eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
717 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
پمپ خلاء آزمایشگاه مشکل پیدا کرده است وروغن می‌دهد والبته مثل دود‌کش دود. سه روز است که معطلیم. چقدر پیگیری کردم تا برود اصفهان شاید تعمیر شود. تحریم یعنی نیامدن دستگاه از سمت چشم آبی‌ها!باید زودتر دست به‌کار می‌شدیم تا خودمان تولیدداشته باشیم نه این که لامصب‌ها وابسته‌مان کنند. دلم می‌خواهد به تلافی،شیر نفت‌وگاز راببندم وببینم غربی ها چه طور به التماس می‌افتند. با بچه‌ها می‌رویم باشگاه سعید. تا گروهمان را می‌بیند می‌زند زیر خنده. _توی تاریخ باشگاه ورود یه دسته دانشجوی نخبه ثبت نشده بود که شد. ساعت خلوت باشگاه است. نگاهی به سالن می‌کنیم ونه‌تنهاسراغ دستگاه‌هایش نمی‌رویم که مجبورش می‌کنیم همه را مهمان کند به معجون. روی زمین می‌نشینیم ومی‌گویم:می‌خوام بشم معاونت. حداقل دیگه مشکل وسایل‌آزمایشگاه رو نداری!همین طور که معجون می‌خوریم می‌گویم:چند وقته یه مجموعه‌ای پیشنهاد یه پروژه درست وحسابی داده،بدم نیست،من یکیشو انجام دادم خوب بود،هم بدرد‌بخور بود،هم یک پولی دستم رو گرفت. شهاب در سکوت نگاهم می‌کندوباتردید می‌پرسد:کیه که مارو آدم حساب کرده؟می‌گویم:بحث آدم حساب کردن نیست. باید اول یه خودی نشون بدیم تا بیان سراغمون! _چه جوری؟ این سوال همه بچه‌هاهست که چجوری؟با تردید حرفم را می‌زنم:شرکت دانش بنیان که بزنیم درست میشه انشاالله! زمزمه می‌کند:این طوری اصولی تر می‌شه پروژه گرفت و از وام هاشون هم میشه استفاده کرد. بچه ها هر چه معضل به ذهنشان می‌رسد می‌گویند:واقعا میثم به نظرت کار شرکت،افق داره!سخت نیست؟ _ما هنوز ثبت اختراع نداریم که بتونیم یه شرکت دانش بنیان داشته باشیم! _شرکت مسئولیت محدود و سهامی خاص هم که با جیب‌وبودجه دانشجویی نمی‌خونه،نه جا داری نه امکانات،همش هم اضطراب مالیات و امکانات و بی پولی. _سختیه به درد نخور نکشیم. دارم دایره‌المعارف خودم کلمه سختی را حذف می‌کنم. سختی کشیدم. سختی دادند. _سختی که چی بگم. اما خب راحت نیست دیگه. ولی من با این جور سختی‌ها حال می‌کنم چون هم نتیجه داره،هم صرفه اقتصادی،هم یکمی هم از عذاب وجدانم کم می‌کنه و فکر می‌کنم دارم به یه دردی می‌خورم. یه سری بررسی ها کردم که می‌گم. هرچه بیشتر به دنبال راحتی بروی ناراحت‌تر می‌شوی. چون عادت کرده‌ای به راحتی. یک لحظه که راحتی‌ات برود؛برای هزار لحظه ناراحت می‌شوی. این ها همه،نتیجه‌اش می‌شود؛غر...از راننده تاکسی غر می‌زندتا پرفسور مملکت. از کودک اعصاب ندارد تا مسن. مسیر راحت طلبی می‌رسدبه ناراحتی. پروژه هست،تخصص ماهم هست،اعتماد به توانمندی ما نیست پس بودجه هم نیست،یا نباید باشد،یا نمی‌خواهند باشد،یا تقسیم شده بین هرناکسی وما که داد می‌زنیم بچه این کشوریم را مثل سرراهی طردمان می‌کنند. علی‌رضا می‌گوید:کار عار نیست! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
پدر سکوت کرده است . همیشه تصور می کردم اگر مقابلش بنشینم چه حرف هایی خواهم زد و الآن ... _بدتر از اون اینکه خواهرم کنار شما بود و من تنها بودم. هنوز نگاهش رو به پایین است . از خودم بدم می آید . چرا باید او را در تنگنا قرار بدهم .حس می کنم تک و توک موهای سیاهش دارد لحظه ای سفید می شود . نگاهش را تا صورتم بالا می آورد. چشمانش غرق اشک است . دوست ندارم ببینم و زود چشم می بندم و سرم را پایین می اندازم ، اما آرام نمی شوم. _ تو پنج دقیقه زودتر از مبینا به دنیا اومدی . علی تازه چهارسالش بود . شرایط کاری من رو هم حتما از مادربزرگ خدا بیامرزت شنیدی. بعد از به دنیا اومدن شما ، مادرتون مریض شد . مکثی میکن و نفس عمیقی می کشد _اون موقع علی کوچیک بود و مبینا هم بعد از این که به دنیا اومد به خاطر حال بدش توی دستگاه بود . شرایط سخت شد برامون... با اخمی که باعث می شود چهره اش دردناک شود صورتش را درهم می کشد . حس می کنم دارد خاطرات آن روزها را به صورت زنده می بیند. _ با این که تو خیلی آرام بودی ، حال مادرت باعث شد همه چیز به هم بپیچه . نمی شد سه تا بچه رو با هم جمع و جور کنیم. دستانش را به صورتش می کشد و می گوید : _ لیلا جان ! تو خیلی برام شیرین بودی ، من همیشه دختر رو بیش تر از پسر می خواستم . لبخند شیرینی می زند و می گوید: _ قبلا خونده بودم که خوشبختی مرد این که اولین بچه اش دختر باشه . وقتی علی به دنیا اومد ، به شوخی گفتم ، عجب بدبختی ای ! مادربزرگت سر همین کلمه دعوام کرد . خداروشکر علی برام یه نعمت بزرگه . شاید باور نکنی لیلا جان! وقتی تو به دنیا اومدی و تونستم بغلت کنم ، حس یک پیامبر رو داشتم که فرشته ها تحفه ی آسمانی توی بغلش گذاشتند. چون مبینا رو هم نمی تونستم ببینم و بغل کنم. برام پرستیدنی بودی . خیلی می خواستمت . وقتی آوردمت خونه ، رو دست می چرخوندمت دور اتاق . نفس عمیقی می کشد و انگار عطر آن خاطرات را بو می کشد . زندگی چه شیرینی های زود گذری دارد . قطار سریع السیر است . با لحنی خاص می گوید : _ این قدر احساس خوشبختی داشتم که فکر می کردم ده سال جوون تر شدم . نمی دونم سختی دوران بارداری مادرتون بود، غصه ی بستری بودن خواهرت بود ، چشم زخم بود ، نمی دونم . از روز سوم که مادرتون مریض شد همه چی به هم پیچید. چهره اش رنگ می گیرد و صدایش خش دار می شود ... ادامه می دهد : _ این حرف هایی رو که دارم برات می گم سال هاست که به کسی نگفتم و نخواستم که بگم . حتی به شما که منو باعث تمام سختی هات می دونی . حالا هم که دارم می گم حس کردم این موضوع زندگیت رو خیلی به هم ریخته . ناچار شدم که بگم . متوجه هستی ؟ مکثی می کند . هم می فهمم و هم حس می کنم دوباره در فضایی مه گرفته ، دارم حرکت می کنم . چند متر جلو ترم را هم نمی بینم . کدام طرفم دره و کدام طرف کوه است ؟ از روبه رو و پشت سرم خبر ندارم . چقدر این فضای لطیف وهم انگیز است . همیشه از این سردرگمی مه آلود می ترسیدم . باید درباره ی ای فضا با کسی حرف بزنم . _ لیلا چان ! بابا... نمی خوام اذیت بشی . می خوام کمکت کنم از این سردرگمی در بیایی. حواست به من هست ؟ فقط نگاهش می کنم . شاید از حالت چشمانم متوجه می شود که حرف ها را می گیرم ، اما جواب دادن برایم از هرکاری سخت تر است . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚 📝 نویسنده ♥️ فصل دهم صداي عصبي سهيل بلند شد : - مهتاب زودباش دير شد ! با خنده جواب دادم : نترس در نمي ره . موهايم را با يك دستمال حرير بستم و آخرين نگاه را در آينه به خودم انداختم راضي وارد سالن شدم. پدر و سهيل آماده بودند. اما مادر هنوز نيامده بود. به سهيل نگاه كردم صورت جوانش از شادي و هيجان گل انداخته بود. كت و شلوار زيبايي خريده بود كه به هيكل موزونش خيلي برازنده بود. سبد گل بزرگي كه سفارش داده بود حالا آماده روي ميز قرار داشت. سرانجام مادر هم حاضر و آماده بيرون آمد. راه افتاديم توي راه هيچكس حرف نمي زد در سكوت به سمت خانه گلرخ مي رفتيم. وقتي رسيديم خيال پدر و مادرم كمي راحت شد. خانه گلرخ تقريبا نزديك خانه خودمان بود يك خانه بزرگ و ويلايي با سقف هاي اسپانيايي و به رنگ زرشكي ، وقتي در را باز كردند حياط بزرگ و زيبايي پديدار شد. همزمان با بستن در حياط در خانه باز شد و مردي ميانسال با كت و شلوار قهوه اي و صورت جدي بيرون آمد. و با صداي بلند به ما خوش آمد گفت . سهيل زير لب آهسته گفت : اين پدرشه آقاي نوايي . پدرم جلو رفت و با آقاي نوايي دست داد. وارد خانه كه شديم مادرم ديگر به وضوح خوشحال بود. خانه گلرخ اينها بدتر از خانه ما مثل موزه بود. روي تمام ميزهاي عسلي و داخل بوفه ها پر از مجسمه هاي كوچك و ظروف چيني عتيقه بود. بعد مادر گلرخ وارد پذيرايي شد و خوش آمد گفت . خانم نوايي زن قد كوتاه و تقريبا چاقي بود كه لباسي گران قيمت به تن و يك عالمه طلا به گردن و دستها و گوش هايش داشت. موهاي كوتاهش را درست كرده بود و صورتش هم آرايش ملايمي داشت. كنار مادرم نشست و مشغول حرف زدن شد. به سهيل كه روبرويم نشسته بود نگاه كردم كه خيالش تا حدودي راحت شده بود چند دقيقه كه گذشت گلرخ با سيني شربت وارد شد هوا گرم بود و شربت بيشتر از چايي مي چسبيد . با ورودش حس كردم مادر و پدرم تبديل به چشم و گوش شده اند و به گلرخ خيره ماند. حالا دقيقا يادم آمده بود. البته نزديك به پنج ماه از آن مهماني مي گذشت و موهاي گلرخ كمي بلند تر شده بود. قيافه اش ساده و دلنشين بود. وقتي براي من شربت گرفت : با خنده گفتم : چطوري ؟ او هم خنديد و گفت : اي بد نيستم. قرار بود اين جلسه يك جلسه معارفه ساده باشد تا بعد اگر دوطرف مورد پسند هم واقع شدند حرفهاي اصلي زده شود. البته اين طور كه معلوم بود گلرخ سخت به دل مادرم نشسته بود. پس از چند لحظه سكوت مادرم رو به گلرخ كرد و پرسيد : - خوب عزيزم الان شما چه كار مي كنيد ؟ منظورم اينه كه دانشجو هستيد ؟ گلرخ به سادگي گفت : بله البته هنوز دو ترم از درسم مانده ... مادر فوري پرسيد : چه رشته اي ؟ گلرخ با خوشرويي گفت : با اجازه شما تغذيه . پدرم فوري گفت : به به بهترين رشته براي خانمها . آقاي نوايي هم با خنده جواب داد : البته در مورد مادرش اين تخصص به درد نخورده و گلرخ شكست خورده... همه خنديدند و خانم نوايي گفت : اگه گلرخ نبود هيكل من مثل فيل شده بود پس بدون رشته اش خيلي هم به بدرد مي خوره ... بعد آقاي نوايي رو به سهيل پرسيد : شما چه كار مي كنيد ؟ سهيل بعد از كمي من من كردن گفت : تازه درسم تموم شده فعلا با بابا كار مي كنم تا بعد خدا چي بخواد . مادر گلرخ با خنده گفت : حتما سربازي هم نرفتي . سهيل فوري جواب داد : سر بازي ام رو خريدم. بعد دوباره همه مشغول حرف زدن با هم شدند. گلرخ دو سال از من بزرگتر بود و به جز خودش يك خواهر ديگر داشت به نام مهرخ كه ازداج كرده و مقيم خارج شده بود. آن طور كه خانم نوايي تعريف مي كرد شوهر مهرخ پزشك با تجربه اي هم بوده براي ادامه تحصيل راهي آمريكا مي شود و زن و بچه كوچكش را هم همراهش مي برد. وقتي به قول سهيل همه حس فضوليشان ارضا شد. مادرم با اشاره پدرم بلند شد و از خانم نوايي اجازه مرخصي خواست لحظه اي بعد در ماشين هر چهارتايي داشتيم با هم حرف مي زديم. مادر و پدر گلرخ را پسنديده بودند و در آخر جلسه قرار شد دو هفته بعد براي صحبتهاي رسمي و جدي به خانه نوايي ها برويم. سهيل از همه خوشحال تر بود و يك ريز مي گفت : - ديديد گفتم زود قضاوت نكنيد حالا ديديد چه خوب بودند . ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 ❤️ این خط و خط های دیگر فروغ یک سر نخ خوب از شناسایی را می داد. بعد از رفتن مرد و تأمین ت.م روی او، سینا مشغله اش بیشتر شد. شماره های متفاوتی که از فروغ به دستشان رسید و حساب های مالی و شبکه ارتباطی اعضای داخلی موسسه باعث شد که سینا کمک صدرا و حامد را هم طلب کند. اتصالات شبکه ای بین دریافت های سینا و شهاب کار را شفاف تر می کرد. اطلاعات تیم خانم سعیدی هم سیر کار را از صفر تا صد در حیطه زنان طوری مشخص می کرد که غم نیرو ها را افزایش می داد. سینا گاهی که امیر بریده هایی از مطالب تیم سعیدی را می گفت دادش می رفت هوا: - گوسفند رو هم جوان مردانه تر سر می برن! این طور که زن ها و دخترای ما امنیت ندارن! اما باز هم دلش آرام نمی شد. آن روز بعد از تمام شدن گزارش ها منتظر آرش بودند. قرار بود نتیجه جستوجو هایش را بیاورد. یعنی باید می آورد که دستخالی آمد! شهاب داشت سه سر شبکه را، که از موسسه تا مزون، آتلیه و آرایشگاه و تعدادی ورزشگاه کشیده می شد را در حباب های سه گانه ترسیم می کرد. نتیجه گزارش آرش گام بعد را مشخص تر می کرد. اما آرش فقط سرش را پایین انداخت. امیر منتظر چشم دوخته بود به صورت آرش که با تأسف فقط گفت سر نخ فتانه را پیگیری نکرده است. این کار از او بعید بود. امیر نفس عمیقی کشید و تکیه داد. سکوتش این جور مواقع اصلا خوب نبود. سینا دلش یک لیوان آب می خواست که ترجیح داد نگاهش به آب باشد تا لبش و شهاب که آرام آرام پوشه مقابلش را جمع کرد. امیر فقط گفت: - تا فردا آرش .......تا فردا ظهر..... ناراحتی امیر، آرش را کلافه کرده بود. امیر برایش عزیز تر از آن بود که با این همه حجم پرونده بخواهد کم کاری هم داشته باشد. یک سر نخ می خواست که در کلاف در هم پیچیده اطلاعات جسته و گریخته، او را برساند به اصل قضیه! نمی توانست فضا را تحمل کند . نه نگاه سینا را، نه سکوت شهاب را، و نه ناراحتی امیر را. یک راست رفت اتاق سید: - گره کور که نیافتاده. با دست هم باز میشه. صد دفعه هم گفتم کارت زیاد شد به خودم بگو، نوکرتم! الانم با قیافه آرش اندود جلوی من واینستا! یا بلند شو یا بلند شم ببرمت! آرش سری تکان داد و از مقابل میز سید تکان نخورد. سید در ظرف را باز کرد و گفت: - می دونی چرا امیر برامون بادوم شور پوست نازک میگیره؟ آرش سری به نفی تکان داد. سید مشتی ریخت جلوی آرش و گفت: - منم نمیدونم ولی اینا رو خودم گرفتم امیر هرچی هم بده سینا نمیذاره به من برسه. اینم زود بردار که نمیذاره به تو هم برسه! برو صافکار شدی برگرد با هم چایی بخوریم! آرش برای یکی دو ساعتی روانه امامزاده صالح شد. حس می کرد این شبکه دارد مثل تار عنبکبوت بافته می شود تا طعمه هایش را بگیرد و درمقابل چشمان وحشی و کثیفش دست و پا زدن و مرگشان را ببیند. پاره کردن این تار کار آسانی بود اما امیر پاره کردن نمی خواست، شناسایی عنکبوت و نابودیش را می خواست تا دوباره تاری نتند. ساعت خلوت حرم برایش فرصت مغتنمی بود که دقایق طولانی سر به ضریح بگذارد! عادت داشت که هر وقت مشرف می شد، بعد از زیارت بنشیند گوشه ای، از اول تا جایی که کار کرده بود را به صورت گزارشی مرور کند. چشم بدوزد به ضریح و روند کار را بگوید و گره ها را به پنجره ضریح گره بزند تا با دست قدرت آنها گشایشی در روند کار ایجاد بشود. آن قدر هم همراهی و یاری دیده بود که به این توسل ها اعتماد و تکیه می کرد. نقطه روشن پرونده ها را همین جا پیدا می کرد.و این پروند! امان از این پرونده که مجبور بود برای محفوظ ماندن خودش و نیروهایش در فضای آلوده ای که زن های فریب خورده و بیمار تیجاد کرده بودند، هر روز سر به آستان بگذارد و طلب ظلمت ها را بکند. گوشه حرم سر بر دیوار زل زد به ضریح! آب پاکی میخواست تا چشم و دل و مغزش را شستشو بدهد و آن چه را باید، برایش جاری کند. ساعتی از عصر گذشته بود که از حرم بیرون آمد و نگاه اشکبارش روی دخترانی اتاد که با بی خیالی قهقهه می زدند و سلفی می گرفتند. دستانش را در جیب کاپشنش فرو کرد و نگاه امیدواش را از گنبد به پرواز کبوتر ها کشاند. دوباره صدای خنده نگاهش را لرزاند. شاید این دختر ها هیچ وقت متوجه خطر ها و دسیسه ها نمی شدند. هیچ وقت متوجه تلاش آرش و دوستانش نمی شدند. هیچ وقت آنها را تقدیس که نمی کردند. در پیچ هایشان تکفیر هم می کردند...اما.... آرش پا تند کرد سمت محل کار! قبل از تاریک و سیاهی روز باید خودش را به مجموعه می رساند! 🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸 ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 به ساعت گوشیم نگاه کردم،یک شب بودوخبری ازشایان نبود.ازسرمامی لرزیدم،انقدرسردم بودکه اشکم درنمیومدحس می کردم اشکام یخ زده. شماره ی شایان وگرفتم وبازهم همون صدای رومغزوشنیدم: _مشترک موردنظرخاموش می باشد. آخه لامصب من همین یک ساعت پیش باهاش حرف زدم ازشدت سرمانمی دونستم باید چیکارکنم،لباسم اصلاگرم نبودیک مانتوی نخی که زیرش یک تیشرت آستین کوتاه پوشیده بودم، فکرنمی کردم مجبوربشم تایک شب توخیابون بمونم، فکرمی کردم می تونم برم خونه ی دنیاوپیشش بمونم ولی مثل اینکه سرش شلوغ بود. پوزخندی زدم وازجام بلندشدم مجبوربودم یکم راه برم بلکه سرماروکمترحس کنم.همچنان که راه می رفتم به گوشیم نگاه کردم،نه هیچ خبری از مامان وبابام نبود،یک زنگ نزدن ببینن من کجام،‌ سالمم یانه؟ دوباره شماره ی شایان وگرفتم منتظرموندم ولی بازهم خاموش بود.دستام وبغل کردم وسرماپایین انداختم یهویک ماشین کنارم ایستاد باتعجب ایستادم ونگاه کردم،فکرکردم شایانه آخه تاریک بودو ماشین مشخص نبود،باکنجکاوی گفتم: +شایان خودتی؟ صدای نکره ی کسی باعث شدکه ازترس به خودم بلرزم: _نه،ولی جای شایان وپرمی کنیم *** ☆شایان☆ سریع ازعمارت زدم بیرون وبه سمت لامبرگینیه مشکیم وسوارشدم دروبازریموت بازکردم وبه سرعت ازحیاط زدم بیرون،تاآدرسی که هالین داده بودزیادراه نبودشایدفقط نیم ساعت راه بودالبته باماشین گوشیم وبرداشتم وشماره ی عموروگرفتم دوست داشتم زودتربفهمم چی شده، اصلامی خواستم بدونم جریان پیش اومده خانوادگیه یانه.عموجواب نداد،مجبورشدم به شماره ی خونشون زنگ بزنم بعدازدوبوق که برای من اندازه دوسال گذشت جواب دادن: زن عمو:الو +سلام زن عموخوبین؟ زن عمو:سلام،آره عزیزم توخوبی؟ صداش بغض داشت،هرلحظه نگران ترمی شد باکلافگی گفتم: +آره خوبم. خواستم بپرسم جریان چیه‌ولی پشیمون شدم بهتربود‌ یک جوردیگه بپرسم: +هالین خوبه؟کجاست؟ اگه میشه گوشی وبدین بهش آخه هرچی زنگ میزنم جواب نمیده. زن عموکمی مکث کردوبعدبامِن مِن گفت: زن عمو:اوممم،راستش شایان جان... یهوساکت شد،مشتاق منتظر بودم که ببینم چیزی میگه یانه که گفت: زن عمو:هالین خوابه!بگوچیکارشداری خودم بهش میگم کاملامشخص بودحرف وپیچوند، درصورتی که بادم خوابیده بودگفتم: +می خواستم بگم که فرداباهام بیادبریم بیرون می خوام با سلیقه ی اون برای خودم لباس‌بخرم زن عمو:باشه بهش میگم،عزیزم من کاردارم،اگه کاردیگه ای نداری من برم. نفس عمیقی کشیدم وگفتم: +نه کاری ندارم،سلام برسونید،خداحافظ. زن عمو:خداحافظ. مثل اینکه بایداززبون خودهالین بشنوم زنعموکه چیزی نگفت. شماره ی هالین وگرفتم تاببینم سالمه یانه، آخه کدوم احمقی تو این ساعت توخیابون میمونه که هالین مونده؟چقدربی فکراین دختر. تازه یک بوق خوردکه گوشی خاموش شد، محکم کوبیدم روی فرمون لامصب آخه الانچه وقت خاموش شدن گوشی بود؟ باحرص گوشی روپرت کردم روی صندلی وزل زدم به روبه رو، وای خدایایعنی چه اتفاقی افتاده؟ داشتم ازنگرانی می مردم،اگه بلایی سرهالین بیادچی؟ بااین فکرسرعتم وبیشترکردم انقدربیشترکه. انقدربیشترکه نفهمیدم چی شد محکم کوبیدم به ماشین روبه روم. باعصبانیت دادزدم: +خدایا!آخه الان چه وقته تصادفه؟ سرم ومحکم کوبیدم روی فرمون. باصدای صاحب ماشین روبه رویی که فریاد می کشیدازماشین پیاده شدم وبه سمتش رفتم. یک پیرمردبود،ماشینش یک پراید زردبود،به سمتم اومدوگفت: _پسربدبختم کردی الان من چیکارکنم؟ من بااین ماشین خرج خانوادم ودرمیاوردم، درست کردن این ماشین کلی خرج داره من پول از کجابیارم آخه؟ دیگه کم مونده بوداشکش دربیاد،دستم وگذاشتم روی شونش وگفتم: +آقاآروم باش چرااینجوری می کنی؟ خسارتش وهرچی باشه بهتون میدم. _کلی خرج داره پسرجون +خب گفتم که خسارت ومیدم دیگه فقط بزارالان برم عجله دارم. دوباره یقم وگرفت وگفت: _چی چیوبرم؟کی خسارت ومیده؟میخوای من وبپیچونی؟ باکلافگی زدم توپیشونیم وگفتم: +آقاچی میگی؟کارت ملیم وپیشت گِرومیزارم فقط بزارالان برم خسارتش هرچی باشه میدم اصلادوبرابرش ومیدم. دوباره آمپرچسبوندوگفت: _می خوای رشوه بدی؟ دیگه عصبیم کرده بود،با حرص گفتم: +آقاوقتی من راضیم که رشوه به حساب نمیاد، چی میگی؟الان میزاری برم یانه؟ یکم فکرکردوگفت: _برو به سمت ماشین رفتم که صداش بازرفت بالا: _پس کارت ملی چی؟می خوای من ودوربزنی؟ وااای پاک یادم رفته بود،شمارمو روی کاغذبراش نوشتم وبهش دادم وگفتم: +بیاآقا،شمارمم نوشتم فرداحتمازنگ بزن یادآوری کن پول وبریزم به حساب منتظرحرفی نموندم وسریع به سمت ادرسی که هالین گفته بود راه افتادم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 بعد از اتمام آخرین کلاس مهدا به محمدحسین گفت : میرم دنبال حسنا ، به مرصاد و امیرحسین سپردم بیان دنبالمون برای ختم ، شما تشریف ببرید . ـ باشه ممنون بابت جزوه ها ـ خواهش میکنم ، سلام برسونین . روز خوش . ـ حتما شما هم همین طور ، یاعلی . مهدا بعد از پیدا کردن حسنا به فاطمه زنگ زد تا با او هماهنگ کند ، فاطمه گفت مرصاد دنبالش رفته و در راه دانشگاه هستند . ـ فاطمه بود ، میگه داره با بچه ها میاد ـ اوکی ، مهی بریم یه چیزی بزنیم ؟ ـ باشه بریم ، ضمنا ... ـ مهدا هستی میدونم ـ بچه پرو ـ لطف داری ، مهدا چی میخوری ؟ ـ کیک و نسکافه . ـ اوه اوه ، حاج خانوماااا یک از همکلاسی های حسنا ، دوست همان پسری که قرار بود برای ختم خواهرش بروند بدون اجازه سر میز آنها نشست و گفت : ـ جواب سلام واجبه ها ، میدونین که خواهرا ! مهدا : سلام نکردین ـ وَاووو بلی بلی ، سلام عرض شد ، احوال بانو ؟ ـ سلام ـ احوال پرسی کردم دور از ادب نیست ؟! ـ قابل جواب دادن نیستین ... ـ خیلی دور بر میداری امل جان ، چی فک کردی ؟! از اینکه هیچ پسری محل سگ بهت نمیدن مشکلی نداری ؟! مهدا پوزخندی زد و بی توجه به او به حسنا گفت : زنگ بزن ببین امیرحسین نیومد پسر مزاحم رو به مهدا گفت : قیافه هم نداری ، من میدونم همه ی این اخلاق سگی هات برا اینکه یکی نگات کنه داری چراغ سبز میدی ولی کسی آدم حسابت نمیکنه ! + بهتره گند تر از دهنت حرف نزنی دوزاری ! ـ تو کی باشی ؟! مهدا از حضور فرد مقابلش نگران به او نگاه کرد میدانست میتواند دعوایی شود که به نفع هیچ کس نیست . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙 #رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: #انارگل 🌸 🌱 #ق
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙 💞 📑🖌به قلم: 🌸 🌱 بعد رفتن اعظم خانم مامان با بغض،گفت خدایا شکرت که هوای دخترمو داشتی وگرنه زبونم لال الان تو جای سحر بودی 😔😔 اره درسته مامان😔😔 هر سری که خونه زینب میرفتم عشقم نسبت به عباس بیشتر میشد 😍😍😍😍 یه مشتری برای خونمون پیدا شد که قصد معاوضه خونه خودش با خونه مارو داشت از شانسم مرده درست همسایه زینب اینا بود خدایا انگار همه چی دست به دست هم داده بودن که من به عباس نزدیک تر بشم یعنی سرنوشت تقدیر منو به عباس گره زده بود خیلی خوشحال بودم کارهای اسباب کشی رو شروع کردیم تمام وسایلارو کارگرا بار ماشین زدن ... برای اخرین بار نگاهی به خونه انداختیم منو مامان بغضمون گرفته بود ولی چیکار می شد کرد باید میرفتیم یاد اون روزی که وارد این خونه شدیم بخیر ... با خوشی اومدیم حالا با ناخوشی ترکش میکنیم ، هیییییی روزگااااار 😩😩😩😩😩 زینبم برای کمک اومده بود مامان خیلی از زینب خوشش اومده بود مامان زینب معصومه خانم هم برامون ناهار اورد خلاصه که تو همون دیدار اول مهرمون تو دل همدیگه نشست ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ چقدر خانواده زینب خوب بودن یعنی هرچی بگم کم گفتم با کمکای زینب و مامانش،کارا زود تموم شد پنجره اتاق من درست به خونه زینب اینا دید داشت کارهای تحقیقمون هم خیلی خوب پیش میرفت و دبیرمون امتیاز بالا بهمون داد باید از عباس تشکر میکردم از مامان خواستم که برای تشکر به خونشون بریم یه جعبه شیرینی و یه پیراهن برای عباس خریدیم شب رفتیم خونشون بعد حال و احوال پرسی مامان شروع کرد به تشکر ... عباس اقا پسرم دست شما درد نکنه خیلی کمک کردین ممنون عباس با خجالت گفت من که کاری نکردم فقط به خواهرام کمک کردم با گفتن خواهرام یه خرده بهم ریختم ...والا چرا می گه خواهر 😡😡😡😡 روزها همین جور پشت سرهم سپری میشد و من بیشتر در اتش عشق میسوختم دیگه طاقت نداشتم امتحانات خرداد ماهمونم شروع شده بود امتحان و که دادیم تو مدرسه زینب و صدا کردم زینب ـ جانم فرزانه؟؟!! یه مدته میخوام چیزی بگم اما روم نمیشه زینب ـ راحت باش بگوو عزیزم راستش ...راستشو بخوای من سرمو گرفتم پایین و گفتم من از داداشت خوشم میاد😥😥😥😥😥 زینب زد زیر خنده😆😆 عه مگه حرف من خنده داره 😒😒😒😒 نه من از قبلم فکرشو میکردم که همچین چیزی باشه زینب نمیدونم چه جوری بهش بگم که دوسش دارم کمکم کن 🙏🙏 🔖 &ادامه دارد.... 💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 با دیدن سوگل تازه به یاد می آورم که قرار بود بروم بیرون از اتاق . سوگل با تعجب میگوید _چرا نمیای پس ؟ لب هایم را به زور به لبخند میکشم +ببخشید الان میام . سوگل به سمت در میرود . سریع میخوانمش . +سوگل برمیگردد . _بله ؟ نمیدانم سوالم را بپرسم یا نه . سوگل که سکوتم را میبیند میپرسد _چیزی میخوای بگی ؟ بعد از کمی کلنجار رفتن با خودم بلاخره دل به دریا میزنم و سوالم را میپرسم +سوگل تو گفتی تا قبل از اینکه بیای کسی نمیاد ولی چرا آقا سجاد اومد ؟ این سوال را پرسیدم تا از جواب سوگل بفهمم سجاد چیزی به سوگل گفته یا نه . سوگل سری به نشانه ی تایید تکان میدهد _آره . اتفاقا سجاد گفت ازت عذر خواهی کنم . قرار بود کسی نیاد خونه ولی سجاد کارش زود تموم شد بود برای همین زود اومد . سجاد گفت اگه میدونست نمیومد که تو اذیت نشی . البته تقصیر اون هم نیست چون من بهش نگفته بودم که تو میای چون فکر نمیکردم کارش زودتر تموم بشه . سجاد گفت وقتی اومد خونه دید تو هستی دوباره از خونه اومد بیرون . میخندد و با خنده ادامه میدهد _کلی هم منو دعوا کرد که چرا بهش نگفتم که تو میای . در هر صورت از طرف خودم و سجاد ازت معذرت میخوام لبخند تصنعی میزنم +این چه حرفیه . شما باید ببخشید . از حرف های سوگل معلوم است که سجاد چیزی درباره اتفاقات عصر به سوگل نگفته است اما هنوز مطمئن نیستم . چادرم را از روی جالباسی برمیدارم و روی سرم می اندازم ، و همراه با سوگل از اتاق خارج میشوم . سعی میکنم پله های را آرام طی کنم . ترس بدی در جانم افتاده است . از تصور صحنه ای که قرار است با سجاد چشم در چشم شوم تن و بدنم میلرزد . وقتی وارد هال میشوم با ترس سرم را بلند میکنم . نگاهم را دور تا دور هال میچرخانم ولی اثری از سجاد نیست . ممکن است داخل اتاقش باشد . دلم میخواهد از سوگل بپرسم سجاد کجاست ولی میترسم فکر بدی بکند . عمو محمود روی مبل نشسته و مجله ای در دست دارد . خاله شیرین هم رو به روی عمو محمود دارد کانال های تلویزیون را بالا و پایین میکند . بلند سلام میکنم . خاله شیرین و عمو محمود که تازه متوجه حضورم شده اند به نشانه ی احترام می ایستند . با قدم های بلند نزدیکشان میشوم +تورو خدا بشینید راضی به زحمت نیستم 🌿🌸🌿 《تا زمانی که رسیدن به تو امکان دارد زندگی درد قشنگیست که جریان دارد》 علی صفری &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_چهلم -بچه ها خوابن؟ -آره! -پس
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 (قسمت اخر) تابوت مثل قایقی روان، روی امواج حرڪت میڪند. سیدمهدی وقتی میرفت، فقط مال من بود؛ اما حالا مال یک شهر است. حالا، ڪه از بین دود اسفند و پرچم های “لبیڪ یا زینب(علیها السلام)” به طرف قطعه مدافعان حرم میرود، خیالم راحت است، ڪه تا ابد ڪنارم می ماند. خاطرات قشنگمان، از جلوی چشمهایم رد میشود. با همین فڪرهاست، ڪه گریه و خنده ام درهم می آمیزد. انگشتر عقیقش، حالا در دستان من است، البته چون گشاد است مدام دور انگشتم می چرخد. زیر لب با تسبیحش ذڪر میگویم، تا آرام بمانم. میثم لباس نظامی پوشیده، (البته آستین هایش ڪمی بلند است) و با بشری بازی میڪند. به بچه ها گفته ام، بابا انقدر بزرگ شده ڪه رفته پیش خدا، و ما دیگر نمیتوانیم ببینیمش، اما او ما را می بیند و ڪنارمان هست. گفته ام انقدر بزرگ شده، ڪه بدنش به دردش نمیخورد! گفته ام چون بابا شهید شده، همه ما را می برد بهشت. گفته ام بابا قهرمان شده، و حالا همه او را می شناسند و دوست دارند… این حرفها را روزی صدبار، برایشان می گویم تا بلڪه خودم ڪمی آرام شوم. بچه ها هم با حرف های من، خوشحال می شوند، حتی بشری دوست دارد اندازه بابا بشود تا خدا را ببیند. میثم هم از الان شغلش را انتخاب ڪرده؛ میخواهد شود، منظورش است. از وقتی سیدمهدی را، در قطعه مدافعان حرم به خاڪ سپرده اند، هربار ڪه آنجا میروم احساس روز اول را دارم، حس میڪنم سیدمهدی صدایم میزند. از آن روز به بعد، همیشه اول میروم از آقا محمدرضا بخاطر این نسخه ڪه برایم پیچیده میڪنم. حالا سهم من از دنیای عاشقانه مان، بشری و میثم و خاطرات گذشته است و سهم ام از جهاد در دفاع از حرم، و های نیمه شب. هر وقت بتوانم میروم گلستان شھدا، به یاد وقت هایی ڪه خودمان دوتایی بودیم… هنوز هم کنار مزار شهدای فاطمیون، می نشینم و سیدمهدی از آن طرف قطعه با لبخند نگاهم میڪند (ببخشید باهاتون نسبتی دارن…؟؟). هنوز هم جانماز سیدمهدی را، وقت نماز جلوی خودم پھن میڪنم و پشت سرش نماز میخوانم، به یاد وقت هایی ڪه بود… ݐــایان💞🍃💞 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 عقب گرد کردم و وارد خانه شدم و در را محکم بستم. وارد خانه شدم و مانند کودکی که در بازار مادرش را گم کرده گوشه ای کز کردم و اشک ریختم. وقتی به خودم آمدم که در باز شد و نجلا و حمید وارد شدند. با دیدن حمید به سمتش رفتم و خودم را به آغوشش انداختم و گریه ام شدت گرفت. _یا خدا ، چی شده روژان جان؟ خودم هم نمیدانستم چه مرگم شده و چرا باید بخاطر حرف های بی ارزش کسی این طور بهم بریزم. حمید که دید هنوز گریه میکنم نجلا را به اتاقش فرستاد _دختر بابا شما برو تو اتاق نقاشی بکش واسه مامان تا خوشحال بشه، باشه عزیزم. _چشم دستان حمید دورم گره شد و دستش با عطوفت میان موهایم لغزید _آروم باش عزیزم. خانومم نمیخوای بگی چیشده، کم مونده سکته کنم.چی خانوم خوشگلمو ناراحت کرده، روژان جان حرف بزن دیگه عزیزم! در حالی که به هق افتاده بودم، با صدایی لرزان گفتم _حمییید _جانِ حمید،چی شده؟ _ما مسلمانا وحشی هستیم؟ چرا انقدر از ما متنفرند آخه؟مگه ما چیکارشون کردیم؟ حمید مرا از خودش جدا کرد و به چشمانم زل زد _کی چنین چرت و پرتایی گفته؟میشه بگی چه اتفاقی افتاده که اینا رو میگی؟ تمام اتفاقی که عصر برایم افتاده بود را برایش بدون کم و کاست ، تعریف کردم تا حرفم تمام شد صدای خنده‌اش بلند شد با اخم نگاهش کردم و چند ضربه آرام به سینه‌اش زدم لبش را به زیر دندان کشید تا جلوی خنده‌اش را بگیرد و دستانش را به حالت تسلیم بالا آورد _ببخشید عشقم. بوسه‌ای روی گونه ام کاشت _خوشگل من اینجا ایران نیست که رفتی با همسایه روبه رویی دوست بشی،اینجا اونقدر روابط سرده که به لرزه میفتی، اینجا با اینکه دین دوم اسلامه و مسلمانا تعدادشون زیاده ولی در حقشون زیادی اجحاف میشه .کم کم خودت باهاش آشنا میشی. قربونت بشم، شما باید خیلی روی خودت کار کنی ،اگر قصد داری تو این کشور کارفرهنگی کنی و مردم رو با امام زمان عج و شیعه آشنا کنی. نباید سریع با چهارتا حرف چرت و رفتار مزخرف اینطور بهم بریزی و منو تا حد مرگ بترسونی. تازه از همه بدتر دماغتو با پیراهن قشنگ من پاک کنی با حرف آخرش هم به خنده افتادم و هم حرصم گرفت. _حمید میکشمت با سرعت خودش را از من دور کرد و پشت مبل سنگر گرفت _نکشیمون پهلوون صدای خنده اش مرا هم به خنده انداخت.، انقدر سربه سرم گذاشت و مرا خنداند که اتفاق عصر را فراموش کردم و یادم رفت تا چند دقیقه قبل در حال گریه بودم &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 #قسمت_چهلم ولی دیدم
