📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشــق #معجزه_زندگی_من #قسمت_هفتاد_ششم . . . دقیق یادم نمیآد آخرین بارکی رفتم بهشت زهرا هر و
#هوالعشــق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_هفتاد_هفتم
.
.
.
گلارو گذاشتم
یدونه مونده بود
کنار آخری نشستم
ازشون خجالت میکشیدم اینهمه وقت غفلت 😔
_خیلی شرمندتونم
_شرمنده بابت این که تاحالا ندیده بودمتون😭
_چطور من روم میشه از شما حاجت بخوام نهایت پروییه 😢
_فقط کمکم کنید تو این راهیی که پاگذاشتم بمونم روز به روز محکم تر بشم😭😍
بلند شدم زینب هم داشت میومد سمت من
اشکامو پاک کردم دلم نمیخواست کسی ببینه 😅😅
زینب_قبول باشه خانوم😍
حلما_چی😐
زینب_زیارت شهدا دیگه😂
حلما_اهان مرسی😄برای توهم قبول باشد😘
زینب_بریم
حلما_اره کجا رفتن پسرا🤔
زینب_فکرکنم رفتن سرمزار مدافعان حرم
یه سری از دوستای علی که شهید شدن اونجان😔
حلما_جدیی وای چه سخت😔😢
زینب_اوهوم. علی هم خیلی تلاش کرد بره اما مامان از اونجایی که وابستگی زیادی به علی داره راضی نمیشه
علی هم فعلا بیخیال شده
.
دلم هری ریخت
چی میگه
بره جنگ وایی نهه 😢
اصلا حواسم نبود یهو گفتم
_خداروشکر
زینب_چرا🤔
حلما_هاان هیچی همینطوری😐
_عه دیدمشون اونجان بیا از این ور
زینب خنده ریزی کرد فکر کنم متوجه شد یه چیزایی ولی داشت وانمود میکرد چیزی نفهمیده😄
زینب_منم دیدمشون بریم
یکم نزدیک تر شدیم دیدم
علی رو زانو نشسته
با عکس شهیدی داره صحبت میکنه انگار یکم بیشتر دقت کردم شونه هاش داشت میلرزید
معلومه داره گریه میکنه
اینجوری دیدمش دلم گرفت😔
حتما خیلی بی تابه
حسین هم یکم اونور تر نشسته بود تا مارو دید
علی رو صدا کرد
اونم سری خودشو جمع و جور کرد
اومدن سمت ما
حسین_قبول باشه
_بریم دیگه
علی_اره بریم داداش
رفتیم سمت ماشینا
باهاشون خدافظی کردیم و راه افتادیم سمت خونه
فکرم درگیر حرفای زینب بود
و بااون لحظه یی که علی رو اونجوری دیدم
اگه واقعا بخواد بره چی 😢
اونم الان که فهمیدم چه حسی دارم
از طرفی فکر این که این حس یه طرفه باشه دیونم میکنه
هر روز انگار بیشتر علاقه مند میشم بهش
شخصیتش و پاکیش نجابتش..
تمام چیزای که یه زمانی دلیل حس تنفرم بود حالا دلیل بر عشق شدن😑
خدایا کمکم کن
هوایت میزند بر سر؛دلم دیوانه میگردد
چه عطری در هوایت هست ؛نمیدانم نمیدانم
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت69🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 دلم منو کشوند سمت مسجد.. سمت خدا.. سمت یه آر
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت70🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
اومدم بیرون و هوای تازه رو نفس عمیق کشیدم..
رفتم آبخوری، چنتا لیوان آب رو با ولع تمام سر کشیدم..
خلوت بود..
همه رفته بودن دیگه..
رفتم سمت خونه..
بین راه از کنار کامپیوتریه حسام رد میشدم..
لامپش روشن بود...
یعنی هنوز اونجا بود..
یه نگاه انداختم..
داشت نماز میخوند..
سجده بود..
با خودم گفتم..
"چه خوبن اینایی که محل کارشون نماز میخونن"
لبخند زدم و رد شدم..
در خونه رو زدم..
دوست داشتم یکی بیاد پشت در..
اینطور هم شد..
مامان اومد..
-واااای سهااا چرا نگفتی میای...
از ته دلت پرت شدم تو بغلش..
هرچی حسای خوب بود سرازیر شد به قلبم..
-مامان مهربونم..
از ته دل خندید و شاد شد اون گوشه کنارای قلبم با خنده هاش..
شب و دورهمی و بابای خوبم داداش بهترینم، بهترینهارو برام رقم زد...
استراحت مطلق چند روزه اونم کنار خانواده تونست اساسی حالم رو خوب کنه..
بعد از یک ماه به انباری ذهنم سپردم تمام خاطرات دانشگاه و اونچه که اتفاق افتاد و روزهای خوبمو بد کرد و خراب کرد..
دوباره از سر گرفتم کار کردن تو اموزشگاه حسام و چون گسترش داده بود شدم مربی ثابت اونجا و هر روز دو نوبت کار میکردم...
راضی بودم از اینکه کار میکردم و بیهوده وقتم نمیرفت به گه گاهی فکرای.....
تو راه آموزشگاه بودم که زهرا زنگ زد به گوشیم..
-جونم!!
+جونت بی بلا سهایی خوبی؟؟
-خوبم مهربونم..
+سهااا میگم که وای خجالت میکشم ولی هفته بعد عروسیمه میای؟؟؟
-ای جاااانم مبارک باشهههه..بسلااااامتی..
خوشحال شدم از اینکه بهترین دوستم ازدواج میکرد کسی که کمکم کرد حالم خوب باشه و خوب بمونم..
اما خب امکان رفتن به عروسیش برام مقدور نبود که
انگاری امروز بنا بود که گوشی من هی زنگ بخوره و هی دوستام باشن هی بگن هفته ی آینده عروسی دارن...
یه بار زهرا باشه و بگه عروسیه خودشه...
یه بار سحر باشه و بگه عروسیه سپهره و خوشحاله..
یکم بی رحمونه گفت سپهر خوشحاله..
یکم بیرحمونه گفت ساناز شده همسرش..
یکم مراعاتمو نکرد وقتی گفت دعوتی...
ولی پاره شد تموم رشته هایی که منو وصل میکرد به اون شهر غریبی که دو روز از،شهرمون فاصله داشت...
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت70🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 اومدم بیرون و هوای تازه رو نفس عمیق کشیدم..
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت71🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
لبخند تلخی اون روز روی لبام بود..
لبخندی که نه دلیلش رو میدونستم و نه میتونستم ترکش کنم..
وقتی یه گروهای کلاسیه دانشگاه سر میزدم و بچها و علی الخصوص ساناز با آب و تاب داشتن از این موضوع حرف میزدن، ته گلوم تلخ و تلختر میشد...
ساناز؟!
استاد؟!
سحر؟!
چرا دیگه روزای آخر منو تحقیر میکردن..
داشتم چتشون رو میخوندم..
پی ام بالای صفحه ی گوشیم، تلنگری شد تا بخوام دلمو سبک کنم..
"این حرفا توجه کردن نداره"
و خب عکس پروفایلی که میگفت آقای پارساست..
تمام بغض مونده توی گلوم رو خالی کردم با اشکایی که تا صبح شدن همنشینم..
صبح با میگرنای همیشگی از خواب بیدار شدم..
رفتم بیرون..
مامان خواب بود و بابا و علی رفته بودن بیرون..
دوسه تا مسکن خوردم و بدون صبحونه رفتم سمت آموزشگاه..
کسی نیومده بود..
حسامم پشت کامپیوترش نشسته بود و شیر و کیکی که کنارش گذاشته بود نشون میداد اونم صبحونه ای نخورده..
-سلام..
نگاهم کرد و بلند شد از جاش..
+سلام صبحتون بخیر..
با دقت کمی توی چهرم گفتـ.
-خوبین؟!
لبخند زدم..
+بله خوبم ممنونم..بچها نیومدن چرا؟!
-بفرمایید یه جا بشینید.. صبحونه خوردین؟!
رفتم سمت آبسردکن کوچیکی که اونجا بود آب بخورم سرگیجه م کمتر بشه..
-بله ممنون..
دروغ گفتم ولی حوصله سوال پیچ شدن رو نداشتم..
اومد دنبالم..
انگاری سمج تر از این حرفا بود..
-نخوردین صبحانه خوب نیستین!!
-خوبم آقا حسام..
هنوز دستم به لیوان نرسیده بود که چشمام سیاهی رفت و خوردم زمین..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت71🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 لبخند تلخی اون روز روی لبام بود.. لبخندی که
نیمهیپنهانعشق💔
#پارت72🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
#حسام
قبل از اینکه بتونه حرفشو تموم کنه سها خورد زمین..
صدای زمین خوردنش و "یاخدا" گفتن من تو هم ادغام شد..
رفتم بالای سرش نشستم ..
چشماش بسته بود و بیش از حد معمول رنگش زرد شده بود از همون اول فهمیدم حالش خوب نیست..
دستامو پر از آب کردم و ریختم تو صورتش و تند تند صداش زدم..
میدونستم بیهوشه..
باید یه کاری میکردم..
دنبال گوشیم میگشتم که آرزو یکی از بچهای اموزشگاه با لبخند وارد شد..
-سلام آقای...
+آرزو بدو برو بالای سر سها من ماشینو روشن کنم بدو
-چی شدههه واااای..
انگار دیدش که دوید و رفت سمتش...
همونطور که شماره علی رو میگرفتم رفتم سمت ماشین..
-سلام حسام سر قرارم زنگ.....
+علی نه علی سها
-چیشدههههه سهااا حسااام حرف بزن
ترسید خیلی ترسید...
-ببین بیهوش شده میبرمش بیمارستان خب خودتو برسون..
صدای وای گفتنش رو شنیدم و گوشی رو قطع کردم..
ماشین رو بردم سمت آموزشگاه...
هرطور بود با کمک بچهای اموزشگاه خوابوندیمش توی ماشین ..
هرچی زور داشتم روی پدال گاز خالی کردم...
علی زودتر از من رسیده بود...
ببین این دیگه چه سرعتی داشته که اومده بود و برانکارد هم اماده بود...
همراه پدرش دویدن سمت ماشین و در عقب رو باز کردن..
با هر عجله ای بود سها رو رسوندن بخش...
خیالمون راحت بود که یه بیهوشی ساده ست..
اما پروانه ای که از بالای سرش میومد ناراحتیش بیشتر از این حرفا بود...
پاشو که از اتاق گذاشت بیرون زد زیر گریه...
اونقد دلم گواه بد داد که زانوهام شل شد کنار دیوار سـُر خوردم..
علی رفت سمتش و بازوهاشو گرفت..
درک میکردم که نمیتونست بپرسه "چیشده" رو..
-علی ، سها ، سها باید عمل قلب بشه...
اینو گفت و خودشو پرت کرد تو بغل علی..
پدر سها با نشستن ناگهانیش روصندلی شیکست...
دقیقا شیکست...
یه لحظه احساس کردم چقدر قلبم فشرده شد..
انگاری یکی گرفته بود توی دستاشو فشار میداد..
اونقدی که اشک از چشمام نیاد و هی بسوزه هی بسوزه..
بلند شدم رفتم بیرون..
نیاز به تنهایی داشتم..
یه جایی که با خودم حرف بزنم...
٭٭٭٭٭--💌ادامه
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#قدر_داشته_هایتان_را_بدانید
وقتی چیزی در حال تمام شدن باشد ،
عزیز میشود !
يک لحظه آفتاب در هوای سرد ،
غنيمت میشود !
خدا در مواقع سختی ها ،
تنها پناه میشود !
يک قطره نور در دريای تاريکی ،
همهی دنيا میشود ...
يک عزيز وقتی که از دست رفت ،
همه کس میشود ...
پاييز وقتی که تمام شد ٬
به نظر قشنگ و قشنگتر میشود !
و ما همیشه دیر متوجه میشویم !!!
" قدر داشتههایمان را بدانیم ...
چرا که ، خیلی زود ، دیر میشود ! "
کسی که میشکند .....
میشکند ....
تکه هایش جمع نمی شود که نمیشود ....
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❤🍃❤
#همسرانه
📌 آیا #ازدواج در سنین بالا و تأخیر در ازدواج، ممکن است پیامدهای منفی داشته باشد؟!!!
✅ همانگونه که طبیعت چهار فصل دارد، طبیعت زندگی انسان هم بهار، تابستان، پاییز و زمستان دارد و بهترین فصل برای ازدواج، بهار زندگی یعنی ابتدای جوانی است.
❎ تأخیر در ازدواج و کشیده شدن به فصلهای بعدی زندگی، مشکلاتی را پدید میآورد:
👈 از بین رفتن شادابی دختر و پسر
👈 از دست رفتن فرصتهای ازدواج
👈 مشکلات مربوط به فرزنددار شدن
👈 فاصله سنی زیاد با فرزندان و ایجاد ضعف یا عدم درک متقابل در آینده
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
⬛️ ☕️ رفتارهایی که افراد موفق را از سایرین متمایز میکنند
🍶۱. احساسات خودشان را کنترل میکنند
🍶۲. دربارهی همه چیز اطلاعات جمعآوری میکنند
🍶۳. در تصمیمگیریها عجله ندارند
🍶۴. با یقین صحبت میکنند
🍶۵. زبان بدن مثبتی دارند
🍶۶. در برخورد اول بسیار تاثیرگذار هستند
🍶۷. آنها به دنبال موفقیتهای کوچک هستند
🍶۸. نترس هستند
🍶۹. انسانهای با شخصیتی هستند
🍶۱۰. صادق هستند
🍶۱۱. میدانند که افراد زیادی در موفقیت آنها نقش داشتهاند
🍶۱۲. افراد قدردانی هستند
سعی کنید این رفتارها را الگوی خود قرار دهید
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشــق #معجزه_زندگی_من #قسمت_هفتاد_هفتم . . . گلارو گذاشتم یدونه مونده بود کنار آخری نشستم
#هوالعشــق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_هفتاد_هشت
.
.
.
حسین_خوبی حلما؟ کجایی😕
حلما_هان خوبم خوبم. همینجام😐
حسین_نیستیااا☹️
حلما_چقدر خوب بود گلزار ممنون😅
حسین_😂چقدر قشنگ پیچوندی.
_خواهش خواهری هر وقت دلت خواست بگو میایم 😊
حلما_مرسی😘
رسیدیم خونه بابا و مامان نشسته بودن صحبت میکردن
حلما_سلاااااام ما اومدیم☺️
بابا_سلام دختر گلم خوش اومدین
حسین کو
حلما_ماشینو داره پارک میکنه میاد الان
مامان_برو لباساتو عوض کن بیا اینجا پیش ما
حلما_چشممم میام زود☺️
حالم از ظهر خیلی بهتر بود
یه کوچولو از دلتنگیم رفع شد
ولی علی...
هربار که هجوم فکرای مختلف میاد سراغم
یه صدای درونم داد میزنه
تو بسپار به خدا
نکران چیزی نباش
مثل آب رو آتیشه
نگران نیستم
خدا صلاح منو بهتر از همه میدونه
بهش اطمینان دارم
همون جوری که دستمو گرفت و نزاشت
مسیر اشتباهو برم الانم کمکم میکنه☺️
لباسامو عوض کردم رفتم پیش مامان و بابا
حسین هم اومده بود
حسین_ابجی خانوم یه چای برای ما میریزی ☺️
مامان_توبیا بشین من میریزم
حسین_نه مامان جان بزار خودش بریزه یاد بگیره بابا😂انقدر لوسش نکن
حلما_اییییش لوس خودتی بعدشم بلدم☹️☹️چای ریختن مگه یاد گرفتن میخواد
_باباجون براس شماهم بریزم؟
بابا_دستت درد نکنه دخترم چایی که تو بریزی حسابی خوردن داره😊
یه سری چای ریختم برای همه اوردم
نشستم کنار بابا و مامان
مامان_راستی امروز زنگ زدم خانوم موسوی
حسین_من برم تو اتاقم یادم افتاد کار دارم😅😅😅
بابا_بشین پسر اصل کار تویی
حلما_خووووو چی گفتین چی گفتننن😁😁😁
مامان_گفتم نظر زینبو بپرسه اگه موافق بودن اخره هفته دیگه بریم خواستگاری☺️
حلما_خوووو اون که نظرش مثبته اخ جون عروسی داریم😝😝
حسین_نظر زینب خانومو از کجا میدونی تو🙄🙄خودشون گفتن!!؟
حلما_اخییی داداشم چه خجالتی شدی یهو
نههه خودش که نمیاد یهو بگه نظر من مثبته ها😂😂
از رفتاراش متوجه شدم اونم از تو خوشش میاد😁😁
بابا_ای شیطون😂😂کاراگاه بازی درمیاری
حلما_بعله دیگهههه کاریه که از دستمون برمیاد😬😬
_راستی مامان دایی اینا میان؟
مامان_والا اخرین بار که حرف زدم با زندایت گفت معلوم نیست شاید نتونن به این زودیا بیان
حالا گفت بخوان بیان خبر میده
حلما_اهان
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشــق #معجزه_زندگی_من #قسمت_هفتاد_هشت . . . حسین_خوبی حلما؟ کجایی😕 حلما_هان خوبم خوبم. همی
#هوالعشــق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_هفتاد_نهم
.
.
.
.
همونطور که من گفته بودم نظر زینب مثبت بود😝
قراره آخره هفته بریم خواستگاری
دایی ایناهم اومدنشون یه مدت عقب افتاده نمیدونم چرا ☹️
کلی ذوق اومدن همبازیمو کردم
حالا نمیان🙁
.
.
.
دورا دور از حال حسن و هدیه و مامانشم باخبرم
خداروشکر حالشون خوبه
زندگیشون بهتر از قبله
حتما
باید یه روز برم بهشون سربزنم
.
.
.
امروزم مثل روزای گذشته برنامه خاصی برای بیرون رفتن ندارم
این روزا سعی میکنم بیشتر وقتمو تو خونه بگذرونم
برای خودم باشم
بيشتر وقتمو برای کتاب خوندن میزارم
کتابای مذهبی یه سریاشو حسین بهم داده
چندتاشم خودم خریدم
باخوندن این کتابا هر روز از انتخاب راهم خوش حال تر میشم
و افسوس برای گذشته از دست رفتم
.
.
بابا و حسین رفتن سرکار
مامانم رفته جلسه
و من تنهای تنهاااااا😄
یه چرخی تو آشپزخونه زدم بیینم چی برای خوردن پیدا میشه
زیر کتری رو روشن کردم اب جوش اومد
یه شکلات داغ برای خودم درست کردم😋😋😋با کیک شکلاتی😅
گوشیمو برداشتم ببینم چه خبره
قبلا خیلی اینترنت میخریدم و همش آنلاین بودم
😂😂
الان خیلی بهتر شدم
تلگراممو باز کردم
اووووه چقدر چت
تو گروه دوستام کلی پیام اومده بوود
یه سری هم پیامای کانالایی که عضوشون بودم
فاطمه هم بهم پیام داده 😍
یکم با فاطمه چت کردم
چقدر دلتنگش شدم
وای فسقلیه نازش
.
.
چند تا پیامم تو گروه برای بچه ها گذاشتم😄😄😄 حسابی ازم شاکین که نیستم هییی دوست دارم همراهیشون کنم آ ولی بحثاشون دیگه جذبم نمیکنه که هیچ کلافمم میکنه😐
بخاطر همین صحبتی پیدا نمیکنم
بزنم باهاشون
.
.
فقط با سپیده اونم درحد حالو احوال
انگار اونم متوجه شده نباید درباره موضوعات دیگه بامن صبحت کنه
وعلایقم تغییر کرده
فقط حال همه میپرسیم😄😄
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشــق #معجزه_زندگی_من #قسمت_هفتاد_نهم . . . . همونطور که من گفته بودم نظر زینب مثبت بود😝 قرار
#هوالعشــق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_هشتاد
.
.
.
.
همونجوری داشتم کانالامو چک میکردم
یه پیام اومد برام با شماره ناشناس
یهو استرس گرفتم
باز کردم
چند تا پیام پشت سرهم فرستاده بود
_سلام
_خوبیییی😎
_حلییییی
_بابا با ما به از این باش که با خلق جهانی
این کیه انقدر پروعه😐
موندم جوابشو بدم یا نه
از طرفی کنجکاو شدم ببینم کیه
شاید یکی از دوستامه داره سربه سر میزاره
حلما_بله؟
خیلی زود سند شد شروع کرد به تایپ کردن
_سلامتو خوردی بچه
حلما_بفرماید؟عرضتون
_اوه چه معدب
طرز حرف زدنش
شبیه اون پسرست
چی بود اسمش احسان
اره
دیدم داره تایپ میکنه
_از دوستات شنیدم حاج خانوم شدی 😂😂
یه سفر رفتیا حالا این قدر جو گیر شدی
بابا بیخیال دو روز دنیاست عشق و حالتو بکن
این رفتارا برای50سال به بالاست
واییییی خدا این بشر چقدر احمقه اخه
حرصم گرفت از این حرفاش
حلما_این طرز فکر شماست فقط برای خودتون محترمه 😂
تا بآشه از این جو گرفتگیا من که راضیم
فکرنمیکنم به کسی هم ربط داشته باشه
یاعلی
بلاکش کردم
پسره پرورعه بیکار
هر بار که کسی این حرفارو بهم میزنه یه
بجای این که ناراحت بشم خوش حال میشم
ومطمعن تر که راهم رو درست انتخاب کردم☺️
.
.
صدای زنگ در اومد
رفتم ببینم کیه
مامان بود
درو باز کردم
_سلام مامان چه عجب اومدی خونه😁😁
مامان_من که تازه رفته بودم 😕
_ناهار چیزی درست کردی
حلما_نهههه مگه گفته بودی درست کنم😐
مامان_😂😂من نگفتم خودت نباید یه چیزی درست کنی خب
حلما_نه نه من خودسرکاری انجام نمیدم 😁😁
مامان_بچه پرو رو ببینا 😂
من چجوری تو رو شوهر بدم اخه
حلما_اون موقه قول میدم خانوم بشم غذام درست میکنم 😅😅
مامان_عجب🤔
یکی از دوستای جلسم برای پسرش تو رو خواستگاری کرد
حلما_🙄🙄شما چی گفتی
مامان_والا بعد پسر حاج کاظم آدم میترسه حرفشو بزنه بهت
بهش گفتم قصد ازدواج نداری
کلی اصرار کرد گفتم بگم ببینم نظرت چیه
حلما_اوممم چیزه 🙄🙄
میدونی مامان دوست دارم با کسی ازدواج کنم که ازش خوشم بیاد
یه حسی داشته باشم 😐😐
مامان_خب🤔همچین کسی هست که تو ازش خوشت بیاد😕😕
والا تاجایی که من یادمه رو هر کدوم از خواستگارات یه عیب گذاشتی😕😂
حلما_نمیدونم. عهه خوو به دلم نشسته بودن اومم من برم خجالت بکشم
بعدشم نماز بخونم.. بوس بوسس
ماکارانی درست کردی صدام کن خوشگلم😅😋😍
مامان_از دست تووو
باشه برو 😂
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️