#از_خانه_تا_خدا....
#درس هجدهم
👇
💎 " غذا خوردن با برنامه "
✴️ برای اینکه تفاوتِ #فرهنگ_دینی با #فرهنگ_غیر_دینی بهتر مشخص بشه
یه مثالِ ساده امّا مهمّ رو تقدیم میکنیم.
👇👇👇🌹
🔹مثلاً در مورد لذّتِ غذا خوردن در #فرهنگ_غربی گفته میشه:
🔴 "ببین از چی خوشت میاد همونو بخور!"
✖️از چی خوشت نمیاد نخور!
✖️هر چقدر "دلت میخواد" بخور! 😒
🔺🔹🔻🔺
📡 مثلاً میبینید که #رسانه_های_غربگرا، هر روز غذاهای ساندویچی و چرب و شیرین رو ترویج میکنن
با استفاده از سس های مضر میخوان هر طور شده غذاهاشون رو خوشمزه کنن!
⭕️ فقط میخوان هر طور شده مردم از این که دارن غذا میخورن، لذّت ببرن!
🍩🍰♨️
⚠️ برای مردم هم این مهم نیست که چی بخورن که برای بدنشون مفید باشه!
نوشابه های مضر مثل پپسی و کوکاکولا و برخی غذاهای سرطان زا مثل پیتزا و همبرگر و .... هر روز بیش از پیش تبلیغ میشه!🍕🍔🍟
⛔️ با این که میدونن اینا همش برای بدن ضرر داره
امّا چون "هوای نفس آدما از اینا خوششون میاد" پس باید بخورن!😒
🚫💢🚫
🛃 که البته هدفِ اصلی تولید کنندگانِ این محصولاتِ خطرناک، "به دست آوردنِ ثروت" هست
💰اونا فقط میخوان پولِ بیشتری به دست بیارن و ذرّه ای دنبالِ سلامتی انسان ها نیستن
🔴 البته اهدافِ بلند مدّتی هم توسطِ #صهیونیست_ها برای این موضوعات برنامه ریزی شده که لازم هست به اون ها هم توجه بشه.
✅⭕️📛👆
🌺 ولی فرهنگ_دینی میگه: عزیزم برای اینکه از غذا خوردن لذّت ببری من بهت برنامه میدم💞
* اولا "تا گرسنه نشدی غذا نخور" 🍝
* بعدش هم اینکه "قبل از سیر شدن دست از غذا بکش" ☺️
👌ضمناً بین دو وعده غذایی، مراقب باش که غذاهای اضافی نخوری.
✅ انجام این کارا باعث میشه که "اتفاقاً از غذا خوردن خیلی بیشتر لذّت ببری"💖
"دیگه غذا سوار تو نیست بلکه تو سوارِ غذا خوردن هستی" 😊
🔶 پس سعی کن آروم و با حوصله غذا بخوری . همراهش بلافاصله آب نخور
🔷 و قبل از غذا و بعد از غذا دستات رو بشور. و نمک و ادویه جات و غذاهای طبیعی استفاده کن.
☑️👆👆🌷
🌺 در زمینه غذا خوردن، کلّی آداب و مستحبّات توی دین هست که اگه کسی به این دستورات عمل کنه
👈 توی ۹۰ سالگی هم پرهیز غذایی نداره و میتونه هر غذایی رو بخوره 😊
✔️ چون داره با برنامه لذّتِ غذا خوردن خودش رو تامین میکنه.