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 غلط کردی من با تو هیچ سری ندارم که بخواد خانوادگی باشه ) دستاشو مشت کرد که بیاد بزنه ،از پشت کاظمی دستشو گرفت( کاظمی: دیگه داری پاتو از گریمت دراز تر میکنی برو پی کارت از حراست هم اومدن یاسری وبردن همراهشون یاسری: دختر حاجی از این به بعد از سایه ات هم بترس بعد از رفتنش نشستم روی زمین گریه میکردم کاظمی : ببخشید خانم هدایتی لطفن بیاین این خانومو کمکش کنین حالشون خوب نیست خانم هدایتی منو برد داخل کافه یه کم آب قند برام اورد ،آقای کاظمی و چند تا از دوستاش هم دم در کافه بودن خانم هدایتی: اسم من ساحره است ،چرا اقای یاسری همچین کاری کرد ؟ ) اسم منم ساراست ،همه ماجرا رو براش تعریف کردم( ساحره : واییی که ای بشر حقشه اخراج بشه - ساحره گناه من چیه که اینقدر بدبختی بکشم ، من که کاری با کسی ندارم ) ساحره اومد سمتم و بغلم کرد( : عزیزززم غصه نخور درست میشه ساحره رفت سمت اقای کاظمی و دوستاش نمیدونستم چی دارن میگن ولی من اصلا حالم خوب نبود به ساعت نگاه کردم ساعت دو بعد ظهر بود باید زودتر میرفتم خونه لباسام همه کثیف شده بودن ساحره : کجا میری سارا - باید برم جایی بابام منتظرمه ساحره : اخه تو تمام تنت داره میلرزه دختر نصف راه پس میافتی - ماشین دارم آروم آروم میرم خودم ساحره رو کرد به کاظمی گفت : آقای کاظمی منو محسن کلاس داریم میشه شما سارا جانو ببرین کاظمی یه کم من من کرد و گفت باشه ) نمیدونم خوشحال بودم یا ناراحت ( سارا جان خیالت راحت باشه آقای کاظمی پسره خیلی خوبیه محسن : بله خواهر تا اون سر دنیا هم برین این امیر طاهای ما چشمش فقط به جاده است کاظمی : محسن مگه نمیدونی من رانندگی نمیکنم محسن: اره یادم نبود ،حالا امروزه رو یواش یواش برین،چاره ای نیست ساحره : ببخشید سارا جان محسن شوهره بنده یه کم شوخ طبعه منم یه لبخندی زدمو سویچ و دادم به کاظمی ) تازه فهمیدم اسمش امیر طاهاس، مثل اسمش باوقاره( سوار ماشین شدیم و امیر طاها یه بسم الله گفت و حرکت کرد گوشیم زنگ خورد ،بابا رضا بود - سلام بابا جون خوبین؟ بابا رضا : سلام دخترم ،ادرس محضرو برات فرستادم یه ساعت و نیم دیگه محضر باش - چشم بابایی بابا رضا: مواظب خودت باش یاعلی امیر طاها: ببخشید کجا باید برم؟ - ببخشید اگه میشه منو برسونین خونه ،لباسامو باید عوض کنم امیر طاها : باشه ،فقط بگین از کدوم سمت باید برم - چشم شما برین بهتون میگم - حتمن پیش خودتون میگین این دختره چقدر کثیفه که من دو بار نجاتش دادم نه امیر طاها: من همچین فکری نکردم - ولی بدونین من هیچ خطایی نکردم امیر طاها: میدونم ) سرمو تکیه داد روی شیشه ماشین و آروم گریه میکردم ( امیر طاها منو رسوند خونه - خیلی ممنونم که منو رسوندین، شرمنده نمیتونم تعارفتون کنم بیاین داخل کسی خونه نیست امیر طاها: خواهش میکنم این چه حرفیه اگه باز جایی میخواین برین من منتظر میمونم تا بیاین ببرمتون -نه به اندازه کافی مزاحمتون شدم ،زنگ میزنم به آژانس ،.... &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 شب مرجانو راضی کردم و با زور آوردمش خونمون دوست نداشتم تنها باشم در و دیوار اتاق مثل خوره اعصاب و روانمو داغون میکرد 😣 شاممونو بیرون خوردیم و رفتیم خونه تازه رسیده بودیم که گوشی مرجان زنگ خورد ! تا چشمش به گوشی خورد ذوق زده جیغ زد 😍 - واااااای میلاده 😍😍😍 - داداشت؟؟ - اوهوم - الو 😍 سلام داداشی ❤️ ممنون خوبم تو خوبی؟ چی؟؟ 😳 جدی میگی؟؟ وای مرجان فدات شه 😍 کی میای؟؟ وای میلاد ... نه خونه نیستم خونه ترنمم آره آدرسو میفرستم بیا دنبالم قربونت برم ❤️❤️ بای گوشی و قطع کرد و مثل بچه ها جیغ میزد و بالا پایین میپرید!! 😳 - چیشده؟ چرا اینجوری میکنی؟؟ - میلاد ترنم!! میلاد !! داره میاد ایران 😍 فرودگاه بود - واااایییی تبریک میگم مرجان 😍 چقدر خوب پس عید امسال کلی خوش میگذره بهت 😍 - آره وای ترنم خیلی ذوق دارم احتمالا صبح زود تهران باشه . میاد دنبالم اینجا اون شب مرجان کلی از خاطراتش با میلاد تعریف کرد . گاهی اوقات بغض میکرد و یاد مامان و باباش میفتاد و دلداریش میدادم ...❤️ تا نزدیکای صبح حرف زدیم تا از خستگی بیهوش شدیم 😴 ساعت حدودای هشت ، نه بود که گوشیم چندبار زنگ خورد . با دیدن اسم عرشیا گوشیو سایلنت کردم و خوابیدم تازه چشمام گرم شده بود که گوشی مرجان زنگ خورد 😒 میلاد جلوی درمون بود ؛ اومده بود دنبال مرجان . - خب بهش بگو بیاد تو دیگه ! - تو؟؟ نه بابا برای چی بیاد - دیوونه تا تو حاضر بشی وایسه جلو در؟؟ بیاد باهم صبحونه میخوریم بعد میرید دیگه 😊 - اممممم ... باشه پس من میرم درو باز کنم از صدای جیغ مرجان فهمیدم میلاد اومده تو ☺️ رفتم پایین و به میلاد خوش امد گفتم پسر خوبی بود 😊 قبل اینکه بره خارج از ایران ، خیلی میدیدمش . همینجور که مشغول احوال پرسی بودیم زنگ درو زدن . ممتد و طولانی خیلی هول کردم ! رفتم سمت آیفون عرشیا بود ! 😰 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay