🌺🍃
🌺🍃رسول اكرم صلى الله عليه و آله :
الرَّجُلُ رَاعٍ عَلَى أَهْلِ بَيْتِهِ وَ هُوَ مَسْئُولٌ عَنْهُمْ فَالْمَرْأَةُ رَاعِيَةٌ عَلَى أَهْلِ بَيْتِ بَعْلِهَا وَ وُلْدِهِ وَ هِيَ مَسْئُولَةٌ عَنْهُم
🌺🍃
مرد، سرپرست خانواده است و درباره آنان از او سئوال مى شود و زن، سرپرست خانه شوهرش و فرزندان اوست و درباره آنان از وى سئوال مى شود.
🌺🍃
مجموعه ورام ج1 ، ص6
🌺 #همسرانه💕
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜️هوالعشق ⚜️ 📕 #
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜️هوالعشق ⚜️
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍️ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_نود_دوم
انیس به هیچ وجه حاضر نبود همسرش را رها کند و به کاشان برگردد ، از آنجا که مصطفی در خیل اسرایی که با تعویض اسرای عراقی آزاد شده بودند به کاشان برگشته بود انیس را برای ماندن در دزفول مصمم میکرد .
هنوز دو ماه از ازدواجشان نگذشته بود که خبر دادند مصطفی اسیر است اما زندگی انیس و محسن آنچنان با ثبات بود که این خبر کمترین تغییری در زندگیشان ایجاد نکرد .
محسن همیشه در جبهه ها خدمت میکرد و از عشق آتشین مصطفی به انیس آگاه نبود . همیشه به انیس علاقه داشت اما از وقتی متوجه علاقه مصطفی شد ، همه چیز را فراموش کرد ، درست مثل مصطفی وقتی که به کاشان برگشت و متوجه ازدواج انیس شد .
انیس منتظر بازگشت مصطفی بود تا خبر بارداریش را بدهد ، به پدر و مادرش گفته بود اما میخواست در اتاق فقیرانه شان جشنی بگیرد و به محسن از حضور موجود کوچکی که دو ماهِ بود اطلاع دهد ... اما ...
آخر هفته بود که محسن زنگ زد و مثل همیشه انیس پر از شوق شد از شنیدن صدایی که واضح نمی آمد .
محسن مثل همیشه جمله اولش را آرام گفت تا همرزمانش نشنوند : سل.....ام بانـ...وی... من ... احوا....ل شما ...؟
(سلام بانوی من احوال شما ؟)
همیشه او را بانوی من خطاب می کرد و باعث میشد انیس اشک بریزد برای دلی که بی قرار می شد .
انیس : سلام محسن جانم ، خوبی عزیز دلم ؟
ـ الحم... د...لل...ه ، ... خ....انمی .... م....ن فر..دا می..ام یه سر پی..شت ، منت...ظر ، مز...ا...حم ... همیشـ....گی ...باش . ( الحمدالله . خانم ، من فردا یه سر میام پیشت منتظر مزاحم همیشگی باش )
انیس ۱۸ ساله با شنیدن این خبر جیغی از خوشحالی کشید و گفت :
راست میگی محسنم ؟ الهی فدای این مزاحمتت بشم من ، بیا قربونت بشم ... !
ـ تو می...دو... نی من ..اینجا ... نم..ی... تونم... چیزی ... بگم ... حسـ...ابی... منو... تو.. مضیـ....قه ...میذ....اری ... ول...ی بیا..م ...از خجا...لتت... در می....ام .
( تو میدونی من اینجا نمی تونم چیزی بگم منو تو مضیقه میذاری ولی بیام از خجالتت در میام )
ـ بیا فدات بشم که دلم واست یه ذره شده ، تو گفتی بیام اینجا زودتر همو میبینیم بدتر شد که
جمله آخر را با بغض گفت که محسن گفت :
خا..نم .. به ...خط قرمـ..ز من ...نزد...یک ... نشیا !
(خانم به خط قرمز من نزدیک نشیا !)
منظورش از خط قرمز گریه کردن انیس بود ، نمی توانست بیشتر از این صحبت کند برای همین مثل همیشه جمله اش را با " مراقب منم باش " تمام کرد .
برای انیس این جمله عاشقانه ترین جمله ای بود که میتوانست بشنود ، محسن گفته بود تو تمام وجود منی برای همین منظور از ' من ' همان انیس بود ...
همرزمانش در صفی طویل منتظر خط بودند و او نمی توانست زیاد حرف های متفاوت بزند و این جمله معنای اوج 'عاشقتم' ، 'دلتنگتم' و' دوستت دارم 'را به تنها مخاطب قلب محسن می رساند .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜️هوالعشق ⚜️
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍️ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_نود_سوم
قبل از تماس محسن کتاب هایی که برای کنکور میخواند را کف اتاقش پهن کرده بود و بی حوصله آنها را ورق میزد اما بعد از تماس چنان انرژی گرفته بود که جاریش ( مادر سجاد ) همان طور که با فاطمه بازی میکرد گفت :
ببین انیس این پسر عموت زنگ میزنه چطور با انگیزه میشی ، کاش بهش میگفتی چرا برادرش به من یه زنگ نمیزنه ، دلم براش تنگ شده ، باورت نمیشه سجاد چقدر بهونه میگیره !
انیس آنچنان غرق مکالمه خاتمه یافته دو نفره شان بود که متوجه صحبت های جاریش نشد .
ـ هی انیس با تو هستما ....
ـ چیه ؟
ـ هیچی بابا تو هم دیوونه شدی رفته !
ـ میگما ؟ امروز مطهره خانم میخواد بره بیمارستان ؟
ـ نه فکر نکنم ، چطور ؟
ـ هیچی پاشو با هم بریم خرید .
ـ وا ، ما که چیزی نمی خوایم ! اون سری که رسول اومد همه چی برامون خرید
ـ اِ پاشو لوس نشو ، میخوام امشب با آب جوش کیک درست کنم ... بلدی ؟
باید اتاقو تزیین کنم ... میخوام به محسن بگم ، ناراحت نباش دیگه وقتی محسن اومد ازش میپرسیم آقا رسول کجا هستن .
ـ آخه مرد اینقدر بی فکر ؟ نمیگه من دلم هزار راه میره !؟
ـ حتما نتونسته ، پاشو بریم ... سجاد که داره با محمدرضا و محمدحسین بازی میکنه .... فاطمه هم بذارش پیش مطهره خانم با حسنا مشغول بشه
ـ وا خب بچه هامم میارم
ـ نه آخه خیلی چیزا قراره دست بگیری نمیشه بچه ببریم
ـ چشم اوامر دیگه ؟ حالا خوبه من جاری بزرگتم این جوری دستور میدی
ـ من که نمی تونم ! بچم یه چیزیش میشه
ـ خیلی ناز داری انیس ....
با همسر رسول به بازاری که متشکل از حداکثر ۱۰ مغازه بود رفتند . اغلب چیز هایی که در رویا هایش بود را قطعا نمی توانست پیدا کند اما با کمک مادر فاطمه توانست مشابهش را تهیه کند .
همه چیز را آماده کرده بود ، لباسی صورتی رنگی را پوشید و مطهره خانم موهای بلند و خرماییش را گوجه ای بست که زیباییش را چند برابر میکرد .
منتظر محسن نشسته بود و به ساعتی که با کمترین سرعت پیش میرفت زل زده بود ، اغلب محسن برای ناهار خودش را می رساند اما اینبار ....
ساعت ۴ شده بود و انیس استرس تمام وجودش را پر کرده بود ...
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از تبادل موقت؛ 🌸 از صبوری شما ممنونیم 🌸
🔗⚡️ 🔗⚡️ 🔗⚡️ 🔗⚡️ 🔗⚡️
👌میگم ؛
🔴 شمام 🧔،🧕تجربه کردین❕گاهی یه تصمیم به تغییر🌱 میگیریم
و یک مقدار که از 🛣جاده تغییر رو که رفتیم، از 🚏وسط راه
یهویی برمیگردیم ↪️ سر خونه اول ⁉️
🔔 اینجا بزرگترین مقصر 🔙انگیزه و اراده شما نیست❌
👈 💯 "عادت"🔗 های شماست ‼️
👌این مسئله به قدری مهمه ✅ که بخاطرش یک شاخه 📚علمی جدید متولد😳 شده...
🔮دیگه بقیشو نگم😊خودت بیا بخون😍
👇💥👇💥👇💥👇💥👇
❇️اینجا علمشو 💯سریع یاد 🔚میگیری😃👇
JoOin🔜 ⚡️@adaatha⚡️
⚡️ eitaa.com/joinchat/3743088691C76d4c3f912
🔗⚡️ 🔗⚡️ 🔗 ⚡️🔗 ⚡️🔗
هدایت شده از تبادل موقت؛ 🌸 از صبوری شما ممنونیم 🌸
🔗⚡️ازش پرسیدم :
✅ از کی میخوای ورزشو🏋♂🚵♀ شروع کنی؟
⛔️ازشنبه!
✅ازکی میخوای دنبال ادامه📚تحصیل بری؟
⛔️ازشنبه!
✅کی میخوای دنبال درامد💰و💼شغل بهتربری؟
⛔️ازشنبه!
✅کی میخوای یه حرکت تازه،یه تغییر توخودت بدی❓
⛔️از ش...❗️
❌❌نهههههه‼️
📢از وقتی بیای اینجا👇 👇 👇 👇 👇
👌♨️محشرترین💥 کانال برای 💯پیشرفت روانی💎جسمی💪 وکل زندگیته🏡😍
❇️ جوین بده🔚 💯پشیمون نمیشی😌👇
JoOin🔜 ⚡️@adaatha⚡️
هدایت شده از تبادل موقت؛ 🌸 از صبوری شما ممنونیم 🌸
🤔❓دنبال محصولات #فرهنگی متنوع میگردی؟ 🤩🤩
♦️#قرآن و مفاتیح پالتویی⚡️
♦️انواع دفترچه های #مذهبی⚡️
♦️#قاب عکس سرامیکی⚡️
♦️#تسبیح های سنگی رنگارنگ⚡️
♦️#عطر طبیعی گل محمدی⚡️
💠 #معتبرترین و #بزرگترین مرجع خرید محصولات فرهنگی در ایتا 💮
➕#ضمانت برگشت محصول💯
🇮🇷از کالای #ایرانی حمایت کنید🇮🇷
✅ سلالةالزهرا📍در خدمت شما👇👇👇👇👇👇👇👇
eitaa.com/joinchat/938278963C65d6cb9e42
🚛 #ارسال به سراسر کشور
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🤔❓دنبال محصولات #فرهنگی متنوع میگردی؟ 🤩🤩 ♦️#قرآن و مفاتیح پالتویی⚡️ ♦️انواع دفترچه های #مذهبی⚡️ ♦️#
کلی محصولات جذاب🤩 و دیدنی که میدونم با دیدنشون عاشقشون 😍🤩میشی
تا حدی که 😉 👇🏻
خانوم ها و دختر خانوم ها اگه بیان تو فروشگاه تا آقاشونو #ورشکست نکنن بیرون نمیرن😁🤭
eitaa.com/joinchat/938278963C65d6cb9e42
خرید 🛒 از فروشگاه ما یعنی👇🏻
⚡️حمایت از#تولیدملی🌸
⚡️حمایت از خانوم های سرپرست خانوار 💐
🌼🍃🦋
✨سلام حضرت دلبر✋❤️
✨ صباح الخیر🦋🌱
✨ حضرت عشق✋❤️
🌱🌼 #امام_زمان عج
🌼🍃🦋
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️