🌹💕🌷
🚸 امّا #فرهنگ_غربی کاری میکنه که آدم مثل ببعی ها بو بکشه
و هر چی خوشش اومد بخوره
و هیچ آدابی رو رعایت نکنه!🚫
🔺✅🔺➖🔵
اللهم صل علی محمد و آل محمد
و عجل فرجهم
┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
در خدمتتون هستم
با بحث مشاوره
در رابطه با
✴️خانواده و مشکلات خانوادگی
✴️همسرداری
✴️تربیت فرزند
✴️ازدواج
✴️اصلاح تغذیه
جهت تنظیم نوبت به ای دی زیر پیام بدید
👇👇
@MOSaferr1991
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_صد_پنجاه_ششم براى اينكه بحث را عوض كنم، گفتم: خو
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_پنجاه_هفتم
فصل چهل و هفتم
بی صبرانه به تلفن خيره مانده بودم . حتي كلاس هم نرفته بودم مبادا وقتي نيستم تلفن زنگ بزند. نمي دانم اين چه سري است كه وقتي منتظر هستي حتي اتفاقهاي روزمره هم نمي افتد. روزهاي ديگر تلفن ده بار زنگ مي زد ولي امروز كه منتظر زنگش بودم ناز مي كرد. براي چندمين بار گوشي را برداشتم تا مطمئن شوم دستگاه سالم است . صداي بوق آزاد مطمئنم كرد. به تسبيح ظريف درون دستم نگاه كردم. اين تسبيح حسين بود كه در آخرين لحظه روي تلوزيون جا گذاشته بود. حالا با گرفتنش در دستم احساس مي كردم به حسين نزديكم. از ديشب بيدار بودم انقدر به پنجره زل زدم تا سپيده زد و صداي گنجشكها بلند شد. با هيجان نماز خواندم و ساعتها سر سجاده دعا كردم . چقدر بدون حسين تنها بودم. ديگر كسي نبود با خوشرويي كمكم كند حسين رفته بود و من تنها براي بازگشتش با زاري و ناله به درگاه خدا استغاثه مي كردم. واي كه اگر حسين نباشد من چقدر تنها و بي كس مي شوم. اشك هايم بي اختيار سرازير شد. با عجله پاكشان كردم. نه نبايد گريه كنم. نبايد نفوس بد مي زدم. حسين بايد بر مي گشت. بايد سالم بر مي گشت. من روياهاي زيادي داشتم.
با صداي بلند گفتم : حسين تو بايد برگردي ... هنوز مهرمو ندادي !
دلم برايش پر كشيد . براي نوازشهايش بوسه هايش حرفهاي عاشقانه اش براي آغوش گرم و مردانه اش براي نگاه مشتاق و پاكش براي دستان حمايتگرش . ....
بي طاقت بلند شدم فرياد زدم : د زنگ بزن لعنتي !
در كمال تعجب تلفن زنگ زد دستپاچه گوشي رابرداشتم. : بله ؟
صداي سهيل بلند شد : سلام چه خبر ؟
عجولانه گفتم : هيچ خبري نشده .. گوشي رو بذار بعد بهت زنگ مي زنم.
صداي سهيل پر از نگراني بود : تا خبري شد زنگ بزن !
گوشي را گذاشتم و دوباره شروع به راه رفتن در هال كوچك خانه امان كردم. ناخود آگاه دستم روي آويز گردنبدم كشيده شد. زير لب گفتم : خدايا حسين رو حفظ كن خدايا خودت نگهدارش باش .
به ناخن هايم نگاه كردم . همه را جويده بودم . واي كه دلم مي خواست سيم تلفن را هم بجوم. قرآن كوچك و كهنه اي را كه حسين هديه داده بود برداشتم قبل از اينكه بازش كنم دوباره تلفن زنگ زد. قبل از دومين زنگ گوشي را برداشتم :
- الو ... ؟
صدايي نبود . دوباره گفتم : الو ؟ ...
با حرص گفتم : بر مردم آزار لعنت !
صداي خندان علي بلند شد : مهتاب خانم منم علي ...
با خجالت گفتم : سلام از بنده شرمنده صداتون نيامد فكر كردم مزاحمه حالتون چطوره ؟
- خيلي ممنون زنگ زدم خبراي خوب بهتون بدم حسين رو ديروز عمل كردن . الان هم حالش خوبه فقط گيج و منگه نمي تونه حرف بزنه . گفتم يك زنگ بزنم از نگراني در بيان .
با بغض گفتم : لطف كرديد تو رو خدا راست مي گيد؟ حالش خوبه ؟
علي خنديد : به جان مادرم راست مي گم مهتاب خانم عملش موفقيت آميز بوده الان هم تازه به هوش آمده حالا چند روز ديگه خودش بهتون زنگ مي زنه .
با آسودگي گفتم : خدا مادرتون رو براتون نگهداره . خيلي لطف كرديد .
صدايش ضعيف شد : خوب ديگه به خانواده سلام برسونيد امري نداريد؟
بعد از اينكه خدا حافظي كردم و گوشي را گذاشتم بغضم تركيد . با صداي بلند گفتم :
- خدايا شكرت ! خدايا ممنونم . ..
فوري به سهيل و مامان و سحر و ليلا زنگ زدم و خبر دادم كه حسين را با موفقيت عمل كردند . سهيل تا فهميد حسين حالش خوب است با شادي گفت :
- همه شام مهمون من هستين . مهتاب زود حاضر شو ميام دنبالت .
آن شب همه با هم رستوران رفتيم و جشن گرفتيم. انقدر خوشحال بودم كه دلم مي خواست با فرياد به همه دنيا اعلام كنم حسين حالش خوب است. آن شب هر چقدر مادر اصرار كرد خانه شان بروم قبول نكردم. دلم مي خواستت تنها باشم دلم مي خواست در رختخواب مشتركمان بخوابم و بوي حسين را به مشام بكشم. دلم برايش سخت تنگ شده بود.
فرداي آن شب دير به دانشگاه رسيدم . آنقدر دير كه كلاس تقريبا تمام شده بود. شادي و ليلا با ديدنم هجوم آوردند تا تبريك بگويند. صورت همديگر را بوسيديم سپاسگذار به دوستانم نگاه كردم . چقدر دوستشان داشتم. شادي وقتي ديد نگاهشان مي كنم گفت :
- بيخود زل نزن من ناهار بده نيستم.
ليلا فوري گفت : ديگه گفتي بايد ناهار بدي .
با خنده گفتم : ناهار مهمون من !
ليلا دستم را گرفت : خيلي ممنون همون دفعه املت بهمون دادي بسه در ضمن مثل اينكه استاد حرفهايي به خانم زدن بايد به اين مناسبت بهمون شيريني بدن.
شادي با خونسردي گفت : شريني نه ناهار !
همانطور كه به طرف در هلش می دادم گفتم : ما دهنمون با ناهار شيرين مي شه . يا الله
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_پنجاه_هشتم
وقتي همه سوار ماشين ليلا شديم شادي گفت : راستي خبر دارين آيدا نامزد كرده ؟
چشمانمان از تعجب گرد شد : راست مي گي ؟ با كي ؟
شادي شانه اي بالا انداخت و گفت : دقيق نمي دونم ولي مثل اينكه از دوستاي برادرش است.
با تعجب پرسيدم : از وضعشون خبر داره ؟
شادي با آب و تاب گفت : سربسته گفتن پدر و مادرشون از هم طلاق گرفتن . همين !
ليلا آهسته گفت : خداكنه به خير بگذره .
آن روز فكرم مشغول خبري شد كه شادي داده بود. از ته دل دعا مي كردم آيدا هم سر و سامان بگيرد و خوشبخت شود. آخر هفته مادرم مهماني گرفته بود و من هنوز نمي دانستم بروم يا نه ؟ دلم نمي خواست با فاميل پر مدعايم روبرو شوم و پشت چشم نازك كردنها و ايما و اشاره ها و سوالهاي ظاهرا دلسوزانه شان را تحمل كنم از طرفي مي دانستم اگر نروم مادرم ناراحت مي شود و دلم نمي خواست مادرم را بيش از اين اذيت كنم .سر دو راهي عجيبي گير كرده بودم . يك روز مانده به مهماني در خانه مشغول درس خواندن بودم كه تلفن زنگ زد .
همانطور كه كتاب را نگاه مى كردم، گوشى را برداشتم.
-الو؟
صداى گرفتۀ حسين بلند شد: سلام عروسک! قربونت برم، چقدر دلم برات تنگ شده...
خجالت را كنار گذاشتم و گفتم: من قربون تو برم، عزيزم. دل من برات يک ذره شده، حالت چطوره؟ چه كار مى كنى؟
صداى شادش در گوشم پيچيد: كارم شده دعا كردن تا زودتر برگردم، دارم ديوونه مى شم.
با خنده گفتم: برگردى چه كار؟ مهر منو بدى؟
حسين هم خنديد: هم مهريه ات رو هم شيربهاتو، دلم برات پر مى كشه، اينجا جات خيلى خاليه، هر جا می رم جا تو خالی می کنم، آخرش اون روز علی عصبانی شد و گفت چقدر زن ذلیل شده ام، منم بهش گفتم به زن ذلیلی ام افتخار می کنم، من ذلیل زن خوشگلم شده ام!
با بغض گفتم: تو سرور منی، حسین. این حرف رو نزن. حالا کی بر می گردی؟
- خیلی زود، شاید تا آخر شهریور. هنوز تحت درمان هستم. علی هم همین طور. البته اون باید بمونه ولی بعید می دونم طاقت بیاره. اما من یک روز هم بیشتر اینجا نمی مونم. تو چطوری؟ مادر و پدرت خوبن؟ سهیل عزیزم چطوره، گلرخ خانم چه کار می کنه؟ تعریف کن...
با دلتنگى گفتم: همه سلام مى رسونن و خوب هستن. اون روز كه على زنگ زد و خبر سلامتى ات رو داد، سهيل همه رو شام مهمون كرد. خيلى دلش برات تنگ شده، راستى فردا مامان مهمونى داره. مهمونى خداحافظى، همه فاميل رو هم دعوت كرده، به نظر تو برم يا نه؟
صداى مهربان حسين بلند شد: منم دلم براى همه تنگ شده، درباره مهمونى هم، ميل خودته، ولى برى بهتره، ممكنه بعدا افسوس بخورى. خوب پدر و مادرت مى خوان برن و ممكنه مدتها همديگرو نبينين، بايد از هر فرصتى براى ديدنشون استفاده كنى، در ضمن مادرت براى اينكه دهن فاميل رو ببنده تو رو دعوت كرده اگه نرى، به مادرت توهين مى شه.
راست مى گفت چرا خودم به اين موضوع فكر نكرده بودم؟ آهسته گفتم: خيلى ممنون از راهنمايى ات.
وقتى گوشى را مى گذاشتم تک تک سلولهاى وجودم براى حسين دلتنگى مى كرد.
قرار بود سهيل دنبالم بيايد.
سرانجام سهيل آمد. در طول راه، گلرخ صحبت مى كرد و من و سهيل ساكت بوديم. دل تو دلم نبود كه افراد فاميل چه برخوردى مى كنند. سرانجام رسيديم. هوا تاريک شده بود و مى دانستم كه اكثر مهمانان آمده اند. تصميم گرفتم خيلى عادى و طبيعى برخورد كنم. جلوى در، مادر به استقبالمان آمد و با ديدن من گفت: مهتاب چقدر ناز شدى، بياييد تو.
با اضطراب پرسيدم: همه آمدن؟
مادرم با سر جواب مثبت داد. وارد خانه شدم و جلوى آينۀ راهرو، دوباره به خودم نگاه كردم. مات بودم. مادرم آهسته پرسيد: نمى خواى روسرى تو بردارى؟
قاطعانه گفتم: نه!
بعد به طرف سالن پذيرايى راه افتادم. گلرخ فورا كنارم آمد. مى دانستم براى اينكه به من دلدارى بدهد، همراهى ام مى كند. همه روى مبل و صندلى ها نشسته گرم صحبت بودند. با ورود من لحظه اى سكوت شد. با صداى بلند سلام كردم و به طرف عمو فرخ كه با ديدنم از جا بلند شده و جلو آمده بود، رفتم. بعد از روبوسى با عمويم به طرف دايى على چرخيدم. او هم با مهربانى در آغوشم كشيد و گفت:
- واى، چقدر دلم برات تنگ شده بود آتيش پاره!
بعد عمو محمدم دستانش را براى در آغوش گرفتنم دراز كرد. خاله مهوش هم با صميميت صورتم را بوسيد: چقدر خوشگل و خانم شدى عزيزم!
اما زرى جون فقط دستى براى دست دادن دراز كرد و به سردى احوالپرسى كرد. مينا حتى دست هم دراز نكرد و فقط به سلامى خشک و خالى بسنده كرد.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_پنجاه_نهم
با آرام و مريم هم روبوسى كردم و به اميد و پرهام سرى تكان دادم. به دختر قد بلندى كه كنار پرهام ايستاده بود، نگاه كردم. يک تاپ و دامن صورتى و خيلى كوتاه پوشيده بود. حتى خودش هم معذب بود. وقتى خم مى شد دستش را بالاى سينه اش مى گرفت و وقتى مى نشست دستش را روى زانوانش مى گذاشت. صداى سهيل كنار گوشم بلند شد:
- انگار مجبورش كردن بره تو اين يک وجب پارچه!
با پدر و مادر گلرخ و چند تن از همكاران پدرم هم سلام و احوالپرسى كردم و گوشه اى كنار گلرخ نشستم. چند لحظه اى همه ساكت بودند و بعد دوباره شروع به صحبت كردند. صداى عموى بزرگم را شنيدم: خوب، مهتاب خانم حال و بال شما چطوره؟ شوهرتون كجاست؟
- خوبم عمو جان، حسين هم براى معالجه رفته خارج، كه تا چند وقت ديگه برمى گرده.
صداى مينا مثل ناخنى كه روى تخته بكشند، گوشم را خراشيد:
- مگه چند سالشونه كه براى معالجه رفتن خارج؟
بى توجه به سوال مينا، مشغول صحبت با آرام كه به كنارم آمده بود، شدم. اما اين بار پرهام به صدا در آمد:
- نه مينا خانم، جناب ايزدى سن و سالى ندارن، ايشون تقريبا فاقد ريه هستن.
صداى آهسته گلرخ را شنيدم: مهتاب هيچى نگو، ول كن.
تصميم گرفتم حرفى نزنم، جواب مادرم كافى بود، همانطور كه سينى شربت را جلوى سهيل مى گرفت گفت: آره پرهام جون، اما بهتره مرد فاقد ريه باشه تا فاقد غيرت!
پرهام كه اصلا انتظار چنين جوابى را از مادرم نداشت، ساكت شد. چند دقيقه بعد، من و گلرخ به آشپزخانه رفتيم تا به مادرم كمک كنيم. البته طاهره خانم هم آمده بود، اما كافى نبود. گلرخ تا در آشپزخانه بسته شد، گفت: مامان عجب حرفى زديد، بيچاره پرهام سوسک شد.
مادرم خونسرد جواب داد: به درک! بعضى ها چنان حرف مى زنن انگار خودشون همه چيز تمام هستن، يكى نيست بگه تو كور بودى اين دختره هفت رنگ رو گرفتى يا بى غيرت؟ لابد هر دوش!
روى صندلى نشستم: مامان حرص نخور، پرهام و مينا داخل آدم هستن؟
مامان نفس عميقى كشيد: نه، اما آدم نبايد هر حرفى رو بى جواب بذاره.
همانطور كه ظرفها را بيرون مى بردم تا روى ميز بچينم، دختر كوچولو و بى نهايت ملوسى را ديدم كه روى فرش مشغول بازى با يک ماشين كوچک است. حتما اين هاله دختر اميد بود كه در بدو ورودم خوابيده بود. خم شدم و با محبت بغلش كردم. بچه اول با تعجب به صورت غريبه اى كه او را بلند كرده بود، خيره شد. بعد لب برچيد و شروع به گريه كرد. مريم جلو دويد و با خنده گفت:
- مهتاب جون دختر ما خيلى بداخلاقه!
صورت بچه را بوسيدم و گفتم: ماشالله خيلى نازه.
به مينا كه با حسرت به هاله خيره مانده بود، نگاهى انداختم و دوباره به طرف آشپزخانه راه افتادم. سر شام، زرى جون كه كنارم ايستاده بود، پرسيد:
- خوب مهتاب، حالا از زندگى ات راضى هستى؟
مى دانستم منظورش بيمارى حسين و تنها ماندن من است، خونسرد جواب دادم:
- من كه خيلى راضى هستم، شما چطور زرى جون، از عروس جديدتون راضى هستيد؟
نگاه خشمناكى كرد و گفت: هليا دختر خوبيه.
با خنده گفتم: بله، مشخصه.
هليا كه با شنيدن نامش جلو آمده بود با عشوه و ناز و لحنى كه سعى مى كرد خيلى شيرين جلوه كند، گفت: مادر جون، شما صدام كرديد؟
بعد رو كرد به من، پشت چشمى نازک كرد و پرسيد: شما هميشه روسرى سرتونه؟
- چطور مگه؟
غمزه اى كرد و گفت: هيچى، آخه خانواده و فاميلتون اينطورى نيستند.
با پوزخند گفتم: خوب، وقتى درست فكر كردم ديدم به خاطر گناه من هيچكدوم از اعضاى خانواده و فاميل جوابگو نيستن، هر كسى مسئول كاراى خودشه. يكى شايد دلش بخواد لخت بياد جلوى مردم! خوب خودش مى دونه و بعدا بايد جواب پس بده، نه؟
ابرويى بالا انداخت و گفت: اين حرفا به نظر من همش چرنده!
بى اعتنا گفتم: نظريات هم خيلى زياد و متفاوته!
گلرخ با لبخند كنارم آمد: مهتاب مثل كشتى گيرا شدى، هى حريف مى آد جلو و تو يكى يكى رو زمين مى زنى.
با خنده گفتم: آره، همه هم قصد طعنه زدن رو دارن، انگار اين آدما ياد نگرفتن سواى همه چيز، همديگرو دوست داشته باشن.
گلرخ زير لب گفت: آخرين حريف رو تحويل بگير.
برگشتم و به مينا كه كنارم آمده بود، نگاه كردم. مينا با موذى گرى خاص خودش گفت:
- حالا اين حسين آقا خوب شدنى هست يا نه؟
لحظه اى تمام كينه و نفرت عالم را كنار زدم و با ملايمت گفتم: من كه از ته دل دعا مى كنم، اما چه خوب شدنى چه نشدنى، من دوستش دارم، چون به اين نتيجه رسيدم كه طول عمر مهم نيست، عرض عمر و كارهايى كه در عرضش مى كنيم مهمه، اگر شما هم ياد بگيرى على رغم همه حسادتها و كينه هايى كه تو قلبت حس مى كنى، آدما رو دوست داشته باشى، خودت هم مسلما احساس قشنگترى پيدا مى كنى.
مينا هم ضربه فنى شد و كنار رفت. ولى در آن لحظه فقط احساس دلسوزى و ترحم نسبت به آنها پيدا كرده بودم و از داشتن اين حس راضى بودم.
پايان فصل 47
#ادامه_دارد
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
💠امیرالمؤمنین علیه السلام
🔺كنْ بِأَسْرارِكَ بَخِيلاً وَلَا تُذع سرّاً أُودِعْته فَإِن الْإِذَاعَةَ خِيَانة
🔰نسبت به رازهاي خويش بخيل باش، و رازي را نيز كه به تو سپردهاند فاش مكن كه افشاگري خيانت است.
📙غررالحکم،باب السر
✍️ ادمین نوشت؛
⚜️بنظرم "راز" شامل هر حرف که بین دونفر گفته میشه هم هست.که فرمودند" المجالسُ امانة"
مثلا محتوای تلفن تون به خواهرتون امانته.
به این فکر کنیم که هرسوالی رو نباید جواب داد ! اینکه نظر شوهرتون درباره ی بارداریتون چیه امانته
اینکه خانم شما نظرش درباره ی شغل برادر شما چیه چیزی نیست که بخواید تو جمع مطرحش کنید.
🔰روابط خصوصی زن و شوهر امانته از قهر و اشتی تا میزان حقوق و گرفتاریای شخصی ..
🍃بعد تولد و غم و شادی و خلاصه هرچی که بین مون اتفاق میوفته رو به اشتراک میزاریم؟؟!!
🔰بنظر میاد این سطح از اجتماعی بودن و برونگرا بودن "مرَضیی" هست یعنی "عدم تعادل در روان "!!
📚@romankademazhabi❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #تنها_میان_داعش 📝 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد ❤️ #قسمت_چهاردهم 💠 بدن بیسر مردان در هر گوشه رها
📚 #تنها_میان_داعش
📝 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد
❤️ #قسمت_پانزدهم
💠 در انتظار آغاز عملیات ۱۵ روز گذشت و خبری جز خمپارههای #داعش نبود که هرازگاهی اطراف شهر را میکوبیدند. خانه و باغ عمو نزدیک به خطوط درگیری شمال شهر بود و رگبار گلولههای داعش را بهوضوح میشنیدیم.
دیگر حیدر هم کمتر تماس میگرفت که درگیر آموزشهای نظامی برای مبارزه بود و من تنها با رؤیای شکستن #محاصره و دیدار دوبارهاش دلخوش بودم.
💠 تا اولین افطار #ماه_رمضان چند دقیقه بیشتر نمانده بود و وقتی خواستم چای دم کنم دیدم دیگر آب زیادی در دبه کنار آشپزخانه نمانده است.
تأسیسات آب #آمرلی در سلیمانبیک بود و از روزی که داعش این منطقه را اشغال کرد، در لولهها نفت و روغن ریخت تا آب را به روی مردم آمرلی ببندد. در این چند روز همه ذخیره آب خانه همین چند دبه بود و حالا به اندازه یک لیوان آب باقی مانده بود که دلم نیامد برای چای استفاده کنم.
💠 شرایط سخت محاصره و جیرهبندی آب و غذا، شیر حلیه را کم کرده و برای سیر کردن یوسف مجبور بود شیرخشک درست کند. باید برای #افطار به نان و شیره توت قناعت میکردیم و آب را برای طفل #شیرخواره خانه نگه میداشتم که کتری را سر جایش گذاشتم و ساکت از آشپزخانه بیرون آمدم.
اما با این آب هم نهایتاً میتوانستیم امشب گریههای یوسف را ساکت کنیم و از فردا که دیگر شیر حلیه خشک میشد، باید چه میکردیم؟
💠 زنعمو هم از ذخیره آب خانه خبر داشت و از نگاه غمگینم حرف دلم را خواند که ساکت سر به زیر انداخت. عمو #قرآن میخواند و زیرچشمی حواسش به ما بود که امشب برای چیدن سفره افطار معطل ماندهایم و دیدم اشک از چشمانش روی صفحه قرآن چکید.
در گرمای ۴۵ درجه تابستان، زینب از ضعف روزهداری و تشنگی دراز کشیده بود و زهرا با سینی بادش میزد که چند روزی میشد با انفجار دکلهای برق، از کولر و پنکه هم خبری نبود. شارژ موبایلم هم رو به اتمام بود و اگر خاموش میشد دیگر از حال حیدرم هم بیخبر میماندم.
💠 یوسف از شدت گرما بیتاب شده و حلیه نمیتوانست آرامَش کند که خودش هم به گریه افتاد. خوب میفهمیدم گریه حلیه فقط از بیقراری یوسف نیست؛ چهار روز بود عباس به خانه نیامده و در #سنگرهای شمالی شهر در برابر داعشیها میجنگید و احتمالاً دلشوره عباس طاقتش را تمام کرده بود.
زنعمو اشاره کرد یوسف را به او بدهد تا آرمَش کند و هنوز حلیه از جا بلنده نشده، خانه طوری لرزید که حلیه سر جایش کوبیده شد.
💠 زنعمو نیمخیز شد و زهرا تا پشت پنجره دوید که فریاد عمو میخکوبش کرد :«نرو پشت پنجره! دارن با #خمپاره میزنن!» کلام عمو تمام نشده، مثل اینکه آسمان به زمین کوبیده شده باشد، همه جا سیاه شد و شیشههای در و پنجره در هم شکست.
من همانجا در پاشنه در آشپزخانه زمین خوردم و عمو به سمت دخترها دوید که خردههای شیشه روی سر و صورتشان پاشیده بود.
💠 زنعمو سر جایش خشکش زده بود و حلیه را دیدم که روی یوسف خیمه زده تا آسیبی نبیند. زینب و زهرا از ترس به فرش چسبیده و عمو هر چه میکرد نمیتوانست از پنجره دورشان کند.
حلیه از ترس میلرزید، یوسف یک نفس جیغ میکشید و تا خواستم به کمکشان بروم غرّش #انفجار بعدی، پرده گوشم را پاره کرد. خمپاره سوم درست در حیاط فرود آمد و از پنجرههای بدون شیشه، طوفانی از خاک خانه را پُر کرد.
💠 در تاریکی لحظات نزدیک #اذان مغرب، چشمانم جز خاک و خاکستر چیزی نمیدید و تنها گریههای وحشتزده یوسف را میشنیدم.
هر دو دستم را کف زمین عصا کردم و به سختی از جا بلند شدم، به چشمانم دست میکشیدم اما حتی با نشستن گرد و خاک در تاریکی اتاقی که چراغی روشن نبود، چیزی نمیدیدم که نجوای نگران عمو را شنیدم :«حالتون خوبه؟»
💠 به گمانم چشمان او هم چیزی نمیدید و با دلواپسی دنبال ما میگشت. روی کابینت دست کشیدم تا گوشی را پیدا کردم و همین که نور انداختم، دیدم زینب و زهرا همانجا پای پنجره در آغوش هم پنهان شده و هنوز از ترس میلرزند.
پیش از آنکه نور را سمت زنعمو بگیرم، با لحنی لرزان زمزمه کرد :«من خوبم، ببین حلیه چطوره!»
💠 ضجههای یوسف و سکوت محض حلیه در این تاریکی همه را جان به لب کرده بود؛ میترسیدم #امانت عباس از دستمان رفته باشد که حتی جرأت نمیکردم نور را سمتش بگیرم.
عمو پشت سر هم صدایش میکرد و من در شعاع نور دنبالش میگشتم که خمپاره بعدی در کوچه منفجر شد. وحشت بیخبری از حال حلیه با این انفجار، در و دیوار دلم را در هم کوبید و شیشه جیغم در گلو شکست...
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay