💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_بیست_پنجم
✍حواست اینجاست؟با توام ریحانه...
با تلنگر ارشیا به زمان حال برگشت.چطور در چند دقیقه غرق خاطره ها شده بود...
_چی؟ آره حواسم اینجاست
_شنیدی دکتر چی گفت؟ بالاخره تا فردا مرخص میشم!
_خداروشکر، این که خیلی خوبه
_هه... بنشینمو صبر پیش گیرم!
خوب می دانست درد اصلی همسرش را!
ارشیا مرخص شد با دست و پای گچ گرفته و اخمی غلیظ که باز شدنی نبود اصلا!
رادمنش با جدیت تمام پیگیر کارهای شرکت و افخم بود.
اما آنطور که معلوم بود اوضاع مالی ارشیا هر روز خطرناک تر می شد و هیچ خبری از پیدا شدن افخم نبود ...ریحانه اگر همسرش را دوست نداشت با ترحم نگاهش می کرد!
باید دست به کار می شد برای نگه داشتن زندگیش. فشارخون ارشیا مدام بالا می رفت و دکتر جدیدا قرص آرامبخش و فشار هم تجویز کرده بود و این اصلا نشانه ی خوبی نبود!
با ترانه و زری خانم مشورت کرده بود، هر چند دلش راضی به این کار نبود اما باید کمکی می کرد. این روزها ارشیا سر کوچک ترین مساله ای داد و قال راه می انداخت و رگ های گردنش متورم می شد. می ترسید از گفتن، اما چاره ای نبود ...
برای تصمیمی که گرفته بود عزمش را جزم کرد. اگر حالا نمی توانست کاری کند و مفید باشد پس کی؟
جعبه را روی پای گچ گرفته اش گذاشت و لبه تخت نشست. سعی کرد لبخند بزند اما بیهوده بود. ارشیا با بدخلقی گفت :
_این چیه؟
_جعبه ی جواهراتم
_خب؟
شانه اش را بالا انداخت و گفت:
_لازمش ندارم
_بنداز دور
_شاید به دردت بخوره
_که کاردستی درست کنم؟
باید صبوری می کرد. در جعبه را باز کرد و به طلاهای داخلش اشاره کرد.
پرُ بود از زیورآلات قیمتی این سالها، که هیچ وقت طعم خوشی را زیر دندانش نبرده بود و برقش فقط چشم نواز بود!
_بفروش
ارشیا کمی کجکی نگاهش کرد و ناگهان زد زیر خنده، بلند و صدا دار! اشک های به چشم نشسته اش را پاک کرد، سرش را تکان داد و گفت:
_ببین به کجا رسیدم...خدایا!
ریحانه اما بغض کرد از این همه خودآزاری او.صدایش را صاف کرد و گفت:
_ارشیا جان،این روزا برای هر کسی پیش میاد، سخت هست اما گذراست.تو نباید انقدر خودت رو اذیت کنی. همه آدما توی زندگی چندبار شکست رو تجربه می کنن...
هنوز کلامش تمام نشده بود که نفهمید ارشیا از کجای حرفش ناراحت شد، ناگهان مثل پلنگ زخم خورده نیم خیز شد و با دست چنان جعبه را پرت کرد که تمام محتویاتش روی تخت و زمین پخش شد...تا کی باید ریز ریز جمعشان می کرد؟!
_شکست خوردن؟ تو چه می فهمی اصلا؟ ببینم من کی از تو کمک خواستم؟ هان؟ نکنه فکر کردی با فداکاریت دوباره همه چیز به روال عادی بر می گرده؟ مطمئن باش صدتا از این جعبه ها هم ناچیزه در مقابل بدهی های شرکت،اما من روی همین پای لنگ خودم دوباره وایمیستم. همینم مونده که تو با این عقل کوچیکت به من، به ارشیا نامجو ترحم کنی و از اموال شخصیت بذل و بخشش کنی!
چنان قرمز و کبود شده بود که ریحانه به غلط کردن افتاد، اما روزها بود که برای گفتن این حرف ها با خودش کلنجار رفته بود. نباید کوتاه می آمد
دست ارشیا را گرفت، محکم پسش زد و گفت:
_برو بیرون
دوباره کمی نزدیک تر رفت و با مهر گفت:
_ارشیا جان، من زنتم. درسته که توان کمک آن چنانی ندارم اما بهرحال این طلاها و پسانداز هم ...
ارشیا از نزدیکترین فاصله ممکن به صورتش تقریبا عربده زد:
_بس کن، متنفرم از لحنی که بوی ترحم بده!چرا نمی فهمی؟ برو بیرون!
ریحانه از چهرهی سرخ و کبودش ترسیده و مغزش انگار هنگ کرده بود.
_بلند شو برو بیرون تا دستم هرز نرفته!
لرزه به جانش افتاد، چقدر ترسناک شده بود،ارشیا تابحال هرگز حتی تهدید بهزدن هم نکرده بود!
صدای نفس های بلند و عصبیش توی گوش ریحانه کشیده تر می شد.حتما فشار خونش بالا رفته بود.
چاره ای جز رفتن هم داشت؟!
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
#مردی_در_آینه
#قسمت_بيست_پنجم: ساندرز
مادر دنيل ساندرز توي بيمارستان بستري بود ... واسه همين نمي تونست براي صحبت با ما به اداره پليس بياد ...
دنبالش مي گشتيم که پرستار با دست به ما نشونش داد ... چهره جوان و غمگيني داشت ... و مهمتر از همه ايستاده بود و داشت با دست چپش، برگه هاي ترخيص رو پر مي کرد ...
با روي گشاده با ما دست داد ... هر چند اندوه رو مي شد در عمق چشم هاش ديد ... اندوهي که عميق تر از خبر مرگ يک شاگرد براي استادش بود ... انگار دوست عزيزي رو از دست داده بود ...
هيچ کلام ناخوشايندي در مورد کريس از دهانش خارج نمي شد ... هر چند، بيشتر اوقات حتي افرادي که مرتکب قتل شده بودن ... در وصف و رثاي مقتول حرف مي زدن تا کسي متوجه انگيزه شون براي قتل نشه ... اما غير از چپ دست بودنش ... دليل ديگه اي هم براي اثبات بي گناهيش داشت...
در ساعت وقوع قتل ... توي بيمارستان بالاي سر مادرش بود ... از صحبت با آقاي ساندرز هم چيز قابل توجهي نصيب ما نشد ... جز اينکه کريس ... توي آخرين شب زندگيش ... براي ديدن دبير رياضيش به بيمارستان اومده بود ...
- يه نوجوان ... شب براي ديدن شما اومده ... و بدون اينکه چيز خاصي بگه رفته؟ ...
خيلي عجيب بود ... با همه وجود مي خواستم بگم اعتراف کن ... اعتراف کن که پخش مواد دبيرستان زير نظر توئه ... چه جايي بهتر از اينجا براي اينکه مواد رو جا به جا کني ... جايي که به اسم مادرت اومدي و به خوبي مي توني ازش براي پوشش کارت، استفاده کني ...
خيلي آروم مکث کرد ...
- کريس خيلي آشفته بود ... چند بار اومد حرف بزنه اما يه فکري يا چيزي مانع از حرف زدنش مي شد ... سعي کردم آرومش کنم ... اما فايده نداشت ... به حدي بهم ريخته بود که موبايلش رو هم جا گذاشت ...
رفت سمت کيفش و موبايل کريس رو در آورد ... موبایلی رو که فکر می کردم حتما دست قاتله ...
- بعد از اينکه متوجه شدم با منزل شون تماس گرفتم و به پدرش گفتم ... قرار شد بعد از ظهر بياد و گوشيش رو ببره ... وقتي ازش خبري نشد دوباره با خونه شون تماس گرفتم که ...
و بغض راه گلوش رو بست ...
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_بیست_پنجم
علیرضـا زیرچشـمی نگـاهم کـرد. فکـر کـنم پـدر و پسـر تمـام مـدت حواسشـون بـه مکالمـه مـن بـود !
قبل از اینکه سؤال دیگه اي بپرسند خودم گفتم:
- پسرعموم بود. قطع شد الان دوباره زنگ میزنه!
دایی چیز دیگـه اي نگفـت امـا مطمـئن بـودم فهمیده کـه این یـه گفـت وگـو ي معمـولی نبـوده کـه مـن رو اینطــور بهــم ریختــه بــود! بــراي رهــایی از جــو آنجــا بــه بهانــه ي آب رفــتم آشــپزخونه ! یــه نــیم
ساعتی معطل کردم وقتی برگشتم زن دایی را مشغول صحبت با تلفن دیدم.
- من خداحافظی می کنم سهیلا جان اومد گوشی خدمتتون.
زن دایی دستش را روي گوشی گذاشت و آهسته گفت:
- زرین خانمه! می گه پسرش چند لحظه پیش زنگ زده اما تو قطع کردي!
با قیافه حق به جانبی گفتم:
- از اون ور قطع شد.
- خیلی خب بیا ببین چیکارت داره.
با اکراه گوشی را گرفتم و البته نگاه سرزنش بار زن دایی هم از نظرم دور نماند.
- سلام سهیلا جون.
- سلام زن عمو.
- یادي از ما نمی کنی!
- ببخشید خیلی درس دارم.
- اون وري ها چطورن؟
بعد با لحنی پر از تمسخر گفت:
- حــــاج خانم، حــــاج آقا؟
از همچین مادري همچنین پسري بعید نبود! منم خیلی سرد و خشک گفتم:
- خدا رو شکر، خیلی خوبن.
- سهیلا جون عید همه می خوایم بریم کیش، زنگ زدم بگم تو هم بیایی؟
- عمه فروغم میاد؟
- نه، ما و فرنگیس اینا، فرزین هم هنوز ایرانِ، اونم میاد.
به هیچ عنوان دلم نمی خواست با این قوم اجوج و ماجوج برم مسافرت! بدون معطلی گفتم:
- کاش زودتر می گفتین دایی براي مشهد بلیط گرفته!
- وا راست میگی؟ آخه مشهد که جایی براي تفریح نداره؟
- من نمی دونم! بلیط گرفتن دیگه!
- یعنی نمیاي دیگه؟!
- نه زرین جون شرمنده!
- باشه عزیزم مختاري، باي.
قبل اینکه گوشی رو بگذاره بلند گفت:
- خلایق هر چه لایق!
بعـد از اتمـام مکالمـه بـا دیـدن دایـی و زن دایـی و حتـی علیرضـا کـه بـا تعجـب نگـاهم مـی کردنـد، بـا خجالت در حالی که سرخ شده بودم گفتم:
- ببخشید دروغ گفتم اما اصلاً حوصلشون رو نداشتم.
صداي زن دایی بلند شد که گفت:
- دروغ نگفتی مادر.
بعد هم رو به دایی کرد و گفت:
- با یه مسافرت به مشهد چه طوري اسد آقا؟
دایی دستاش رو به هم زد و گفت:
- چی از این بهتر نظر شما چیه آقاي دکتر؟
علیرضا خندید و گفت:
- عالیه، هم زیارت می کنیم هم یه سري میریم اصفهان و دیدن عاطفه و عاتکه!
- راسـت میگـی دلـم بـراي دختـرام تنـگ شـده، پاشـم پـیش دسـتی کـنم زنـگ بـزنم بهشـون تـا اونـا برنامه نریختن بیان اینجا، ما بریم اونجا پیششون!
روز دوم عید بـا ماشـین علیرضـا بـه سـمت مشـهد حرکـت کـردیم. مشـهد خیلی شـلوغ بـود بخصـوص حرم امام رضـا (ع) کـه جـا ي سـوزن انـداختن نبـود . علیرضـا هتلـی لـوکس رزرو کـرده بـود البتـه مـد یر هتل عموي یکی از دوستانش بود و ما با پارتی تونستیم اون جا اقامت کنیم.
مـن و زن دایـی هـم یـا حـرم بـودیم یـا بـازار! ایـن دو روز پسـردا یی حسـابی تحویلمـون گرفـت و کلـی ولخرجـی کــرد. بعـد از مشــهد بـه اصـفهان رفتــیم. هـر دو دختــر دایـی اصـفهان زنـدگی مــی کردنــد.
دختــر دایــی بــزرگم عاطفــه، از علیرضــا بزرگتــر بــود شــوهرش کارمنــد بانــک و پســر دوســت دا یــی اسد بود. عاطفه سفید و تپـل و فـوق العـاده خـوش خنـده و خـوش اخـلاق بـود . دوتـا دختـر دو قلـو هـم به نام حدیثه و حنانه داشت.
عاتکـه دو ســال از علیرضـا کــوچکتر بـود. خـودش و شـوهرش مهنــدس صـنایع غــذایی بودنـد. ســبزه و بـا نمـک، آرام و کـم حـرف. پسـرش امـین هـم مثـل مـادر و پـدرش آرام و بـی صـدا بـود. شـوهراي عاطفـه و عاتکـه بـا هـم پسـرعمو بودنـد . خیلـی وقـت بـود دختردایـی هـا را ندیـده بـودیم. در سـفري
که چند سال پـیش بـه اصـفهان داشـتیم بـه خانـه آنهـا نرفتـه بـودیم. بـه نظـرم مـادرم عمـه يِ دلسـنگی بود کــه حاضــر بــه دیــدن بـرادرزاده هــاش نشـده بــود . از اینکــه احسـاس مــی کــردم خــانواده دایــی موجــب ســرافکندگی مــادرم در مقابــل خــانواده شــوهرش بودنــد . حالــت بــدي بهــم دســت مــی داد.
یعنی مادیات اینقدر از نگاه مادرم اهمیت داشت؟
**
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🌸🍃🌸🍃 #هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_بیست_چهارم . . . نگین_احساس جان معرفی نمیکنی؟ احسان_نشناخ
🍃🌸🍃🌸🍃
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_بیست_پنجم
.
.
.
حلما_مامان جوونممم
مامان_چیه
حلما_ بگو جوووونم
مامان_بچه پرو رو نگاه
همجا کار خودتو میکنی بعد بگم جونم
حلما_عه خوو مامان شما اصلا منو درک نمیکنید
الان من حاج خانوم شم شوهرم کنم شما راضی میشین؟
مامان_نخیر چه فایده داره بخاطر ما بخوای حاج خانوم بشی .. زوری که نمیشه بعدم
بری پسر مردمو بدبخت کنی
حلما_مامااااااااان حس کردم سر راهیم من بدبخت کنم پسر مردمو
_قربونت برم من بیا آشتی کنیم دیگه
_قهرنباش
مامان_باشه حالا لوس نشو
_فکراتو کردی؟ به بابا باید جواب بدی امشب
حلما_اوهوم .باشه بگو بیان ولی فقط مثل یه مهمون
انتظار نداشته باشید جواب مثبتم بدم بهشون
مامان_باشه حالا بزار بیان تو پسررو ببین بعد تصمیم بگیر
حلما_نیازی به دیدن من نیست تو خودت میدونی من دوست ندارم بدون عشق ازدواج کنم
مامان_راستی کتاب خریدی؟
اوه اصلا یادم نبووود کتابم نخریدم
حلما_ اوووم نه چیزه اون کتابی که میخواستمو پیدا نکردم
مامان_آهان
با مامان میز شامو آماده کردیم
بابا و حسین هم اومدن
بعد شام مامان به بابا گفت به حاج کاظم اینا بگه آخره هفته بیان
عصابم خورد بود حرفی نزدم پاشدم اومدم تو اتاقم
فکر کنم فهمیدن عصاب ندارم هیچی نگفتن بهم
میدونم مامان و بابا صلاحمو میخوان ولی خب دلمو نمیتونم قانع کنم تا وقتی اونی که دلم میخواد نیاد من ازدواج نمیکنم البته الان دلم هیچی نمیخوادا
اون از احسان جلف که حتی حاظر نیستم نگاهش کنم
اینم از خواستگارم به بخاطر شرایط خونوادگی یکی از یکی مذهبی تر ...
الان تنها مشغلم پیدا کردن خودمه
انقدر تو این مدت اتفاقات مختلف و پر تضاد افتاده که پاک گیج شدم...
حسین_خواهری اجازه هست؟
حلما_اوهوم بفرما
حسین_تحویل نمیگیری دیگه
بابا یه خواستگار که انقدر قیافه گرفتن نداره
حلما_نگو که توام اومدی از فواید ازدواج بگی و نصیحت کنی
حسین_نه والا با من باشه که میگم تو ده سال جا داری تا بزرگ بشی الان شوهر کنی پسر مردمو بدبخت میکنی صبح تا شبم به جونش غر میزنی
حلما_عههههههه این حرفات از نصیحت بدتره کا
مگه من چمه به این خانومی
اه اه
حسین_چیزیت که نیست فقط یکم بیشتر از خیلی لوسی عصابم که نداری غذاهم که بلد نیستی درست کنی
بالشو برداشتم پرت کردم سمتش
از کنارش رد شد
حرصم گرفته بود شروع کردم به جیغ زدن
ووییی این حسین بخواد لج در بیاره دیوونه میکنه ادمو
من جیغ جیغ میکردم حسین هی میخندید
حلما_وایسااااا بهت بگم کی لوسههه
سرو کله هم میزدیم مامان بابا اومدن تو اتاق
بابا_چخبرا اینجا گفتم دعواتون شده
حسین_نه باباجان این دختر لوست الکی جیغ میزنه
حلما_ من لوووسم؟؟؟
بااااابااا ببین چی میگه
بابا_دختر من خیلی هم خانومه پسر
اذیتش نکن
مامان_چه خبره اینجا؟
همه جمع شدین؟
بابا_روح خونه برگشته
تا چند وقت پیش خونه خیلی سوت و کور بود
خداروشکر انگار همه چی داره درست میشه
خب کی پایه پیاده روی شبانس؟
مامان_اخ الان پیاده روی میچسه بریم حاج اقا
بچه ها شما نمیایید؟
بدم نمیومد برم ولی ترجیح دادم خلوت دونفرشونو خراب نکنم
حسین هم نرفت
مامان و بابام خیلی همو دوست دارن بعد این همه سال هنوز با عشق به هم نگاه میکنن
کاش که منم با عشق ازدواج کنم ...
ادامه دارد...
🍃🌸🍃🌸🍃
✍نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_بیست_چهارم از داخـل یخچـال برایـش آب و عسـل مـی آورم... می خـورد. بی اصـرار مـن
#از_کدام_سو
#قسمت_بیست_پنجم
با سـؤال جواد، از فضای درونم بیرون می آیم. سـؤالش برای خودم هم مبهم است. 😳🤔
- جوابمـو نمـیدی؟ الآن اونجـا فریـد داره زندگـی می کنـه؟ خـوش و خرم؟ مثل همین جا؟🙄🤔
- یعنـی الآن فریـد اونجـا داره زندگـی می کنـه. امـا خـوش و خرمـش رو نمی دونم. بستگی داره.
- بگو. بازم بگو.
نمی خواهد سکوت کنم. چقدر حال خودم طالب این سکوت🤐 شده است. اما حالا که آرام شده نباید بگذارم دوباره به هم بریزد:
- من فرید رو نمی شناسم. کلا آدم عاقل😉 اون ور خوشه. ☺️
- فرید چه طور؟🙄
من را با خدا اشـتباه گرفته اسـت.😶 مگر کسـی می تواند جایگاه تعیین کنـد. مگـر کسـی از درون و تمـام کارهـای افـراد خبـر دارد کـه بخواهـد تعیین درجه کند؟ خدا خیلی از ظاهرها👺 را کنار می گذارد و با ترازوی نیت افراد سنجش را انجام می دهد. کاش می شد برایش بگویم فرید را رهـا کـن، او خـودش اسـت و اعمالـی کـه حـالا تـوی چنتـه دارد و بـا خودش حسـاب می شـود. دسـت خودت را به جایی محکم بگیر که زمین نخوری. اما نمی گویم. 😶
- تو دوستش بودی.
- شماها عقل رو چی تعریف می کنید؟🤔
-می خوای یه کم بخوابی؟
- جوابمو بده. جوابمو بده. بچه نیستم که نفهمم. 😐
- عقل؟ چه جور بگم؟ به تعریف من آدم عاقل😉 دنبال کاری که براش سود نداشته باشه نمی ره. 🙂
- الآن کارای فرید سود داشت یا نه؟
- نمی دونم چه کار می کرده. خودت بگو؟
- دخترایی که دوسـتش بودند.😶 ماهایی که دوسـتش بودیم🙄 نتونستیم هیچ غلطی بکنیم. فقط سر قبرش زار زدیم... پول و پله ی ننه باباش💵 هم این دوسـه روزه شـد غذا تو حلق آدمای مفت خور.😑 دسـته گل های💐 چند صد تومانی رو قبرش که باد همه رو برد. بقیه کاراشم که همش بـا هـم بـه لعنـت خـدا نمـی ارزه. شـراب🍷... سـیگار 🚬و زیر شـکم و شـکم سر و تهش بود. اینا به دردش می خورده؟ به کارش می آد؟ خداتون چه جوری حساب می کنه؟🤔🤔
دوباره صدایش می لرزد. چقدر بد حساب و کتاب کرد. آدم زنده هم تـرس می گیـردش. چه برسـد بـه مرده ای که صاحب این کارهاسـت.😐 قضـاوت سـخت اسـت. چطـور بعـد از پـرواز پـدر، هرکـس کـه می آمد، دلداری ام می داد و طوری تعریف می کرد که حسـرت می خوردیم که حیـف از مـا و خـوش بـه حال آن دنیایی ها😟. بدهکاری و بسـتانکاری آدم هـا هـم در ایـن دنیـا اسـیری دارد و هـم در آن دنیـا. بـا حـال او انـگار دارد پرده از حال و روز خودم برداشته می شود.
- یه سؤال دارم خواستی جواب بده، نخواستی هم نده.
حرکتی نمی کند. کاش کمی می خوابید.
- فکر می کنی اگر فرید برگرده چه کار می کنه؟😳🤔
سـکوتش را نمی شـکند. تـکان نمی خـورد، امـا از بی نظمـی نفـس کشـیدنش متوجـه می شـوم کـه هنـوز بیـدار اسـت. دارد بـه چـه فکـر می کند؟ برایش آرام می گویم:
- منظورم اینه اگر سختی قبر و تنهایی و ترسش رو تحمل کنه 😥 و بعد الآن بـه صـورت معجـزه زنـده بشـه، باز دوباره همـون کارهای قبلش رو می کنه؟ درست و غلطش رو کار ندارم، کلی می گم.
سـکوتش را ادامه می دهد. خم می شـوم روی صورتش. بیدار اسـت و مات.😳
- می خوای بخواب بعدا صحبت می کنیم.
- به نظرت آدمی که قبر رو یه بار تجربه کرده. بعد که زنده بشه...
حرفش را نیمه می گذارد. انگار از اول هم نمی خواسـته این را بگوید. آن قـدر می گـذرد کـه فکـر می کنـم سـکوت پایانی بین مان شـروع شـده است.
#نرجس_شكوريان_فرد
#از_کدام_سو
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_بیست_چهارم - محبوبه، محبوب، حبیبی، حبیبتی، خانمم! - هیسسس، بچه ها خوابیدند. اولش ص
#هوای_من
#قسمت_بیست_پنجم
دوسه روز است که کتابخانه نرفته ام و همه اش دنبال میترا بوده ام ببینم چه غلطی می کند. قسم خورده ام که کوتاه نیایم. آخر هفته مان هم به خاطر مریضی مادر مهدوی مالیده شد. با جواد چرخی در شهر می زنیم و می رویم خانه شان. اهالی نیستند؛ رفته اند شمال. پهن می شوم آنجا! جواد که دراز می شود، کنارش سر می گذارم روی متکا. چراغ روشن سالن، یعنی هنوز مرگ فرید، اثراتش هست.
- عادت نکردی هنوز؟
- بعضـی وقت ها از سیاهی و تاریکی بدم میاد، ترجیح می دم یه چیزی روشن باشه، یه صدایی بیاد.
سکوت خانه وهم آور است. فندک را برمی دارم و سیگاری آتش می زنم، جواد سرش را که بلند می کند متوجه می شوم که می خواهد مطمئن شود ماریجوانا نمی کشم و سیگار است. می گیرم مقابل دماغش تا خیالش راحت شود. چیزی نمی گوید و دوباره دراز می کشد.
- میترا چه مرگش بود؟
اسم میترا در سرم تکرار می شود. دستش را دراز می کند و پاکت سیگار را برمی دارد. روشن می کنم برایش:
- اگه مطمئن بشم چه مرگشه، بیچارهش می کنم.
- حل نمی شه؟
- چی؟
- مشکل میترا!
- احمقا هیـچ وقـت مشکلشـون حل نمی شه، چون همیشه احمقنـد. انقـدر هـم احمقنـد کـه همـه ش فکر می کننـد دفعه ی دیگه اوضاع بهتر می شه.
نیم خیز می شود و سیگاری را که نکشیده توی جاسیگاری خاموش می کند:
- تو چی؟
- چی؟
- تو احمق نیستی؟
حماقت که شاخ و دم ندارد. من هم احمقم که دنبال میترا دارم یورتمه می روم و می دانم که قلاده ی کس دیگر را به گردن دارد. از فکر کردن به میترا حالم بد می شود. حرف را عوض می کنم. سؤالی که ذهنم را به هم ریخته بود می پرسم:
- داداش مهدوی مریض بود؟
- فکر کنم... هنوز نتونستم بپرسم ازش!
- ولی لامصب آرامش داشت ها...
سیگارم را از دستم می گیرد و توی جاسیگاری خاموش می کند. نمی دانم به چه فکر می کند اما حال و روز من از فکر کردن گذشته است و به زرد آبش رسیده است. شاید هم به خاطر کنکور بی پدر است که این طور بی خوب نمان به هم مالیده شده است. جواد انگار دارد برای خودش زمزمه می کند:
- چیز کوفتیه!
چشم از سیاهی دور و اطرافم برنمی دارم و زمزمه وار می پرسم:
- چی؟
- زندگی! این مهدوی حرفهاش خیلی راسته... درسته!
- کدومش؟
- بهـم می گفـت: تـو فکـر می کنـی اومدی دنیا کـه همش کیف کنی، بچرخی، حالشو ببـری، اینـه کـه تـا یـه خـورده کم و زیاد می شه و اذیت می شی، دادت میره هوا!
این مهدوی را باید تاکسیدرمی کرد تا دیگر نتواند حرف های ته خیاری بزند، دهن را تلخ می کند:
- پس زندگی چیه؟ همینه دیگه؟
نفس عمیقی می کشد و می گوید:
- همیـن اگه باشه کـه میتـرا امـروزت رو بـه گند کشـید، حس یه عمرت رو هـم نامطمئـن کـرد، فریـد و تـو و سیروس هـم اونـو نابـود کردید.
میترا امروز من را به گند نکشید، خودم و خودش را نابود کرد.
- جواد؟
- هوم!
- یادتـه اولین بـار کـه سر به سـر یـه دختـر گذاشـتیم و تیـپ زدیـم رفتیم سر قرار؟
- احمق بود فکر کرد ما آدمیم! احمق بودیم فکر کردیم آزادیم!
- آزاد... اما خداییش الآن دلم یه کسی رو می خواد که یه حالی بهم بده...
#نرجس_شكوريان_فرد
#هوای_من
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#سو_من_سه
#قسمت_بیست_پنجم
در عین ناباوری آرشام ماشین گرفت و آمد. در خانه باغمان این بار فقط خودمان بودیم که آرشام هم سرمان اضافه شد. مامان پایۀ این کارهای یهویی من است. وقتی می گویم لبخند می زند که:
- من که دلم می خواست چند تا پسر داشته باشم. فعلا که شدید دوتا!
شام که خوردیم نخوابیدیم. زدیم به دل کوچه های تاریک دهات. یک وهم قشنگی دارد. جای جواد خالی. جای علیرضا هم... وای علیرضا!
رفتیم نشستیم روی تپۀ نزدیک باغ. هوا نسیم خوبی داشت و آسمان، ماه و ستاره. آرشام اینقدر توی خودش بود که اهل خانۀ ما هم فهمیدند.
سکوت را شکستم:
- مهدوی جواب پیاماتو میده؟
دراز می کشد و دست زیر سرش می گذارد و می گوید:
- نه خیلی. یه کم آره. یعنی خب رفتم سراغش. چند روزه باهاش حرف می زنم.
چنان می چرخم سمت آرشام که دو تا استخوان گردنم جا به جا می شوند و تق صدا می دهند. می گوید:
- چته بابا؟! نکشی خودتو. خب از بعد از کوه و باغ نتونستم توی این برزخ بمونم. گفتم هرچه بادا باد. یا می تونه جواب سؤالامو بده یا کیش و ماتش می کنم.
ساکت می شود و مجبور می شوم برای ادامۀ حرفش من هم ساکت بمانم. آرشام را اگر گیر بدهی پیچش می برد. باید مدارا کنی. چند وقت قبل با اصرار جواد، مهدوی یک شب با ما آمد باغ. کنار بساط چای ذغالی و سیب زمینی آتشی و جوج. بساط بازی جرأت و حقیقتمان خوب گرفت و شد سؤال های ریز و درشت از همه جای مهدوی. زندگی، درس، دانشگاه، روابط، ضوابط، بود و نبود. شبی بود که بعد از صدها شب برایم با آرامش تمام شد. آرشام لب باز می کند و صحبت هایش با مهدوی را می گوید؛
- بهش می گم من دلم می خواد بدون قانون زندگی کنم. خدا همش قانون گذاشته
می گه خب بدون قانون زندگی کن. زور که نیست.
می گم نه زور نیست اما زورکیه. می خنده بی وجدان.
کنارش دراز می کشم. ستاره ها چقدر زیادن. می گویم :
- راسته خب. زور که نیست. از اول هم زور نبود. شیطون پررو پررو تو روی خدا وایساد. زور نبود که. الانم هرکی هرکیه. کی هشت میلیارد آدم و زور کرده؟ نه زور نماز داریم، نه حجاب، نه ترسی از رابطه. دهکدۀ جهانیه دیگه.
اصلا انگار حرف های مرا نمی شنود آرشام و توی حال خودش می گوید:
- میگم من اصلا نمی خوام دیندار باشم. حوصلۀ بهشت و جهنم کردن رو ندارم. همین دو روز زندگی کنم و تموم. همین جا حالش و ببرم و تموم شه بره. اون دنیا و حالت و حالش و نمی فهمم. بهم میگه خب هر دینی می خوای برو همون جا.
میگم اصلا دین نمی خوام داشته باشم.
میگه خب اینم خودش یه دینه دیگه "بی دینی".
میگم اصلا دین چیه؟
میگه : هیچی راه و روش زندگیه؛ عربیش میشه دین.
میگم از عرب و عرب جماعت بدم میاد.
انگلیسی شو برام میگه و می خنده. بعدش میگه بازم میشه راه و روش زندگی. نمیشه که بچه از ننه بابا نباشه. نمیشه که بگی می خوام زندگی کنم اما بی راه و روش. اینم خودش یه روشه.
روش هردمبیلی. هرج و مرجی. هنجار شکنی. برو هرچقدر می خوای حالشو ببر.
گفتم: همین کارم می کنم.
فقط نگام کرد. از چشماش بدم میاد. حرف داره وحید. دفعۀ دوم که رفتم پیشش از دست خیانت سیروس و دخترۀ نکبت نالیدم؛ میگه راه و روش هردمبیلی همینه دیگه. دختره تا دیروز مال تو، از فردا مال سیروس. پولت تا دیروز دست تو، از فردا دست دزد.
میگم مگه قانون نداریم، شهر هرته.
سرتکون میده لا مذهب میگه همینیه که خودت خواستی. زندگی بدون مرز و حد!
میگم نه دیگه اینقدر ورمالیده.
میگه خب تو بگو چقدر مالیده چقدر نمالیده.
میگم قانون که باشه.
میگه خب کی قانون گذار باشه؟
میگم مَن.
می خنده وحید. می خنده بی وجدان. مسخره نمی کنه ها. یه طوری می خنده که می فهمی حرف مفت زدی. بعدم میگه:
من قانون تو رو قبول ندارم، تو قانون منو. چون تو روی منافع شخصیت قانون میذاری من هم همینطور. میشه بازم هرکی به هرکی زورش برسه.
هرچی میگم جواب داره. میگه مثل اسرائیلیا فکر نکن. خودشون بمب هسته ای دارن هِی این رئیس جمهور میمونشون تو سازمان ملل سیدی و ورق و فیلم بالا می گیره که ایران هسته ای داره.
اروپا و آمریکا هم دنبالش دست می زنن. زور زدن، زور زدن، هسته ای ما رو جمع کردن.
میگم خدا هم زور میگه.
میگه چی گفته خدا.
میگم گفته نخور، نبین، نگو، گوش نده. زندان هارون الرشید از روی دست خدا ساخته شده دیگه.
میگه: تو که هم خوردی، هم دیدی، هم گفتی، هر کاری هم کردی الان که در ظاهر مشکلی تو دنیا نیست. هفت هشت میلیارد آدم هست. هرکاری دلشون می خواد می کنن. گاو می پرستن. بت می پرستن. دیگه بقیه اش خیلی مهم نیست. ریشه مشکل داره، توقع میوه نداریم دیگه. تو هم برو همون مسیر رو.
میگم: میرم. پس فکر کردی می مونم.
میگه: دست حق به همرات. الآنم وقتت و تلف نکن. حیفه.
#نرجس_شكوريان_فرد
#سو_من_سه
.
💌 #ادامه_دارد 💌
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#اپلای #قسمت_بیست_چهارم خوبی احمد این بود که اندازه ی حوصله مرا میدانست. بیشتر از دوسانتی متر نبو
#اپلای
#قسمت_بیست_پنجم
یک هفته است که نه درست خوابیدهام ونه سراغ درس و آزمایشگاه رفتهام. استاد که زنگ میزند میدانم که باید بروم برای ادامهٔ پروژه.
استاد علوی لباس مشکیاش را در نیاورده است.طوری حالش بههم ریخته که انگار پسرش را از دست داده.مقابلش که مینشینم لبخند میزند و خیلی زود میرود سراغ پروژه. یک دانشجو ارشد هم معرفی میکند. رامین سیاری. بعد هم میروم پیش شهاب.
با بچهها نشستهاند ویک لیوان نسکافه میگیرد مقابلم. لیوانم را بالا میگیریم و فوت میکنم تا زودتر خنک شود.نادر میگوید: میثم! دکتر اسم تو را توی طرح، برای صندوق پژوهشگران و فنآوران هم رد میکنه؟ چیزی دستت رو میگیره؟حقوق مقوقی در کاره؟
نادر را نمیشود تشریح کرد. نمونهٔ نادری از دوزیستهای انسانی است که از آب و هوای ساحلی ماهی میگیرد و کنار همان ساحل هم آشغالهایش را پس میدهد. جوابش را نمیدهم رو به شهاب میگوید: بابا این دیونه است. وایساده اینجا موس موسِ استاد رو میکنه. الآن با اون رزومهٔ خوبی که داره و مقالهای که نوشته، اگه اونور باشه خیلی بیشتر از این حرفا میتونه برداشت کنه.هم نتیجه کاری و هم حقوق خوبش! موندن اینجا عین جون کندنه!
نسکافه هم میسوزانَدَم، هم توی گلویم میپرد، علیرضا میکوبد پشت کتفم و همزمان لیوان را میگیرد، وحید دستی به شکم برآمدهاش میکشد و میگوید:شهاب، توی نسکافهات چیه که اینقدر داغه؟دعوام میندازه!
میخندد شهاب و دستی به شکم وحید میزند.
—تو که اصلاً نباید بخوری. هفتاد رو رد کردیا.زنت نمیشه!
وحید یکی از دخترهای سال پایینی را به ضرب وزور خانوادهاش راضی کرده است و چند هفته است منتظریم ببردمان رستوران. هر روز که میرود قول فردا را میدهد. نادر اما کوتاه نمیآید.
—جدی میثم میخوای چهکار کنی! اینجا برات میصرفه؟
بیحوصلهام برای این بحثها اما نادر رهایم نمیکند، میگویم: نباید همه پروژهها را یه جور قضاوت کرد.واقعاً بعضی از پروژهها در ایران امکاناتش کافیه و جایگاه پرش خوبی براش تعریف شده. حتماً نباید بریم سراغ پروژههایی که اصلاً نمیدونیم چشم اندازش چیه و کلا دستگاههای مورد نیازش تو ایران نیست. مطابق با امکانات میشه کار کرد.
لیوان را میچرخانم تا خنک شود و به چرخش ماده قهوهای رنگ چشم میدوزم و میگویم: ۰اگر پیش دکتر علوی این پروژه را اجرا کنم جای پا برای خودم باز میکنم ولی اگر برم حتی اگر درخشش هم داشته باشم وقتی برگردم جای پایی برای درخشش توی ایران ندارم. درواقع درخشش من اونور و هیچ کرسی اینور ندارم. رفتن که فقط حقوق ماهیانه و امکانات اونور نیست. وقتی میری و برمیگردی هیچ کسی تو را نمیشناسه و با استادی کار نکردی که پیش بری. اگه یه طرح خوب نوشته بشه صندوق حمایت از پژوهشگرای کشور هم خوب ازش حمایت میکنه.
نادر پا دراز میکند. کتانی سفید مارکش مقابل چشمانم جلو میآید. دستبند چرمیش را باز میکند و یکی دو بار روی پایش میکوبد و دوباره میبندد.
—مگه میریم که برگردیم؟
شانه بالا میاندازم. چیزی که توی اتریش مرددم کرد برخوردهای اساتید آنجا نبود، حسهای ایرانیان بود که سالها آنجا بودند و حالا هم جا افتاده بودند و هم امکانات داشتند اما خیلی رک میگفتند اگر عمر پا بدهد برای یک زندگی دوباره،از ایران بیرون نمیزنند. به نظر من که داشتند زندگی میکردند اما دکتر قدمی میگفت:کار کردیم اما زندگی... نخبه بود دکتر. من چند هفتهای برای کارهایم به دپارتمانش در وین مراجعه کردم. از دوستان دکتر علوی بود که در کارشناسی ارشد همدورهای بودند. برای دکتری آمده بود وین. با اینکه الآن در TUکرسی تدریس داشت و حقوق خوب، در یکی از جلسات گفت:به علوی بگو خوشبه حالت!
نادر میگوید:میثم!این پروژهای که با علوی کار میکنید، اگر به نتیجه برسه چیزی تو جیب تو میره؟نه... خداییش....
ذهنم به حساب و کتاب میافتد. ادامه میدهد:خب من حرفم همینه دیگه، اونجا همین رواگه کار کنی چندهزار یورو حقوق داری. اصلاً برنامهریزیشون حرف نداره.
لیوان را آرام در دستم فشار میدهم و میگویم: بلاخره الآن دوتا دانشجو دارند با من کار میکنند وتو نتایج کاراشون شریک میشم ورزومم دائم قویتر میشه.یه خورده بحث آینده هم هست. این کار دکتر علوی رو با چند هزار یورو میشه ارزشگذاری کرد؟ من مزایای اونور و دیدم انکارش هم نمیکنم.اما خب اونور برای دیگرون کار میکنیو تو نتایج علمی خودت اونا رو شریک کنی. پروژهشون هم که تموم شد فوقش از این پروژه به پروژهٔ دیگه و گرههای کشور اونا رو باز میکنی کاری باتو ندارد و پسا دکترا وقراردادش و چندتا پسا! اینور هم هر چند یه جور بیگاریه ولی خب دیگه . استادا باید انصاف داشته باشند که وقتی کارای یه پروژه رو دانشجو انجام میده حق و حقوقش رو بدن نه به جیب بزنن! حداقل اینه که علوی اینطور نیست!
#نرجس_شكوريان_فرد
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_بیست_چهارم _ تو هم حق داری که از زندگیت لذت ببری. من قول میدهم که تمام وسایل آ
#رنج_مقدس
#قسمت_بیست_پنجم
تب کرده ام و هذیان گفته ام. چه خواب وحشتناکی دیده ام. سرما به جانم افتاده و نمی توانم جلوی لرزش تنم را بگیرم. چند لیوان آب میوه حالم را بهتر می کند. پدر می ماند کنارم و مادر را مجبور می کند که برود بخوابد.
ظهر فردا دوباره سهیل می آید و من صدایش را می شنوم که با مادر گفت و گو می کند، اما نمی توانم خودم را از رختخواب جدا کنم. دارد اصرار می کند که مرا ببرد دکتر.
- تو که می دونی لیلا دکتر برو نیست. الان هم حالش بهتره.
پدر هر بار نگران، حالم را می پرسد و تبم را کنترل می کند. بار آخر کنار گوشم می گوید:
- غصه نخوریا، بابا!
غصه چیست؟ آب است؛ شربت است؛ زهر است؛ غذا است ؛ درد است؛ چه معجون تلخی است که همه نباید بخورند ولی می خورند. همه ی دنیا قرار بوده که غصه ی خودشان را بخورند یا غصه ی همدیگر را؟ فرق این دوتا چیست؟
این چند جمله را می نویسم و دفترم را می بندم و می خوابم. عصر علی از سر کار می آید با میوه و شیرینی آرد نخودچی.
می آید و احوالم را می پرسد. معلوم است که می خواهد جبران این مدت سکوتش را بکند. شاید اگر گذاشته بودم حرف بزند و گذاشته یودم حرف بزنم این طور نمی شد.
تا با دم نوش آویشن شیرینی ها را بخورم، بی تعارف دفترم را از روی زمین بر می دارد و صفحه ای را که خودکار بین آن است باز می کند.
- علی نخن!
- نوشتنی رو می نویسن که خونده بشه، و الا برای چی خودکار حروم می کنی؟
این استدلالش برای عصر حجر است به قرآن! از جیب اولین شاه قاجار هم بیرون آمده است
خودکار را برمی دارد و می نویسد:
(( غصه جامی است پر از نوش دارود تلخ! اگر نباشد انسانیت مرده است و اگر باشد لذتی می میرد؛ اما در این جام، همیشه نوش نیست، گاهی نیش است و اصلا دارو هم نیست؛ آن هم برای کسانی که غصه ی خودشان را می خورند و همشان، علفشان است، خود خواهند؛ می پوسند در گنداب دنیا. آنهایی که غصه ی دیگران را می خورند، دوست خدا می شوند که هر کدامشان با تپش آسمان، مثل باران بر زمین باریده اند. جان می دهند تا زمین جان بگیرد، سبز می شوند و گرسنگان و تشنگان را نجات بدهند.
دفتر را روی پاهایم می گذارد. از اتاق بیرون نمی رود و روی صندلی پشت میز می نشیند. تا من متن را بخوانم، کاغذهای مچاله را باز می کند و صاف می کند؛ خجالت می کشم از نقاشی هایم. الان پیش خودش فکر می کند که عاشق سینه چاک سهیلم و نقاشی هایم نتیجه ی جنون است. لبخندی می زند و می گوید:
- سهیل رو تفسیر کردی!
- خودت گفتی فکر و تصمیمم با خودم.
برگه ها را روی هم می گذارد :
- حتما زندگی خوبی برات فراهم می کنه. با حساب دو دو تا چهارتا، بی عقلیه رد کردنش.
دلخور می شوم از قضاوتش :
- مگه زندگی ریاضیه؟!
نگاهم می کند و با تلخی می گوید :
- تو که اعتقاد داری ریاضت نباید باشه، پس به حساب زندگی کن تا آسایشت تهدید نشه. درونم هورمون های تلخ ترشح می کند.
- من رو قضاوت حیوانی می کنی؟ این بی انصافیه محض علی. من انسانم؛ اما نقد هم دارم. دنیا برای من هم هست؛ اما باور کن خود خواه نیستم. چرا باید تمام حرف های منو این طور ببینی ؟ تو اشتباه برداشت می کنی.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1