📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_صد_هجدهم #بخ
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_صد_هجدهم
#بخش_سوم
با صدای گرفته میگوید
_اومدم همه چیزو از نزدیک ببینم تا باور کنم که خواب نیست .
بدنم بی حس میشود و میافتد و سرم محکم با تخت برخورد میکند
نگهان از خواب میپرم .
رو تخت مینشینم و با تمام توان هوا را میبلعم .
احساس خفگی میکنم .
دستی به گلویم میکشم و لیوان آب را از روی پاتختی ام بر میدارم و یک نفس سر میکشم .
خواب بود ، همه اش خواب بور .
نمیدانم گریه کنم یا بخندم .
نگاهم را به ساعت میدوزم ، عقربه ها ۴ صبح را نشان میده .
چه خوب تلخی بود ، به تلخی مرگ .
بدنم داغ کرده اما عرق سرد کرده ام .
از روی تخت بلند میشوم و به قصد وضو گرفتن به آشپزخانه میروم تا برای نماز صبح آماده شوم .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
شهریار نگاهی به من می اندازد
_میگم من دیگه برم
متعجب ابرو بالا می اندازم
+وا برای چی بری ؟
هنوز که مراسم خواستگاری شروع نشده .
ژست آدم های متفکر را به خود میگیرد
_آخه همه تو جمع یا ازدواج کردن یا قراره ازدواج کنن ، فقط من این وسط مجردم حسودیم میشه . حس اضافه بودن بهم دست میده
با خنده میگویم .
+نکنه تو هم زن میخوای ؟
بگو کیه خودم برات میرم خواستگاری
قهقهه میزند
_نه بابا هیچکس مَد نظرم نیست .
اصلا کو زن ؟ کی زن من میشه ؟
+وا مگه چته ؟ خوسگل که هستی ، خوشتیپ که هستی ، دکتر که هستی ، نماز روزتم سر جاشه دیگه چی میخوان .
ادای آدم های مغرور را در می آورد
_راس میگی فقط اسب سفیدم کمه ، دارم حیف میشم .
از اینکه خودش را دسته بالا گرفته خنده ام میگیرد .
لبخند شیطانی میزنم
+آره همه چی داری ، فقط عقل نداری
با خنده سر تکان میدهد
_یکی به نعل میزنی یکی به میخ ؟
خدا یه ایمانی به ما بده یه شعوری به تو . بیچاره سجاد حیف میشه با تو ازدواج کنه .
برام تا نرسیده بهش بگم برگرده .
اخم تصنعی میکنم
+همه برادر دارن ما هم برادر داریم
و بعد هر دو بلند می خندیم .
مادرم مارا از آشپرخانه نگاه میکند و میخندد .
با صدای آیفون سریع بلند میشوم و دستی به ما نتوی فیروزه ای ام میکشم .
چادر رنگی ام را سر میکنم و کنار در به استقبال می ایستم .
مهمان ها همگی وارد میشوند .
ذوق و شور خاصی در چشم های همه موج میزند .
سعی میکنم هیجانم را مخفی کنم .
بعد از گذشت مدت کوتاهی به درخواست بزرگتر ها دوباره به اتاق میرویم .
اینبار سجاد بدون هیچ وستپاچگی شروع به صحبت میکند
_فکر نمیکنم راجب ویژگی های اخلاقی هم نیاز به توضیح داشته باشیم .
از بچگی با هم بزرگ شدیم و اخلاق و روحیات هم رو خوب میدونیم .
فقط شما شرط و شروط ها و ایده آل هاتون رو بگید بعد هم اگه موردی بود من خدمتتون میگم .
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_صد_هجدهم
#بخش_چهارم
سرتکان میدهم و شروع به گفتن حرف هایی میکنم که از قبل آماده کرده ام
+یکی از مواردی که خیلی برام مهمه نماز اول وقته .
اولین شرطم اینکه همیشه و در هر شرایطی نماز اول وقت بخونیم .
دروغ گفتن یا پنهان کاری رو دوست ندارم .
مخالف خشونتم به ویژه برای تربیت بچه .
یک موردی هست درباره مراسم نامزدی که اون رو در جمع اعلام میکنم .
بقبه موارد هم انشاالله در مدت محرمیت موقت میگم .
دلم میخواهد بگویم همین که هستی برایم کافیست .
میخوام بگویم با همه ی خوبی ها و بدی هایت میخواهمت .
لبخندی از سر رضایت میزند و لبش را با زبان تر میکند
_راجب پنهان کاری و صداقت همون انتظاری که شما از من دارید من هم دارم .
من با شناختی که از شما دارم نکته قابل ذکر دیگه ندارم .
تنها چیزی که خیلی برام مهم بود پذیرش شغل و بیماریم بود که جلسه اول راجبش صحبت کردیم .
قهوه ای چشم هایش را به چشم هایم میدوزد ، نگاهی پر ذوق و شوق تحویلم میدهد .
نگاهی که در آن عشق میبینم ، نگاهی که سخن عشق میگوید .
نگاهش را میدزدد و خجالت زده به دست هایش خیره میشود .
بعد از مدت کوتاهی از اتاق خارج میشویم .
عمو محمود لبخند مهربانی میزند
_خب عمو جان به تفاهم رسیدید ؟
لبخند کوچکی میزنم و با خخجالت به لبه چادرم چشم میدوزم
+فکر میکنم
عمو محمود با رضایت سر تکات میدهد
_خب الحمدلله .
دیگه بریم کم کم راجب مهریه و عقد و انشاالله عروسی صحبت کنیم .
شما مهریه مد نظرتون چقدره ؟
پدرم میگوید
+قبلا راجبش صحبت کردم با خانواده اگه اجازه بدید خود نورا بگه
همو محمو خطاب به من میگوید
_بگو عمو جان
با تحکم میگویم
+طبق صحبتی که کردیم و خانوادم هم پذیرفتن میخوام به نیت ۱۴ مهصوم مهریم ۱۴ تا سکه باشه
عمو محمود سریع میگوید
_نه عمو جان بیشترش کن ۱۴ تا کمه .
خاله شیرین حرف عمو محمود را تایید میکند و سجاد فقط در سکوت به گل های قالی خیره شده و آنها را میکاود .
لبخند پهنی میزنم
+نمیخوام مهریم زیاد باشه .
زندگی که قرار باشه پایدار باشه ، پایدار میمونه ، مهریه و این حرفا همش بهونس .
همه لبخند میزنند و سجاد رضایتمند نگاهم میکند .
بی اختیار از نگاهش ذوق میکنم ، حبه حبه قند در دلم آب میشود .
شهریار آرام سرش را به گوشم نزدیک میکند
_چه خبره ۱۴ تا ؟
بگو میخوام بخاطر یگانگی خدا یدونش بکنم . اگه سجاد نگیرتت میمونی رو دستمون میترشیا !
پشت چشمی برایش نازک میکنم و آرام زمزمه میکنم
+تو برو نگران خودت باش تا میر پسر نشدی زن گیرت بیاد وگرنه برا من خواستگار زیاده .
چادرم را جلوی صورتم نیکشم وآرام میخندم ، شهریار هم لبش را محکم به دندان میگیرد تا جلوی خنده اش را بگیرد
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از 🗞️
اَلسَّلامُ عَلَیْكَ
فى آناءِ لَیْلِكَ وَاَطْرافِ نَهارِكَ
#اَللَّهُمَ_عَجِّلْ_لِوَلیِّکَ_الْفَرَج
هدایت شده از ▫
❣ #سلام_امام_زمان_مهربان
سلامتی و ظهور تو را آرزو میکنم
🙏دعای سلامتی امام زمان (عج)
💐بسم الله الرحمن الرحیم💐
اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلا
🌼خدایا، ولىّ ات حضرت حجّه بن الحسن که درودهاى تو بر او و بر پدرانش باد در این لحظه و در تمام لحظات سرپرست و نگاهدار و راهبر و یارى گر و راهنما و دیدبان باش، تا او را به صورتى که خوشایند اوست ساکن زمین گردانیده،و مدّت زمان طولانى در آن بهرهمند سازى
تعجیل در فرج آقا صاحبالزمان صلوات
✨﷽✨
#خاطره
✍حاجقــاســم مردم را با محبت جذب کرد. حتی میخواست کسانی را که از روی غفلت و جهالت مسیر اشتباه را طی کرده بودند، به مسیر بیاورد و به جریان انقلاب بازگرداند. بارها به من گفت دوست دارم وقتی سوار هواپیما میشوم، در کنار من کسی بنشیند و از من سؤال کند و من به سؤالات او جواب دهم. احساس خستگی نمیکرد و با همه مشغلههایی که داشت، جذب و توجیه مردم را هم دنبال میکرد. در یکی از سفرهایش به سوریه و لبنان که تقریباً 15 روز طول کشیده بود، وقتی برگشت شهید پورجعفری که همراه همیشگی حاج قاسم بود به من گفت حاج قاسم در این 15 روز شاید ۱۰ ساعت هم نخوابیده است، با این حال وقتی سوار هواپیما میشد اگر کسی در کنارش بود دوست داشت با او هم صحبت کند و پاسخهای او را بدهد. به خانواده شهدا سر میزد. من خودم با ایشان چند بار همراه بودم. بعضی وقتها که اولین بار به خانه شهیدی میرفتیم، رفتارش طوری بود که انگار سالهاست آنها را میشناسد. تحویلشان میگرفت و درد دل بچهها را میشنید. به آنها هدیه میداد و با آنها عکس میگرفت. خیلی خودمانی بود، نصیحتشان میکرد. از کوچکترین چیزی هم غفلت نداشت؛ مثلاً وقتی در جلسهای دخترخانمی کمی از موهایش بیرون افتاده بود، روی کاغذ مینوشت و به او میداد تا حجابش را درست کند. به حجاب بچههای خود و بچههای شهدا حساسیت داشت. مرام او حرکت در مسیر امر به معروف و نهی از منکر بود.
📚خاطرات «حجتالاسلام علی شیرازی» از حاج قاسـم
هدایت شده از ▫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سفارش مادر به امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف
فاطمیه🖤
🌸اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸
هدایت شده از ▫
اتوبوس دائم تکان میخورد
و مرد که دستش را به جایی نگرفتهبود، مدام این طرف و آن طرف میشد!
چند باری هم نزدیکبود بیفتد!...
پیرمردی که روی صندلی نشسته و این صحنه را میدید، صدایش را توی گلو انداخت و گفت:
پسرم! خُب دستت رو به میلهی بالای سَرِت بگیر تا اذیتنشی و زمین نخوری!
میگَم: واقعا توی زندگی، داشتن یه تکیهگاه، همیشه لازمه!
با خدا بودن یعنی تکیهگاه داشتن!... یعنی امنیت!.
🌷❤️🌷
هدایت شده از ▫
شما چطور شکرگزاری میکنید؟
آیا طبق عادت فقط می گویید خدایا شکرت و هیچ احساسی به شکر گزاریتان ندارید، ولی برای دریافت چیزهای فوقالعاده هنگام سپاس گزاری باید به آن احساس بدهید یعنی شگرکزاریتان با احساس خوب و واقعی و از ته دل باشد و آنوقت است که از همان چیز بیشتر دریافت میکنید و فراوانی بیشتری به سراغتان می آید.
ولی اگر از آنچه داری خشنود نباشی و تنها به کمبود آن فکر کنی و شاکر نباشی همان چیزی را هم که داری از دست میدهید و این لطفی برایتان ندارد، پس از آن چه که دارید و دریافت میکنید شاکر باشید با احساس خوشحالی و سپس منتظر دریافت بیشتری باشید
هدایت شده از ▫
🔆 #پندانه
🔴 «در زندگی مردم شَر نندازیم!»
🔹دختری درسش را میخواند و سر کار میرود، فامیلی او را در مهمانی میبیند میگوید "شوهر نکردی؟ میتُرشیا!" حرفش را میزند و میرود ولی روح و روان دختر را به هم میریزد.
🔸زنی بچه دار شد، دوستش گفت "برای تولد بچه، شوهرت برات هیچی نخرید؟ یعنی براش هیچ ارزشی نداری؟" بمب را انداخت و رفت. ظهر که شوهر به خانه آمد کار به دعوا کشید و تمام!
🔸جوانی از رفیقش پرسید "کجا کار میکنی؟ ماهانه چند میگیری؟ صاحبکار قدر تو رو نمیدونه!" از شغلش دلسرد شد و درخواست حقوق بیشتر کرد، صاحب کار هم قبول نکرد و اخراجش کرد!
🔹پدری در نهایت خوشبختیست؛ یکی میگوید "پسرت چرا بهت سر نمیزند؟ یعنی برات وقت نمیگذاره؟" با این حرف صفای قلب پدر را تیره و تار میکند!
🔺این است سخن گفتن به زبان شیطان؛ در طول روز خیلی سؤال ها را ممکن است از همدیگر بپرسیم: "چرا نخریدی؟ چرا نداری؟ چطور زندگی میکنی؟" ممکن است هدفمان صرفا کسب اطلاع باشد، یا از روی کنجکاوی یا... اما نمیدانیم چه آتشی به جان شنونده میاندازیم!
♦️مفسد و شرور نباشیم♦️
قال رسول اللّه:
"فاطمة بضعه منے یوذینـے ما یوذیھا"
•
#فاطمیه۱۴۴۲