eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
717 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍با "یاالله" گفتن عمو انگار برق سه فاز بهم وصل کردن! دست لرزونم رو از روی صورتم برداشتم و و به صحنه ی تار شده ی روبه روم نگاه کردم. عمو مبهوت اون وسط وایساده بود و نگاهش بین من و پسرش دو دو می زد. و طاها! انگار هیچ وقت انقدر درمونده نبود! حس مرگ داشتم... دوست داشتم زمین دهن باز کنه و منو درسته ببلعه ولی عمو چیزی نفهمیده باشه و یا فکرش به جاهای دیگه نره! نمی تونی تصور کنی چه حالی داشتم. تو یه لحظه به تمام امام و پیغمبرها وصل شدم تا فقط آبروم حفظ بشه. گوشی مغازه زنگ خورد و شد ناجی! سکوت که شکسته شد انگار سنگینی جو هم ناخواسته کمرنگ تر شد. دو سه تا استغفارش رو شنیدم. راه افتاد و از پشت میز گوشی رو برداشت انگار فقط می خواست یه فرصتی به ما بده! با ترس به طاها نگاه کردم. بلند شدم و چادری که سر خورده بود رو دوباره سرم کشیدم. با کمترین صدای ممکن که از شدت گریه دورگه شده بود گفتم: _تو رو خدا پسرعمو... قول دادی! هیچ وقت نگاهش رو نفهمیدم و فراموشم نکردم. فقط دوتا سوال کرد: _ریحانه... راست بود؟ _بخدا _قسم... _قسم خوردم که باورت بشه. و سوال دومش این بود: _اگه من قبول کنم؟ آب رو آتیش بود همین یه سوال پر از تردیدش برام. چون حتی از روی احساسم اگر می گفت اما نامرد نبود که دو دقیقه ای پسم بزنه! ولی خب حکایت در دیزی بود و حیای گربه... پچ پچ ها و نصیحت های خانوم جون توی گوشم پیچ و تاب می خورد و آینده ای که تو همین چند روز هزار بار برام به تصویر کشیده بود. باید تمومش می کردم تا اوضاع بدتر از این نشده بود، و جوابش رو دادم: _نمی خوام یه عمر با دلواپسی زندگی کنم! حواسمون پرت عمو شد... _چی شده ریحان جان؟ نبینم اشک به چشمات نشسته باشه برگشتم طرفش ولی سرم رو انداختم پایین. اشک هام رو پاک کردم و واقعیت این بود که نمی دونستم باید چی بگم! عمو جلومون ایستاد، چشمم به تسبیح آبی رنگ دونه درشت توی دستش بود که با بلاتکلیفی یا شایدم بی اعصابی، بی هدف دونه هاش رو بالا و پایین می کرد. حالا چی می شد؟ _تو بگو طاها... اینجا چه خبره بابا؟ ما چیز پنهونی نداشتیم؛ داشتیم؟! _نه آقاجون _خب. بسم الله... پس بگو بدونم چرا این دختر این وقت ظهر وسط مغازه ی عموش نشسته و مثل ابر بهار داره گریه می کنه؟ انقدر از استرس لبم رو جویده بودم که طعم خون رو حس می کردم. طاها شاید خیلی از من بی چاره تر بود! نفسش رو مردونه بیرون فرستاد و گفت: _ما... خب درسته که بدون اجازه ی شما بود اما باید در مورد یه... یعنی باید باهم حرف می زدیم. _معلومه که باید حرف می زدین اما اینجوری؟ مگه شما خونه و خانواده ندارین؟ مگه از قول و قرار مادراتون بی خبرین؟ وقتی دید ما چیزی نمیگیم ادامه داد: _بخدا که ریحانه نمیگم اینا رو که تو رو توبیخ کنم عمو. خطا رو پسر خودم کرده که حرمت تو رو نگه نداشته. اگه عقلش شیرین نبود که آخر هفته و خونه ی حاج عموش و مراسم خواستگاری رو ول نمی کرد که بیاد تو بازار کلومش رو پچ پچ کنه به دختر مردم! وای از تهمتایی که داشت به طاها زده می شد و خاک بر سر من که فقط شده بودم شنونده! مجبور بود که جواب بده... _آقاجون حق با شماست ولی ریحانه که غریبه نیست _د چون از یه ریشه ایم میگم عاقل تر باش پسر. تف سر بالاست هر یه اشتباهی که بکنی، حالا خواسته باشه یا ناخواسته! _ما که گناهی نکردیم فقط... قدم بلند که برداشت و مقابل طاها قد علم کرد دلم هری ریخت. _مگه چه گناهی قراره.... لا اله الا الله! از تو توقع ندارم طاها. _حق با شماست. اشتباه از من بود، شرمنده. عمو سعی می کرد آروم باشه چون سردرگم بود وقتی از هیچی خبر نداشت! با مهر نگاه به من کرد، دست گذاشت روی سرم و پیشونیم رو بوسید. _به ارواح خاک داداشم طاقت دیدن اشکای تو رو ندارم ریحانه بخاطر همینم بهم ریختم. من از طرف این پدر صلواتی قول شرف میدم که وقتی شدی زن زندگیش نذاره آب تو دلت تکون بخوره و نم به چشمات بشینه. آره باباجون؟ هرچند ته دلم غنج رفت از تصورش اما تمام دلواپسیم رو ریختم توی چشمام و زل زدم بهش. تا حالا ندیده بودم داغون شدن یه مرد رو... ولی اون روز همه چی فرق می کرد! عمو منتظر تاییدش بود هنوز، دوبار دهن باز کرد بی هیچ صوتی اما دفعه ی سوم فقط گفت: _نه! ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... ‌eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_چهلم بلند می شود و شروع می کند به جمع کردن استکان ها. شعور نداریم یا ذهن درگیر
مهدی با هر جمله ی ما، لبخندش چپ و راست و کمرنگ و پررنگ می شود و می گوید: - اگـر شـما تاجـر بشـید، شـا گرد بگیریـد، راه و رسـم تجـارت یـادش ندیـد، می تونیـد توقـع داشـته باشـید کارش رو درسـت انجـام بـده تـا بازخواستش کنید؟ وحید مثل همه ی ما، تکه ی دلخواهش را به مسخره می گیرد: - حالا شما دعا کن تاجر بشیم. کور شیم اگه به شاگردمون یاد ندیم. - کور نباش، ببین شا گردی کردی! مهدی دوباره می آید وسط: - اگـه خـدا کـه بـالا دسـت ماسـت، بهمـون نمی گفـت؛ چـی بخوریـم، چرا بخوریم، کی بخوریم یا برعکسـش. نمی گفت چی بپوشـیم؟ چرا بپوشیم؟ کی بپوشیم و بر عکسش و خلاصه همه ی این راهنمایی ها. بعـد هـم توقع داشـت سـالم زندگـی کنیم، به نظرتون ظالم نبود؟ شـما حاضـر نیسـتید یـه بچـه ی کوچیـک رو تـو شـهر تنهـا ول کنیـد تـا بـه مدرسهای که بهش آدرس ندادید بره. حالا چطور به خدا می گید که شما رو رها کنه و هیچ راهنمایی هم نکنه. اصلا این با فکر خود شما رد شده است. جالبه که ما این کمک و راهنمایی دیگران رو از روی محبـت می دونیـم، امـا راهنمایـی خـدا رو از روی محبـت کـه هیـچ، نشانه ی بد خلقی و تحکم خدا می دونیم که داره دخالت میکنه. - پس بگو اختیار و آزادی چرت دیگه. مجبوریه. - نه. اصلا هیچ اجباری نیست. - خوب انجام ندم، کلی توبیخ داره! - چرا می گی توبیخ؟ چرا نمی گی نتیجه ی عمل. قرصها را نخوری، مریضیت شـدید بشـه به دکتر ربط داره؟ تو آزاد بودی دیگه. اما وقتی بـه خـدا می رسـید می گیـد کـه زورگـو و ظالـم و از ایـن حرف هـا. خـب فریـد کـه الآن فـوت کـرده، بـه نظرتـون بیسـت و پنج سـالگی سـنیه کـه آدم سکته ی قلبی بکنه؟ نه اصلا! اما دستور غذایی، کلامی، خواب و چـه می دونـم همـه ش بـه خاطـر اینـه کـه یـه عمـر طولانـی، سـالم و خوشبخت زندگی کنی. همین. کمی سکوت جمع خوب است، اگر آرشام بگذارد: - سودش هم به خود فرد می رسه دیگه. - آفرین! می گن حرف راست رو از بچه بشنوید. صدای خنده ی جمع که بلند می شـود، مهدی هم میرود بیرون. ته دلم خوشـحالم که توانسـت جواب سـؤال ها را بدهد. هیچ کدامشـان آدم نیسـتند کـه بلنـد شـوند چـای را از دسـتش بگیرنـد. فقـط شـکم گنده کرده اند، شعور پایین ها. مهدی که می نشیند علیرضا که تا حالا ساکت بوده می گوید: - شما می خواهید ما رو قانع کنید که دیندار بشیم. می خندد و سر به نفی تکان می دهد: - نـه، مگـه نیـاز بـه قانـع کردنـه. عقلـی بحث کردیم دیگه. آزادیـد که طبـق دریافت هاتـون فکـر کنیـد. اصلا مـن چه کاره ام. خـود خـدا هـم می گه هیچ اجباری توی دین نیسـت. فقط راه خوب و درسـت و راه بـد و غلـط رو معرفـی می کنـم، هرکی خواست آزاده انتخاب کنـه بـره دنبال راه خودش. اینکه دیگه توی هر راه چه چیزی گیرش می آد، یا چه چیزی رو از دست می ده با خودشه. همین، اجباری هم نیست. - راست می گه دیگه، الآن که توی دلمون مسلمونیم! - ولی خب می گه هر کی اسلام رو انتخاب نکنه گمراهه. - یـه معلـم فیزیـک هـم بـرای حـل مسـئله ی فیزیـک راه حل مشـخص داره. نمی شـه با راه حل شـیمی، نمره ی فیزیک رو بگیری. حالا خدا هـم می گـه راه حـل درسـت زندگـی تـو اسـلامه. توقـع نداری کـه همه ی بشـریت رو بـه حـال خودشـون بـذاره. اینکـه یکی مسـیر درسـت رو هم نشون بده، شما بهش ایراد می گیری. - خوبه بری جلو تو باتلاق بیفتی، فرو بری، خفه شی، بمیری! ایـن را وحید جواب می دهد. چنان مثل آقا معلم حرف زد که فک همه برای چند ثانیه از جویدن خیارها بازمانـد. ایـن دو روز کنـار دسـتش باشـد، همه مـان رو بـا چاقـو ذبـح می کند. مهـدوی می خندد و می گوید: - ایول، من دیگه حرفی ندارم. یکی دو سـاعت طول می کشـد تا شـام سـر هم کنیم. آشـپزخانه ویران می شـود تـا شـکم وامانـده را آبـاد کنـد، هیـچ حـرف جـدی دیگـری نمی زنیـم. غیـر از آرشـام کـه کمـی با تردیـد به مهـدی و کارهایش نگاه می کند، بقیه سرخوشانه همراهی می کنند. . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_چهلم - چه کار کنم؟ - با؟ - برای شـیرین نمی تونم کاری کنم، چون اصلا قبول نداره مدل
- یه سر به اینا بزن، می دونی شاید خیلی ها قبول نداشته باشند امـا یـه درس فیزیـک، بـرای فهمـش و یادگیریش و پـاس کردنـش یـه معلـم می خـواد، هر چی معلم قوی تر، بچه هـا موفق تر. حالا یه انسان برای درس زندگیش بدون معلم نمیشه. اینا معلم هایی مسلط و باتجربه ان. یه سر بهشون بزن! به چشمانم نگاه نمی کند و سکوتش را هم نمی شکند. زل زده است به لب هایم و هنوز می خواهد بشنود: - دل آدم راهنمـا می خـواد... امـام می خـواد، ایـن امـام حسـاب دلتـو می رسـه، هـوای دلتـو عـوض می کنـه. خـراب کـه میشـی تعمیـر می کنـه. به سـختی و چه کنم چه کنم کـه می افتی کمکت می کند. بی معلم نمیشه مدرک گرفت. نم اشکی گوشه ی چشم من و او هم زمان می نشیند: - میبینـی بچه هـا چقـدر وضعشـون خرابـه، چـون عشـق و امـام رو ندارنـد... الآن هـم شـیرین، بـرای تـو کار سـختی نیسـت، ایـن دسـت گرمی جنـگ اولـه! رد کـن، آزمایش هـای بزرگ تـر میـاد سـراغت، بـا ایـن معلم هـا خیالـت راحـت، همـه ی امتحانـات پاس میشه. دست می کشد بین موهایش و چشم می بندد. آرام می زنم روی پایش و می گویم: - پاشو بریم که گشنمه، بعدا بیشتر حرف می زنیم. - صبر کنید، یه جمله بگید که... بازویش را می گیرم و تکانش می دهم: - ببین دنیا یه معادله ی یه مجهولی نیست. گیر شیرین افتادی راحت تریـن جنگتـه! بعـدا گیـر حسـادتت می افتـی... درس می خونـی، اسـتاد میشـی، گیـر شـهرتت و وجهـه ات می افتی... جلـو و عقـب همـه اش درگیریـه... هزار مجهولیه زندگـی. اگه بگم دخترخاله ت رو حـل کنـی تمومـه، حـرف رایـگان زدم... دارم میگـم عمیق تـر نـگاه کـن مصطفی! تـو، اصل رو دلـت بگیر. اول راهی... تازه تازه داره سختی ها برات شروع میشه. فقط می تونم این امید رو بدم که هم تو قوی تر از نفس و شیطونی، هم مطمئن باش تو این راه، کمک کارت زیاده... فقط ازشون کمک بخواه، دسـت بـذار تـو دستشـون تـا مطمئـن مسـیر رو بـری... هـم اینکـه بعـد از هـر سـختی که رد کنی یه راحتـی ملس جلوت میاد. فقط تـو ایـن سـختی ها کـم نیـار، نشـکن! چشـمت لـذت کـم و نقـد رو نگیره، یه وقت پشت به خدا و صاحب امرت نکنی... بقیه اش حله. الآن است که به زندگی خودم گره بیفتد، نیم ساعتم شده یک ساعت! هر کار می کنم مصطفی نمی آید برای نهار، اما محبوبه با آن قیافه ی خوشگلش ایستاده پشت در، منتهی با یک لیوان آب سرد که می ریزد توی یقه ام. قانون گذاشته ایم: هر کس سر وعده دیر آمد، آب یخ و یقه و... . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
مهدوی گفته بود اول درس را یاد می گیرند، بعد سؤال می پرسند. شما یک دور اسلام را یاد نگرفتید و نخواندید، چه طور این همه سؤال و شبهه از وسط و اول و آخرش می پرسید. مهدوی راست می گفت. ما جوان های ایران شده ایم سیبل همۀ تیرها. از چپ و راست و بالا و پایین و شرق و غرب برایمان می بارد. اصلا فرصت خواندن و فکر کردن پیدا نمی صکنیم. فقط در به دریم که... راه می افتم از تهران هیولا می زنم بیرون. خانۀ جد و جده ام هنوز سرپاست. در یک ده کوره ای هم هست که هنوز ایرانسل توفیق پیدا نکرده دم و دستگاهش را هوا کند. هر چقدر هم دولتی ها پهنای اتوبان اینترنت را ده بانده کنند، به آنجا نمی رسد. چند روزی که آنجا هستم از پنج به علاوۀ یک و دسیسه هایشان راحتم. اگر گفتید با کی آمدم. خب معلوم است. با جواد؟ نه. با آرشام؟ نه. با مصطفی. خودش که پیشنهاد نداد، اما جواد که قرار بود همراهم بیاید نیامد و مصطفی با برادرش آمد محمدحسین. محمدحسین ما را با ماشین رساند این ده کوره و برگشت. چند روزی اینجا می مانیم. ماهواره نیست. مجازیات نیست. اما هوا هست. من یک هوای بدون شبهه نیاز داشتم. یک خودم و خودم را. با مصطفی می رویم بالای کوه. من که زحمتم می شود اما مصطفی چوب جمع می کند و آتش راه می اندازد و سیب زمینی هایی که آورده لای آتش می گذارد. مصطفی دست جواد را از پشت بسته در شرارت. من هم خودم لُنگم را دو دستی تقدیم کردم. صبح با سر و صدای ورزشش بیدار می شوم. هروقت هم که گمش می کنم بالای درختی، تو استخری، کنار آبی، گذر عمری... اصلا هم زیر بار هیچ صحبت و بحثی نمی رود. مسخره می گوید: - تو اومدی ذهنت رو خالی کنی. من اومدم ذهنم رو پر کنم. با هم تفاهم نداریم. پس برای اینکه دعوا نشه کلا حرف نمی زنیم. اما دیشب بدخواب شدم. رفتم آب بخورم، دیدم مصطفی سر جایش نیست. توی حیاط پیدایش کردم. دراز کشیده بود و هرچه در تهران، آسمان نیست، ستاره نیست، هوا نیست، داشت آسمان و ستاره ها و هوا را یکجا دید میزد. کنارش دراز کشیدم. دلم می خواست دست از این ناجوانمردی بردارد و حرف بزند: - مصطفی! - نه وحید! - سؤال نمی کنم. فقط هرچی توی ذهن و فکرت داره میاد، بگو بلند بلند بیاد. - ترجیح میدم سؤال کنی. - آدم باش مصطفی. - پس پاشو برو بخواب. بذار بفهمم آدما چه شکلین تا باش بشم. نخیر. نیت کرده، قسم خورده حرف نزند. دستم را می گذارم زیر سرم و تا می آیم حرف بزنم می گوید: - بچه که بودم، فکر می کردم خدا یعنی همین مامان و بابام. چون تا یه چیزی می خواستم مامانم تهیه می کرد. بابام هم که پرزور بود. با هرکی دعوام می شد می گفتم به بابام میگم. همین شد که هرکی می گفت خدا، توی ذهن من بابام شکل می گرفت. بعدها بهم گفتن برای خدا فلان کارو بکن. تازه فهمیدم خدا یکی هست که به خاطرش خیلی کارا رو میشه کرد یا نکرد. زشت بود اگر انجام می دادیم. چون خدا گفته بود بکن یا نکن مهم بود. خدا رو هم گفته بودن تو آسمونه. من هروقت کار بدی می خواستم بکنم زیر آسمون انجام نمی دادم. اما توی اتاق جیغ بچه ها رو در می آوردم. شکلات یواشکی می خوردم. چون خدا نبود که زشت باشه و خجالت بکشم. بعدها یه جمله دیدم روی دیوار نوشته بود؛ " عالم محضر خداست." صدبار این جمله رو مرور کردم. ادامه هم داشت، که " در محضر خدا معصیت نکنید." اما به نظر من مهم ترین قسمتش همون اولش بود. خدا همه جای عالمه. هست. می بینه. بعد فهمیدم ای واای چه زشت بوده من حتی کار یواشکی می کردم. حتی فکر یواشکی هم زشت بوده... چون فکر من یه تیکه از عالم حساب میشه. کارا و فکرای من توی همۀ اجزای عالم هستی اثر داره... خیره به آسمان برای خودم می گویم: - به خاطر همینه که کار خوب و بدمون ذره ذره اش حساب کتاب داره... چون اثر محسوس و نامحسوس داره تو عالم... آرامتر از من می گوید: - بعد فکرش رو بکن وحید! تو این عالم فقط تو نیستی. همه هستند تو به خاطر این همه است که باید قشنگ زندگی کنی. حساب شده زندگی کنی. باید خدایی زندگی کنی. نمیشه خودخواه بازی در بیاری. بگی چون دلم می خواد پس می کنم. - این یه حس عجیبه مصطفی. صدای جیرجیرک یعنی ما دوتا ساکت شده ایم و او می خواند. یعنی من دارم به این حس عجیب فکر می کنم و مصطفی شاید دارد. شاید دارد چه؟ . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1