🚫 اونوقت کسی که از سر و صدای شهر فرارمیکنه و میره توی یه فضای آروم موسیقی های تند گوش میده 🎶
دقیقاً همونقدر #اشتباه میکنه!👌
🔴 در فرهنگِ غربی" بعد از اینکه با موسیقی و سر و صدای کازینوها آرامششون رو بهم ریختن
میرن سراغ مشروباتِ الکلی🍷
و بیچاره ها میخوان آرامشِ خودشون رو از این مشروبات به دست بیارن که اتفاقاً اوضاعشون بدتر میشه! ♨️
✅➖🔷🔸🔺
اللهم صل علی محمد و آل محمد
و عجل فرجهم
┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
در خدمتتون هستم
با بحث مشاوره
در رابطه با
✴️خانواده و مشکلات خانوادگی
✴️همسرداری
✴️تربیت فرزند
✴️ازدواج
✴️اصلاح تغذیه
جهت تنظیم نوبت به ای دی زیر پیام بدید
👇👇
@MOSaferr1991
مبحث مبارزه با راحت طلبی و عبور از لذت های پست را هم می توانید در این کانال پیگیر باشید
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_بیست_هفتم
مهدا به همراه حسنا وارد شدند ابتدا چشم چرخاند تا مرصاد را پیدا کند که گارسونی جلو آمد و گفت : میتونم کمکتون کنم ؟
ـ وقتتون بخیر . برادرمو پیدا نمیکنم ، یه پسرجوونِ قد بلند هستش .... الان اومد داخل
ـ فکر کنم رفتن طبقه بالا
ـ متشکرم .
ـ خواهش میکنم ، بفرمایید خوش آمدید .
با حسنا از پله ها بالا رفتند و دنبال مرصاد گشتند چند میز اشغال شده را دور زدند و به قسمت ویژه رستوران رسیدند که صدای فشفه و دست اعضای خانواده و مهمان ها مهدا را شگفت زده کرد ، انتظار نداشت چنین صحنه ای را شاهد باشد .
با تمام احساسش گفت : ممنونم از همه ...
مرصاد : خب مهدا جان قضیه رو هندی نکن گریمون گرفت .
همه خندیدند که فاطمه جلو آمد مهدا را بوسید و گفت : تبریک میگم آبجی قشنگم .
ـ ممنون فاطمه جان .
تک تک جلو آمدند و تبریک گفتند ، هادی دلخور تبریک گفت و این فاطمه را متعجب کرد اما صلاح دید در خانه از همسرش سوال کند .
امیرحسین : مهدا خانوم ؟
ـ بله
ـ دارویی هست بشه ساخت و داد به یه نفر یکم دور از جون جمع آدم شه ؟!
ـ دارو که هست ولی خوردنی نیست ، عمل کردنیه
ـ چطوری ؟
ـ این که ما هم مثل آدم رفتار کنیم
همه خندیدند که مرصاد گفت : خوردی ؟ خواهرمنو دست کم گرفتی
حاج مصطفی : امیرحسین جان بابا ؟ مرصاد گفت پدر شما هم پاسداره ، اسمشون چیه ؟
ـ سید حیدر حسینی
حاج مصطفی خندید و گفت : بابات فرمانده من بوده پسر
ـ واقعا ؟ میشناسینش ؟
ـ بله ، مگه جبهه رفته ای هست نشناسه پدر شما رو ؟! من نمی دونستم شما بچه های سیدحیدرین ، فکر میکردم هنوز کاشان هستین ، من ۲۰ سالی هست که از شهر و همشهری دورم ، داداشات چطورن ؟ فک کنم اسم اون داداش شیطونت محمدحسین بود نه ؟
ـ خوبن الحمدالله ، آره ولی همه میگن محمدحسین خیلی عوض شده البته هنوز منو حسنا در امان نیستیم از دستش .
مائده : هدیه هامونو بدیم مرصاد ؟
ـ اول بذار کیک بیارم
مهدا : وای مرصاد چیکار کردین من چطور جبران کنم آخه ؟!
ـ راهنماییت میکنم نگران نباش
کیک را که آوردند مهدا با اشاره به طرح کیک ، آهسته به مرصاد گفت : میبینم تمام دارو های دنیا رو ریختی رو این کیک
مرصاد آهسته تر گفت : دیگه شرمنده نتونستم روش برات ژ ۳ و فشنگ و تانک بدم طراحی کنن
ـ نه دستت دردنکنه ، راضی به زحمت نیستم
حسنا با خجالت رو به جمع گفت : شرمنده من و امیر حسین مزاحم شدیم من نمی دونستم آقا مرصاد برنامه دارن ، حلال کنید
انیس خانوم : نه دخترم این چه حرفیه اصلا شما نبودی جمع ما کم داشت
ـ خبر داشتم دست خالی نمیومدم
ـ دیگه از این حرفا نزنیا ، با ما راحت باش حسنا جان
ـ خیلی ممنون انیس خانوم شما لطف دارین .
بعد از صرف کیک و نوشیدنی ، همه هدیه های خودشان را دادند و ماند سجاد که یک روسری همراه یک حلقه انگشتر عقیق هدیه داد و گفت به حرم متبرک کرده است و این حرف ، ابروهای مرصاد را بهم پیچاند و این ناراحتی از چشم هیچ کس دور نماند .
مهدا برای حمایت از برادرش تشکر کوتاهی کرد و حتی سر جعبه انگشتری را باز نکرد .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_بیست_هشتم
مهدا خسته اما با ذهنی مشغول روی تخت دراز کشیده و به سقف خیره بود .
صبح که وارد قسمت کاریش شد ، توانست سید حیدر معروف را ببیند و فهمید قرار است از او خیلی چیز ها بیاموزد ، یاد بگیرد چگونه در عین آشکاری غایب باشد ، در عین توجه به نکات مهم به موارد بیهوده بی توجه باشد ، فدا شدن ، تکنیک و خیلی چیز ها را باید از این غریب آشنا یاد میگرفت . مردی که تفاوت های آشکاری با اطرافیان و شباهت حائض اهمیتی با پدرش داشت . او رئیس کل بود سرداری که هیچ شباهتی به رئسا نداشت و بیشتر شبیه یک فرمانده گروه جوانان بسیجی یا شبیه یک مشاور بود تا شبیه یک فرمانده گردان .
وقتی به گروه تراب پیوست فهمید باید خاکی شدن و خاکی ماندن را یاد بگیرد ، باید لگام اسب سرکش نفس را در دست بگیرد و زندگی جدیدی را آغاز کند ، باید بزرگ شود ، باید اندازه ی لباسی شود که قرار است بر تن کند ، باید خاکساری و غرور این لباس را میشناخت ؛ لباسی که کفن خیلی از جوانان کشورش شده بود .
وقتی به گروه تراب پیوست فهمید مهدای سابق نمیتواند لایق این حرفه باشد باید از سیم خارداری بگذرد که تنش را برای زخم خوردن آماده خواهد کرد ، باید این مهدا فاطمه شود تا بتواند بهترین نقش این منظومه ی عاشقی را بپذیرد و در آن جان بگیرد ...
وقتی سرهنگ صابری یکی از اساتیدش موقعیت و وظایفش را توضیح داد او آماده شد برای فاطمه شدن برای پرواز برای رهایی برای نجات ...
سرهنگ تمام آنچه را باید می دانست گفت و در آخر اضافه کرد ؛ ببین خانم فتاح شما طبق قاعده باید بعد از اتمام دوره ها به کار گرفته میشدین اما الان شرایط متفاوتی بوجود آمده هم لیاقت و استعداد شما هم شرایط بهرنجی که الان همه رو نگران کرده چیزی که ممکنه خیلی برامون گرون تموم بشه !
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال 🌸💐🌺
و عرض #خوش_آمد به اعضای جدید 🌹
حلول🌙 #ماه_مبارک_رمضان رو بهتون تبریک میگیم و آرزوی با برکت ترین لحظات رو در این جشن بندگی براتون داریم❤️🌸
یه خبر خوب برای علاقه مندان رمان #زنان_عنکبوتی
«زنان عنکبوتی» را از طاقچه دریافت کنید
https://taaghche.ir/book/71207
لطفا نظرات، انتقادات و پیشنهادات خود را با ما در میان بگذارید ❤️ 👇🏻
@serfanjahateettla
از اینکه مارو همراهی میکنید به خود میبالیم و قدردان حضورتان هستیم 🌼❤️💐
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
یادت باشد 3.mp3
10.42M
🎙#قسمت_سوم
📕 رمان صوتی🎶 عاشقانه "یادت باشد"💞
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚 @romankademazhabi ♥️
🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃
📕رمان زیبا و جذاب صوتی🎶 ؛ "یادت باشد..."
🖋به روایت : همسرشهیدحمید سیاهکالی♥️
📕 این کتاب زندگی عاشقانه💞 شهید مدافع حرم ، #حمید_سیاهکالی_مرادی🌷 دومین شهید مدافع حرم استان #قزوین است.
🌹شهید سیاهکالیمرادی، در #پاییز سال ۱۳۸۹ به کربلا رفت، در #پاییز سال ۱۳۹۱ عقد کرد، در #پاییز سال ۱۳۹۲ ازدواج کرد و نهایتاً در #پاییز سال ۱۳۹۴ به شهادت رسید.🥀
👌(برگرفته ازکتاب موردتحسین رهبرانقلاب)
🌱ریپلای به #قسمت_اول ↪️
eitaa.com/romankademazhabi/20361
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚@romankademazhabi♥️
🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