eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
720 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
اولین روز عید بود و همه خوشحال و من به دنبال کسی که شاید به بهانه ی عید قصد بازگشت داشته باشد. اما ا
با چشمانی پر از اشک نگاهش کردم. فقط نگاهش کردم... یک عالم حرف نگفته داشتم اما میگفتم که چه شود؟ چیزی تغییر میکرد؟ نه، فقط انتظار من بی پایان میماندو بس! دگر هیچ چیز دست من نبود اشک هایم پشت سر هم روی گونه نشستند. متوجه نگاهش که شدم فورا با صدایی که میلرزید گفتم: _ببخشید من باید برم. خواستم قدمی بردارم که فورا جلویم را گرفت وگفت: _نه! اینبار نمیزارم از حرف زدن فرار کنید. برای چی گریه میکنید؟ چرا به من نمیگید چی داره اذیتتون میکنه؟ بابا به والله این حق منه که بدونم چرا مدام سکوت تحویلم دادید! با همان بغض و همان صدای مرگبار گفتم: _من نمیتونم حرف بزنم...نمیتونم... لطفا برید کنار میخوام برم. کلافه‌ دستی به ته ریشش کشید و گفت: _لیلی خانم میشه گریه نکنی! یه لحظه اشکاتونو پاک کنید. اینجوری من احساس میکنم خیلی ضعیفم. اشک هایم را پاک کردم. سرم را بالا اوردم و نگاهش کردم. همچنان نگاهش به پایین بود. من نمیدانم او چگونه اشک های مرا میدید. _میشه بشینیم حرف بزنیم؟ اما اینبار من نه بلکه شما حرف بزنید؟ روی نیمکت منتظرش نشسته بودم. هرچه میگذشت هوا سرد تر میشد. سوز عجیبی هم به جان ناآرام من افتاده بود. الان با این حال من و حال هوا فقط چایی داغ میچسبید. نگاهم به سمتش کشیده شد که با دو لیوان به سمت من می امد. لیوان را به سمتم گرفت با دیدن چایی داغ نزدیک بود به بازویش بزنم و بگویم دمت گرم بابا مشتی از کجا فهمیدی دلم چایی میخواد؟ گرمای چایی که از او گرفته بودم به تمام وجودم سرایت میکرد. با فاصله ای زیاد کنارم نشست. سکوتی که بینمان حاکم بود را شکست. نفس عمیقی کشیدو گفت: _چرا؟ _چی چرا؟ _ما که باهم حرفامونو زده بودیم به یه نتیجه ای هم رسیدیم. چرا یدفعه انقدر تغییر کردین؟ من کاری کردم؟ سرم را پایین انداختم و با لحن ارامی گفتم: _نه! _کسی چیزی گفته؟ _نه! _اصلا شما به من علاقه دارید؟ با حرفش متعجب نگاهش کردم. توقع این سوال را نداشتم. سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم. _لیلی خانم جواب این سوال تکلیف همه چیزو روشن میکنه. فقط بدون رودرواسی حرف دلتونو بزنید. _اگه بهتون علاقه نداشتم الان اینجا ننشسته بودم. برای چی همینجوری گذاشتین رفتین؟ _میموندم که چی بشه؟ که با شما روبه رو شم و اذیت شم؟ اذیت شید؟ _من مجبور به دوری بودم. _کی مجبورتون کرده بود؟ _دیگه این سوال رو از من نپرسید. انگار کلافه از حرف نزدنم شد و نفسش را با صدا به بیرون فوت کرد و سعی در کنترل خودش کرد. نگاهش کردم و گفتم: _گفته بودین فراموشم میکنید. سرش را به طرف دیگه ای گرفت آهی کشید و گفت: _یجوری میگین انگار مثل آب خوردنه. شما اتفاقی بودی که توی زندگی من افتاد و تموم. دیگه فراموش نمیشین فقط سعی میکنم بهتون فکر نکنم اما اگه جواب سوالمو برای اولین و اخرین بار بدید. _خب بپرسید. سرش را پایین گرفت و با همان جذبه ای که در چهره داشت گفت: _لیلی خانم یک بار برای همیشه جوابمو بدید. میشه همسفرم باشید و تو مسیری که دارم طی میکنم کنارم قدم بردارید؟ با حرفش شوکه شدم. کمی خجالت کشیدم و فورا سرم را پایین انداختم. حالا باید چه میگفتم؟ من که دلم با او بود پس منتظر چه بودم؟ بس بود انتظار... بس بود دلتنگی... بس بود از خودگذشتگی آن هم برای ادمی بی ارزش! حالا باید به همه چیز خاتمه میدادم. همانطور که سرم پایین بود گفتم: _بله.... ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
در کنار او بودن درحالی که هیچوقت نبود زندگی مرا تغییر داده بود. دگر آن لیلی سابق نبودم چون کسی کنار من قدم برمیداشت که شدیدا بوی خدا میداد. شدیدا عاشق بود... عاشق من نه! عاشق کسی که من تازه شناخته بودمش. در هر کاری ابتدا میدید خدا چه گفته؟ اهل بیت چگونه بودند؟ چگونه میتواند به آن ها نزدیک تر شود؟ هر بار هزار بار با نگاهش به من میفهماند که چقدر دوستم دارد. هنوز زیر یک سقف نرفته مراقب تک تک کارهایم بود. صبح ها خود مرا به محل کارم میرساند و شب ها هم که هیچوقت خودش نبود اما حواسش به من بود. دو روز دیگر عروسی زینب و امیر بود و همه مشغول و درگیر! از خانه ی آن ها به سختی بیرون زدم فورا خود را به خانه رساندم. در را که باز کردم باز بوی خوش قرمه سبزی در کل خانه پیچیده بود. مادر من زنی کدبانو بود. بابا همیشه او را بخاطر این ویژگی اش تحسین میکرد. _واااای ببین مامان من چیکار کرده.. _سلام. چه عجب تشریف اوردی خونه! به اشپزخانه رفتم و همانطور که به سالاد ناخنک میزدم گفتم: _سلام به روی ماهت! مگ چیشده؟ _لیلی محمد حسین که هیچوقت خونه نیست تو خونه اونا چیکار میکنی که روزو شب اونجایی؟ خندیدم و گفتم: _خب خاله مریم و زینب نمیزارن بیام خونه! ادای گریه دراوردو با همان حالت گفت: _دخترمو هیچی نشده ازم گرفتن... به سمتش رفتم بوسیدمش و گفتم: _قربونت برم سرو ته منو بزنی همش اینجام. _خب اینارو ول کن بیا باید اشپزی یادت بدم. متعجب نگاهش کردم و گفتم: _مامان نه! _زهرمار نه! میزنم تودهنتا! پس فردا نون پنیر میخوای بزاری جلو شوهرت؟ _من خوشم نمیاد از اشپزی! اه اه اه اصلا استعداد ندارم. برنجو یادت نیست بدون آب پخته بودم؟ خوروشت قرمه سبزیمو یادته لوبیا نداشت؟ اشمو یادته فقط رشته بود هیچی نداشت؟ _لیلی با من بحث نکن نگاه کن ببین چیکار میکنم یاد بگیر. زنگ میزنم به محمدحسین میگم زنت هیچی بلد نیستا! یاد قیمه ای افتادم که محمد حسین فکر میکرد دست پخت من است! ناخوداگاه خندم گرفت. تلفنم زنگ خورد. با دیدن اسم محمد حسین رو به مامان گفتم: _بیا خودش زنگ زد حلال زاده! _بگو زود قطع کنه میخوام اشپزی بهت یاد بدم. داخل اتاق رفتم و جواب دادم: _سلام علیکم و رحمت الله وبرکاتو چه عجب اقا به من زنگ زدی شما. وقت ازاد پیدا کردی بلاخره؟ _سلام. نه بابا چه وقت آزادی از اونجا میزنم بیرون مامان زنگ میزنه لیست خرید میخونه واسم! شما خانوما درک نمیکنید که مارو... خندیدم و گفتم: _خسته نباشی. داری میای خونه؟ _سلامت باشی خانم. دارم میام دنبالت بعد مدت ها بریم بیرون. متعجب شدم و گفتم: _نه بابا! چه بیرونی برو استراحت کن. _من جلو در خونتونم. زود بیا پایین‌. _عه! خب زودتر زنگ میزدی! اومدم! ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
با یک دست ظرف غذا را در دست داشتم و با یک دست چادرم را چسبیده بودم. با پا در را بستم و وقتی به سمت محمدحسین برگشتم چشم هایم گرد شد. دست زیر چانه زده بود و روی موتور خوابش برده بود. خنده ام گرفته بود. طفلی انقدر خسته بود که همانجا خوابیده بود. به سمتش رفتم و دوبار صدایش زدم. چشم هایش که باز شد سریع گفت: _عه! اومدی! _تو که انقدر خسته ای خب برو خونه بخواب عزیزم. _نه خسته نیستم. تورو که دیدم خستگیم پرید. نیشم تا بناگوش باز شد و گفتم: _حالا کجا میخوایم بریم؟ هنگ نگاهم کرد و چیزی نگفت. آن هم با آن موهای بهم ریخته و چشم های خسته! خندیدم. او هم خندید و گفت: _چیه به چی میخندی؟ _خب خسته ای قیافت دیدنیه برو بخواب. _نه نیستم. گفتی کجا میریم؟ میریم رستورانی، ک.. پریدم وسط حرفش و گفتم: _نه نه نه! رستوران و کافی شاپ و فلان نمیریما! ببین تو هم خسته ای چرا بریم راه دور؟ صبر کن من برم یه فلاکس چایی بیارم بریم بشینیم تو همین پارک محل. اینجوری بیشتر کیف میده. به چشم هایم خیره شد. لبخندی به روی لبش نشست و گفت: _چی بگم وقتی همیشه به فکر منی؟ گوشه ای در پارک روی چمن نشسته بودیم. محمد حسین غذایی که برایش اورده بودم را میخورد و من هم چای نوش جان میکردم. نمیدانم چرا از چای خوردن سیر نمیشدم. صدای محمد حسین مرا به سمتش برگرداند: _خانم دست پختت حرف نداره! ناگهان با حرفش چایی به گلویم پرید و به سرفه افتادم. دستپخت من حرف نداشت؟ _چیشد لیلی؟ همانطور که سرفه میکردم گفتم: _هیچی نوش جونت. اگر زیر یک سقف میرفتیم و فقط یک بار یک بار دستپخت مرا میخورد برای همیشه از انتخابش پشیمان میشد‌. بگذار در این مدت تصور ذهنیش همین باشد. صدای همهمه و شلوغی از یک طرف پارک بلند شد. با فحشو ناسزاهایی که شنیدیم فهمیدیم دعوا شده. محمد حسین که از دور نگاهشان میکرد گفت: _بزار برم ببینم چیشده! بلند شدیم و کمی جلوتر رفتیم. محمد حسین که چهره هایشان را دید متعجب گفت: _عه عه! اینارو میشناسم من. خواست جلو برود که بازویش را گرفتم و گفتم: _محمد جلو نمیریا! میری اون وسط جدا کنی میزنن یه چیزیت میشه!. _من نرم کی بره؟ خوب نیست دعوا ادامه پیدا کنه معلوم نیست به کجا کشیده میشه. بزار برم ببینم مشکلشون چیه! شما همین جا وایسا. انجا حسابی شلوغ شده بود. من هم از دور نظاره گر کارها و حرف های محمدحسین بودم. وقتی اورا دیدند خود به خود کمی سنگین تر شد رفتارهایشان. گذشت، و به لطف محمد حسین دعوا به جای بدی ختم نشد. من هم فقط نگاهش میکردم و به او قبطه میخوردم. به اینکه چه ساده با حرف های زیبایش همه چیز را ارام میکند و به فاجعه ای خاتمه می دهد! ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
نگاهی به ساعت روی دیوار کردم. ساعت ۱۲ شب بود. خواب به چشمانم نمی آمد. موبایلم را برداشتم و به محمدحسین زنگ زدم. گفته بود که امشب زود به خانه برمیگردد پس حتما وقتش ازاد است! بعد دو بوق جوابم را داد: _سلام خانم خبرنگار. هنوز نخوابیدی؟ _سلام. نه خوابم نمیاد. کجایی شما؟ _من بیرونم. _بیرون کجا میشه دقیقا؟ ناگهان صدای زنی جوان از پشت تلفن به گوشم خورد: _شما خیلی زحمت کشیدید.. متعجب خواستم حرفی بزنم که فورا گفت: _لیلی جان من پنج دیقه دیگه بهت زنگ میزنم. _باشه ...خدافظ. حسابی پکر شده بودم و قیافه ام در هم رفته بود. ذهنم مشغول آن صدا شده بود. یعنی او کجا بود؟ آن زن که بود؟ محکم به پیشانی زدمو با خود گفتم: _نه لیلی این چه فکریه تو راجب محمدحسین میکنی؟ خب چرا زود قطع کرد؟ حتما او فرد مهمی بوده؟ مدام سعی میکردم خود را با دلیل و مدرک توجیه کنم اما مگر این فکر لعنتی امان میداد! عصبانیتم دست خودم نبود. دلم میخواست تا میتوانم سرش داد بزنم! اصلا او چرا باید حتی در حد یک کلمه با یک زن حرف بزند؟ حس بدی داشتم نصبت به همه چیز و همه کس! همش تقصیر خودش است! صد بار به او گفتم انقدر جذاب رفتار نکن یکم چندش باش! تقصیری هم نداشت. همین سر به زیر بودنش کار دستش میداد! تا خود صبح بیدار بودم و فکر و خیال میکردم. گفته بود پنج دقیقه دگر زنگ میزند اما نزد! کم کم داشتم به جوش می آمدم. حالا میتوانستم به راحتی زینب را درک کنم! فردای همان شب نحض که لحظه ای خواب به چشمانم نیامد به سرم زد در همان ساعت دیشبی تعقیبش کنم! کارم واقعا زشت و بد بود اما نمیتوانستم راست راست بایستم و راجب این موضوع با او حرف بزنم. مجبور به این کار بودم. نگاهی به ساعت مچیم کردم. ساعت ۶ بود. نگاهی هم به محمدحسین که سعی در روشن کردن موتورش را داشت کردم. دست به سینه با اخمی جدی نگاهش میکردمو حرص میخوردم. _من دیرم میشه جناب سرگرد بزار خودم میرم. _انقدر به من نگو جناب سرگرد. دیرت نمیشه تازه ساعت ۶ خودم میرسونمت. نفسم را با صدا به بیرون فوت کردم و گفتم: _این که سالم بود. با لحن شوخی گفت: _از بس شما اخم کردی بهم ریخت دیگه. با عصبانیت گفتم: _من جدیما محمدحسین! الان وقت شوخی نیست. _خیلی خب باشه. دیروز نوید باهاش خورد زمین. حتما بخاطر اونه! همانطور که با موتور ور میرفت گفت: _نمیگی چیشده؟ _چیزی نشده! _من نمیتونم تحمل کنما! _چیو؟ بلند شد. روبه رویم ایستاد. به چشم های عصبانیم خیره شد و او هم اخمی به پیشانی نشاند و گفت: _اینکه با من سرد حرف بزنی! اینکه با عصبانیت نگاهم کنی! نگاهم را از او گرفتم و گفتم: _من نه سردم! نه عصبانی! به چشم هایش خیره شدم و ادامه دادم: _من خودم میرم. شمام مطمئن شو موتورت سالمه یا نه بعد منو برسون. شروع کردم به تند تند راه رفتن. صدایش را از پشت سرم میشنیدم: _صبر کن ببینم. بی توجه به راه رفتنم ادامه دادم. خیلی غیره منتظره مچ دستم را گرفت و مانع قدم بعدی شد: _باهم میریم سر کوچه تاکسی سوار میشی میری. نگاهش نکردم. انگار عصبانی شده بود. دستم را گرفت و همانطور که جلو جلو راه میرفت گفت: _من نمیدونم با این حرف نزدنای تو چیکار کنم لیلی! ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خیاطی می گفت: اگر شبها جیبهای لباسها را خالی کنید, لباس ها زیباتر به نظر می رسند و بیشتر عمر خواهند کرد. بنابراین من قبل از خواب اشیایی مانند خودکار و پول خرد و دستمال را از جیبم درمیآورم و آنها را مرتب روی میز می گذارم, و چیزهای زائد را به درون سطل زباله میریزم. یک شب وقتی که مشغول اینکار بودم, به نظرم رسید که ممکن است خالی کردن ذهن نیز مانند خالی کردن جیب باشد.. همه ی ما در طی روز مجموعه ای از آزردگی, پشیمانی, اضطراب را جمع آوری می کنیم. اگر اجازه دهیم که این افکار انباشته شوند, ذهن را سنگین می کنند; پس ذهنمان را پاک کنیم تا دنیای زیباتری بسازیم.🌹 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI
در وصف تو حیرانیم.mp3
16.25M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆 #کپی بدون لینک کانال ممنوع
‌بہ نام آنکہ جان را فکرت آموخت چراغ دل بہ نـور جان بـر افروخت به نام خداوندے که قلـم را آفـرید و آن را شایسته سوگند خویش قرار داد. به نام یگانه آفریدگاری که انسان را به زیور «اندیشه» و «تفکر» آراست و او را امانتدار این ودیعه الهی قرار داد و با سلام و درود به اصحاب فکر و فرهنگ و پیشتازان علم و معرفت، بار دیگر فصل روشن «مهر» از راه رسید همان گونه که فروردین نوید بخش حیات مجدد طبیعت است، مهر ماه یادآور مهر و مهربانی، شور و شعف و جوشش و کـوشش آمـوزندگان دانش و پرورندگان بینش است ... سلامی گرم و صمیمانه به همه معلمان، استادان ، دانشجویان و دانش پژوهان و دانش‌ آموزان، آغاز سال تحصیلی جدید را تبریک عرض می نمایم 🌹 #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤
587223581.mp3
6.33M
امکان ندارد که سرنوشت شما با موانع، نا امیدی و شکست بد متوقف شود زیرا خداوند است که کلام پایانی را خواهد گفت. باهم بشنویم...🌱 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
نگاهی به ساعت روی دیوار کردم. ساعت ۱۲ شب بود. خواب به چشمانم نمی آمد. موبایلم را برداشتم و به محم
دم در اداره کارش در ماشین بابا که دزدکی کش رفته بودم نشسته بودم و منتظر تا بیرون بیاید. ساعت ۱۱ شب بود. فقط کافی بود علی یا حتی خود محمدحسین متوجه میشدند من این وقت شب بیرونم. آنوقت تا یک هفته فقط اخم تحویلم میدادند. بلاخره بیرون زد. همانطور که نوید دست دورگردنش انداخته بود و مصطفی رفیق جدیدش چیزی تعریف میکرد باهم میخندیدند و بیرون می امدند. بلاخره خداحافظی کردند. محمدحسین که از انها جدا شد تلفنش را در دست گرفته و انگار به کسی زنگ زد. با صدای زنگ موبایلم از جا پریدم و با دیدن اسم محمد حسین فورا جواب دادم: _سلام. _سلام خانم بی اعصاب من. _من بی اعصابم؟ _نه تو ناراحتی. از دست من. _نیستم اقا محمدحسین. نیستم. نگاهی به او کردم که روی موتورش نشسته بود و دست به سینه با من حرف میزد: _لیلی به جون خودت که از همه برام عزیز تری نگی چیشده قطع نمیکنم. _خب باشه من قطع میکنم. _توهم قطع نمیکنی! _محمدحسین اذیتم نکن میخوام بخوابم. محکم به دهانم کوبیدم. چرا دروغ گفتم!؟ با همان لحن قشنگ و دلنشینش که همه چیز را از یادم میبرد صدایم زد: _لیلی خانم؟ ناخواسته با لحن مهربانی گفتم: _جانم؟ _قل میدی فردا باهام حرف بزنی؟ کمی سکوت کردم و گفتم: _قل میدم. _پس یا علی! خوب بخوابی. _شب بخیر. تلفن را کنار گذاشتم و مثل کاراگاه ها خیره به او ماندم. سوار موتور شدو حرکت کرد. من هم به دنبالش حرکت کردم. باید خیلی احتیاط میکردم. به هر حال او پلیس بود و حرفه ای! یک ساعت گذشت! نمیفهمیدم چه میکند. اول به بازار رفتو بعد خرید چند کیسه برنج و روغن و دیگر مواد غذایی انهارا بار موتورش کرد و حرکت کرد. به پایین شهر میرفتیم. به کوچه پس کوچه ها که رسیدیم موتورش را گوشه ای پارک کرد و پیاده شد. خیلی از او دور بودم. من هم پیاده شدم. جلوی یک در قدیمی ایستاد. یک کیسه برنج و چیز های دیگر را جلوی در گذاشت. زنگ در را زد و بعد به سرعت داخل کوچه دوید. دقایقی بعد پیرزن ناتوانی که انگار به سختی راه میامد بیرون امد. نگاهی به برنج و... انداخت و بعد اینکه کمی به این طرف و انطرف نگاه کرد همه چیز را به سختی داخل برد و گفت: _جوون من که یک بار وقتی میخواستی قایم شی دیدمت. خیلی مردی. خدا هر چی میخوای بهت بده مادر‌. با دو خانه ی دیگر همین اتفاق افتاد. و اما در خانه ی بعدی خود را قایم نکرد. در را زد. دختر بچه ی ۴ ساله ی با مزه و زیبایی در را باز کرد و با دیدن محمد حسین گل از رویش شکفت. با خوشحالی خود را به آغوش محمد رساند و بعد فریاد زد: _مامانی عمو اومده! _هیییس مامانتو بیدار نکن. چطوری خوشگل عمو؟ عروسکی را به دستش داد و گفت: _این برای شماست زهرا خانم. _آخ جووون. بازم عروسک. محمدحسین را بوسید و گفت: _عمو مامان گفته دیگه بهت نگم عروسک میخوام. _نه عمو هر چی خواستی باید به عمو بگی باشه؟ دقایقی بعد زن جوانی که چادر سفید بر سر داشت بیرون امد. محمد حسین زهرا را روی زمین گذاشت و همانطور که سرش پایین بود سلام داد. بعد احوال پرسیشان مادر زهرا گفت: _اقا محمدحسین چرا انقدر زحمت میکشید؟ منو شرمنده میکنید بخدا. _اول اینکه من دلم برای زهرا تنگ شده بود. بعدشم اون خدابیامرز انقدر گردن من حق داره که اینا چیزی نیست در برابرش. دیگه حرف از شرمندگی نزنید. تا وقتی که شما کار پیدا کنید وضعیت همینجوریه! ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay