eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
720 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_هجدهم☔️ #پارت_اول🌻 صدای آهنگ بلند میشود، تند میگویم -قط
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 💕 🌻 ☔️ دستی به روسری ساتنم میکشم و چادر مشکی با گل های ریز آبی را از روی صندلی برمیدارم و روی سرم مرتب میکنم. از اتاق خارج میشوم، حدودا همه آمده‌اند مادر ناراحت و کلافه است، جای محسن عجیب در مراسم امسال خالی است. سوگل دندانش درد می‌کند و از آغوش محمدعلی جدا نمی‌شود، متین و مصطفی رفتند دستگاه اجاره کنند و کسی بالای سر دیگ های حلیم نیست. مادر هرکار که می‌کند با بغض می‌گوید -اگه الان محسن بود... راست هم می‌گفت جای محسن همیشه خالی بود، کسی نبود که به دیس حلوا ها ناخنک بزند، کسی نبود کنار دیگ حلیم بایستد و به همه بگوید -منم دعا کنیدا. محسن نبود، محسن نبود و باز هم محسن نبود. در را باز می‌کنم و پله هارا بالا می‌روم، کفگیر بزرگ را برمیدارم و حلیم را هم میزنم. کمی بعد مداح می آید و میخواند شب تاسوعا بود و در خانه ما طبق نذر هرساله مراسمی هرچند کوچک اما به عشق علمدار کربلا برگذار شده بود و سه دیگ حلیم بالای پشت بام بار گذاشته شده بود. مداح میخواند و دل مارا راهی علقمه می‌کرد، بین خیام اباعبدالله. پس از اینکه یک دل سیر با ابوالفضل علمدار عقده دل وا کردم و از دستان مشکل گشایش باز کردن گره مشکلم را خواستم، اتمام حجت کردم یا مصطفی را آدم کند یا راه منو مصطفی را از هم سوا کند. راهی پشت بام می‌شوم، مصطفی و محمد و متین سر دیگ های حلیم ایستاده اند، سر به زیر می‌گیرم و می‌گویم. -پسرخاله اگه حلیم جا افتاده شروع کنیم بکشیم، مهمونا کم کم میرن. متین به محمد و مصطفی نگاه می‌کند -والا من نمیدونم آقا محمد جاافتاده؟! محمد سری تکان می‌دهد و می‌گوید -آره دیگه کم کم بکشیم. چادرم را جمع می‌کنم و می‌گویم -پس من برم یکبار مصرفارو بیارم. متین هم راه می‌افتد -میام کمکت. باهم راه می‌افتیم و به سمت انباری در همکف می‌رویم، در را باز می‌کنم و دو نایلون به متین می‌دهم و نایلون دیگر را خودم برمی‌دارم. از انبار که خارج شدیم گوشی متین زنگ خورد، آرام راه افتادم که متین صدایم زد ، با استرس و عجله گفت -راحیل رفیقم تصادف کرده من باید برم. سری تکان می‌دهم و می‌گویم -باشه به سلامت. با مشقت هر سه نایلون را به دست میگیرم پله ها را طی میکنم نصف پله ها را رفته بودم که می‌ایستم و نفسی میگیرم دوباره نایلون ها را به دست می‌گیرم و راه می‌افتم که محمد می‌رسد سرش پایین است وقتی متوجه می‌شود همه نایلون ها را خودم برداشتم کمی نزدیک می‌شود و می‌گوید -خانم سنایی بدین من می‌برم. لب تر می‌کنم و بسته ها را به سمتش می‌گیرم -خیلی ممنون. کمی مبهوت می‌شود از اینکه بدون تعارف هر سه بسته را به سمتش گرفتم، منتظرش نمیشوم و پله ها را دو تا یکی طی می‌کنم. وقتی محمد میرسد سه نفره شروع میکنیم به ریختن حلیم درون یکبارمصرف، محمد می‌ریخت و مصطفی روی زمین میگذاشت و من با کمک کش نایلون را برای حلیم سرپوش می‌کردم، کمی که گذشت روبه رویم پر از کاسه حلیم بود، مصطفی که درماندگی‌‌ام را می‌بیند می‌خندد و می‌گوید -دخترعمو انگار عقب موندی و کمک لازمی. کلافه شانه ای بالا می‌اندازم و چیزی نمی‌گویم. مصطفی هم کنارم با فاصله می‌نشید و رو به محمد می‌گوید -داداش شما حلیم بریز من تند تند کمک راحیل بدم اینارو تموم کنه. توجهی به عکس العمل محمد نمیکنم و سر به زیر کارم را انجام میدهم، میخواهم چند کش از بین انبوه کش ها سوا کنم که همزمان مصطفی هم برای برداشتن کش دست دراز می‌کند و ناخواسته دست مصطفی روی دست ظریفم قرار می‌گیرد، تند دستم را می‌کشم اما دست بزرگ مصطفی قفلی به دستم شده. بغض گلویم را میگیرد و تمام بدنم عرق میکند از خجالت نمیتوانم سرم را بلند کنم، دستم را میکشم اما مصطفی همچنان ولکنم نیست. خجالت می‌کشم جلوی محمد چیزی بگویم، سرم را بلند می‌کنم و مضطرب محمد را نگاه میکنم که حواسش به ما نیست و در حال پر کردن یکبار مصرف حلیم است، برمیگردد تا یکبار مصرف را روی میز بگذارد که با دیدن دستان گره خورده ما با تعجب کمی مکث می‌کند و سپس با دیدن صورت قرمز من سر به زیر می‌شود و تند رو به مصطفی میگوید -داداش بگیر حلیم رو دستم سوخت. &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_هجدهم بع
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 با صدای خواب آلودی گفتم _اینجا ... چیکار ... میکنی ؟ پوزخندی زد +این بود آرامشت ؟‌ این بود ! آرهههه؟ دِ آخه احمق ... ما که داشتیم زندگیمونو میکردیم اگر از حرفای دیروزت منصرف شدی میبخشمت ولی اگر نشده باشی دوستی ۸ سالمونو بهم میزنم . دست و پام بی حس شده بود با شنیدن حرف های آنالی ، چشم هام اندازه کاسه شد ؟ _یکم زود نبود برای قضاوت و بهم زدن دوستی ؟ اگر یکم شک داشتم برای رفتن الان... دیگه مطمئن ... شدم +هع ، پس بای برای همیشه ... و رفت ... با رفتنش انگار تکه ای از قلبم هم با خودش برد تمام خاطراتمون توی این ۸ سال از جلو چشمم رد شد ... خنده هامون .. گریه هامون ... سختی هامون ... دیوونه بازی هامون ... غم هامون ... شادی هامون ... برنامه هامون ... تو خودم جمع شدم و اشک ریختم ، به بدبختیام به تنهاییام خدایا بسم نیست ؟ این بیست سال کم گریه کردم ؟ کم تنها موندم ؟ کم ترسیدم ...!؟ &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
•💚🌼• زندگی نیست ممات است تو را کم دارد دیدنت ارزش آواره شـدن هـم دارد
هدایت شده از 🗞️
رسیده عید صیام و نیامدی آقا جهان نموده قیام و نیامدی آقا ... ▪️تعجیل در ظهور صلوات
یک مرد انگلیسی از شیخ مسلمانی سؤال میکند: چرا زنِ مسلمان با مردان سلام نمیکند و دست نمیدهد؟ شیخ جواب داد: آیا در بریتانیا کسی میتواند با ملکه 👑دست 👋بدهد؟ مرد انگلیسی گفت: قانونی وجود دارد که به هفت نفر این اجازه را میدهد. شیخ جواب داد : و در قانون ما هم همینطور اشخاص مشخصی تعیین شده که این اجازه برایشان داده میشود مثل : پدر پدر بزرگ همسر پسر برادر کاکا ماما پسر برادر پسر خواهر همانطور که شما از روی احترام و بزرگداشت با ملکه این کار را میکنید، در نزد ما هم همه زن ها ملکه هستند و هر ملکه با افراد معینی سلام میکند و دست میدهد و بقیه مردها برای او‌ مردم هستند.
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_هجدهم🌻 #پارت_دوم☔️ دستی به روسری ساتنم میکشم و چادر مشکی
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 💕 🌻 ☔️ مصطفی که دستم را رها میکند سریع بلند میشوم و از پله ها سرازیر می‌شوم که ناگاه چادرم لای پاهایم ‌پیچد و چند پله آخر را قل ‌خوردم. اشک هایم سرازیر می‌شود و همانجا می‌نشینم و مچ پایم را به دست می‌گیرم. مصطفی تند از پله ها پایین می آید و کنارم زانو می‌زند -چت شد یهو؟! بغض گلویم مانع می‌شود تا جیغ صدایم را رویش هوار کنم، سر بلند می‌کنم، محمد در چهارچوب در ایستاده و نگاهمان میکند، چند ثانیه مستقیم نگاهم میکند و سپس تند سر به زیر می‌گیرد و می‌رود. حال بغضم را رها میکنم و رو به مصطفی می‌گویم -چرا نمیفهمی برو برو برو. چشمانش گرد می‌شود و می‌خواهد چیزی غرولند کند که دوباره مانعش می‌شوم -جون زنعمو ناهید برو. مکثی می‌کند و سپس بدون صحبتی بلند‌ میشود و می‌رود. لنگ لنگان به سمت سرویس بهداشتی میروم، روی دستم همانجایی که مصطفی دست گذاشته بود را مایع می‌زنم و با ناخن هایم چنگ می‌زنم، قطرات اشک یکی پس از دیگری صورتم را می‌شویند. آنقدر به دستم چنگ میزنم که قرمز قرمز می‌شوند. سر بلند میکنم و با دیدن صورتم در آینه وحشت می‌کنم باریکه خون از دماغم تا به چانه ام رسیده و من هیچ نفهمیدم سریع صورتم را میشویم هرچه آب میزنم خون دماغم قطع نمیشود، چند دستمال برمیدار و جلوی دماغم را می‌گیرم به دیوار تکیه می‌دهم و سرم را بالا می‌گیرم طولی نمیکشد که دستمال ها قرمز قرمز می‌شوند. دستمال دیگری برمی‌دارم و دوباره و دوباره این کار را تکرار می‌کنم تا خون دماغم قطع می‌شود. از دستشویی خارج می‌شوم، اکثر میهمان ها رفته‌اند مادر که مرا می‌بیند به سمتم می‌آید -کجا بودی یه ساعته دنبالت می‌گردم. -دستشویی. چشم غره‌ای میرود و هیچ نمی‌گوید، می‌خواهم روی مبل بنشینم که خاله زهرا و نورا بلند می‌شوند و عزم رفتن می‌کنند، مادر هرچه اصرار می‌کند تا بیشتر بمانند فایده ندارد، تاحیاط همراهی‌اشان می‌کنیم. پس از رفتن همه میهمان ها راهی اتاقم میشوم دلم گرفته و هوای خلوت با معبودم را زیر آسمان به رنگ شبش میکنم، دلم میخواهد در حیاط سجاده پهن کنم و دو رکعت نماز عشق بخوانم ، اما میدانستم مادر بهانه میگیرد. پس سجاده و چادر نماز و قرآن کوچکم را برمیدارم، خداروشکر اتاقم تراس دنجی داشت و جان می‌داد برای این نوع خلوت ها. سجاده پهن می‌کنم و لبیک می‌گویم به ندای دلم که عاشقانه الله‌اش را می‌طلبید. سلام میدهم و سر بلند می‌کنم نگاهی به حیاط می‌اندازم ماشین پدر و محمدعلی پشت سر هم پارک شده اند، از اینجا به حیاط خاله زهرا هم دید دارم در آن تاریکی درخت های گیلاسشان را میبینم که حال از نامهربانی پاییز نیمه برهنه شده اند و موتور محمد و ماشین خاله زهرا هم دیده میشود. از فکر نمای خانه بیرون می آیم و قرآن برمی‌دارم بوسه ای از عمق جان به جلد سفید و فیروزه ای رنگش می‌زنم، چشمانم را می‌بندم و صفحه ای باز می‌کنم، سوره نور است و سرشار از آرامش. &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_نوزدهم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 چشمم به ساعت خورد ... ۷:۳۰ یه دفعه یاد راهیان نور افتادم ... امروز آخرین فرصت بود ... ساعت ۱۰ حرکت بود... اَه لعنت بهت مروا مثل برق گرفته ها از جا پریدم و رفتم به سمت کمد لباسام و یک ساک کوچک برداشتم و لباس های ضروریم رو به زور چپوندمشون داخل ساک ... وجدان= هوی مروا ... میخوای بری چهار تا استخون ببینی که چی بشه ؟ استخوان مرده بهتره یا آنالی ؟ با این فکر ، شک و دو دلی به جونم رخنه کرد .. نه نه من فقط میرم که از این خراب شده و آدماش دور باشم ... آره خودشه ، و به کارم ادامه دادم . بعد از تموم شدن کارم به سرعت به طرف سرویس بهداشتی رفتم و آبی به دست و صورتم زدم . موهامو شونه کردم و دم اسبی از بالا بستم . یه شلوار لوله تفنگی با یه مانتو مشکی لمه جلوباز که تا زانوم بود ( به جرئت میتونم بگم این بلند ترین و با حجاب ترین مانتو تو کمدم بود) یه روسری قواره بلند سفید و صورتی سرم کردم . آرایش ملایمی رو صورتم نشوندم و به سرعت برق و باد از اتاق پریدم بیرون . اوه اوه یادم رفت . دوباره برگشتم داخل اتاق و یادداشتی برای به اصطلاح مامان و بابا گزاشتم . (سلام ، من دارم میرم مسافرت ،یه هفته ای تا از شرم خلاص بشید ،بای ) و انداختم روی تخت و سوئیچ ماشینمو از روی عسلی چنگ زدم و سریع از خونه بیرون اومدم ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
✋💞 🌼ای راز نگهدارِ دِل زار کجایی؟ 🌼ای برق مناجاٺِ شبِ تار کجایی؟ 🌼صحرای غمت پر شده از قافله عشق 🌼ای قـافله را قـافله سالار کجایی؟
هࢪ ۅقټ بیڪاࢪ شڊۍ یھ ټسبیح بگیࢪ دسټټ ۅ هۍ بگۅ "اݪݪهم عجݪ ݪۅݪیڪ الفࢪج" هم ڊݪِ خۅڊټ آࢪۅم میگیࢪھ هم ڊݪِ آقا ڪھ یڪۍ ڊاࢪھ بࢪا ظهۅࢪش ڊعا میڪݩھ...
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_نوزدهم🌻 #پارت_اول☔️ مصطفی که دستم را رها میکند سریع بلند
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 💕 🌻 ☔️ با احساس جریان چیزی در دماغم سریع بلند می‌شوم و به سمت سرویس بهداشتی هجوم می‌برم، باز هم خون دماغ شده بودم تند تند به صورتم آب میزنم و چند دستمال برمی‌دارم و حلوی دماغم میگیرم و به سمت اتاقم می‌روم روی تختم لم میدهم و گوشی را برمی‌دارم ساعت شش صبح است و پنجاه وشش تماس بی‌پاسخ داشتم، وقتی گوشی‌ام را چک می‌کنم متوجه می‌شوم بیست و شش تماس از نورا بوده و سی تماس از شماره‌ای ناشناس. بیخیال گوشی را خاموش میکنم و پس از خواندن نمازم دوباره می‌خوابم. ❄️❄️❄️ -راحیل، راحیلم مامان پاشو ببینم این دستمالا چیه؟! با چشمانی خمار از خواب بلند میشوم -جانم. مادر گوشه دستمال های قرمز از خون دماغم را گرفته و نشانم می‌دهد -چرا خونین؟! دوباره می‌خوابم و با صدایی ضعیف می‌گویم -خون دماغ شده بودم. مادر تکانم میدهد -چرا مگه دماغت خورد به جایی؟! کلافه می‌گویم -مامان جان جایی نخورده بود یهو خون دماغ شدم. مادر چیزی نمی‌گوید و از اتاق خارج می‌شود، کم کم چشمانم گرم می‌شود که با صدای زنگ موبایل بیدار می‌شوم -بله؟! صدای حرصی نورا درون گوشی می‌پیچد -بله و کوفت اونجا جا بود خوابیده بودی؟! کلافه می‌گویم -نورا اول صبحی چی میگی؟! -الان اول صبحه؟! ساعت یازده و نیمه، میگم شب برا چی خوابیدی تراس منم آواره کردی؟! -من اونجا خوابیدم تو چرا آواره شدی؟! -همونو بگو، داداش بیشعوره من حس انسان دوستانش گل کرد و بعد منو آواره کرد. مینشینم و می‌گویم -واضح بگو چته؟! -محمد رفته بود از تو ماشین شارژر رو بیاره که می‌بینه تو، تو تراس خوابیدی بعدم اومده منو آواره حیاط کرده زنگ بزن به خانم سنایی بگو بیدار شن برن داخل هوا سرده. آب دهانم را قورت می‌دهم و می‌گویم -دست آقاسید درد نکنه بازم گلی به جمال ایشون تو که دوستمی انگار نه انگار. ایشی می‌کند و می‌گوید -عزیزم همینکه بهت زنگ زدم لطف بزرگی کردم. یاد آن شماره ناشناسی می‌افتم که سی بار تماس گرفته بود -پس اون شماره ناشناسه هم تو بودی؟ -نه من فقط با خط خودم زنگ زدم شاید محمده بگو ببینم چند بود. کمی فکر می‌کنم و می‌گویم -اوم فک کنم صفر نهصد و نود بود اولش آخرشم هفتاد و نه بود. -عا این خطه محمده گوشی من شارژ تموم کرد بعدش با گوشی محمد زنگ زدم. بعد از اتمام صحبت هایمان به لیست تماس ها نگاه میکنم و خیره شماره محمد می‌شوم و لمسش می‌کنم قبل از برقراری تماس قطعش میکنم و قبل از اینکه منصرف شوم به نام آقاسید سیوش می‌کنم، گوشی را خاموش می‌کنم و می‌خواهم برخیزم که ندای درونم داد می‌زند -برا چی سیوش کردی؟ بیخیال زمزمه می‌کنم -شاید یه جایی نیازم شد باز هم آن صدای درونم جنب و جوش می‌کند و می‌گوید -چه نیازی مگه محمد کیته؟ قلبم خود را به سینه می‌کوبد و سوال ندای درونم را بی‌جواب میگذارم و بلند می‌شوم. به‌قلم‌زینب‌قهرمانی🌿 &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_بیستم چش
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 الان حدودا نیم ساعتی هست که معطل شدم تا اسممو بنویسن ... من... مروا... کسی که تا حالا تو صف نونوایی واینستاده بود، الان تو صف ثبت نام راهیان نوره . یه خانم چادری با چشم های عسلی و صورت سفید و لب های غنچه ای پشت میز نشسته بود. _سلام +سلام عزیزم ، برای ثبت نام اومدید؟ _بله +اِمم... آخه ... امروز ... چیزه... از پشت کسی صدام زد ×هوی خانم برگشتم و اخمی کردم و گفتم _هوی چیه آقا ؟ مؤدب باش پوزخند صدا داری زد ×اینجا صف پارتی نیستا صف راهیان نوره _خب مشکلش چیه ؟ ×مشکلش اینه که این تیپی که اومدی اینجا ، تیپ پارتیه ، نه سفر معنوی ... نگاهی به لباس خودم و اون انداختم از نظر خودم لباسام مشکلی نداشت . اون یه پیرهن دیپلمات مشکلی پوشیده بود که دکمه اشو تا یقه بسته بود و یه شلوار گشاد قهوه ای ، و ریش بلندی که شبیه داعش شده بود . اینبار من پوزخندی زدم _خوبه ما هم با این تیپتون راتون ندیم کلاس؟ این تیپایی که شما میزنید برای سفر به سوریه س برای ثبت نام داعش نه کلاس درس. و به سرعت از اونجا دور شدم . اما سر و صدا ها میومد . &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
تو‌... آفتاب‌‌ترین‌ آفتابِ‌زمیـن‌و‌زمانـۍ! به‌تو‌ڪه‌فڪرمیکنم،آنقدر‌گرم‌میشوم، ڪه‌کوه‌غصه‌هایم آب‌میشود! روزۍ‌ڪه‌با‌تو‌شروع‌شود‌ خورشید‌نمیخواهد..! ..♥️