📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت 🖋 قسمت سیصد و نهم حالا این خلاء پُر از اندوه و حسرت، فرصت خوبی بود تا
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 قسمت سیصد و دهم
با سینی چای قدم به اتاق گذاشتم و مجید دید سینی در دستانم میلرزد که از جایش پرید و سینی را از من گرفت تا کمتر عذاب بکشم و من در هالهای از غم گوشه اتاق نشستم که مامان خدیجه صدایم زد: «الهه جان! چرا ناراحتی عزیزم؟» و ای کاش چیزی نمیپرسید و به رویم نمیآورد که صورتم بیشتر در سایه ناراحتی پنهان شد و زیر لب جواب دادم: «نه، خوبم! چیزی نیس.» و به قدری آهسته گفتم که به گمانم نشنید، ولی به خوبی شنیده بودند و آسید احمد فهمید نمیخواهم حرفی بزنم، که سرِ شوخی را با مجید باز کرد: «حتماً این مجید یه کاری کرده، خانمش از دستش دلخوره!» صورت گرفته مجید به خندهای تصنعی باز شد و آسید احمد برای دلخوشی من، با شیرین زبانی ادامه داد: «عیب نداره دخترم! منم یه وقتایی این مامان خدیجه رو اذیت میکنم! بلاخره بخشش از بزرگتره!» و بعد به آرامی خندید تا به کلی فضا را عوض کرده باشد و به فکرش هم نمیرسید چه بلایی به سرم آمده که حتی نمیتوانستم در پاسخ خوشزبانیهای پدرانهاش، لبخندی بیرنگ تحویلش دهم و باز به بهانه آوردن میوه از جایم بلند شدم که مامان خدیجه با مهربانی مانعم شد: «دخترم! ما که غریبه نیستیم، بیا بشین عزیز دلم!» و خواستم در برابر تعارفش حرفی بزنم که آسید احمد هم دنبال حرف همسرش را گرفت: «آره باباجون! ما اومدیم یه نیم ساعت بشینیم، خودتون رو ببینیم. نمیخواد زحمت بکشی!» ولی خجالت میکشیدم از میهمانان عزیزم پذیرایی نکنم که اینبار با قاطعیتی لبریز محبت، اصرار کرد تا بنشینم: «دخترم! بیا بشین، کارت دارم!» نگاه خیرهام به چشمان متعجب مجید افتاد و شاید او هم مثل من ترسیده بود که آسید احمد بویی از ماجرا بُرده باشد که درست همین امشب به خانهمان آمده و انتظارم چندان طولانی نشد که تا سرِ جایم نشستم، با لحنی ملایم آغاز کرد: «ببینید بچهها! شما مثل دختر و پسر خودم هستید! تو این شش ماهی که شما قدم رو تخم چشم من گذاشتید و اومدید تو این خونه، سعی کردم هر کاری برای بچههای خودم میکردم، برای شما هم انجام بدم! ولی خُب حتماً یه سری کم کاری هایی هم کردم که انشاءالله هم خدا ببخشه، هم شما حلالم کنید!» نمیدانستم چه میخواهد بگوید که با اینهمه تواضع و فروتنی، اینقدر مقدمهچینی میکند و فرصت نداد من و مجید زبان به تشکر باز کنیم که با همان نگاه سر به زیر و لحن مهربانش ادامه داد: «خُب پارسال همین موقع پسر و عروسم اینجا بودن و ما با اونا عازم شدیم. ولی حالا شما جای عروس و پسرم هستین و میخوام اگه خدا بخواد و شما هم راضی باشید، امسال با هم راهی بشیم.» مجید مستقیم نگاهش میکرد و مثل من نمیدانست خیال مهربان آسید احمد برایمان چه خوابی دیده که مامان خدیجه به کمک همسرش آمد: «حدود بیست روز تا اربعین مونده، باید کم کم آماده بشیم!» و من و مجید همچنان مات و متحیر مانده بودیم که آسید احمد در برابر اینهمه تحیرِ ما، به آرامی خندید و حرف آخر را زد: «به لطف خدا و کرم امام حسین (علیهالسلام) ما چند ساله که تو مراسم پیاده روی اربعین شرکت میکنیم. حالا امشب اومدیم که اگه دوست دارید، با هم بریم کربلا!»
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#کپی_بدون_لینک_کانال_ممنوع🚫
#لطفا_دوستان_خود_را_به_کانال_دعوت_کنید
#برای_دستیابی_به_اول_رمانها_به_کانال_ریپلای_مراجعه_کنید👇👇👇
@repelay
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 قسمت سیصد و یازدهم
نگاه مجید از هیجانی عاشقانه به تپش افتاد و چشم من مبهوت صورت خندان مامان خدیجه بود که با آرامشی مؤمنانه، پاسخ نگاه خیرهام را داد: «عزیزم! تو یه دخترِ سُنی هستی! عزیز مایی، رو سرِ ما جا داری! خُب شاید تمایلی به این سفر نداشته باشی! ما فقط روی علاقهای که به شما داشتیم، گفتیم بهتون خبر بدیم که اگه دوست دارید، با هم همسفر بشیم! با ما بیای یا نیای، عزیزِ دل من میمونی!» و دیگر هر دو ساکت شدند و حالا نوبت من و مجید بود تا حرفی بزنیم و من هنوز از بُهت مصیبت پدرم خارج نشده و نمیتوانستم بفهمم از من چه میخواهند که تنها نگاهشان میکردم و مجید با صدایی که از اشتیاق وصال کربلا به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد: «نمیدونم چی بگم...» و دلش پیش همسر اهل سنتش بود که لب فرو بست و در عوض چشمانش را به سوی من گشود تا ببیند در دلم چه میگذرد و من محو دعوت نامه ناخواستهای شده بودم که امام حسین (علیهالسلام) برایم فرستاده و در جواب جنایات پدر و برادرم در حق شیعیانش، مرا به سوی خودش فرا خوانده بود که پیش از مجید به سمت حرمش پَر زدم و از سرِ شوق و اشتیاق، به ندای پسر پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) لبیک گفتم: «حالا باید چی کار کنم؟ باید چی آماده کنم؟ ما که گذرنامه نداریم...» و دیدم چشمان مجید پیش پاکبازی عاشقانهام به زمین افتاد و پاسخ دل مشتاقم را مامان خدیجه با روی خوش داد: «همین فردا برید دنبال گذرنامههاتون تا انشاءالله زودتر آماده شه. فقط هم با خودتون یه دست لباس بردارید، دیگه هیچی نمیخواد. همه چی اونجا هست.» و آسید احمد از تماشای اینهمه شور و شوق یک دختر اهل سنت چه حالی شده بود که نگاهش به زمین بود و میدیدم به شکرانه حال خوشم صورت پیر و پُر چین و چروکش غرق شادی شده و در همان حال توضیح داد: «ما انشاءالله شنبه صبح، پونزدهم آذر حرکت میکنیم. به امید خدا یکشنبه صبح هم میرسیم مرز شلمچه.» سپس چشمانش درخشید و با حالی خوش زمزمه کرد: «اگه خدا بخواد یکشنبه شب میرسیم نجف، خدمت حضرت علی (علیهالسلام)!» و چه سفر دلانگیزی بود که میخواست با میزبانی خلیفه بزرگوار پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) آغاز شود؛ همان کسی که در شبهای قدر از منِ اهل سنت دل بُرده و جانم را آنچنان شیفته خودش کرده بود که هنوز هم پس از گذشت چند ماه، هر روز در میان کلمات نهج البلاغهاش تفرج میکردم و حالا میخواستم به زیارت مرقدش بروم! حالا بُهت بهجتانگیز این مسافرت با عظمت هم به فاجعه پدر و برادرم اضافه شده و مرا بیشتر در خودش فرو میبُرد که من با همه تمایلات شیعیانه و اشتیاقی که بیش از پیش به اهل بیت پیامبر (صلیاللهعلیهماجمعین) پیدا کرده بودم، باز هم آمادگی زیارت مزار و ملاقات مرقدشان را نداشتم و نمیدانم چه شد که پیش از شوهر شیعهام، برای قدم زدن در مسیر کربلا سینه سپر کردم و با قلبی که همچنان به مصیبت هلاکت پدر و نگون بختی برادرم، آکنده از درد و غم بود، برای زیارت اربعین بیقراری میکردم.
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#کپی_بدون_لینک_کانال_ممنوع🚫
#لطفا_دوستان_خود_را_به_کانال_دعوت_کنید
#برای_دستیابی_به_اول_رمانها_به_کانال_ریپلای_مراجعه_کنید👇👇👇
@repelay
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 قسمت سیصد و دوازدهم
همین که آسید احمد و مامان خدیجه از خانهمان رفتند، مجید مقابلم نشست و به گمانم هنوز باورش نمیشد از زبان من چه شنیده که با لحنی لبریز ترس و تردید سؤال کرد: «الهه جان! مطمئنی میخوای بیای؟» و خودم هم نمیدانستم چه شوری در جانم به پا خاسته که دریای دلم به سمت ساحل چشمانش موج زد و مشتاقانه شهادت دادم: «مجید! من میخوام بیام. نمیدونم چرا، ولی دلم می خواد بیام!» شاید هنوز حلاوت بهشتی شبهای قدر و مستی قدح محبت امام علی (علیهالسلام) در مذاق جانم مانده و دلم نمیآمد به تعارف جامی دیگر از عشق اولیای الهی دست رد بزنم که حالا بیش از هر زمان دیگری در گرداب بلا دست و پا میزدم و سخت محتاج اینچنین عاشقانههایی بودم و حقیقتاً چه عاشقانه طلبیده شده بودیم که بیهیچ درد سری گذرنامه گرفته و با چیدن یکی دو دست لباس و چند تکه وسایل شخصی در یک کوله پشتی، مهیای رفتن شدیم. عبدالله وقتی فهمید چه خیالی در سر داریم، نمیدانست چه بگوید و با چشمانی مات و متحیر فقط نگاهمان میکرد. حقیقتاً خودم هم نمیتوانستم باور کنم بیآنکه روحم خبر داشته و یا حتی یک لحظه فکری برای رفتن به کربلا به سرم زده باشد، به این سفر اعجابانگیز دعوت شده و بیآنکه اختیاری به دست من باشد، بپذیرم تا همچون عاشقترین شیعه، با پای پیاده رهسپار کربلا شوم، ولی دلم نمیخواست عبدالله گمان کند کسی مرا به این کار اجبار کرده که صادقانه اعتراف کردم: «آسید احمد و خونوادهاش هر سال برای اربعین میرن کربلا. امسال هم به ما گفتن دارن میرن، منم دلم میخواست باهاشون برم...» مجید سرش را پایین انداخته و شاید از چشمان عبدالله اِبا میکرد که باز به هوای خواهرش، سرِ غیرت بیاید و حرفی بزند که من خودم ادامه دادم: «خُب داریم میریم زیارت امام حسین (علیهالسلام)!» و عبدالله طاقتش طاق شد که با حالتی عصبی جواب داد: «آخه الان اصلاً موقعیت مناسبی نیس!» و دید مجید خیره نگاهش میکند که به سمتش چرخید و برای تبرئه خودش، با لحنی ملایمتر ادامه داد: «شرمنده مجید جان! من میدونم زیارت امام حسین (علیهالسلام) ثواب داره! ولی آخه الان تو این موقعیت که اوضاع عراق انقدر به هم ریختهاس و داعش داره همه رو سر میبُره، تو میخوای دست زنت رو بگیری ببری عراق و از نجف تا کربلا رو پیاده بری؟!!! داعش تهدید کرده که پیادهروی امسال رو به خاک و خون میکشه!» مجید لبخندی زد و با متانت همیشگیاش، جواب دلشوره برادرانه عبدالله را داد: «باور کن هر چی تو نگران الهه باشی، من بیشتر نگرانشم! ولی اوضاع عراق انقدر هم که فکر میکنی، خراب نیس! داعش تو همون یکی دو ماه اول زمین گیر شد. از وقتی که آیت الله سیستانی حکم جهاد داد و شیعه و سُنی وارد جنگ با داعش شدن، کمر داعش شکست! دیگه الان تو همون چند تا استان صلاح الدین و نینوا و الانبار داره جون میکَنه! این چرت و پرتهایی هم که میگه، فقط برای اینه که مسیر اربعین رو خلوت کنه، وگرنه هیچ غلطی نمیتونه بکنه! استان کربلا و نجف از امنترین مناطق عراقه!» و نگاهم کرد تا پشتش به همراهی تمام قدم محکم شود و با خاطری آسوده ادامه دهد: «اینهمه زائر دارن به عشق امام حسین (علیهالسلام) میرن، من و الهه هم مثل بقیه! خیالت راحت باشه!» ولی خیال عبدالله راحت نمیشد که یکی دو ساعت بحث کرد و به هر دری زد تا ما را از رفتن منصرف کند و دستِ آخر نتوانست حریف عزم عاشقانه زن و شوهری شیعه و سُنی شود که صورتمان را بوسید و ما را به خدا سپرد و رفت.
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#کپی_بدون_لینک_کانال_ممنوع🚫
#لطفا_دوستان_خود_را_به_کانال_دعوت_کنید
#برای_دستیابی_به_اول_رمانها_به_کانال_ریپلای_مراجعه_کنید👇👇👇
@repelay
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۱۰۱
هر ڪدام را گوشہ اے مے اندازم و مقنعہ ام را با عجلہ در مے آورم:دارم آتیش میگیرم!
در اتاق باز میشود و مادرم سینے بہ دست وارد،نگاهے بہ محتویات داخل سینے مے اندازم.
یڪ لیوان آب و چند برشِ ڪوچڪ ڪیڪ ڪشمشے خانگے.
نگاهم را از آن ها میگیرم و مشغول باز ڪردن دڪمہ هاے مانتویم میشوم.
مادرم سینے را روے تخت میگذارد.
انگشت اشارہ اش را بہ سمت لیوان آب میگیرد:توش یڪم نمڪ و شڪر ریختم،براے فشارت خوبہ!
چیزے نمیگویم،مانتویم را در مے آورم و دستے بہ موهایم میڪشم.
چشمانِ نگرانش را بہ صورتم میدوزد:حالت اصلا خوب نیست!
روے تخت مے نشینم و ڪشم را باز میڪنم.
با شڪ میگوید:آیہ! تو فراهانے میشناسے؟!
چشمانم از فرتِ تعجب گشاد میشود،بہ زور میگویم:ڪے؟!
همہ ے وجودم گوش شدہ و منتظر جواب مادرم!
_صبح یہ خانمے زنگ زد گفت فردا میاد اینجا راجع بہ خواستگارے صحبت ڪنہ! گفت فراهانے ان!
ڪمے فڪر میڪند و ادامہ میدهد:اسم پسرہ ام گفتا! شهاب...!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#لطفا_دوستان_خودرا_به_کانال_دعوت_کنید
#برای_دسترسی_به_اول_رمانها_به_کانال_ریپلای_مراجعه_نمایید👇👇👇
@repelay
❄️❄️
❄️❄️❄️
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۱۰۲
گیج و مضطر بہ مادرم زل میزنم.
با نگرانے مے پرسد:چت شد؟!
_هان؟!
با دست بہ صورتم اشارہ میڪند و میگوید:رنگت پریدہ!
لب میزنم:هیچے!
قلبم دیوانہ وار بہ قفسہ ے سینہ ام میڪوبد.
با جملہ ے بعدے مادرم حالم بدتر میشود:میشناسیش نہ؟!
سپس با دقت بہ چشمانم زل میزند،آب دهانم را فرو میدهم:نہ اونجور ڪہ تو فڪر میڪنے!
نگاهم را از چشمانش میگیرم و دستم را روے پیشانے ام میگذارم،ادامہ میدهم:واے خدا هم دارم میسوزم هم یخ میزنم!
مادرم با لحن جدے میگوید:منو نگا!
ڪنارم مے نشیند:دوسش دارے؟!
با چشمان گشاد شدہ نگاهش میڪنم و میگویم:مامان!
_جواب سوالم مامان نبود!
_از تو توقع نداشتم راجع بہ من اینطورے فڪر ڪنے!
سرفہ اے میڪند و میگوید:من فڪرے نڪردم! گفتم شاید ڪم و بیش میشناسیش ازش خوشت....
اجازہ نمیدهم ادامہ بدهد:من همچین آدمے ام؟!
نفسش را بیرون میدهد و از روے تخت بلند میشود:اگہ چیزے بود حتما بهم میگفتے! این روزا تو و بابات یہ جورے اید،دیگہ مخم نمیڪشہ بہ خدا!
بہ سینے اشارہ میڪند و میگوید:اونارم بخور!
نمیدانم ڪارے ڪہ میڪنم درست است یا غلط اما قبل از اینڪہ پشیمان بشوم صدایش میزنم:مامان!
سرش را برمیگرداند،چند لحظہ مڪث میڪنم و سپس میگویم:همون پسرہ س ڪہ اومدہ بود خونہ مون!
چینے بہ پیشانے اش میدهد و ڪنجڪاو نگاهم میڪند.
ادامہ میدهم:همون ڪہ بابا جلو مدرسہ دیدتش! خودتم دیدیش!
متعجب میگوید:دیدمش؟!
لبم را بہ دندان میگیرم و میگویم:آرہ! براے بابا نامہ آوردہ بود!
ڪمے فڪر میڪند،چند لحظہ بعد انگار چیزے یادش بیاید:خب این آدم چرا باید دور و برِ تو باشہ؟! اصلا چرا این ڪارا رو میڪنہ؟!
دستم را روے پیشانے ام میگذارم و بے حال میگویم:نمیدونم!
نگرانے در مردمڪ هاے چشمانش موج میزند،لبش را بہ دندان میگیرد و متفڪر میگوید:از دست شماها خل نشم خوبہ! وایسا بابات بیاد ببینم قضیہ چیہ!
مُردد از اتاق خارج میشود،نگاهے بہ سینے خوراڪے ها مے اندازم و لیوان آب را برمیدارم.
یڪ نفس آب را سر میڪشم و چشمانم را روے هم میفشارم.
چرا بہ نظرم خطرناڪ و بد نیست،
جنگلِ چشمانش را میگویم...
❄️❄️❄️❄️❄️❄️
یاسین روے شڪم دراز شدہ،امیرمهدے هم ڪنارش.
بے حال روے تخت نشستہ ام،صداے حسام و خندہ هاے مریم و نساء اذیتم میڪند.
امیرمهدے ڪنجڪاو و مشتاق مشق نوشتن یاسین را تماشا میڪند.
سرش را بلند میڪند و با لحن بانمڪش صدایم میزند:خالہ!
آرام میگویم:جانم!
چند لحظہ مبهوت بہ صورتم خیرہ میشود و با ترس میگوید:مَییض شدے؟!
لبخند بے جانم را نثارش میڪنم:آرہ جیگرِ خالہ!
سریع از روے زمین بلند میشود،نزدیڪ تختم میشود،دستانش را روے تشڪ تخت میگذارد و روے پنجہ هاے پا مے ایستد.
تقلا میڪند تا روے تخت بیاید،نفس عمیقے میڪشد و میگوید:اووووووف!
خندہ ام میگیرد،میخواهم ڪمڪش ڪنم ڪہ با یڪ حرڪت خودش را بالا میڪشد.
لبخند ڪجے نثارم میڪند،انگار قلہ ے اورست را فتح ڪردہ!
چقدر دنیاے او ڪوچڪ و شیرین است...
موهایش از پسران همسن و سالش ڪمے بلند تر است،تڪہ اے از موهایش جلوے چشمانش ریختہ با دست ڪنارشان میزند و رو بہ روے من مے ایستد.
بدون حرف محڪم گونہ ام را میبوسد و با دقت نگاهم میڪند.
لبخند دندان نمایے میزند:خوف شدے خالہ ے جیگر؟!
بے اختیار قهقهہ میزنم،دستانش را میگیرم و بہ سمت خودم میڪشمش.
همانطور ڪہ یڪ بوسہ ے جانانہ از گونہ اش میگیرم میگویم:مرسے آقاے دڪتر! شما نبودے من مے مردم ڪہ!
با خوشحالے میگوید:خواهش میڪنم!
دوبارہ چند تار مو جلوے دیدش را میگیرد با حرص ڪنارشان میزند،نگاهے بہ یاسین مے اندازد،سپس آرام و محتاط میگوید:خالہ!
مثل خودش جواب میدهم:جونہ خالہ!
لبش را بہ دندان میگیرد و ڪمے فڪر میڪند،مردمڪ هاے چشمانش در حال گردشند.
لب باز میڪند:میخوام براے شیرین ڪادو بخلم!
ڪنجڪاو میپرسم:شیرین ڪیہ؟!
سرش را پایین مے اندازد و با خجالت جواب میدهد:دخترِ خالہ نساء دیگہ!
تازہ یادم مے افتد نساء چند هفتہ دیگر زایمان میڪند،مادرم گفتہ بود براے خرید سیسمونے ڪمڪش ڪنیم.
_تو از ڪجا میدونے اسمش شیرینہ؟!
سرش را تڪان میدهد:خودِ خالہ بهم گف! گفتش شیرین مالہ توئہ!
قیافہ ے حق بہ جانبے میگیرد و ادامہ میدهد:مگہ نشنیدے همہ ژا میگہ امیرمهدے دومادمہ؟!
هم زمان با من یاسین میزند زیر خندہ.
یاسین مدادش را بہ سمت امیرمهدے میگیرد:دلت خوشہ ها بچہ!
در مقابل امیرمهدے احساس بزرگے میڪند،اگر روزهاے دیگر بود سر بہ سرشان میگذاشتم اما امروز اصلا حال و حوصلہ ندارم.
از صبح منتظر بودم تا پدرم بیاید و واڪنشش را ببینم اما مریم و نساء بے خبر براے شب نشینے آمدند.
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#لطفا_دوستان_خودرا_به_کانال_دعوت_کنید
#برای_دسترسی_به_اول_رمانها_به_کانال_ریپلای_مراجعه_نمایید👇👇👇
@repelay
❄️
❄️❄️
❄️❄️❄️
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۱۰۳
فڪر ڪنم تدارڪ سیسمونے همہ چیز را از یادِ مادرم ببرد!
امیرمهدے تا آخرین حدِ ممڪن سرش را پایین انداختہ،ساڪت بہ نقش هاے روے ملحفہ خیرہ شدہ.
دستم را روے معدہ ام میگذارم،ڪمے درد میڪند.
بخاطرہ این حالم از جمع فاصلہ گرفتم،بدتر از همہ حسام!
هیچوقت حسِ خوبے بہ او نداشتم.
صداے خندہ هاے مریم و نساء اوج میگیرد؛امیرمهدے بدون حرف از روے تخت بلند میشود و بہ سمت در میرود.
همین ڪہ در را باز میڪند نساء نگاهش بہ من مے افتد،پر انرژے میگوید:چرا نمیاے پیش ما؟
قبل از نورا پر انرژے ترین بمب خونہ بود!
صدایم را ڪمے بلند میڪنم تا بشنود:یڪم مریضم!
امیرمهدے از اتاق خارج میشود،یاسین با نگرانے میپرسد:برات میوہ بیارم؟
سرم را بہ نشانہ ے منفے تڪان میدهم.
ادامہ میدهد:یواڪشے میارم!
_نہ داداشے نمیخوام!
دیگر چیزے نمیگوید،دفترش را مے بندد و داخل ڪیفش میگذارد.
نگاهم را از یاسین میگیرم و بہ پنجرہ مے دوزم.
چند تقہ بہ در میخورد یاسین میگوید:بفرمایید.
سرم را بہ سمت در برمیگردانم،مادرم با لبخند وارد میشود.
رو بہ من میگوید:پاشو یہ چیزے بخور داریم میریم خرید.
ڪش و قوسے بہ بدنم میدهم و میگویم:چہ خریدے؟!
با ذوق میگوید:مریم و نساء پاشونو تو یہ ڪفش ڪردن بریم یڪم وسایل بچہ ببینیم.
دلم لڪ میزند براے این ڪار!
اما الان زمان مناسبے نیست!
ادامہ میدهد:باباتم امشب دیر میاد پاشو آمادہ شو.
همانطور ڪہ از روے تخت بلند میشوم میگویم:من جون ندارم بیام،خودتون برید!
اخم میڪند:بچہ بازیاتو تموم ڪن!
حق بہ جانب میگویم:من یا بابا؟!
از روے میز مقابل آینہ گلِ سرے برمیدارم و شروع میڪنم بہ بستن موهایم.
مادرم میخواهد راضے ام ڪند:تنها میمونیا! نورام رفتہ خونہ ے مادرشوهرش.
شانہ اے بہ نشانہ ے مهم نیست بالا مے اندازم و چیزے نمیگویم.
_بیا بریم! حسامم یڪم حال ندارہ میخواد بمونہ،خودت اذیت میشے.
ابروانم را در هم میڪشم و با حرص میگویم:بخاطرہ راحتیِ اون من از خونہ ے بابام برم بیرون؟! حال ندارہ برہ خونہ ے خودش بمونہ!
با حرص لبش را میگزد و آرام میگوید:آروم! زشتہ!
دوبارہ خودم را روے تخت ولو میڪنم:زشت اونہ!
_باشہ لج ڪن ببینم بہ ڪجا میرسے!
رو بہ یاسین ادامہ میدهد:پسرم تو پاشو آمادہ شو بریم!
یاسین با ذوق بہ سمت ڪمد میرود،در عرض چند دقیقہ هر پنج نفرشان آمادہ شدند.
مریم و نساء هم اصرار داشتند بروم اما قبول نڪردم،حسام هم خواست بہ خانہ برگردد اما مادرم تعارف زد بماند تا من هم این موقع شب تنها نمانم.
خواستم اعتراض ڪنم ڪہ مادرم اجازہ نداد،بخاطرہ وجود حسام پیراهن بلندے پوشیدم و روسرے سر ڪردم.
با صداے بستہ شدن در بہ خودم آمدم،همگے رفتند.
سڪوت بدے خانہ را فرا گرفتہ،تنها صداے اخبارِ تلویزیون در خانہ پیچیده.
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#لطفا_دوستان_خودرا_به_کانال_دعوت_کنید
#برای_دسترسی_به_اول_رمانها_به_کانال_ریپلای_مراجعه_نمایید👇👇👇
@repelay
❄️
❄️❄️
❄️❄️❄️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت 🖋 قسمت سیصد و دوازدهم همین که آسید احمد و مامان خدیجه از خانهمان رفت
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 قسمت سیصد و سیزدهم
با همه خستگی طی مسافت طولانی بندر تا مرز شلمچه، ازدحام غیر قابل تصور عبور از مرز و پس از ساعتها پیمودن مسیر مرز تا ورودی شهر نجف، باز هم شوری شیرین در تمام رگهای بدنم میدوید که هنوز مرقد امام علی (علیهالسلام) را ندیده و نمیتوانستم منظره رؤیاییاش را تصور کنم. حالا تا دقایقی دیگر بر کسی میهمان میشدم که این روزها با آهنگ کلماتش خو گرفته و با مطالعه مداوم نهجالبلاغهاش، بیش از پیش شیفته کمالاتش شده بودم. در تمام طول مسیر از مرز تا شهر نجف، روی سرِ شیعیان میهماننواز و بیریای عراق قدم میگذاشتیم که با ماشینهای شخصی خودشان، زائران را در طول مسیر منتقل میکردند و با همان زبان خودشان و کلماتی که از زبان فارسی آموخته بودند، رهسپاریمان را در مسیر زیارت امام حسین (علیهالسلام) میستودند و مدام خوش آمد میگفتند. در هر روستا و کنار هر خانهای بساط پذیرایی بر پا کرده تا به استکانی چای عراقی و خرما و یا هر چه در دسترسشان بود، خستگی را از تن مردم به در کنند و خدا میداند با چه اخلاص و محبتی از زائران پذیرایی میکردند که انگار میزبان عزیزترین عزیزان خود بودند تا جایی که وقتی در کنار یکی از موکبها برای تجدید وضو و اقامه نماز مغرب توقف کردیم، هر کدام از اهل طایفه برای ارائه خدمتی، مشتاقانه به سمتمان آمدند. پیرمرد خانواده به سمت وضوخانه راهنماییمان میکرد و بانوی خانه با تشت و پودر آمده بود تا لباسهایمان را بشوید و هنوز نمازمان تمام نشده، سفره شام را پهن کرده و بیتوجه به تعارفهای ما، با نهایت مهربانی غذای لذیذشان را آوردند و شاید خدا میخواست اوج خدمتگذاری این بندگان مخلصش را به رخ ما بکشد که برق هم رفت تا در تمام طول مدت صرف غذا، پیرمرد خانواده با چراغ قوه بالای سرِ ما به خدمت بایستد و دستِ آخر با چه محبتی ما را بدرقه کردند و باز موکبهای دیگر دست بردار نبودند که هر کدام سرِ راهمان را میگرفتند تا میهمان خانه آنها شویم و هر کدام میخواستند افتخار پذیرایی از میهمانان امام حسین (علیهالسلام) را از آنِ خودشان کنند و ما شرمنده اینهمه مهربانی بیمنت، از کنارشان عبور میکردیم. به علت محدودیتهای امنیتی، از ورود وسایل نقیله به مرکز شهر نجف جلوگیری میشد و مجبور بودیم راهمان را به سمت حرم با پای پیاده طی کنیم. آسید احمد و مجید با کوله پشتیهای به نسبت سنگینی که هر یک به دوش گرفته بودند، جلوتر از ما حرکت میکردند و من و مامان خدیجه و زینبسادات پشت سرشان میرفتیم. خیابانها مملو از جمعیتی بود که خستگی را زیر پا گذاشته و در ساعات پایانی نیمه شب، همچنان با شیدایی به سمت حرم میرفتند. هر چند هنوز طعم تلخ هلاکت پدر پیر و به فنا رفتن جوانی برادرم از مذاق جانم نرفته بود، اما خنکای مطبوع شبانگاه شهر نجف، آنچنان روحم را نوازش میداد که با قدمهایی پُر توان و استوار پیش میرفتم و نه اینکه نخواهم که دیگر نمیتوانستم به چیزی جز شور اربعین بیندیشم که با چشمان خودم میدیدم چه طوفان عظیمی برای بزرگداشت چهلمین روز شهادت فرزند پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) آن هم پس از چهارده قرن به پا خاسته که مرزهای ایران از هجوم جمعیت به تنگ آمده و حتی جاده شلمچه به سمت مرز عراق از حضور زائران اربعین پُر شده بود و حالا هم میدیدم نه کربلا که نجف لبریز از شیعیانی شده که برای پیمودن مسیری چهار روزه با پای پیاده، سر از پا نمیشناختند.
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#کپی_بدون_لینک_کانال_ممنوع🚫
#لطفا_دوستان_خود_را_به_کانال_دعوت_کنید
#برای_دستیابی_به_اول_رمانها_به_کانال_ریپلای_مراجعه_کنید👇👇👇
@repelay
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 قسمت سیصد و چهاردهم
هر چه به مرکز شهر نزدیکتر میشدیم، ازدحام جمعیت بیشتر شده و حرکتمان کُندتر میشد که آسید احمد قدمهایش را آهسته کرد، با رسیدن به یک خیابان فرعی، به سمت راست چرخید، دست به سینه گذاشت و همچنانکه زیر لب چیزی میگفت، کمی هم خم شد که به دنبال نگاهش، چشمانم چرخید و دیدم در انتهای خیابان خورشیدی در دل شب میدرخشد و به رویم لبخند میزند! باور میکردم یا نمیکردم، مقابل مرقد امام علی (علیهالسلام) ایستاده و چشم در چشم حرمش، زبانم بند آمده و محو زیبایی ملکوتیاش، تنها نگاهش میکردم که نمیدانستم چه کنم! مجید دست به سینه گذاشته و میدیدم اشک از چشمانش فواره میزند که تا چندی پیش در حصار وهابیت، حق پوشیدن لباس مشکی هم نداشت و امشب غرق شور و عزا، در برابر حرم امامش بیپروا گریه میکرد. زینبسادات با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و بیصدا اشک میریخت و مامان خدیجه میدید در برابر عظمت مزار خلیفه پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) کم آوردهام که دستم را گرفت و با لحنی عاجزانه زیر گوشم زمزمه کرد: «الهه جان! اولین باره که چشمت به حرم حضرت علی (علیهالسلام) میافته، واسه منم دعا کن!» از تمنایی که یک بانوی فاضله شیعه از دختری سُنی میکرد، حیرتزده نگاهش کردم که دیدم اشک در چشمانش جمع شده و با همان حال خوشش، خواهش که نه، التماسم کرد: «دخترم! تو امشب مهمون ویژه آقایی! آقا امشب یه جور دیگه به تو نگاه میکنه! تو رو خدا واسه من دعا کن!» و بعد چشمانش به رنگ آسمان سخاوت درآمد و میان گریه ادامه داد: «برای همه مسلمونا دعا کن! برای آزادی قدس و نابودی اسرائیل دعا کن! برای مردم سوریه و عراق دعا کن! برای نجات همه مستضعفان عالم دعا کن!» و دیگر نتوانست ادامه دهد که گلویش از گریه پُر شد و صورتش را با چادرش پوشاند تا کسی شاهد مناجات عاشقانهاش نباشد و من ماندم و تصویر زیبای حرم! باز با پرنده نگاهم به سمت گنبد طلاییاش پر کشیدم و نمیدانستم چه بگویم که تنها نگاهش میکردم تا آسید احمد حرکت کرد و ما هم به دنبالش به راه افتادیم. حالا بایستی خیابان منتهی به حرم را قدم به قدم پیش میرفتیم و خدا میداند در هر گامی که به حرم نزدیکتر میشدم، با تمام وجودم احساس میکردم در برابر نظاره نورانی و محضر مبارک امام علی (علیهالسلام) قرار گرفتهام. هر چند وقتی مجید میگفت با تصویر گنبد ائمه (علیهمالسلام) در تلویزیون دردِ دل میکند، من باور نمیکردم و وقتی میدیدم کسی در وجودش با اولیای الهی به راز و نیاز مینشیند، نمیتوانستم درکش کنم، ولی حالا باورم شده بود که امام علی (علیهالسلام) مرا میبیند، صدایم را میشنود و اگر سلام کنم، جوابم را میدهد که میان خیابان و بین سیل جمعیت از حرکت ماندم. تمام بدنم به لرزه افتاده و چشمانم در بُهت عظمت حضور حضرتش، تنها نگاهش میکرد که مامان خدیجه متوجه حالم شد و ایستاد. آسید احمد و مجید هم که چند قدمی پیش رفته بودند، به اشاره مامان خدیجه بازگشتند. مجید به سمتم آمد و میدید تمام تن و بدنم به لرزه افتاده که آهسته صدایم کرد: «الهه...» چشمان خودش از جوشش اشکهایش به خون نشسته و گونههایش از هیجان عشق میدرخشید و باز میخواست دستِ دل مرا بگیرد تا کمتر بلرزد. زینب سادات و مامان خدیجه خودشان را کمی کنار کشیدند تا حرف مگو را با همسرم بگویم و من همانطور که چشم از حرم برنمیداشتم، زمزمه کردم: «مجید! من الان چی بگم؟» نیم رخ صورتش به سمت حرم بود و به آرامی چرخید تا تمام قد رو به مرقد امام علی (علیهالسلام) بایستد و با لحنی لبریز احساس، تکرار کرد: «به آقا سلام کن الهه جان! از حضرت تشکر کن که اجازه داد ما بیایم! خدا رو شکر کن که تا اینجا ما رو طلبیده!» و جمله آخرش در اشک غلطید و صدایش را در دریای گریه فرو بُرد، ولی با همه آتش اشتیاقی که به جان من افتاده بود، باز هم اشکی از چشمانم جاری نمیشد که بُهت این زیارت ناخواسته، به این سادگیها شکستنی نبود و دوباره به سوی حرم به راه افتادم.
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#کپی_بدون_لینک_کانال_ممنوع🚫
#لطفا_دوستان_خود_را_به_کانال_دعوت_کنید
#برای_دستیابی_به_اول_رمانها_به_کانال_ریپلای_مراجعه_کنید👇👇👇
@repelay
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 قسمت سیصد و پانزدهم
مدتی طول کشید تا سرانجام به اولین ایستگاه ایست و بازرسی ورودی حرم رسیدیم و تازه متوجه شدیم به علت ازدحام جمعیت، امکان ورود به حرم وجود ندارد که تمام درهای ورودی حرم از فشار جمعیت بسته شده بود. آسید احمد پیشنهاد داد تا از هم جدا شویم و به همراه مجید به سمت ورودی مردانه رفتند و ما هم به انتظار خلوت شدن حرم و باز شدن درها، همانجا روی زمین حرم نشستیم و چه سحری بود این سحرگاه انتظار ورود به حرم امام علی (علیهالسلام)! هر لحظه بر انبوه جمعیت افزوده میشد و کمتر از یک ساعت تا اذان صبح مانده بود که مامان خدیجه ناامید از ورود به حرم، همانجا ملحفهای پهن کرد و به نماز شب ایستاد. من و زینب سادات کنار هم نشسته بودیم و از خستگی دو روز در راه بودن، دیگر نفسی برای عبادت برایمان نمانده بود و در سکوتی سرریز از خستگی و لبریز از احساس، تنها به در و دیوار حرم نگاه میکردیم که زینبسادات از کیفش کتاب دعای کوچکی در آورد و رو به من کرد: «الهه جون! زیارت نامه میخونی؟» تا به حال نخوانده و با مفاهیمش آشنا نبودم، ولی حالا که به این سفر آمده بودم بایستی مؤدب به آدابش میشدم که با لبخندی پاسخ دادم: «من که خیلی خوب بلد نیستم. تو بخون، منم باهات میخونم.» و او با صدایی آهسته، طوری که کسی را اذیت نکند، آغاز کرد. گوشم به زمزمه ملایم زیارت نامه بود و با نگاهم ترجمه فارسی عبارات را میخواندم که همگی در مدح امام علی (علیهالسلام) و بیان فضائل حضرتش بود که بانگ با شکوه اذان از مأذنههای حرم بلند شد. حالا تجمع مردم در مقابل هر یک از درهای ورودی حرم چند برابر شده و هنوز به کسی اجازه ورود نمیدادند که ظاهراً داخل صحن جایی برای نشستن باقی نمانده بود که ما هم روی زیرانداز مامان خدیجه به نوبت نماز خوانده و حسرت اقامه نماز جماعت در داخل حرم به دلمان ماند.
هوا رو به روشنی بود که آسید احمد و مجید هم آمدند. صورت مجید پشت پردهای از دلتنگی به ماتم نشسته و وقتی فهمید ما هم به زیارت نرفتهایم، با لحنی لبریز حسرت رو به من کرد: «ما هم نتونستیم بریم حرم!» که آسید احمد دستی سرِ شانهاش زد و با مهربانی پاسخ داد: «عیب نداره بابا جون! میشد ما یه زمان خلوتی بیایم حرم و راحت بریم زیارت و کلی هم با آقا حال کنیم! ولی حالا که خدا توفیق داده اربعین زائر امام حسین (علیهالسلام) باشیم، دیگه نباید به لذت خودمون فکر کنیم! باید هر چی پیش میاد راضی باشیم، حتی اگه نتونیم بریم زیارت و حتی چشم مون هم به ضریح حضرت نیفته! باید ببینیم آقا از ما چی میخواد، نه اینکه دل خودمون چی میخواد!» سپس به خیل جمعیتی که در اطراف حرم در رفت و آمد بودند، اشاره کرد و با حالتی عارفانه ادامه داد: «زمان اربعین اینجا مثل صحرای محشر میشه! اینهمه آدم جمع میشن تا فقط به ندای امام حسین (علیهالسلام) لبیک بگن! زیارت اربعین تکلیفه!» و چه پاسخ عجیبی که نگاه مجید هم محو صورت نورانی آسید احمد شد و من نمیتوانستم به عمق اعتقادش پِی ببرم که در سکوتی ساده سر به زیر انداختم.
از وارد شدن به حرم ناامید شده و بایستی از همین امروز صبح، حرکتمان را به سمت کربلا آغاز میکردیم که با اوج دلتنگی با حرم امام علی (علیهالسلام) وداع کرده و با ارادهای عاشقانه، به سمت جاده نجف به کربلا به راه افتادیم.
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#کپی_بدون_لینک_کانال_ممنوع🚫
#لطفا_دوستان_خود_را_به_کانال_دعوت_کنید
#برای_دستیابی_به_اول_رمانها_به_کانال_ریپلای_مراجعه_کنید👇👇👇
@repelay