eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌿🦋 🌿🌸 🦋 عاشقانه❣مذهبی 🦋🌿 ✍درحال نگارش.. به قلم دلنشینِ : میم بانو🌸 🌿🦋✨ ای ارام که شما را به دنیای پاک و معصوم دختران و سرزمینم دعوت میکند..✨🦋🌿 💐🌟💐درپارت شبانگاهی 🌙 حضور منورتان تقدیم میگردد.💐🌟💐 🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋 ❌ رمانها بدون ممنوع ❌ ↪️ریپلای به رمان🔰 🌸🌿 eitaa.com/romankademazhabi/24534 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_ششم با دیدن
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 با صدای سوگل دست از کاویدن خانه بر میدارم . _موافقی بریم طبقه بالا تو اتاق من بشینیم حرف بزنیم ؟ ابرو بالا می اندازم و با تعجب میگویم +بعید میدونم بقیه اجازه بدن . مخصوصا مامانم . میگه اول تو جمع بشینید بعد برید بالا زشته اول کاری پاشید برید . سری به نشانه تایید تکان میدهد _میدونم . هروقت عمو محسن هم اومد میایم پایین . فعلا تا اونا بیان ما بریم تو اتاق . تو قبول کن من یقیه رو راضی میکنم . شانه بالا می اندازم +اگه بقیه قبول بکنن من مشکلی ندارم . لبخند پهنی میزند _پس تو برو بالا تا منم بیام سری به نشانه تایید تکان میدهم . به سمت پله ها میروم و به آرامی انها را یکی پس از دیگری طی میکنم . نگاهی به دور و اطراف می اندازم . راهروی بزرگی با پارکت های قهوه ای و دیوار های سفید روبرویم قرار دارد . در هر طرف ۳ در کرم رنگ چوبی قرار گرفته . کمی فکر میکنم ، قبلا اتاق سوگل اتاق دوم از سمت راست بود اما ممکن است حالا تغییر کرده باشد . تصمیمم میگیرم شانسم را امتحان کنم . به سمت در دوم میروم و دستگیره را میفشارم . با باز شدن در بوی عطر شیرینی به مشامم میرسد . با دیدن دکور یاسی رنگ مطمئن میشوم که درست آمده ام . وارد اتاق میشوم و چرخی در آن میزنم . لبخند کوچکی گوشه لبم جا خوش میکند . هنوز هم عاشق رنگ یاسی است . دیوار های اتاق را رنگ یاسی پوشانده و روبه روی در پنجره بزرگی با نور گیری عالی قرار دارد . سمت چپ تخت و کنار تخت میز آرایش قرار گرفته است . سمت راست هم کمو و کتاخانه دیده میشود . تمام سرویس چوب و پرده های اتاق به رنگ یاسی اند . با صدای در بر میگردم . سوگل میوه بدست وارد میشود و میگوید _دیدی گفتم راضیشون میکنم لبخندی از روی رضایت میزنم +هنوزم عاشق رنگ یاسی هستی ؟ با حالت با مزه ای میگوید _اصلا رنگ یاسی بخشی از وجود منه مگه میتونم عاشقش نباشم . خنده ریزی میکنم +دیوونه سوگل زیر لب غر میزند _بجای اینکه بیاد اینارو از دست من بگیره داره بد و بیراه نثارم میکنه ظرف میوه را از دستش میگیرم +شنیدم چی گفتی باخنده میگوید _گفتم که بشنوی روی تخت مینشیند و به کنارش اشاره میکند _بیا بشین 🌿🌸🌿 《مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست》 فاضل نظری &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 چادرم را در میاورم و همراه کیف شیری رنگم به جالباسی پشت در آویران میکنم و بعد روی تخت مینشینم . سوگل با ذوق میگوید _کلی خبر داغ دارم برات . نگاه پرسشگرم را به صورتش میدوزم +خب تعریف کن ببینم با آب و تاب شروع به تعریف کردن میکند _هفته پیش عمو محسن اینا اومده بودن خونمون . وای باید بودی و میدیدی همشون عوض شده بودن . شهروز و شهریار هردوتاشون بزرگ شده بودن . عمو محسن هنوزم مثل قبل مغرور بود ، حتی یه معذرت خواهی خشک و خالی هم نکرد فقط به بابام گفت : من از روی جوونی یه اشتباهی کردم حالا هم گذشته ها گذشته به محمد زنگ بزن بگو بیاد دوباره رفت و آمد کنیم . البته اینا چیز هایی بود که بابا بهم گفته بود ولی بنظرم عمو محسن یه چیز دیگه هم گفته بود که بابام انقدر سریع راضی شد . حلا بگذریم ولی خداوکیلی بابام به سختی تونست باباتو راضی کنه . هر روز بابام زنگ میزد با بابات حرف میزد ولی بابات هیچ جوره راضی نمیشد . تویه این ۶ روز بابام هر روز زنگ زد با بابات حرف زد تا تونست با هزار مکافات راضیش کنه . حدس میدم اینطور بوده باشد چون پدرم سخت از آنها دلگیر بود. با سکوت سوگل متوجه میشوم حرف هایش به پایان رسیده . سعی میکنم بحث را عوض کنم +مثل اینکه شما تویه این مدت با عمو محسن رفت و آمد نداشتین. سوگل با خنده میگوید _دختر تو کجای کاری . وقتی شما قطع رابطه کردین ۳ ماه بعد عمو محسن رفت ایتالیا پیش فامیلای بهاره خانم . تازه شیش ماهه از اونجا برگشتن . +راستی سجاد و شهروز هنوزم باهم مثل قبلا رفیقن ؟ سری به نشانه تاسف تکان میدهد _نه بابا . اون چند وقت آخر هی شهروز به سجاد تیکه مینداخت . رابطشون عین کارد و پنیر شده بود . تو فوت بابا رضا هم که خودت دیدی شهروز هی سجاد رو اذیت میکرد دیگه از اونجا کم کم اذیت های شهروز شروع شد . حرف های سوگل مرا دوباره به ۹ سال قبل برمیگرداند . حق با سوگل بود . روز خاکسپاری بابا رضا هم شهروز دائم با لبخند های مرموز در گوش سجاد چیز هایی میگفت که باعث میشد سجاد عصبی شود . چند باری به راحتی توانستم متوجه قرمز شدن سجاد بشوم . این آزار و اذیت ها همیشه شامل حال من بود . یادم هست در اواخر رابطیمان من تازه به سن تکلیف ریسده بودم و شهروز برای اذیت کردن من هر بار از روی عمد به من تنه میزد و وقتی به او اعتراض میکردم با پوزخند میگفت:ببخشید حاج خانوم حواسم نبود 🌿🌸🌿 《تو همانی که دلم لک زده لبخندش را او که هرگز نتوان یافت همانندش را》 کاظم بهمنی &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فصلِ اولِ زندگى خودت رو با فصل پانزدهم زندگى يكى ديگه مقايسه نكن! راه خودت رو برو، داستان زندگى خودت رو بنويس و هرگز جا نزن... نسبت به خودت عاشقانه رفتار کن با خودت سخت گیر نباش از خودت مراقبت کن، به خودت احترام بگذار یاد بگیر که چگونه بارها و بارها خودت را ببخشی با خودت ضدیت نداشته باش به آدم ها و اتفاقات لبخند بزن از هرچيز و هركسى كه ناراحتت ميكنه خودتو دور كن وقتتو با كسانى سپرى كن كه قلبا دوست دارند و بهت قوت قلب ميدند، بهت احترام ميگذارند و باهاشون آرامش دارى فيلم هاى خوب ببين، كتاب هاى خوب بخون بى بهونه براى خودت هديه بگير آنگاه شکوفا خواهی شد و در آخر نگران اتفاقات آينده نباش چون اونها نگرانت نيستند نگران نگرانى آدم هايى باش كه وجودت براشون ارزشه و از بودنت انرژى ميگيرند و بهت انرژى میده...
🌸🌿🦋 🌿🌸 🦋 عاشقانه❣مذهبی 🦋🌿 ✍درحال نگارش.. به قلم دلنشینِ : میم بانو🌸 🌿🦋✨ ای ارام که شما را به دنیای پاک و معصوم دختران و سرزمینم دعوت میکند..✨🦋🌿 💐🌟💐درپارت شبانگاهی 🌙 حضور منورتان تقدیم میگردد.💐🌟💐 🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋 ❌ رمانها بدون ممنوع ❌ ↪️ریپلای به رمان🔰 🌸🌿 eitaa.com/romankademazhabi/24534 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_هشتم چادرم ر
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 سوگل دستی روی شانه ام میکشد _کجا رفتی یهو؟ +همینجام _میگم نورا یه سوال بپرسم؟ +بپرس عزیزم راحت باش _میگم تو این مدت خواهر یا برادر دار نشدی ؟ +یه بار داشتم میشدم ولی نشد . یکسال بعد از قطع رابطه با شما مامانم حامله شد . بعداز چهار ماه رفتیم برای سونو گرافی گفتن بچه دختره ، قرار بود اسمشو بزاریم نبات ولی حدودا ۱۰ روز بعد از سونو گرافی بچه افتاد . نگاه غمگینش را به صورتم میدوزد _آخی چه بد شد لبخند تلخی میزنم +حتما خواست خدا بوده _ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم +نه بابا این چه حرفیه . حالا تو بقیه ی ماجرا رو تعریف کن . سوگل سیبی از توی ظرف بر میدارد و شروع به پوست کندن میکند _آره داشتم برات میگفتم . شهروز و شهریارم اخلاقاشون مثل قبل بود +میدونی الان شهروز و شهریار چند سالشونه؟ من فقط یادم که شهروز همسن داداشت بود ولی نمیدونم چند سالشه _شهروز ۲۳ سالشه شهریارم ۲۱ سالشه . میدونی من واقعا باورم نمیشه این دوتا باهم برادرن . شهریار انقدر مهربون و خون گرمه . شهروز انقدر سرد و تلخه . دقیقا نقطه مقتبل هم هستن . شاید ..... باصدای خاله شیرین حرف سوگل نصفه کاره میماند _دخترا بیاید پایین آقا محسن و خانوادش اومدن . سوگل سیب نیمه پوست کنده را داخل ظرف میگذارد _ای بابا تازه داشتم گرم میشدم با خنده میگویم +بیا برو انقدر حرف نزن سوگل از در خارج میشود و رو به من میگوید _بیا دیگه سر تکان میدهم +باشه یه لحظه صبر کن کیفم را از روی جالباسی پایین می آورم و چادر رنگی ام را از آن بیرون میکشم . چادر کاراملی تیره رنگی که روی آن گل های ریز و درشت طلایی نقش بسته اند . چادر را به آرامی روی سرم می اندازم و به سمت سوگل میروم +خب دیگه بریم 🌿🌸🌿 《مطمئنم آسمان هم وامدار چشم اوست موج را باید که با گیسوی او تفسیر کرد》 سامان رضایی &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 سوگل لبخند نمکینی میزند _به به چه چادر قشنگی +قابل نداره عزیزم _خیلی ممنون به سر صاحبش قشنگه +ممنونم هر دو باهم از پله ها پایین میرویم . جلوی در ورودی برای استقبال می ایستیم . ابتدا عمو محسن وارد میشود . هنوز هم هیکلی و چهار شانه است . صورت سفید و چشم های آبی اش اورا به اروپایی ها شبه میکند . این ویژگی هارا از بابا رضا به ارث برده است . موهای جو گندمی اش را به یک سمت شانه زده . کت شلوار طوسی رنگی با بلیز آبی به تن کرده . +سلام عمو _سلام عمو جان خوبی ؟ +خیلی ممنون شما خوبید _شکر خدا با گفتن جمله آخرش با سرعت از کنارم میگذرد . درست مثل گذشته سرد و مغرور است . بعد از عمو به سمت بهاره میروم . صورت سفید و استخوانی اش با بینی عملی و چشم های ریزش تناسب دارد . کمی از موهای طلایی اش از روسری مشکیش بیرون زده . مانتوی خوش دوخت سبز تیره ی بلندی به تن کرده که اندام لاغر و ترکیه ای اش را زیباتر نشان میدهد . لبخند تصنعی میزنم +سلام بهاره خانم خوش اومدین _سلام خانم . خیلی ممنون ازبچگی هم نمیتوانستم به بهاره بگویم خاله . نه من میتوانستم نه سوگل و سجاد . همیشه ساکت و کم حرف بود . کاری به کسی نداشت اما به قول معروف اگر پا روی دمش بگزاری خوب بلد است از خجالتت در بیاید . از فکر بیرون می آیم و سرم را بلند میکنم . با دیدن شهروز همیشه مغرور و پوزخند های گوشه ی لبش اوقاتم تلخ میشود . 🌿🌸🌿 《یک نفر ای کاش میشد مینشست و میشنید تا بگویم چشم آهویش چه با این شیر کرد》 سامان رضایی &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 صورت گندمی و چشم های مشکی اش را از خانواده ی مادری اش به ارث برده . قد بلند و هیکل وزریده اش نشان از ورزشکار بودنش میدهد . پیراهن سفید رنگی پوشیده و آن را داخل شلوار مشکی رنگ تنگش گزاشته است . آستین هایش را هم تا آرنج بالا زده . کمربند چرم اصلش را با کیف دستی مشکی رنگی ست کرده است . بوی عطر سرد فرانسوی اش کل خانه را پرکرده . عینک آفتابی مارکش روی ماهای مدلدارش خودنمایی میکند . صورتش را هم شش تیغ اصلاح کرده است . قبل از اینکه من را ببیند کمی دورتر از جمع میایستم . میدانم که میخواهد به من نیش و کنایه بزند . بعد از سلام و احوالپرسی کوتاهی که با بقیه میکند به سمت من می آید . لبخند شیطنت آمیزی میزند و پشت به بقیه و روبه من میایستد. دستش را به سمتم دراز میکند _به به ببین کی اینجاست سلام حاج خانوم . روی کلمه حاج خانوم تاکید میکند . تازه متوجه میشوم که با دورتر ایستادنم از جمع کار را برای شهروز آسان تر کردم . نگاه پر از نفرتم را ابتدا به صورتش و بعد دستش میدوزم . قبل از اینکه فرصت پیدا کنم چیزی بگویم سجاد متوجه ما میشود . به سرعت به سمت مان میآید و دست شهروز را میگیرد _سلام شهروز خوش اومدی . بفرما بشین . +سلام پسر عمو چطوری ؟ نبودی فکر کردم نمیخای بیای بهمون سلام کنی . رسم ادب نیست که آدم انقدر دیر بیاد به مهمونش سلام کنه . این بار ترکش هایش به سجاد خورده است . با عقب رفتن شهروز نگاهی به در می اندازم . خبری از شهریار نیست . روبه عمو محسن میگویم +پس آقا شهریار کجان ؟ _رفته ماشینو پارک کنه الان میاد سوگل به سمت آشپز خانه میرود تا به خاله شیرین کمک کند ، من هم به سمت پذیرایی میروم و روی مبل تک نفره ای دور از جمع مینشینم . دلم میخواهد زودتر شهریار را ببینم . از بچگی هم شهریار خونگرم و مهربان بود . یادم هست وقتی ۶ ساله بودم در حیاط خانه عمو محمود زمین خوردم .‌شهریار کمک کرد بلند شوم و دامنم را تکاند . ولی شهروز گوشه ای ایستاد و من را مسخره کرد . _چه دختر بی دست و پایی و با گفتن این کلمات یک دعوای حسابی بین من و شهروز راه افتاد . 🌿🌸🌿 《چمدان دست گرفتم که بگویی نروم توچرا سنگ شدی راه نشانم دادی ؟》 پروانه حسینی &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
(تقویم همسران) @taghvimehamsaran ✴️ پنجشنبه👈 8 آبان 1399 👈 12 ربیع الاول 1442 👈 29 اکتبر 2020 🕋 مناسب ها دینی و اسلامی. 🔥 انقراض بنی امیه به دست ابومسلم خراسانی " ۱۳۲ ه.ق " . 🌹 ولادت رسول خدا صلی الله علیه و آله " به روایت اهل سنت " . 🔥 مرگ احمد بن حنبل " ۲۴۱ ه.ق " . 🔥 مرگ معتصم عباسی " ۲۲۷ ه.ق " . 🐫 ورود پیامبر صلی الله علیه و آله به مدینه هنگام زوال ظهر . 🎇 امور دینی و اسلامی . ❇️ روزبسیار شایسته و خوب و خوش یمنی است برای همه امور خصوصا : ✅ خرید و فروش . ✅ دکان باز کردن . ✅ و زراعت و کشاورزی نیک است . 📛 برای واسطه گری خوب نیست . 🤒مریض امروز زود خوب می شود. 👶 مناسب زایمان و نوزادش صالح وعفیف خواهد شد . ان شاءالله 🚘 مسافرت: مسافرت بسیار خوب است. 🔭احکام نجوم. 🌗 این روز از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است . ✳️ ختنه کردن فرزند . ✳️ آغاز درمان . ✳️ و خرید لوازم نیک است . 👩‍❤️‍👩امروز (روز پنجشنبه) مباشرت هنگام زوال ظهر برای سلامتی مفید است و فرزندش عاقل و سیاستمدار خواهد شد .ان شاءالله 💑 امشب: امشب (شبِ جمعه) ، مباشرت پس از نماز عشا مستحب و فرزندش از ابدال و یاران امام زمان خواهد شد . ان شاء الله 💇‍♂💇 اصلاح سر و صورت : طبق روایات، (سر و صورت) در این روز ماه قمری ، باعث هیبت و شکوه خواهد شد . 💉💉حجامت فصد خون دادن. یا و فصد باعث ضعف بدن می شود . 😴 تعبیر خواب امشب: اگر شب جمعه خواب ببیند تعبیرش از ایه ی 13 سوره مبارکه " رعد " است. و یسبح الرعد بحمده و الملائکه من خیفته .... و چنین برداشت میشود که چیزی باعث ملال خاطر باشد به خواب بیننده برسد . شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید . 💅 ناخن گرفتن: 🔵 پنجشنبه برای ، روز خیلی خوبیست و موجب رفع درد چشم، صحت جسم و شفای درد است. 👕👚 دوخت و دوز: پنجشنبه برای بریدن و دوختن روز خوبیست و باعث میشود ، شخص، عالم و اهل دانش و علم گردد. ✴️️ وقت استخاره : در روز پنجشنبه از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعد از ساعت ۱۲ ظهر تا عشاء آخر ( وقت خوابیدن) ❇️️ ذکر روز پنجشنبه نیز: لا اله الا الله الملک الحق المبین ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۳۰۸ مرتبه موجب رزق فراوان میگردد . 💠 ️روز پنجشنبه طبق روایات متعلق است به . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 🌸 زندگیتون مهدوی 🌸
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️🍃💚🍃❤️🍃💚🍃♥️🍃💚🍃♥️ ⚪️✨و آغاز هفته وحدت ... 🎉✨(12الی 17 ربیع الاول) ⚪️✨برهمه مسلمانان مبارک🎉🎈🎊 ✋💚 ❤️ ♥️🍃💚🍃♥️🍃💚🍃♥️🍃💚🍃♥️
🦋🌈🍄☔️ 🌈🦋 🍄 ☔️ 🦋🌈عاشقانه ای شور انگیز را بخوانید 🦋 باقلم شیوای بانو فاطمی🍄🌈 🦋⚡️ رمانی متفاوت با آنچه که تا به حال خوانده اید.❣ روایتی عاشقانه❣مذهبی ، از دختری بد حجاب که بعد از شناخت دلبسته استاد راهش می شود.🌟 💖عشقی پاک که او را از فرش به عرش برساند.🍄🌈 🌟👈ریپلای به پارت اول از فصل اول👇 eitaa.com/romankademazhabi/22961 🌟💕بعد از ازدواج عاشقانه ی و کیان ادامه ماجرای زیبا و خواندنی را به زودی در دنبال میکنیم😍💕 📣 از فردا 😍 رمان زیبای را در بخش ظهرگاهی☀️ در کانال 📚رمانکده مذهبی❤️ بخوانید. ↪️ریپلای به پارت اول فصل دوم👇 eitaa.com/romankademazhabi/24117 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐خواهم که شوم معتکف کوی محمد 💐در دیده نهم تربت خوش بوی محمد 🎤 👏 👌بسیار دلنشین 💚♥️ (ص) 💚♥️