📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشــق #معجزه_زندگی_من ♥️ #قسمت_هشتاد_چهارم . . . رسیدیم خونه خیلی خسته بودم یه شب بخیر گفتم
#هوالعشــق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_هشتاد_پنجم
.
.
.
نمیدونم چی باعث شده بود این فکرو بکنن
اونم منی که بیشتر از خودشون ذوق کردم 😂 حالا اون علی رو بگن یه چیزی که اخم کرده نشسته بود یه گوشه
هوووف
خلاصه سعی کردم از اشتباه درشون بیارم
خوش حالم که باعشق بهم رسیدن
یاد خودم افتادم 😢
هر وقت بهش فکرمیکنم
یه حال بدی بهم دست میده
حس دلشوره استرس
که نکنه ایندفه هم اشتباهیی دل دادم
کلی امید دارم
به این که این حس خواست خدا بوده
ودرست میشه همه چی
ولی از طرفی میترسم اگه به هر دلیلی یوقت نشه چی
من هنوز ایمانم خیلی قوی نیست
نکنه ناامید بشم
درست مثل همون وقتا که حس میکردم عاشق شدم و فهمیدم اشتباه کردم
یعدش دوران بدی رو گذروندم
به زمینو زمان بدبین شدم
همش میگفتم خدا منو نمیبینه
چراباید اینجوری دلم بشکنه
پربودم از ناامیدی...
البته اون موقه ایمان قوی نداشتم
تلاشی هم برای داشتنش نمیکردم
اما حالا
این فکر که شاید خدا میخواد امتحانم کنه دلمو میلرزه
.
مامان همیشه میگه
شاید تو چیزی روبخوای که از نظرت بهترین باشه ولی خدا بهت نده
مطمعن باش یه بهترشو سر راحت قرار میده
این حرفش حرف قشنگیه
ولی نمیتونم درکش کنم😣😣
امروز روز عقده حسین و زینب بود
تو این یه هفته مدام مشغول خرید بودیم
بدون منم نمیرفتن😕دیگه حسابی خستم کردن😂😁
تا باشه از این خستگیا
مراسم ساده و مختصری گرفتیم
خداروشکر همه چی خوب بود. بعد
از محضر پدرزینب همه مهمونا رو به صرف شام دعوت کرد
آخره شب بود برگشتیم خونه
از خستگی رو پا بند نبودم
رفتم سمت اتاقم
مامان_حلماجان
حلما_جونم مامان
مامان_دستت درد نکنه مادر تو این چند روز کلی زحمت کشیدی
حلما_نبابا کاری نکردم که یه داداش بیشتر نداریم که😍😍
مامان_ایشالا عروسی خودت😍
لبخند ریزی زدمو
حلما_من برم لالا خیلی خوابم میاد
بابا و حسین تو آشپزخونه نشسته بودن صحبت میکردن
یه شب بخیر بلند بهشون گفتم
رفتم سمت اتاقم
.
.
.
تو این مدت هی میخوام برم مسجد برای فعالیت های فرهنگی و بسیج ثبت نام کنم
که بخاطرمراسم و اینا وقت نمیشد
فردا حتما باید برم
حال و هوام الان خیلی به این چیزا نزدیک تره
تا گشت و گذار با دوستام
😄که البته بجز سپیده و یکی دونفر دیگه که گاهی چت میکنیم باهم از بقیه شون خبر ندارم...
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشــق #معجزه_زندگی_من #قسمت_هشتاد_پنجم . . . نمیدونم چی باعث شده بود این فکرو بکنن اونم من
#هوالعشــق
#معجزه_زندگی_من
#نویــسنده_رز_ســرڂ
#قسمت_هشتاد_ششم
.
.
.
< علی >
_مادرمن بخدا دیر نمیشه
تازه الانم درگیر جهاز خریدن زینبید
حالا اونو بفرسین خونه بخت
یکی دو سال استراحت کنید چشم
بعد منم زن میگیرم
مامان_اره جون خودت من بیخیال بشم که راحت بری به ماموریتات برسی زینب میگفت بازم رفتی تو فکر سوریه🙁🙁
علی_زینب از کجااین حرفو میزنه😕😕😕
مامان_میدونه دیگه تو مگه قول ندادی بیخیال بشی
اصلا اگه من راضی نباشم تو هر کاری ام بکنی قبول نمیشه
علی_علی فدای شما بشه عصبانی میشی جذاب تر میشیآ😍😄
مامان_ خدا نکنهه برو بچه سر به سرمن نزار😏
حالا انقدر دست دست کن دختر به اون خانومی و یکی دیگه صاحب شه
علی_کیو😐
مامان_حلما رو ماشاءالله هزارماشالا هر روز خانوم تر میشه
علی_خداحفظشون کنه 😅
مامان_همین؟ 😕
علی_بله دیگه😐😐
مادرجان من باید بریم الانم کلی دیرم شده
شب زودترمیام ساکمو جمع و جور کنم
یه چند روزی برای ماموریت باید بریم طرفای مرز
مامان_باشه مادر برو خودم وسیله هاتو جمعو جور میکنم شب میای خسته یی
#لا_حول_ولا_قوه_الا_بالله
علی_دورت بگردم من اخه مهربونترینم😘
من رفتم یاعلی😘
مامان_خدابه همراهت
.
.
.
از خونه زدم بیرون
حرفای مامان فکرمو درگیر کرد
حتما حسین به زینب گفته قضیه سوریه رو
بیا یه رفیق قابل اعتماد داشتیما
از وقتی مزدوج شده نمیشه چیزی بهش گفت😕
به گفته ی مامان حلما خانوم دختر خیلی خوبیه
از وقتی هم که محجبه شده واقعا قابل تحسینه
شاید نظر ایشون نسبت به من مثبت نباشه
همین باعث میشه کمتر بهش فکر کنم
اخه کی حاظر میشه بایه مردی که مدام تو خطره ازدواج کنه نمیخوام باعث آزارش بشم😔
خدایا خودت یه راهی پیش روم بزار....
اگه قرار باشه مسئولیت یکی رو قبول کنم
قرار باشه یه زندگی تشکیل بدم باید
خیلی بیشتر تو کارم احتایط کنم
و این سخت ترین کاره
من عاشق کارم هستم
نمیدونم این شرایط رو قبول میکنن😔
بنظرم که همچین کاری نمیکنن پس بهتره بیخیال بشم
جنگ بین دل و عقل بس سخت و دشوار است...
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
💎پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله:
هر کس هر روز از روی شوق و محبت به من سه مرتبه صلوات بفرستد،بر خدا لازم می شود که گناهان او را بیامرزد،در همان روز یا همان شب.
📖بحارالانوار،ج۹۴،ص۶۹
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت79🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 با هر ترفندی بود علی رو راضی کردم که برم آم
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت80🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
همسایه کناریمون در حال اسباب کشی بودن..
میگفتن قرار صاحب خونه ی اصلی بیاد و بشینه..
مامان میگفت صاحب خونه رو میشناسه...
اهل همینجا بودن..
اما چون چندسال بعد از ازدواجشون بچه دار نمیشدن، کوچ میکنن میرن شهر پی دوا درمون..
از اون ب بعد دیگه نیومدن و انگاری به لطف و خدا بچه دار هم شدن، امام مامان نمیدونست چندتا بچه و....
شونه ای بالا انداختم و در رو باز کردم..
از همونجا صدا زدم...
-ماماااان ماماااان کجایی گل دختر اومد
نه انگار قرار نبودکسی بیاد استقبالم..
در هال رو باز کردم..
کسی نبود..
-مامان؟؟؟؟
علیییی؟؟؟
باباااا؟؟؟؟
چرا کسی نبود..
این ساعت معمولا همه خونه بودن..
ناهار
رفتم تو آشپزخونه...
-ای جااان مامانیم ناهار درست کرده..
بح بح قورمه...
بعد از ناخونک زدن بهش گوشیمو در آووردم و زنگ زدم علی..
بار اول جواب نداد و دفعه بعد هم رد داد...
زنگ زدم پروانه حداقل از همدیگه خبر دارن...
زنگ زدم خیلی زود رد داد و پیام داد
"بعدا زنگ میزنم"
نگران شدم..
-الو؟!جانم سها
+سبحان خداروشکر تو جواب دادی... چیشده هیچکی نی خونمون زنگ میزنم جواب نمیدن..
انگار دور و برش شلوغ بود...
-نمیخواد نگران شی همه اینجان...
تعجب کردم..
-چیییی بابام اونجااااان...
-اره عزیزم نترس چیزی نیست که...
+خب منم میام...
دستپاچه شد...
-نححح کجا بیای.. نمیخواد بمون خونه دارن میان دیگه..
+سبحان چیزی شده؟!
نه فقط مطلقا اینجا نیا ، باشه؟!
فدااااوت ستاره بچینی خداععععفز...
خندم گرفته بود از خل بازیش ولی یه چیزی ته دلمو آشوب میکرد..
احساس میکردم خبرایی در راهه..
سعی کردم آروم باشم تا بیان و بدونم چخبره..
اما اومدنشون هم نتونست کمکی به سوالای توی ذهنم بکنه...
هر کدوم از اونیکی پکر تر و بی حوصله تر...
جواب هیچکدوم از سوالامو ندادن و مامان هم ازم خواست چیزی نپرسم...
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت80🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 همسایه کناریمون در حال اسباب کشی بودن.. میگ
#پارت81🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
باید میرفتم و از زیر زبون سبحان حرف میکشیدم..
معطل نکردم و براش زنگ زدم..
قبل از اینکه من بتونم حرفی بزنم گفت..
-سهامن نمیتونم چیزی بگم تا بقیه نگفتن...
+چرا همه باید خبر داشته باشن فقط من نه؟!
-نیمیدونم..
داشت مسخره بازی در میاوورد...
زهری ماری نثارش کردم و گوشی رو قطع کردم..
تمام اون روز رو کسی حرفی نزد..
حتی پروانه ای که میدونستم علی سیر تا پیاز ماجرا رو براش گفته هم حرفی نزد..
به امید اینکه حسام از علی خبری داشته باشه و بتونه حرفی بزنه، صبح زودتر بیدار شدم و رفتم آموزشگاه...
هر بار خواستم حرفی بزنم بچها صدا میزدن و نمیشد، صبر کردم تا موقع تعطیلی...
اونم خورد به تایم نماز،و قطعا حسام میرفت مسجد..
دقت کرده بودم از،صبح مثل هرروز نبود...
گاهی نگاهمم نمیکرد..
هربار خواستم حرفی بزنم هم یا بر حسب اتفاق و یا عمدی خودش رو سرگرم حرف زدن با بچها میکرد..
وضو گرفته بود و از دستشویی کوچیک آموزشگاه داشت میومد بیرون..
مسح سر رو کشید و خم برای مسح پا...
-آقا حسام..
تعجب کرد...
انتظار نداشت من هنوز مونده باشم...
شروع کرد آستیناشو بکشه پایین بدون اینکه نگاهم کنه جواب داد...
+چرا شما نرفتین؟!
دلم گرفت..
-بیرونم میکنید؟!
فورا جواب داد..
+بیجا بکنم...فقط،هرروز میرفتین امروز موندین برای همین میگم..
بلند شدم و رفتم نزدیکش...
+آقا حسام شما از ماجرایی که علی ازم پنهون میکنه و حدس میزنم شما هم خبر دارین ، رو برام بگین؟؟!
دستپاچه شدنش وضوح آشکار بود..
-چرا فکر میکنید من باید از همه چیه علی خبر داشته باشم؟!
+ندارین؟؟!
اشاره ای به بیرون کردو گفت..
-نماز رد شدا..نمیرسم به جماعت...
با لجبازی اعتراض کردم...
+باید بهم بگین..
کلافه شد..
-چیو آخه؟؟؟
دیگه داشت اشکم در میومد...
چرا اخه به من نمیگفتن...
الان دیگه داشتم مطمین میشدم که به من هم مربوط میشه...
با دلخوری بلند شدم و همونطور که کوله م رو روی شونه م تنظیم کردم و با صدای گرفته ای گفتم..
-ممنون ببخشید اصرار کردم..تا فردا...
بدون معطلی رفتم سمت در..
بغض داشتم...
پامو گذاشتم بیرون اشکام سرازیر شد..
از دیشب قلبم اذیت میکرد..
وقتایی که ناراحتی میکردم طبیعی بود..
از خم کوچه رد نشده بودم که صدای حسام رو شنیدم...
-مربوط به همون همسایه ی جدیدتون میشه و احتمالا دردسرای جدید من..
تا من بتونم تحلیل کنم حرفاشو رفت مسجد...
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#پارت81🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 باید میرفتم و از زیر زبون سبحان حرف میکشیدم.. معطل نکردم و براش
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت82🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
یعنی چی؟!
مگه همسایه جدیدمون کی بود..
مامان که میگفت غریبه بودن و خیلی هم نمیشناختشون..
حالا چطور شده مشکل خانواده و قرار بود دردسر حسام باشن..
دست راستم رو گذاشتم روی قلبم...
آروم آروم راه میرفتم برسم خونه...
-سها خوبی؟!
علی رو خدا از آسمون رسوند برام..
به نفس هایی که کم جون شده بود جوابشو دادم..
-نه..
فورا دستمو گرفت و با دست دیگه ش دست انداخت دور کمرم ...
+ناراحتی کردی نه؟!
حسام گفت چیشده نماز عصرم رو نخوندم اومدم بیرون..
-چرا بهم نمیگین چیشده خب...
+میگیم هر وقت صلاح باشه..
-همسایه جدیدمون کیه؟؟
یکم مکث کرد..
یکمش طولانی شد و رسیدیم و خونه...
در روبه روی خونمون که انگار تمام ماجرا متعلق به اونجا بود، باز بود و همزمان مامان و عمه اومدن بیرون...
یعنی اون کیه که عمه هم رفته بود تا خونشونو آماده کنه برای اومدنشون..
مامان همینکه نگاهش افتاد بهم با نگرانی اومد سمتم. .
+خوبی مامان جان؟؟؟
-خوبم عزیزم. سلام عمه!!
+سلام عمه جون. خسته نباشی.
لبخند زدم به محبتهای کمیاب و نایاب و یهویی های تکدونه عمه ی مهربون و نامهربونم. . .
که از مهربونیش مهمون خونمون بود امروز و از نامهربونیش اجازه نداده بود بابام بیاد خونه.
بابای خوبم عاشق خواهرشه و چشم گفته به دستور عزیز بزرگتر از خودش.
مامان و عمه رفتن تو خونه و وسط حیاط نرسیده علی صدام زد.
-آجی؟!
+جان.
-حسام خیلی بچه خوبیه!!
سرمو انداختم پایین.
چه میدونست داداشیم که خودمم به این نتیجه رسیدم.
ولی چی داشت موقعیت "حسامِ بچه ی خوبیه" رو تهدید میکنه..
-علی؟!
+تا بابا نگه من نمیگم..
ولی خب عمه جونم که طاقت قلب مریض منو نداشت...
-سها جان ناراحتی نداره عزیزم..
همسایه جدیدتون عموته..
عمو مرتضی تِ..
مگه عموت ترس داره...
ذهنم فورا پر کشید سمت پسر عمویی که تو بچگی هی موهامو کشید و هی کشید و آخر هم پرتم کرد تو حوض بزرگ حیاط مامان بزرگ و رفت...
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#چفیه
🌷| آنان #چفیه مےبستند تا بسیجے وار بجنگند .
😇| من #چادر مےپوشم تا زهرایے زندگے کنم ...
🌷| آنان #چفیه را خیس مےکردند تا نفس هایشان آلودهے شیمیایے نشود .
😇| من #چادر مےپوشم تا از نفسهاے آلوده دور بمانم ...
🌷| آنان موقع نماز شب با #چفیه صورت خود را مےپوشاندند تا شناسایے نشوند .
😇| من #چادر مےپوشم تا از نگاه هاے حرام پوشیده باشم ...
#حسناسادات✍
#شهدا #حجاب
@romankademazhabi ❤️
#نشردهید
بچه مذهبے کہ باشے😇
💠واسہ انتخابــ همسفرتــ فقط ملاکتـ ایمانشہ وبعداخلاق نہ چیزه دیگہ😍
💠بچہ مذهبے کہ باشے😇
همیشہ آرزوتــ اینہ کہ مکان هاے مذهبے مراسم عقدتون برگزار بشه😍
💠بچہ مذهبے کہ باشے😇
همیشه قرارت با همسفرت پابرجاست روزهاے جمعه مزارشهدایے😍
💠بچہ مذهبے کہ باشے😇
واسہ رفتن بہ ماه عسل تنها جاهایے کہ به ذهنت
مے رسہ وهمیشہ آرزوشو داشتے با همسفرت برے مشهـد و ڪربلاست😍
💠بچہ مذهبے کہ باشے😇
دستات همیشہ تودستاشہ اما کارے،نمیکنے
تا اونے کہ بہ هردلیلے نمیتونہ ازدواج کنہ
احساس ناامیدے کنہ😍
💠بچہ مذهبے کہ باشے😇
هروقت ازیـاروهمسفرت بہ هردلیلے دورے و
دلتنگش میشے با یاد خــداآروم میشے
وتوکلت به خداست😍
💠بچہ مذهبے کہ باشے😇
اسم بچہ هاتوازاسامے اهل بیت ع ومعصومین
انتخاب مے کنے وامام زمانے تربیتش مےکنے،
بامدد آقامون صاحب الزمان عج ان شاالله😍
💠بچہ مذهبے کہ باشے😇
همیشہ روے ناموست غیــرت دارے غیرت
نداشته باشے یعنے اصلادوسش ندارے
من غیرتت را عاشـــــــــقم😍
💠بچہ مذهبے کہ باشے😇
عشقتون مستدامہ تاابـــــــد،
چون هم خـدارودارے هم خرمارو
واسہ همینہ میگن :
" مذهبـــــے ها عاشقـــــترند "❣😍😍😍
💟 @romankademazhabi ❤️
😜•| #خندیشه |•😜
به به ببنید از عمو ترامپ چے براتون
آودرم😂😂😂👇👇
فقط بخونید و بخندید😅😅😇
ترامپ جون فرمودند به عموحسن ڪه⬇️
هرگز😡 آمریڪا را تهدید نڪن🙊
متن پیامه توئیترے📱
عمو ترامپ به عمو حسن🔎
❎ دیگر هرگز ایالات متحده😌
را تهدید نڪن😡 شما تاوان😒
آن را خواهید داد بطوریڪه در طول تاریخ
افراد ڪمے چنین تاوانے داده اند.😇
ما دیگر ڪشوری نخواهیم بود😎
ڪه ڪلمات جنون آمیزتان درباره
خشونت و مرگ را تحمل ڪنیم 😉
مراقب باش.😐
❎ شوما خواهشن به فڪره
خودت باش آخه زیادے عصبے و
دیوونه میزنے😏😏
•|| خندیـ😜ـشـــه نــوشتــ✍||•
این ترامپ صبح ها ☀️ ڪه بیدار
میشه چے میزنه😏
پیشنهاد میڪنم سردار سلامے🇮🇷
فیلم ڪامل دستیگرے🔐 و خیس
ڪردن🙈 نیروهاے آمریڪایے رو
منتشر ڪنه 🎞
عموجون☹️ شما بهتره
صبحها ڪه
از خواب بیدار میشے😴
اول یه گل گاو زبون
بخورے بعد برو توے
ڪاخ سفید دنباله 🏃🏃
دیوارڪشے و دیدار با پنبه جون(پمپئو)
یه سرے بزنے به نوه هات خانمت👬
ڪارهایے از این دست😐
توے ڪاراے بزرگترا دخالت نڪن
ڪه بد میبینے عموجون☹️
هیچ وقت یه ایرانیو تهدید نڪن
ڪوچولو😒😒
یڪم روحمون شاد بشه با دیدن
این فیلم👇👇👇👇
ڪلیڪ نڪنے تهدید میشے💣👇
•|😜•|
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1