یک مرد انگلیسی از شیخ مسلمانی سؤال میکند:
چرا زنِ مسلمان با مردان سلام نمیکند و دست نمیدهد؟
شیخ جواب داد:
آیا در بریتانیا کسی میتواند با ملکه 👑دست 👋بدهد؟
مرد انگلیسی گفت:
قانونی وجود دارد که به هفت نفر این اجازه را میدهد.
شیخ جواب داد : و در قانون ما هم همینطور اشخاص مشخصی تعیین شده که این اجازه برایشان داده میشود مثل :
پدر
پدر بزرگ
همسر
پسر
برادر
کاکا
ماما
پسر برادر
پسر خواهر
همانطور که شما از روی احترام و بزرگداشت با ملکه این کار را میکنید، در نزد ما هم همه زن ها ملکه هستند و هر ملکه با افراد معینی سلام میکند و دست میدهد و بقیه مردها برای او مردم هستند.
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_هجدهم🌻 #پارت_دوم☔️ دستی به روسری ساتنم میکشم و چادر مشکی
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_نوزدهم🌻
#پارت_اول☔️
مصطفی که دستم را رها میکند سریع بلند میشوم و از پله ها سرازیر میشوم که ناگاه چادرم لای پاهایم پیچد و چند پله آخر را قل خوردم.
اشک هایم سرازیر میشود و همانجا مینشینم و مچ پایم را به دست میگیرم.
مصطفی تند از پله ها پایین می آید و کنارم زانو میزند
-چت شد یهو؟!
بغض گلویم مانع میشود تا جیغ صدایم را رویش هوار کنم، سر بلند میکنم، محمد در چهارچوب در ایستاده و نگاهمان میکند، چند ثانیه مستقیم نگاهم میکند و سپس تند سر به زیر میگیرد و میرود.
حال بغضم را رها میکنم و رو به مصطفی میگویم
-چرا نمیفهمی برو برو برو.
چشمانش گرد میشود و میخواهد چیزی غرولند کند که دوباره مانعش میشوم
-جون زنعمو ناهید برو.
مکثی میکند و سپس بدون صحبتی بلند میشود و میرود.
لنگ لنگان به سمت سرویس بهداشتی میروم، روی دستم همانجایی که مصطفی دست گذاشته بود را مایع میزنم و با ناخن هایم چنگ میزنم، قطرات اشک یکی پس از دیگری صورتم را میشویند.
آنقدر به دستم چنگ میزنم که قرمز قرمز میشوند.
سر بلند میکنم و با دیدن صورتم در آینه وحشت میکنم
باریکه خون از دماغم تا به چانه ام رسیده و من هیچ نفهمیدم سریع صورتم را میشویم هرچه آب میزنم خون دماغم قطع نمیشود، چند دستمال برمیدار و جلوی دماغم را میگیرم به دیوار تکیه میدهم و سرم را بالا میگیرم طولی نمیکشد که دستمال ها قرمز قرمز میشوند.
دستمال دیگری برمیدارم و دوباره و دوباره این کار را تکرار میکنم تا خون دماغم قطع میشود.
از دستشویی خارج میشوم، اکثر میهمان ها رفتهاند مادر که مرا میبیند به سمتم میآید
-کجا بودی یه ساعته دنبالت میگردم.
-دستشویی.
چشم غرهای میرود و هیچ نمیگوید، میخواهم روی مبل بنشینم که خاله زهرا و نورا بلند میشوند و عزم رفتن میکنند، مادر هرچه اصرار میکند تا بیشتر بمانند فایده ندارد، تاحیاط همراهیاشان میکنیم.
پس از رفتن همه میهمان ها راهی اتاقم میشوم دلم گرفته و هوای خلوت با معبودم را زیر آسمان به رنگ شبش میکنم، دلم میخواهد در حیاط سجاده پهن کنم و دو رکعت نماز عشق بخوانم ، اما میدانستم مادر بهانه میگیرد.
پس سجاده و چادر نماز و قرآن کوچکم را برمیدارم، خداروشکر اتاقم تراس دنجی داشت و جان میداد برای این نوع خلوت ها.
سجاده پهن میکنم و لبیک میگویم به ندای دلم که عاشقانه اللهاش را میطلبید.
سلام میدهم و سر بلند میکنم نگاهی به حیاط میاندازم ماشین پدر و محمدعلی پشت سر هم پارک شده اند، از اینجا به حیاط خاله زهرا هم دید دارم در آن تاریکی درخت های گیلاسشان را میبینم که حال از نامهربانی پاییز نیمه برهنه شده اند و موتور محمد و ماشین خاله زهرا هم دیده میشود.
از فکر نمای خانه بیرون می آیم و قرآن برمیدارم بوسه ای از عمق جان به جلد سفید و فیروزه ای رنگش میزنم، چشمانم را میبندم و صفحه ای باز میکنم، سوره نور است و سرشار از آرامش.
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_نوزدهم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_بیستم
چشمم به ساعت خورد ...
۷:۳۰
یه دفعه یاد راهیان نور افتادم ...
امروز آخرین فرصت بود ...
ساعت ۱۰ حرکت بود...
اَه لعنت بهت مروا
مثل برق گرفته ها از جا پریدم و رفتم به سمت کمد لباسام و یک ساک کوچک برداشتم و لباس های ضروریم رو به زور چپوندمشون داخل ساک ...
وجدان= هوی مروا ...
میخوای بری چهار تا استخون ببینی که چی بشه ؟
استخوان مرده بهتره یا آنالی ؟
با این فکر ، شک و دو دلی به جونم رخنه کرد ..
نه نه من فقط میرم که از این خراب شده
و آدماش دور باشم ...
آره خودشه ، و به کارم ادامه دادم .
بعد از تموم شدن کارم به سرعت به طرف سرویس بهداشتی رفتم و آبی به دست و صورتم زدم .
موهامو شونه کردم و دم اسبی از بالا بستم .
یه شلوار لوله تفنگی با یه مانتو مشکی لمه جلوباز که تا زانوم بود ( به جرئت میتونم بگم این بلند ترین و با حجاب ترین مانتو تو کمدم بود) یه روسری قواره بلند سفید و صورتی سرم کردم .
آرایش ملایمی رو صورتم نشوندم و به سرعت برق و باد از اتاق پریدم بیرون .
اوه اوه یادم رفت .
دوباره برگشتم داخل اتاق و یادداشتی برای به اصطلاح مامان و بابا گزاشتم .
(سلام ، من دارم میرم مسافرت ،یه هفته ای تا از شرم خلاص بشید ،بای )
و انداختم روی تخت و سوئیچ ماشینمو از روی عسلی چنگ زدم و سریع از خونه بیرون اومدم ...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
#مولا_جانم✋💞
🌼ای راز نگهدارِ دِل زار کجایی؟
🌼ای برق مناجاٺِ شبِ تار کجایی؟
🌼صحرای غمت پر شده از قافله عشق
🌼ای قـافله را قـافله سالار کجایی؟
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_نوزدهم🌻 #پارت_اول☔️ مصطفی که دستم را رها میکند سریع بلند
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_نوزدهم🌻
#پارت_دوم☔️
با احساس جریان چیزی در دماغم سریع بلند میشوم و به سمت سرویس بهداشتی هجوم میبرم، باز هم خون دماغ شده بودم تند تند به صورتم آب میزنم و چند دستمال برمیدارم و حلوی دماغم میگیرم و به سمت اتاقم میروم روی تختم لم میدهم و گوشی را برمیدارم ساعت شش صبح است و پنجاه وشش تماس بیپاسخ داشتم، وقتی گوشیام را چک میکنم متوجه میشوم بیست و شش تماس از نورا بوده و سی تماس از شمارهای ناشناس.
بیخیال گوشی را خاموش میکنم و پس از خواندن نمازم دوباره میخوابم.
❄️❄️❄️
-راحیل، راحیلم مامان پاشو ببینم این دستمالا چیه؟!
با چشمانی خمار از خواب بلند میشوم
-جانم.
مادر گوشه دستمال های قرمز از خون دماغم را گرفته و نشانم میدهد
-چرا خونین؟!
دوباره میخوابم و با صدایی ضعیف میگویم
-خون دماغ شده بودم.
مادر تکانم میدهد
-چرا مگه دماغت خورد به جایی؟!
کلافه میگویم
-مامان جان جایی نخورده بود یهو خون دماغ شدم.
مادر چیزی نمیگوید و از اتاق خارج میشود، کم کم چشمانم گرم میشود که با صدای زنگ موبایل بیدار میشوم
-بله؟!
صدای حرصی نورا درون گوشی میپیچد
-بله و کوفت اونجا جا بود خوابیده بودی؟!
کلافه میگویم
-نورا اول صبحی چی میگی؟!
-الان اول صبحه؟! ساعت یازده و نیمه، میگم شب برا چی خوابیدی تراس منم آواره کردی؟!
-من اونجا خوابیدم تو چرا آواره شدی؟!
-همونو بگو، داداش بیشعوره من حس انسان دوستانش گل کرد و بعد منو آواره کرد.
مینشینم و میگویم
-واضح بگو چته؟!
-محمد رفته بود از تو ماشین شارژر رو بیاره که میبینه تو، تو تراس خوابیدی بعدم اومده منو آواره حیاط کرده زنگ بزن به خانم سنایی بگو بیدار شن برن داخل هوا سرده.
آب دهانم را قورت میدهم و میگویم
-دست آقاسید درد نکنه بازم گلی به جمال ایشون تو که دوستمی انگار نه انگار.
ایشی میکند و میگوید
-عزیزم همینکه بهت زنگ زدم لطف بزرگی کردم.
یاد آن شماره ناشناسی میافتم که سی بار تماس گرفته بود
-پس اون شماره ناشناسه هم تو بودی؟
-نه من فقط با خط خودم زنگ زدم شاید محمده بگو ببینم چند بود.
کمی فکر میکنم و میگویم
-اوم فک کنم صفر نهصد و نود بود اولش آخرشم هفتاد و نه بود.
-عا این خطه محمده گوشی من شارژ تموم کرد بعدش با گوشی محمد زنگ زدم.
بعد از اتمام صحبت هایمان به لیست تماس ها نگاه میکنم و خیره شماره محمد میشوم و لمسش میکنم قبل از برقراری تماس قطعش میکنم و قبل از اینکه منصرف شوم به نام آقاسید سیوش میکنم، گوشی را خاموش میکنم و میخواهم برخیزم که ندای درونم داد میزند
-برا چی سیوش کردی؟
بیخیال زمزمه میکنم
-شاید یه جایی نیازم شد
باز هم آن صدای درونم جنب و جوش میکند و میگوید
-چه نیازی مگه محمد کیته؟
قلبم خود را به سینه میکوبد و سوال ندای درونم را بیجواب میگذارم و بلند میشوم.
بهقلمزینبقهرمانی🌿
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_بیستم چش
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_بیست_و_یکم
الان حدودا نیم ساعتی هست که معطل شدم تا اسممو بنویسن ...
من...
مروا...
کسی که تا حالا تو صف نونوایی واینستاده بود، الان تو صف ثبت نام راهیان نوره .
یه خانم چادری با چشم های عسلی و صورت سفید و لب های غنچه ای پشت میز نشسته بود.
_سلام
+سلام عزیزم ، برای ثبت نام اومدید؟
_بله
+اِمم...
آخه ...
امروز ...
چیزه...
از پشت کسی صدام زد
×هوی خانم
برگشتم و اخمی کردم و گفتم
_هوی چیه آقا ؟
مؤدب باش
پوزخند صدا داری زد
×اینجا صف پارتی نیستا
صف راهیان نوره
_خب مشکلش چیه ؟
×مشکلش اینه که این تیپی که اومدی اینجا ، تیپ پارتیه ، نه سفر معنوی ...
نگاهی به لباس خودم و اون انداختم
از نظر خودم لباسام مشکلی نداشت .
اون یه پیرهن دیپلمات مشکلی پوشیده بود که دکمه اشو تا یقه بسته بود و یه شلوار گشاد قهوه ای ، و ریش بلندی که شبیه داعش شده بود .
اینبار من پوزخندی زدم
_خوبه ما هم با این تیپتون راتون ندیم کلاس؟
این تیپایی که شما میزنید برای سفر به سوریه س برای ثبت نام داعش نه کلاس درس.
و به سرعت از اونجا دور شدم .
اما سر و صدا ها میومد .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
#سلام_امام_زمانم
تو...
آفتابترین
آفتابِزمیـنوزمانـۍ!
بهتوڪهفڪرمیکنم،آنقدرگرممیشوم،
ڪهکوهغصههایم
آبمیشود!
روزۍڪهباتوشروعشود
خورشیدنمیخواهد..!
#الݪهمعجݪلولیڪالفرج..♥️
✍#سگ_عیان_و_مرغ_نهان!
شیخ عبد السلام یکی از زاهدان و عابدان اهل سنت بود. او به گونه ای شهرت داشت که نامش را برای تبرک بر پرچمها مینوشتند. روزی شیخ بالای منبر گفت: هر کس میخواهد قسمتی از بهشت را بخرد بیاید. مردم ازدحام کردند و شروع کردند به خریدن. وقتی تمام بهشت را فروخت مردی آمد و گفت: من دیر رسیدم، اموال زیادی دارم باید یک جایی از بهشت را به من بفروشی. شیخ گفت: دیگر محل خالی باقی نمانده؛ مگر جای خودم و الاغم. پس درخواست کرد محل خودش را بفروشد و خود از جای الاغش استفاده کند. شیخ قبول کرد و آن محل را فروخت و در بهشت بدون مکان ماند؟ گویند: روزی شیخ عبد السلام در حال نماز گفت: چخ چخ. بعد از نماز پرسیدند: چرا چخ چخ کردید؟ شیخ گفت: اکنون که در بصره هستم مکه را مشاهده کردم، در حال نماز دیدم سگی وارد مسجد الحرام شد، او را چخ کردم و بیرون انداختم! مردم بسیار در شگفت شدند و مقام شیخ در نظر آنها بیشتر جلوه نمود. یکی از مریدان، جریان را برای همسر خود که شیعه بود نقل کرد و گفت: خوب است مذهب تشیع را رها کنی و مذهب شیخ را اختیار نمایی. زن جواب داد: اشکالی ندارد؛ ولی تو یک روز شیخ را با جمعی از مریدان دعوت کن تا در مجلس شیخ مذهب تو را بپذیرم. آن مرد خوشحال شد و شیخ را دعوت کرد. وقتی همه ی میهمانان آمدند و سفره گسترده شد زن برای هر نفر مرغی بریان گذاشت؛ ولی مرغ شیخ را زیر برنج پنهان کرد. وقتی چشم شیخ به ظرفهای مریدان افتاد، دید هر کدام یک مرغ بریان دارند؛ ولی ظرف خودش خالی است، عصبانی شد و گفت: ای زن! به من توهین کرده ای؟ چرا در ظرف غذای من مرغ بریان نگذاشته ای؟! زن که منتظر چنین فرصتی بود، گفت: ای شیخ! تو ادعا میکنی که سگی را که در مکه وارد مسجد الحرام شد دیده ای؛ اما مرغ بریانی را که زیر برنج است نمی بینی؟؟ شیخ از جا حرکت کرد و گفت: این زن رافضی و خبیث است و از مجلس بیرون رفت و آن مرد نیز مذهب همسرش را قبول کرد.
چون خلق درآیند به بازار حقیقت
ترسم نفروشند متاعی که خریدند
📙پند تاریخ 69/5 - 70؛ به نقل از: الانوار النعمانیه / 235
تمام دستورات آیت الله #حق_شناس(ره) در سه چیز خلاصه می شد:
۱ - ترک گناه
۲ - نماز اول وقت
۳ - نماز_شب
🌺آیت الله جاودان
#التماسدعا
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
【♥️💍】
-
#دلـــــبرڪم😍
.°• از رنگها🎨 چیزی نمیدانم،
اما به گمانم #عشق❤️
به رنگ چشمهای👀 تو باشد
-
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【💍】⇉ #عاشقانه_گرافۍ
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_بیست_و_یکم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_بیست_و_دوم
صدای خانومه رو شنیدم که روبه آقاعه می گفت :
+این چه کاری بود کردید ؟
مگه ظاهر مهمه ؟
مهم دلشه ...
همین شما و امثال شماست که نظر بقیه رو نسبت به مذهبیا عوض میکنه
خجالت بکشید آقا
+خانم ...
خانم صبر کنید ...
صدای قدم های نزدیکش رو میشنیدم ولی اهمیتی ندادم و به قدم هام سرعت بخشیدم ...
ازپشت دستم کشیده شد و منو مجاب به برگشتن کرد .
خواستم هر چی از دهنم در میاد بارش کنم که با دیدن صورت قرمزش که رو به کبودی می رفت ، ترسیده نگاهم رو بهش دوختم .
انگار نفس کشیدن براش سخت شده بود.
نشست روی زمین اما همچنان سخت نفس میکشید.
_چی ... شده؟
حالت...خوبه؟
صدامو ... و ...میشنوی؟
صدای قدم هایی رو تو نزدیکی شنیدم و بعد صدایی آشنا ...
×مژده ...مژده
حالت خوبه ؟
مژدهههه
نگاهی به صورتش انداختم .
عه...
اینکه همون گارسونه س
رو به من گفت :
×اسپریش تو کیفشه
بلند شدم از جمعی که دورمون بود رد شدم و خودمو به میز مژده رسوندم ...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay