📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
دو هفته ای آنجا ماندم و بعد تصمیم گرفتم به اهواز برگردم. همچنان مخالفت های خانواده مغزم را اره میکر
#رمان
#عـشـق_واحـد
#نویسنده_مـیـم_ر
#قسمت_بیستم
روز ها یکی پس از دیگری میگذشت...
روز شماری میکردم برای امدنش، امدن کسی که بی شک میتوانست شبیه به محمدحسین باشد.
کسی که شاید کنی از دلتنگی هایم میکاست...
پسرم مثل پدرش حتما مرد شجاعی میشد، همانقدر دوست داشتنی، همانقدر دلسوز و مهربان، همانقدر با غیرت، و همانقدر عاشق...
این روز ها حرف محمدحسین مدام برایم یاداوری میشد:
_پسر باشه که اگه یه روز من نبودم بشه مرد خونه و مامانش.
انگار از عاقبتش خبر داشت...
یک ماه، دوماه، سه ماه، چهار ماه و بلاخره نه ماه گذشت و خبری از محمد حسین نشد...
در این مدت چه سختی ها که نکشیده بودم...
از درد های عجیبی که هر شب به جانم می افتاد گرفته تاااا دزدی از خانه...
گاهی تحملم به سر میرسید و دلم می خواست هم خودم و هم این بچه را از بین ببرم و بعد کلی با خودم دعوا میکردم که این چه فکری بود از سرم رد شد؟
من بودم و خاطراتی که در هر گوشه و کنار خانه شاهد ان ها بودم...
کاش محمد کنارم بود... کاش کنارم بود و لحظه به لحظه باهم بزرگ شدن پسرمان را میدیدیم...
انقدر دلتنگش شده بودم که گاهی لباسش را در بغل میگرفتم و میبوییدم و اشک میریختم.
انقدر دلتنگش شده بودم که گهگداری در خیالم اورا میدیدم... با همان جذبه... با همان لبخند همیشگی...
کارم شده بود دعا کردن و نماز خواندن...
ذکر امن یجیب خود به خود در زبانم میچرخید، از بس که گفته بودمش!
من میدانستم، چه فردا چه یک هفته چه چند سال دیگر، زمانش مهم نبود، مطمئن بودم که او می اید.
یا خودش، یا شاید..
_لیلی، فدات بشم من اخه همین روزاس که زایمان کنی، پاشو بیا تهران. اینجا پیش خودم خیالم راحت باشه. انقدر لج نکن!
_مامانم چه لج کردنی؟ چشم هنوز سه هفته مونده، هفته ی اخر میام تهران. خوبه؟
_چی بگم مادر. اینجا همه ی فکرم پیش توعه.
_دیگه نگران من نباش مامان جان. اینجا نرگس و اقا مصطفی حسابی هوامو دارن.
_باشه عزیزم. کاری نداری؟
تلفن را کنار گذاشتم و مشغول خوردن میوه شدم.
خودم را که میدیدم خنده ام میگرفت. حسابی گرد و قلمبه شده بودم.
سنگین شده بودم. انگار پسرم حسابی تپل بود.
عکس محمدحسین را جلویم گذاشته بودم. میوه میخوردم و با او حرف میزدم:
_پسرت هم زیادی شکموعه هم خیلی قوی! بعضی وقتا از سیر کردنش خسته میشم. مثل خودت بزن بهادریه! انقدر لگد میزنه ک نگو و نپرس!
باز بغضی در دلم نشست. به چشم های طوسیش خیره شدم و اشک هایم ناخواسته سرازیر شدند.
هنوز هم این چشم ها همه ی ارامش من بودند. با صدای لرزان و ارامی گفتم:
_پس کی برمیگردی پیشمون عزیز دلم؟
خسته شدم...
بخدا خسته شدم...
ادامه دارد...
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
از خواب که بیدار شدم اصلا حال خوبی نداشتم.
گاهی درد، گاهی اضطراب و دلشوره...
نمیدانم چه مرگم بود.
حس خفگی امانم را بریده بود. نمیتوانستم در خانه بمانم. جانم به لبم رسیده بود.
بغضی به گلویم چنگ میزد و قصد رهایی نداشت. دوست داشتم کنار مامان باشم و یک دل سیر در آغوشش زار بزنم.
نمیتوانستم در خانه بمانم. چادر سرم کردم و به بهانه ی خرید میوه از خانه بیرون زدم.
در پیاده رو به سختی راه میرفتم و با خود حرف میزدم:
_لیلی چته؟ به خودت بیا... چرا همه چیو باختی! هنوز زوده واس کم اوردن... پسرت، پسرت همین روزاس که بیاد تو بغلت. به امید اونم که شده باید خوب زندگی کنی...
دگر توان راه رفتن نداشتم. با کیسه ای از سیب و خیار و گوجه راهی خانه شدم.
به سختی پله هارا بالا رفتم. جلوی در که رسیدم با چیزی مواجه شدم که حسابی شوکه ام کرد.
بهت زده خیره به در ماندم.
نه! انگار خواب بودم.
من، من خواب بودم...
پوتین های مردانه ای جلوی در بودند.
محمدحسین؟
ناخوداگاه اشک هایم سرازیر شدند. ضربان قلبم تند شده بود و نفس هایم بسیار بلند. نفس عمیقی کشیدم. اشک هایم را پاک کردم و به سمت در رفتم.
دستم را روی دستگیره در گذاشتم. دست هایم میلرزید.
با فکر کردن به اینکه محمدحسین داخل خانه است قلبم از جا درمیامد.
در را باز کردم و داخل شدم.
ارام ارام جلو میرفتم.
آخ صدایش، صدای سلام نمازش میامد...
شاید، شاید باز داشتم خیال میدیدم؟
چرا نمیتوانستم باور کنم؟
وسط خانه ایستاده بودم و خیره به اتاقی که او داخلش در حال نماز خواندن بود. سلام نمازش را که داد از جا بلند شد. از اتاق بیرون امد و تا با من مواجه شد. همانطور خیره به من ماند. یعنی خیره به ما ماند.
آخ، چشم هایش.، ارزوی دیدن دوباره این چشم هارا داشتم...
هر دو در هر حالتی که بودیم خشکمان زده بود.
اخم هایش درهم رفت. چشم هایش پر از اشک شد و دستش را جلوی صورتش گذاشت تا من اشک هایش را نبینم.
خواستم به سمتش بروم که ناگهان درد عجیبی به جانم افتاد. این با دردای همیشگیم فرق داشت. پاهایم سست شد و روی زمین نشستم. متوجه حالم که شد به سرعت به سمتم دوید. دستم را در دستش فشرد گفت:
_چیشد لیلی؟ خوبی؟
هر چه میگذشت دردم بیشتر میشد. انگار این پسر زیادی عجله داشت...
_محمدحسین وقتشهههه...
_یاااحسین، باورم نمیشه...
ادامه دارد...
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
ارام ارام چشم هایم را باز کردم. ابتدا سقف سفیدی جلوی دیدم بود.
نه بی هوش بودم نه هوشیار. انگار در جایی معلق بودم.
دوباره چشم هایم را بستم.
_ای خداااا! چقدر تپل پسر من. بسه دیگه بابایی چشماتو باز کن ببینم شبیه منی یا مامانت؟
مردمک چشم هایم به سمت صدایی که میشنیدم چرخید.
با دیدن محمدحسین و نوزادی که در بغلش بود انگار دلم ارام گرفت.
تازه متوجه زخم های روی صورت محمد شدم. تمام گردنش جای خراش تیزی بود.
چه کشیده این مرد؟
وقتی که دید به هوش امدم دست از قربان صدقه رفتن بچه برداشت و به سمتم امد. کنارم روی تخت نشست.
هنوز باورم نمیشد او خود محمد است!
همچنان در شوک بودم.
باز چشم هایم پر از اشک شد. خیره به چشم هایش مانده بودم. بچه را به سمتم گرفت و گفت:
_پسرمون خیلی گشنشه!
بچه را از دستش گرفتم. چقدر زیبا بود. چقدر شبیه محمد بود. چه لپ های خوردنی داشت.
سرم پایین بود تا محمدحسین اشک هایم را نبیند. نمیدانم چرا این همه حرف داشتم و هیچکدام را نمیتوانستم به زبان بیاورم.
با همان لحن قشنگش گفت:
_لیلی خانم. میدونم از دستم ناراحتی! میشه نگاهم کنی؟
سرم را بالا نیاوردم و حرفی نزدم.
دوباره گفت:
_میدونم چقدر بهتون سخت گذشته ولی بخدا همه ی فکر و ذکرم پیش تو بود. نمیتونستم برگردم. دست من نبود!
به قران، به جون پسرمون پام گیر بود.
اصلا بیا بزن تو گوشم! سرم داد بزن. هر چی که میخوای بارم کن.
حقمه...
حقمه چون مجبور شدم تنهاتون بزارم.
حقمه چون...
کم کم صدایش از بغض میلرزید.
سرم را بالا اوردم و با چشم های پر اشکم نگاهش کردم.
سرش پایین بود. سعی در پنهان کردن بغضش را داشت. دستم را به ارامی روی دستش گذاشتم و ارام گفتم:
_برای چی عذرخواهی میکنی؟ برای چی شرمنده ای؟ من خودم این زندگیو انتخاب کردم. انتخاب کردم تو بدترین شرایط کنارت باشم. حتی اگه نباشی...
ما انتخاب کردیم برای ارزشامون سختی بکشیم. غیر از اینه؟
الان هیچی برام مهم نیست. فقط تو و پسرمون مهمین.
از ان حالو هوا بیرون امدم. خندیدم و گفتم:
_ محمد حسین خیلی شبیه توعه! خیلی...
_خب این بده یا خوب؟
_معلومه خب! شبیه مامانش که بود خوشگلتر میشد. ولی خب قابل تحمله!
خندید و گفت:
_حس عجیبیه! بعد یه مدت برگردی بیینی یه بچه وارد زندگیت شده! اون روز که بهم زنگ زدی واس همین خوشحال بودی نه؟
اره ای گفتم و سرم را پایین انداختم.
_خیلی سخت گذشت؟
نگاه عمیقی در چشم های خسته اش کردم و گفتم:
_به تو سخت تر گذشته! کیا این بلارو سرت اوردن؟ چیکار کردن باهات؟ این زخما چیه روی صورتت؟
خندید و گفت:
_یه یادگاری از مبارزه!
تو عملیات تیر خوردم. تیر به بازوم برخورد کرد. زخمم خیلی عمیق بود. انقدر ازم خون رفت که بیهوش شدم! از شانس بدم افتادم دست کسایی که انگار هدفشون گیر انداختن منو شکنجه دادنم بود...
با نگرانی پرسیدم:
_خیلی اذیتت کردن؟
_نه!
اصلا ولش کن الان دیگه این چیزا مهم نیست... میخوام یه دل سیر نگاتون کنم فقط! اونجا هر ضربه ای که میخوردم تو از جلوی چشمام رد میشدی لیلی...
ادامه دارد...
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
خانه مان حسابی شلوغ بود و همه از تهران به اهواز امده بودند. هم برای دیدن محمد حسین و هم برای دیدن امیرعباس.
عده ای دور محمد و عده ای هم دور امیر عباس جمع شده بودند و با او ور میرفتند.
دو خبر خوب را یک جا باهم شنیده بودند و از خوشحالی زیاد همه شوکه شده بودند.
خاله مریم که نمیدانست سمت پسرش برود یا نوه اش، کمی قربان صدقه ی محمد میرفت و اشک میریخت و بعد سراغ امیرعباس میرفت.
مامان و خانم جون هم در حال برسی بچه بودند:
_اینا همه بخاطر اینه که به لیلی گفتم دوران حاملگیش خیلی قران بخونه مخصوصا سوره یوسف و ....
اینجا فقط جای اقارضا و مرجان خالی بود.
زینب و شیدا هم کنار من نشسته بودند و باهم حرف میزدیم:
_لیلی تو خیلی صبرت بالاست! من اگه جای تو بودم طاقت نمیاوردم.
شیدا هم حرف زینب را تایید کرد و گفت:
_لیلی همه جا همینجوری بوده! یادته لیلی؟ هر جا کم میاوردم تو بهم امید میدادی! باورکن اگه انقدر امید نداشتی محمد حسین برنمیگشت!
لبخندی زدم و گفتم:
_پای عشق که درمیون باشه صبورترین ادم دنیا میشی! چاره ای جز امیدواری نداشتم... ولی خب یه جاهایی نزدیک بود کم بیارم.
صدای بلند علی مارا به سمتش برگرداند:
_یااااحسین! بخدا هرچه قدر فکر میکنم باورم نمیشه ما گفتیم دیگه نمیبینمت! حیف اون همه اشکی که من برا تو ریختم محمدحسین! حیف...
محمد خندید گفت:
_پشیمونی برگردم؟
عباس اقا که سخت در فکر بود گفت:
_محمد برمیگردی تهران! بدون هیچ اما و اگری..
محمد حسین سرش را پایین انداخت و حرفی نزد که بابا هم به عباس اقا اضافه شدو گفت:
_اره اینجوری خیال ما هم راحت میشه...
محمدحسین نگاهش به سمت من کشیده شد. لحظه ای چشم در چشم شدیم و بعد گفت:
_چشم. برمیگردیم.
دو روزی میشد که همه به تهران برگشتند.
مامان اصرار داشت کنارم بماند ولی اجازه ندادم. میدانستم بابا طاقت دوری مامان آن هم برای یک هفته را اصلااااا نداشت.
من در عمرم بچه ای که همیشه کنارم باشد ندیده بودم و همیشه از بغل گرفتن نوزاد ترس داشتم. خدا میدانست وقتی امیر عباس را بغل میگرفتم چه استرس و اضطرابی به جانم میفتاد.
موقعی که لباس هایش را عوض میکردم آنقدر با احتیاط عمل میکردم که نیم ساعت صرف تعویض لباس میشد.
شستنش هم که دردسری بود...
و حمام بردنش را هم به نرگس میسپاردم.
واقعا که مادر بی دست و پایی بودم!
تنها کاری که بسیار خوب انجام میدادم عکس گرفتن از او بود!
محمدحسین هم که انگار تمام روزش را با فکر امیرعباس میگذراند تا به خانه برگرددو او را ببیند.
من هم که کشک بودم!
ادامه دارد...
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌻🌻🌻
جاده ی موفقیت مستقيم نیست،
پیچی دارد به نام "شکست"،
دوربرگردانی به نام "سردرگمی"،
سرعت گیرهایی به نام "افکار منفی"،
و چراغ قرمزهایی به نام "دشمنان"،
اما اگر یدکی به نام "اراده" داشته باشید،
موتوری به نام "استقامت"
و راننده ای به نام "خدا"،
به جایی خواهید رسید که "موفقیت" نامیده می شود.
گاهی وقت ها باید یه نقطه بزاری!
باز شروع کنی
باز بخندی
باز بجنگی
باز بلند شی و محکمتر باشی!
گاهی باید یه لبخند خوشگل به همه تلخی ها بزنی و بگویی جز خدا کسی به دادم نمی رسد.
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤
#کپی_کلیه_مطالب_فقط_با_لینک_کانال_مجازه
قرارعاشقی-ارامشی از جنس خدا.mp3
15.55M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
🔶 ﺍﮔﺮ ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﻭﺭﯼ ﮐﻪ ﺳﻨﮓ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ
🔸 ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺭﺥ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ!
🔷ﺍﮔﺮ ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﻭﺭﯼ ﮐﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ
🔹 ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺭﺥ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ!
🔶 ﺍﻣﺎ ﺁﮔﺎﻩ ﺑﺎﺵ!
🔸 ﻧﻪ ﺳﻨﮓ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﻗﺪﺭﺕ ﺩﺍﺭﺩ
🔸 ﻧﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ!!!
🔷 ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﻧﯿﺮﻭ ﺩﺍﺭﺩ
🔹 ﺑﺎﻭﺭ ﺗﻮﺳﺖ !
🔶 ﺍﯾﻤﺎﻥ ﻭ ﯾﻘﯿﻦ ﺭﺍﺳﺦ ﺗﻮﺳﺖ !
صبح پاییزیتون بخیر و شادی 🌺🍃
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤
587223581.mp3
5.61M
از خداوند آن چیزی را که واقعا میخواهید درخواست کنید، با درخواست از خداوند رویاهایتان را محقق کنید
باهم بشنویم...🌱
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
خانه مان حسابی شلوغ بود و همه از تهران به اهواز امده بودند. هم برای دیدن محمد حسین و هم برای دیدن ام
#رمان
#عـشـق_واحـد
#نویسنده_مـیـم_ر
#قسمت_بیست_یکم
هر کاری میکردم ساکت نمیشد!
نه کار خرابی کرده بود نه گشنه اش بود نه تب داشت نه چیزی...
جوری گریه میکرد و اشک میریخت که صدایش درکل ساختمان پیچیده بود!
از شانس بد من نرگس هم خانه نبود.
کلافه شده بودم!
همانطور که در خانه راه میرفتم و سعی در ساکت کردنش را داشتم به مامان زنگ میزدم. او هم جواب نمیداد!
_اخه فداتشم من چته؟ بسه دیگه...
از ترس این که شاید چیزیش شده باشد اشک در چشمانم جمع شده بود و هر آن ممکن بود با او گریه کنم!
ای خدا من که انقدر دل نازک نبودم این بچه با من چه کرده...
روی مبل نشستم. به سینه ام چسباندمش و سوره ای را در کنار گوشش خواندم.
کم کم داشت ارام میشد که ناگهان در با شدت باز شد! انگار کسی با لگد بازش کرد!
با دیدن محمدحسین که با چشمانی نگران داخل شد خیالم راحت شد.
مارا که دید نفسش را با صدا بیرون داد و همانطور که دست روی زانو هایش گذاشته بود و خم شده بود گفت:
_قلبم اومد تو دهنم لیلی چرا درو باز نمیکنی!
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
_مگه در زدی؟
_در زدم؟ خودم و کشتم پشت در! گفتم خدایی نکرده چیزیتون شده...
_باور کن انقدر درگیر بچه بودم که اصلا نشنیدم...
خندیدو همانطور که به سمتم میامد گفت:
_اصلا از وقتی بچه اومده تو هم فراموشکار شدی هم حواس پرت!
امروز شیشه شیر بچرو گذاشته بودی تو ظرف غذای من!
متعجب نگاهش کردم به پیشانیم زدم و گفتم:
_شوخی میکنی!
کنارم نشست و گفت:
_چیشده پسر بابا چرا گریه میکنه؟
همانطور که بچه را به او میدادم با لحن ناراحتی گفتم:
_دیگه نمیدونم چیکارش کنم! خسته شدم از صبح تا حالا داره گریه میکنه...
با ارامش تمام خندید و گفت:
_تو برای چی گریه میکنی؟
خودم هم متوجه اشک هایم نشده بودم
با لحن شاکی گفتم:
_بچتم مثل خودته! فقط بلدین منو اذیت کنید... این بچه که من میبینم دوسال دیگه دیوار راست و میره بالا! انگار بلندگو قورت داده صداش هنوز تو گوشمه!
از جا بلند شدم و به سمت اشپزخانه رفتم.
_بعله! مامان شدن این سختیارم داره...
به سمتش برگشتم و با عصبانیت گفتم:
_اصلااا نگاه کن! فقط میخواد منوووو دق بده! چرا ساکت شد تو بغل تو؟
_لیلی یکم دیگه بگزره میای امیرعباسو از پنجره پرت میکنی پایین! اصلا تو برو یکم استراحت کن بچه با من.
همانطور که حسابی عصبانی و کلافه بودم گفتم:
_نه! قربونش برم من جونم واس این نق نقو در میره! ولی خب اذیتم نکنه دیگه.
خندید رو به امیرعباس گفت:
_ببین پسر! یک باره دیگه ببینم مامانتو اذیت میکنی از پاهات اویزونت میکنم.
صورتش را بوسید و روبه من با خنده گفت:
_بیا خوب شد لیلی خانم؟
ادامه دارد...
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay