فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سید مقاومت : میخواستند حاجقاسم و ۵۰۰۰ نفر را در کرمان ترور کنند
#انتقام_سخت
#سپهبد_قاسم_سليماني
#مرگ_بر_امريكا
🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴
خواب رهبری.mp3
1.06M
رویای عجیبِ چند روز پیش رهبر معظم انقلاب که حجت الاسلام #عالی نقل میکنند!!
کسی که پرچم شیعه در دستش است، چگونه میتواند با #امام_زمان (عج) ارتباط نداشته باشد..!
🗓 ۹۸/۱۰/۹ - سالگرد روز بصیرت
#وعده_ظهور
🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
رویای عجیبِ چند روز پیش رهبر معظم انقلاب که حجت الاسلام #عالی نقل میکنند!! کسی که پرچم شیعه در دستش
💥پیشنهاد ویژه دانلود💥
و ارسال به دیگران
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سو_من_سه #قسمت_سی_ششم از این مکث ها متنفرم. - علیرضا نبود؟ - نبود مصطفی. - برید جلو. برید جلوتر
#سو_من_سه
#قسمت_سی_هفتم
اینها را می گوید و بلند می شود می رود. نگاهم دنبالش کشیده می شود تا آشپزخانه:
- نس یا قه؟
زبانم را دور لبانم می کشم و می گویم:
- نِس اما از این تنبلیا نه. مثل آدم درست کن.
شستش را بالا می آورد و می گوید:
- اوکی. پررو نشو دیگه. همین هم از من بعیده درست کنم.
تا درِ نسکافۀ آماده را باز کند و زحمت بکشد توی آب جوش بریزد، ده دقیقه می کشد. مقابلم که می گذارد می بینم بدون قاشق است. اشاره می کنم:
- جواد!
از روی میز خودکاری برمی دارد و فرو می کند توی فنجانم. دادم هوا می رود:
- اَ اَ اَ... این مال خودت.
تا می آیم فنجانش را بردارم، خودکار را در فنجان خودش فرو می کند و هم می زند:
- اصراری نیست بخوری. خودم دوتاشو می خورم!
با نگاهم فحش هایی می دهم که می گوید:
- باید رو ادبت کار کنم. بعد کنکور حتما بیا مشاوره.
نسکافه ام را مجبورم بخورم. بعضی کارها در دنیا اجبار است. می فهمید اجبار.
- من و تو خوشمزه های دنیا رو زیاد چشیدیم. اما آزادی نه! اولاش که مهدوی بهم می گفت: "مثلا تو آزادی"، جلوش وایمی سادم.
اما حالا می فهمم. اون موقعها یادته می خواستیم یه پارک بریم، اسیر این بودیم که چی بپوشیم. مثل دخترا شده بودیم. موهامونو
چطور درست کنیم. یادته از آرایشگاه وقت می گرفتیم برای اینکه ابرو درست کنیم. کلی ابهت مردونه مون رو بر باد می دادیم. اسیر این بودیم که چطور دخترا رو تور کنیم. البته تو اینطوری
نیستی وحید. راستش من موندم با این مامان بابایی که تو داری چرا مثل ما شده بودی.
نفس عمیق می کشد. نفسم سنگینی می کند. من چرا با این که می دانستم راه افتادم دنبال چیزهایی که باورشان نداشتم. کمی از نسکافه
اش را می خورد و می گوید:
- من اسیر خودم بودم... من ده هزار تا عکس سلفی پاک کردم وحید. ده هزارتا عکس از خودم... اسیر این بودم که کجا، کی، چه
طوری؟ چی؟؟؟ برام مهم بود مارک باشم. مهم بود کدوم رستوران برم. مهم بود لاکچری...
دیگر حرف نمی زند. نسکافه اش را تمام می کند. می گویم:
- خب خودت اون موقعها می گفتی اگه این کارا رو نکنیم، چه کار کنیم؟ تو الان که بین بچه ها نیستی دیگه کجایی؟ چه کار می کنی؟ بچه ها میگن عقب مونده شده جواد.
وقتی جوابی نمی شنوم نگاه مات شده ام را از فنجان خالی می گیرم و می دوزم به صورت جواد. لبخندش آزارم می دهد:
- با خودم و خودت روراست باش. الان اینا یعنی همه چی؟
با خودم رو راست هستم. الان در تمام دنیا بگردی اینها لذت های همه شده است. خیلی از ایرانی هایی که می روند از کشور هم به خاطر راحتی و آزادی و لذت می روند. دخترها و پسرها همه همین را می خواهند.
اصلا در گوش ما یک زمزمه بیشتر نیست.
از زندگیت لذت ببر، مهم خودت هستی، خود خودت، و خوشی هایی که باید برای تو فراهم باشد. دیگر چیزی مهم نیست. زیر لب می گویم:
- الان اینا همه چیِ همه شده.
مشت می کوبد روی دستۀ مبل و می گوید:
- پس همه چیز نیست.
سر تکان می دهم. می گوید:
- روراست میگم. همه چیزمو گرفته. هیچی نیست. تو با علیرضا دمخورتری ظاهرا. فکر می کنی چی میشه آدما اینطور دارند دور خودشون می چرخند. یه دور تموم نشدنی. چهل سال هم که بری
باز می بینی همونجایی هستی که چهل سال پیش بودی اما دیگه آدم قبلی نیستی. دنیا اینی نیست که توی فیلما نشونمون میدن.
حتی عشق هم اینی نیست که میگن. دنیا یه روح دیگه داره! من نمی فهممش اما می دونم هست. یه چیزی فراخور روح آدم که میشه حسش کرد. فقط اینقدر حسیات دور و برمون، همین فیلما، عکسا، خورد و خوراکمون، پوشیدنامون رو به گند و کثافت کشیدند که اون حقیقت شیرین رو نمی بینیم.
مشت هایش همچنان روی دستۀ صندلی می نشیند. سکوت خانه را همین ضربه های آرام جواد می شکند و الا که ساعتشان هم آرام گرد است. آرام آرام دارد دنیای من و جواد، من و شما، همۀ آدم ها، مرد و زن تمام می شود. آرام آرام جوانی می رود و مرگ می آید. دلم تمام شدن این دنیا را نمی خواهد. دلم ندانستن حقیقت را نمی خواهد. دلم لذت کم را، لذت
کوتاه را، لذت تمام شدنی را نمی خواهد. دلم او را می خواهد که بی نهایت است. همویی که باید باشد تا من تمام نشوم. تا کنارش آرام بگیرم. تا در آغوشش احساس امنیت کنم. دلم کسی را می خواهد.
- من دنبال اونم وحید. از این موجودی هایی که دارم سیر شدم. حوصله ندارم مثال شرق و غرب بزنم و از طلاق شش تا از دورو بریا و فک و فامیآلی آمریکامون بگم و خودکشی پسر دایی و قرصای آرام بخش همشون. برای من روشن شده مسیر. فقط پاهام تو گله و البته اهل خانه، سد بزرگ که همینه دیگه. باید رد بشم. فقط...
#نرجس_شكوريان_فرد
#سو_من_سه
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#سو_من_سه
#قسمت_سی_هشتم
نفس عمیق می کشد:
- فقط یه کم می ترسم وحید.
حرف هایش جدید نبود. اما برای من، شنیدن این حرف ها از جواد بعید بود. ترس هم بعید است از جوادی که همه جا اول او پیشقدم است و...
- از چی می ترسی؟
دستانش را دور خودش سفت می کند و آرام آرام بازوهایش را فشار می دهد. لبخند می زند و سر بالا می گیرد:
- از اینکه یه روز تموم بشم. بعد اون دنیا راست باشه. قیامت باشه. بعد ببینیم اونجا بهتر از اینجا بوده. دائمی هم هست. بعد بدترین
و کثیف ترین جا برای من باشه. که خدایی باشه و من نباشم. یعنی من خودم، خودم رو حذف کرده باشم.
حرفی می زنم، سؤالی می کنم که خودم هم به آن اعتقاد ندارم، فقط می خواهم ببینم جواد چه می گوید:
- اگر خدا نبود، قیامت نبود، اینجا سختی و لذت نبری، اونجا هم هیچی!!
جوابم را نمی دهد. چند دقیقه هر دو ساکتیم. نه، همه چیز ساکت است.
مبل، در، دیوار، فرش، گل ها... دارد فکر می کند جواد یا من دارم فکر می کنم که چه شد من تمام آنچه را قبول داشتم کنار گذاشتم. چرا من
شدم مثل گروه. چرا گروه شبیه من نشد. چرا من پر از سؤال و شبهه شدم و قید همه چیز را زدم. چرا من دنبال پیج ها و حرف های بیسند شان رفتم. چه شد که توانستند تمام دارایی فکری و اعتقادی من را بگیرند و بشوم یک عروسکی که با نخ آنها تکان می خورم نه با اندیشۀ خدایی.
من کجا ایستاده ام. اصلا من ایستاده ام یا زیر دست و پاها دارم له می شوم؟! من کی هستم؟ صدایی می شنوم که آرام است، نجوای دل است. دل جواد:
- اگر قیامت نباشه، ضرر نکردیم وحید. اینجا قشنگ زندگی کردیم. ولی اگر باشه، من باشم و خدا... قیامت فقط من باشم و خدا، خجالت می کشم تو روش وایسم بگم به حرفت گوش نکردم. نعمت دادی تو. من دل بهت ندادم. حالا دوستم داشته باش، بازم کنارت باشم.
من چه کرده ام با زندگیم؟ باخته ام.
- وحید تو باید من رو ببخشی. من تو رو خیلی جاها کشوندم.
حالم بد است. خیلی بد. خرابم...
- مسخره ترین گروهی که عضوشون بودم، آتئیستا بودن. چقدر استدلال آوردن که خدا نیست. مهدوی جواب داد برام. خودم از خودم بدم اومد. می دونی من و علیرضا و آرشام و بقیه چرا تا حالا می گفتیم خدا نیست؟ چون وقتی قبول کنیم خدایی هست، پلۀ بعدی میشه حرف های خدا که باید بگیم چشم. بعد پلۀ بعدی که باید قید یه سری از کارامونو بزنیم، چون خدا دوست نداره!!! اما ما دائم داریم به خیلیا می گیم چشم. حتی، مسخره است. حتی
به مدلینگا برای لباسمون می گیم... دنیا، روی چشم گفتن عوام احمق، به پولدارا و سیاستمدارا و سرمایه دارا می چرخه. مدل آرایش، چشم، مدل غذا، چشم، مدل خونه، چشم...
دست به صورتش می کشد و می نالد:
- من و تو و همهمون می خواستیم تک باشیم. تو چشم باشیم. نمی خوایم تموم بشیم. متفاوت و یه جور دیگه. اینه که به در و دیوار
می زنیم. خیلی کارا حاضریم بکنیم. تو هم همین طوری وحید.
بی چاره یعنی من. این اولین بار است که این حس را دارم و گلویم از شدت بغض دارد می ترکد. از استیصالی که گرفتارش شده ام می گویم:
- حرفای مهدوی رو خوب یاد گرفتی!
لبخند می زند؛ لبخند تلخ. نگاهم نمی کند. از من خجالت می کشد جواد. با من دوست بود جواد. چه کرد با من. با من هنوز هم دوست است که دست روی صورتش می گذارد و خم می شود. بعد از چند لحظه بلند می شود از جایش و آرام لب می زند:
- حرفای خدا رو رفتم خوندم. تو کتابخونه گاهی کتاب می خونم. دارم فکرامو میگم. خدا می خواد سرگردون نباشم، هر کی از راه رسید یه دستی رو سرم بکشه و یه جهتی رو نشونم بده تا سرگردونتر بشم. می خواد بفهمم. اما نمی دونم خودم بودم یا شیطون بد اسیرم کرده بود. دست فرمون زندگیم داغونه وحید، داغون روندم. اصلا نمی تونم اول و وسطی براش پیدا کنم. یه جوری دور خودم تنیدم که اسیر اسیرم. من فکر می کنم خدا خواسته آزاده باشیم. نه آواره. مسخره است. مخلوق خدام اما گوشم دم دهن شیطونی که دشمن خداست و من و تو... نون خدا می خوریم، اما حرف اونو گوش می دیم.
چشم می بندم از دنیایی که خرابم کرد، که فریبم داد، که من را عقب انداخت، که... از همۀ آدم های اطرافم شاکی می شوم. حتی از خودم هم بدم می آید. شکایت دارم به که بگویم. کاش مهدوی اینجا بود. جواد نمی تواند ذهن خستۀ من را آرام کند. مهدوی همیشه بود. همیشه
برایمان حرف می زد، من خودم کانال او را عوض می کردم. من خودم زندگیم را چرخاندم، به هم زدم. دارایی هایم را بر باد دادم به خاطر لذت ها... به خاطر چهار تا حرف.
#نرجس_شكوريان_فرد
#سو_من_سه
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#سو_من_سه
#قسمت_سی_نهم
مهدوی بارها گفته بود:
- بچه ها زندگیتون رو بر مبنای این و اون نبندید. بر مبنای درست ببندید. سیل دنیا شما را با خودش نبره. غرق می شید. این آدمه
مومنه فلان کار بد رو کرد و من از دین زده شدم. اون فلان کارو کرد من گفتم اگه اسلام اینه من نمی خوام. اینا بهانه است. دستتون رو بذارید تو دست صاحب دین، تو دست امام و بروید تا کنار خدا! دنیا هم خیلی ساده است، هم خیلی پیچیده. ساده؛ عین دو دو تا چهار تا. پیچیده است و هزار مجهول داره، طوری که اگر بیفتی وسطش تا بخوای حلش کنی تمام میشی و مجهول ها هنوز باقی هستند. اگر می خوای ساده و آرام جلو بری، از بغل خدا پایین نیا. خودش دنیا را خلق کرده، خودش چیده، خودش تو رو آفریده، خودش هم همۀ زیر و بم تو رو می دونه. آرام و شیرین و پرلذت و با نشاط جلو می بردت. نمیگم بی مشکل...
میگم آرام: در مشکلات هم سرپا می مونی و آرامی. در سختی ها نشاط داری و ناامید نمیشی. هستیات نیست نمیشه با خدا. دور و برت رو نگاه کن. آدم این سبکی کم می بینی. همه هم حسرتشون رو می خورن و دوستشون دارن. اینا راحت ترین راه رو میرن. "راه خدا"
آدما خودشون حرص می زنن که بیشتر از حد نیازشون یا خارج از محدودۀ نیازشون بار بزنن و لذت ببرن؛ می افتن به سختی و پیچای گم شدنی. همۀ این محبت ها رو خدا می ریزه تو دست و پای آدماش. بالاتر از اون هم، اینه که تنها توی این سرزمین ولمون نکرده. برامون امام فرستاده. یه احترام دیگه هم می ذاره، اونم اینه که امام رو از جنس خودمون راهی این زمین کرده. یکی که مثل ما می بینه، می شنوه، مریض میشه، خوشحال میشه، زار و زندگی داره... ما آدم ها رو درک می کنه. حسمون می کنه. حسامون رو می فهمه. اگه فرشته بود، داد ما آدم ها می رفت هوا که ای بابا مثل ما نیست که، درکمون نمی کنه. این امام مثل خداست. دوستمون داره. سرش داد می زنند کنار نمی کشه. اذیتش می کنند خسته نمیشه. حرف خدا رو می زنه و گوش نمی دیم هم، بی خیالمون نمیشه. مثل خداست. بهونه می آریم، نازمون رو می خره. دستش همیشه سمت ماست تا اگر خواستیم و کارش داشتیم اذیت نشیم. با این که ما دستمون رو پشت سرمون نگه داشتیم تا مبادا...
مهدوی حرف می زند و من فکر می کنم. بار اول نیست این حرف ها می شنوم؛ اما اولین بار است که با این لحن و این چینش می شنوم. اوضاع افتضاحی داریم. می گویم:
- من متوجه نمی شم که چه ضرورتی داره بودن این امام. عقل دارم که خودم.
- یادته گفتی عقل رو خدا داده. همین خدا میگه عقل ظاهری، یعنی امام. من میگم چه ضرورتی داره معلم فیزیک و کتاب کمک درسی و قلمچی. فقط کتاب فیزیک، فقط کتاب شیمی، فقط کتاب ریاضی کافیه دیگه. خودت این حرف رو از من قبول نمی کنی. میگی کتاب بی معلم نمیشه که... اون که یه درسه وحید. این یه زندگیه، یه زندگی؛ یه عمر. کودکی و جوونی و پیری. خوشبختی و بدبختی. هم جسم و هم روح. میشه بی همراه؛ بی راه بلد؟ نمیشه بی امام. لشکر بی فرمانده دیدی؟ کشور بی رهبر؟ خونۀ بی پدر و مادر؟ مدرسۀ بی مدیر؟ اینا که کوچیکه... انسان، یک عمر زندگی، بی امام!؟
امام محبت می کنه؛ پدرِ مهربانه مثل یه برادر؛ دلسوز و همدله مثل یه رفیق؛ همراهته
امام راه رو بهت نشون میده. چراغ روشن می کنه برای راهت. دل می سوزونه برای خطاها و اشتباهات. امام کمکت می کنه، رفیق برای رفیقش چه کار می کنه؟ امام محبت بهت می کنه، پدر برای بچه هاش چه کار می کنه؟ امام پشتیبانی می کنه، برادر در حق برادرش چه کار میکنه؟ این امام جلوی لذت بردناتو نمی گیره. یادت میده که به جای این که توی جوب آب شیرجه بری و سرت بخوره به سنگ کف جوب،
شنا کنی توی دریای لذت ها... همون لذت هایی که خدا خلق کرده برای تو. تو هم خلق شدی برای اونا! خدا که خودش خلق کرده نیازی نداره که؛ به شوق لذت بردن تو خلق کرده، میگه ایجون که کیف می کنی. الان که چیزی نیست. می برمت بهشت هزار برابر بهت میدم. فقط تو بخواه. خودت را بخواه...
#نرجس_شكوريان_فرد
#سو_من_سه
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
رویای عجیبِ چند روز پیش رهبر معظم انقلاب که حجت الاسلام #عالی نقل میکنند!! کسی که پرچم شیعه در دستش
💥پیشنهاد ویژه دانلود💥
و ارسال به دیگران
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سو_من_سه #قسمت_سی_نهم مهدوی بارها گفته بود: - بچه ها زندگیتون رو بر مبنای این و اون نبندید. بر
#سو_من_سه
#قسمت_چهلم
امام زمان، خواستنی ترین مخلوق خداست وحید. او خیلی تو رو می خواد نگاهش رو بخواه و بگیر وحید حالت خوب می شود...
خوب پدر و مادر علیرضا اینجا هم دعوا دارند. آقای مهدوی آرامشان می کند و البته با احترام هم بیرونشان. دور علیرضاییم که هنوز با چهرۀ زرد و بدن پربخیه روی تخت بیمارستان است و بعد از یک هفته آمده بخش. بخش بخش شده بود که با زور نخ و سوزن وصل شده فعلا. آقای مهدوی مصطفی را بایکوت کرده که چرا مطلع بوده و او را خبر نکرده. من را اما تحویل می گیرد حسابی. مصطفی کلا طفل یتیم مهدوی است. هرکس هر اشتباهی می کند، مصطفی یک دور تنبیه می شود. جواد رحم و مروت ندارد و رک از علیرضا می پرسد:
- انقدر خری که نفهمیدی باید چه کار کنی.
علیرضا لبخند پیرزن فرانسوی که نه، لبخند نقاش زشت فرانسوی را هم نه، کلا لبخند ندارد که بزند. نگاه عاقل اندر سفیه اما دارد که حوالۀ
جواد کند. مصطفی اما مدافع حریم است طفلک. می گوید:
- اینا از قبل رو مخ علیرضا کار می کردند؛ با بحث رفاقتی و بچه همسایگی و هم بازی. علیرضا به خاطر حرفا و بحث هایی که کم و بیش خونده بود باهاشون مخالف بوده. اینا دوساله خودشون رفته بودند تو تارعنکبوت، علیرضا رو حریف نمی شدند همراهشون بکشن، جز همون دوسه ماه اول که بعدش علیرضا اومد خونه آقای مهدوی و بعد هم چند سری کوه و جواب و سؤال می کشه بیرون از بینشون و شروع می کنه نقد کردن. هرچی تلاش می کنن فایده نداشته، تا اینکه تهدیدش می کنند. آخراش علیرضا یه اشتباهی کرد و گفت من لو میدم شمارو. اینام چند روز جلوی علیرضا کوتاه اومدن که بهش بگن دارن فکر می کنن و... تا اینکه اون روز به عنوان اینکه بریم دور بزنیم و حرفاتو بشنویم، سوارش کردند.
علیرضا نمی دانست نقشۀ آنها چیست. هیچ کس حدس نمی زد که سه تا دوست و هم بازی کودکی اینقدر پست بشوند. 20 تا چاقو توی
ماشین زده بودند به بدن علیرضا و...
دیروز رفتیم اسکیت. من و جواد. پدر و مادرش نیامدند. با راننده شان رفتیم. من خیلی بلد نیستم. مثل کیسه شن ولو می شوم روی زمین، اما جواد مهارت دارد. من تهش یک تیوب برداشتم و هیکل را رویش انداختم و لیز خوردم. با جواد مسابقه گذاشتم؛ وسط راه لنگ هایم رفت هوا، خودم چلمبه شدم وسط تیوپ، برف پاشید توی عینکم و سفیدکوری گرفتم. مسیر گم شد و چرخیدم و چرخیدم و عین یک تکه گوشت سرازیر شدم. وقتی رسیدم پایین، جواد جلوی پایم ایستاده بود و به لنگ های در هوا و جیغ هایی که می کشیدم، می خندید. یعنی چنان می خندید بی وجدان. صبر کردم. نفسم که برگشت انداختم دنبالش. تا خورد زدمش. فقط خندید. ظهر که ولو شدیم پشت میز برای خوردن نهار تا آمدم حرفی بزنم، گفت:
- یه بار با مهدوی رفتیم کوه...
سراپا گوش شدم. ادامه داد:
- خیلی خوش گذشت.
لقمۀ کبابش را گذاشت دهانش:
- جات خالی نبود. چون فقط رو مخی. الانم اگه یه کلمه حرف بزنی می زنم تو دهنت.
مثل بز نگاهش می کنم و سر هم تکان نمی دهم... جواد اعتقاد دارد که من خیلی اشتباه کردم که خودم را مقابل آنها باختم. مادر و پدر من به میل خودشان تعریف جدیدی از دین نداده بودند که به اشتهای خودشان هر کاری خواستند بکنند و بی خیال مدلی که خدا گفته بشوند... اصالت بندگی را حفظ کرده اند. جواد می گوید:
- خاک بر سرت که مادرت را گذاشتی کنار و دنبال ما راه افتادی.
من داشتم خلاف فطرتم و به زور خودم را شبیه امروزی ها می کردم. نمی گویم آنها چیزی نمی گفتند؛ اتفاقا خیلی آرام و با سیاست برخورد می کردند. همین هم باعث شده بود که حیا کنم و مثل بقیه تا ته همه گندی نروم. از نگاه و از اعتمادشان خجالت می کشیدم. حس می کردم همه جا نگاه امیدوارشان دارد همراهم می آید و دلم نمی گذاشت ناامیدشان کنم. سن ما نصیحت و توپ و تشر بر نمی دارد چون آماده هستیم که لج کنیم و بزنیم به پنهان کاری. اما حتما آن ها کم گذاشتند برای من. خودشان فهمیده اند که اگر از اول رفیق تر بودند و بعضی سؤال ها را بلد بودند برایم واگویه کنند من اینقدر به در و دیوار نمی خوردم. مدرک لیسانس مادرم و فوق پدرم دردی از من و روح و فکرم دوا نمی کرد. هربار که یکی دو سؤالم جواب داده می شد، شب در فضای مجازی ده سؤال دیگر هوار ذهن و دلم می شد.
#نرجس_شكوريان_فرد
#سو_من_سه
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#سو_من_سه
#قسمت_چهل_یکم
مهدوی گفته بود اول درس را یاد می گیرند، بعد سؤال می پرسند. شما یک دور اسلام را یاد نگرفتید و نخواندید، چه طور این همه سؤال و
شبهه از وسط و اول و آخرش می پرسید.
مهدوی راست می گفت. ما جوان های ایران شده ایم سیبل همۀ تیرها. از چپ و راست و بالا و پایین و شرق و غرب برایمان می بارد. اصلا فرصت خواندن و فکر کردن پیدا نمی صکنیم. فقط در به دریم که...
راه می افتم از تهران هیولا می زنم بیرون. خانۀ جد و جده ام هنوز سرپاست. در یک ده کوره ای هم هست که هنوز ایرانسل توفیق پیدا نکرده دم و دستگاهش را هوا کند. هر چقدر هم دولتی ها پهنای اتوبان اینترنت را ده بانده کنند، به آنجا نمی رسد. چند روزی که آنجا هستم از پنج به علاوۀ یک و دسیسه هایشان راحتم. اگر گفتید با کی آمدم. خب معلوم است. با جواد؟ نه. با آرشام؟ نه. با مصطفی. خودش که پیشنهاد نداد، اما جواد که قرار بود همراهم بیاید نیامد و مصطفی با برادرش آمد محمدحسین. محمدحسین ما را با ماشین رساند این ده کوره و برگشت. چند روزی اینجا می مانیم. ماهواره نیست. مجازیات نیست. اما هوا هست. من یک هوای بدون شبهه نیاز داشتم. یک خودم و خودم را. با مصطفی می رویم بالای کوه. من که زحمتم می شود اما مصطفی چوب جمع می کند و آتش راه می اندازد و سیب زمینی هایی که آورده لای آتش می گذارد. مصطفی دست جواد را از پشت بسته در شرارت. من هم خودم لُنگم را دو دستی تقدیم کردم. صبح با سر و صدای ورزشش بیدار می شوم. هروقت هم که گمش می کنم بالای درختی، تو استخری، کنار آبی، گذر عمری...
اصلا هم زیر بار هیچ صحبت و بحثی نمی رود. مسخره می گوید:
- تو اومدی ذهنت رو خالی کنی. من اومدم ذهنم رو پر کنم. با هم تفاهم نداریم. پس برای اینکه دعوا نشه کلا حرف نمی زنیم.
اما دیشب بدخواب شدم. رفتم آب بخورم، دیدم مصطفی سر جایش نیست. توی حیاط پیدایش کردم. دراز کشیده بود و هرچه در تهران، آسمان نیست، ستاره نیست، هوا نیست، داشت آسمان و ستاره ها و هوا را یکجا دید میزد. کنارش دراز کشیدم. دلم می خواست دست از این ناجوانمردی بردارد و حرف بزند:
- مصطفی!
- نه وحید!
- سؤال نمی کنم. فقط هرچی توی ذهن و فکرت داره میاد، بگو بلند بلند بیاد.
- ترجیح میدم سؤال کنی.
- آدم باش مصطفی.
- پس پاشو برو بخواب. بذار بفهمم آدما چه شکلین تا باش بشم.
نخیر. نیت کرده، قسم خورده حرف نزند. دستم را می گذارم زیر سرم و تا می آیم حرف بزنم می گوید:
- بچه که بودم، فکر می کردم خدا یعنی همین مامان و بابام. چون تا یه چیزی می خواستم مامانم تهیه می کرد. بابام هم که پرزور بود. با هرکی دعوام می شد می گفتم به بابام میگم. همین شد که هرکی می گفت خدا، توی ذهن من بابام شکل می گرفت. بعدها بهم گفتن برای خدا فلان کارو بکن. تازه فهمیدم خدا یکی هست که به خاطرش خیلی کارا رو میشه کرد یا نکرد. زشت بود اگر انجام می دادیم. چون خدا گفته بود بکن یا نکن مهم بود. خدا رو هم گفته بودن تو آسمونه. من هروقت کار بدی می خواستم بکنم زیر آسمون انجام نمی دادم. اما توی اتاق جیغ بچه ها رو در می آوردم. شکلات یواشکی می خوردم. چون خدا نبود که زشت باشه و خجالت بکشم. بعدها یه جمله دیدم روی دیوار نوشته بود؛ " عالم محضر خداست." صدبار این جمله رو مرور کردم. ادامه هم داشت، که " در محضر خدا معصیت نکنید." اما به نظر من مهم ترین قسمتش همون اولش بود. خدا همه جای عالمه. هست. می بینه. بعد فهمیدم ای واای چه زشت بوده من حتی کار یواشکی می کردم. حتی فکر یواشکی هم زشت بوده... چون فکر من یه تیکه از عالم حساب میشه. کارا و فکرای من توی همۀ اجزای عالم هستی اثر داره...
خیره به آسمان برای خودم می گویم:
- به خاطر همینه که کار خوب و بدمون ذره ذره اش حساب کتاب داره... چون اثر محسوس و نامحسوس داره تو عالم...
آرامتر از من می گوید:
- بعد فکرش رو بکن وحید! تو این عالم فقط تو نیستی. همه هستند تو به خاطر این همه است که باید قشنگ زندگی کنی. حساب شده زندگی کنی. باید خدایی زندگی کنی. نمیشه خودخواه بازی در بیاری. بگی چون دلم می خواد پس می کنم.
- این یه حس عجیبه مصطفی.
صدای جیرجیرک یعنی ما دوتا ساکت شده ایم و او می خواند. یعنی من دارم به این حس عجیب فکر می کنم و مصطفی شاید دارد. شاید دارد چه؟
#نرجس_شكوريان_فرد
#سو_من_سه
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#سو_من_سه
#قسمت_چهل_دوم
می پرسم:
- این حس ترسناک نیست؟
- ترس؟ چرا. اولش که خیلی می ترسیدم. می دونی خدا اگه منبع قدرت و هیبت باشه تو هم کوچک باشی اندازۀ یه ذره. ترس هم داره دیگه. از توی هواپیما آدما رو دیدی؟ اندازۀ یه ذره، یه نقطه، بعد که هواپیما بالاتر میره. هیچ می شند. نیست و نابود می شند. ما الان خودمونو بزرگ می بینیم چون پایین دستیم. برو بالا، اوج بگیر، نگاه کن. اصلا نیستی که بخوای اینقدر شاخ و شونه بکشی و منم منم راه بندازی. این نبودنه ترس داره. قدرت خدا هم ترس داشت. اول با اجبار همراه میشی، بعد انس می گیری و حس محبت و امنیت. منبع قدرتی که پشت و پناه و تکیه گاهت میشه. این خوبه. خیلی خوبه. خیلی خیلی خوبه.
من مصطفی را نمی فهمم. حس هایش را نمی فهمم. خیلی خیلی خیلی خوب هایش را هم نمی فهمم. پس دهان بسته می مانم. نه، سؤال می
کنم:
- کسی هم هست که این حس رو تجربه کرده باشه و بشه دید تو زندگیش. اینکه حال کرده با خدا؟
دارد دنبال جواب می گردد یا کلا می خواهد جواب ندهد که می گوید:
- من همیشه دوست دارم جواب رو از هم سن خودم بگیرم. این که بزرگا میگن من حس می کنم که موقعیت ما رو درک نمی کنن. کتابای شهدا رو دوست دارم. چون هم سن خودم بودن یا همین حدوده. همه چیز هم براشون فراهم بوده دیگه. خدا و خرما... اما شهید همین قدر قشنگ فهمیده که قشنگ زندگی کرده که قشنگ رفته. می خواسته زندگی قشنگ رو یادمون بده یا می خواسته زشتیا را از دنیا بشوره ببره و یه زندگی قشنگ بهمون هدیه بده! بعدترها که به این حس بیشتر بیشتر فکر کردم شیرین شد برام. بحث دوست داشتن اومد وسط. شاعر میگه: دوست دارم دوسم داری دل به دل راه داره!
و می خندد. نغمۀ خنده اش رشته های سیاهی را پاره می کند و نسیم مهربان دم عید می نشیند روی موها و صورتمان.حرف هایم با مصطفی را برای مادرم تعریف می کنم. مو به مو تعریف می کنم. ملیحۀ خانه هم هست. از روستا که برگشتم حسم نسبت به مادر و خواهرم عوض شده است. دقیق گوش می دهند و خیلی شیرین همراهم می شوند. یکی مادر می گوید، یکی ملیحه:
- پس هرکی مهربون تره این قشنگی رو بهتر فهمیده!
- احترام گذاشتن باحجاب بودن ما خانم ها هم محبت به همه است. اثر محسوس تو عالم داریم!
- شما مردا هم باید این پوششای افتضاحتون رو درست کنید در ضمن هوای خواهر رو داشتن هم...
می خندم به ملوسکی که وسط بحث دارد بار خودش را می بندد. لپش را می کشم و می گویم:
- نوکرتم. تو همینجور خوب بمون. مثل همۀ دخترا نباش. اصیل باش خودم تا آخر عمر نوکرتم.
دو ماه مانده تا کنکور و همه به هم ریخته ایم و برادر مصطفی، محمدحسین دعوتمان می کند یک هفته ای برویم یزد توی زیرزمینی که اجاره کرده درس بخوانیم. از تهران خراب شده بدم می آید. راستش بدم نمی آید یک ترس غریب
افتاده به جانم. محمدحسین، من و آرشام و جواد و مصطفی و علیرضا را با خودش می برد یزد. دانشجو است و خانۀ دانشجویی دارد. توی مسیر از فرقه ها می گوید و کارهایشان.
یعنی مَنِ جوان، جان سالم به در ببرم در این دنیای هزار و یک فرقه؛ صلوات...
زیرزمینش یک اتاق دارد و یک سالن که دو تا دوازده متری افتاده است از این سرش تا آن سرش. در اتاق را که باز می کنم بوی عطر نرگس
می پیچد و چشمانم همراه دماغم لذت می برد. برای خودش یک موزه است و بازدید نیاز. ورقه های کوچک و بزرگ با انواع و اقسام خط و
عکس ها لای و لویش به دیوار چسبیده و یکی دو تا پرچم...
همه با من سرک می کشند. محمدحسین یکی یک پتو و متکا می دهد دستمان و می گوید:
- برید بخوابید تا صابخونه بیرونم نکرده.
فعلش را درست به کار نبرد. گفت برید بخوابید. پس خودش چه؟ ما کجا بخوابیم او کجا؟ وقتی می بیند مثل مجسمه ایستاده ایم می گوید:
- من اینجا میخوابم شما برید تو سالن.
قضیه خیلی پیچیده شد. اول مصطفی و بعد ما، در همان اتاق ولو می شویم. دست به پهلو و با چشمان وقزده نگاهمان می کند. دست زیر سر و با چشمان منتظر نگاهش می کنیم. ابهت و کلامش سراب می شود. آرشام عکس العملش جمله ای است که فقط از مادر عروس برمی آید:
- جوون نباید تو اتاق تنها بخوابه آقا محمد حسین. ما برا همین همراهیت می کنیم. والّا که خودمون یکی یک اتاق تک داریم که دلمان می خواد با ناخن دیواراشو خراب کنیم. اتاق تک مزخرف ترین ایدۀ جهانیه. حداقل تو هراتاق از دو نفر تا مثل الانِ ما، باید پنج نفر باشن.
#نرجس_شكوريان_فرد
#سو_من_سه
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1