اذیت میکنه؟
_چرا میفهمیده ولی چون خیلی زنش را دوست داشته نمیخواسته زنش را دعوا کنه که زنش قهر کنه بره خونه باباش
غمگین ادامه دادم:
_میدونید خاله من نمیخوام هیچ وقت غیبت کنم و همه چیزو به خدا میسپارم
نفیسه خانم گفت:
_راست میگی عزیزم.
مائده به تایید از حرف مادرش، گفت:
_اره درسته. ولی توی این چند سال سارا خیلی اذیت شده و پدرش اصلا اهمیت بهش نمیداده. و حتی تمام مال و اموالش به همسرش داده
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay