eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
717 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_صد_هفدهم سعید میگوید: - 《چشم بابا رو دور دیدی! چشمم روشن.》 مسعود هم جلد دوم را
سنگ بزرگ تری پرت می کنم که میگیرد با خنده میگوید: - 《نه خداوکیلی لیلا اون جوکه هست که: زنه به شوهرش میگه خوش به حال حضرت حوا ... !شوهر بیچاره ش از همه جا بی خبر میپرسه چرا؟ زنه میگه چون شوهرش آدم بود!》 مسعود جو سؤال را به هم زده است؛ اما على حواسش هست. کمی که میگذرد میگوید: - 《زن و مرد شاید تو شکل خلقتی ویا نقشی که دارن با هم تفاوت هایی داشته باشن، اما جایگاهشون پیش خدا و نتیجه ی نهایی مقام و درجه ی یکسان دارن. حالا یکی نقش پدر داره، یکی نقش مادر.》 سعید میگوید: - 《خیلی اشتباهه که با زن ها طوری برخورد شده که خودشون رو زیردست مرد نشون میدن.》 بعد اشاره میکند به جمع دخترانی که پشت سر من هستند و گاهی صدای خنده شان می آید. - 《چرا باید این جوری بپوشند و جلب توجه کنند؟ چون فکر میکنند ما پسرها باید اونها رو انتخاب کنیم. محلشون اگه نذاریم احساس سرخوردگی میکنند.》 وسری به ناراحتی تکان میدهد. علی کنار چادر من را گرفته و دارد خاکش را می تکاند؛ - 《چراما مردها نمی پرسیم نگاهتون به مرد چیه اما شما می پرسید؟ من هرچی کتاب تاریخی و سیره خوندم اصلا ندیدم امامای ما تفاوت خلقتی بین زن و مرد قائل باشند. همون قدر که یه مرد جایگاه داشته، زن هم جایگاه داشته. همون قدرکه یه مرد باید درست باشه یه زن هم ... اصلا نگاه خدا یکسانه.》 - هیچی دیگه... اگه قبلامی گفتیم زن چایی بیار، حالا زن میگه مرد پول بده كلفت بگیر، پوشک عوض کن، آب حوض بکش. کارش که تموم می شه میگه برو بمیر. علی می گوید: -《خدا یه قصد و غرضی از خلقت داشته، دو جنس زن و مردش هم هدفمند بوده. آدمیزاد مثل همه چی که گند میزنه، زده تمام این مناسبات رو به هم ریخته. 》 - اوهوم... کاش من یک زن بودم! نگو خدا اول بابا آدم رو خلق کرد تا فضاسازی کنه دلش تنگ بشه بعد بهش مامان حوا رو می ده که بگه چه قدر ناز داره، به کَس کَسونش نمیدم... چند مدت صبرکردم اگر آدم بودی یه گنجینه دارم میدم نگهش داری. علی میگوید: - 《چه عجب بالاخره یک حرف خوب زدی! 》 سعید میگوید: -《بحث محبت و رشد روحی زن هم خیلی جلوتر از مرده .》 مسعود میگوید: - 《فعلا که خانم های محترم خودشون این طور فکر نمیکنن. بریم یه مطب پیدا کنیم. 》 - واا چرا؟ در جوابم میگوید: - 《میخوام تغییر جنسیت بدم، من طاقت این همه تحقیر رو ندارم. تازه احساس شخصیت کرده بودم، اما حالا که فهمیدم فقط نان آور و آشغال بر خونه ام و نوکر و غلام حلقه به گوش و آب حوض کش و نفقه بده هستم، از مرد بودن پشیمان گشته ام!》 سعید دستش را میکشد و میگوید: - 《لازم نکرده تو یکی تغییر جنسیت بدی.》 مسعود می نشیند. - باشه چون تو گفتی، وگرنه تصمیمم جدی بود. - تو که آدم نشدی. بعد از تغییر جنسیت هم حوا نمی شی... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_صد_هفدهم دوباره سکوت شد. بعد از چند دقیقه، صدای
📚 📝 نویسنده ♥️ از آن روز تقریبا یک ماه گذشته بود و حسین هر بار که با من تلفنی صحبت می کرد، می گفت کسی برای تحقیق از او نیامده و پدرم با او تماس نگرفته است. در خانه هم طوری رفتار می کردند که انگار موضوع حسین خاتمه یافته است و تکلیفش معلوم شده است. آخرین امتحان را هم با سختی پشت سر گذاشتم، بعد از امتحان با بچه ها به سینما رفتیم تا خستگی یک ترم فشرده را از تن به در کنیم. تقریبا هوا تاریک شده بود که به خانه برگشتم. از همان بدو ورود، فهمیدم که اتفاقی افتاده، اخم های مادرم درهم بود و پدرم عصبی سیگار می کشید. سهیل و گلرخ هم خانۀ ما بودند. وقتی وارد اتاقم شدم، گلرخ فوری داخل شد و در را بست. صورتش از اضطراب و هیجان گل انداخته بود. با خنده پرسیدم: - چیه؟ جن دیدی؟ عصبی جواب داد: اون پسره عصری اینجا بود. روی تخت وا رفتم: کی؟ صدای گلرخ می لرزید: حسین... قبل از اینکه حرفی بزنم، سهیل وارد اتاقم شد و در را بست. گلرخ ادامه داد: - مامان خیلی عصبانی شده بود. تقریبا جیغ می زد... سهیل کنارم روی تخت نشست و گفت: مهتاب راسته که تو این پسره رو می خوای؟... گیج نگاهش کردم. دهنم خشک شده بود. به سختی پرسیدم: چی شد؟ سهیل غمگین گفت: هیچی، ما تازه آمده بودیم که زنگ زدند، وقتی رفتم دم در، حسین با یک دسته گل منتظر بود. فوری داخل شد، یک راست رفت سر اصل مطلب، خیلی محکم با پدر دست داد و گفت: آمده ام برای گرفتن جواب. مامان هم به سردی جواب داد: ما جوابمون رو دفعه پیش دادیم. این قضیه رو تموم شده بدونید. بعد حسین خیلی خونسرد نشست و گفت: نظر مهتاب خانم چیه؟ دیگه مامان داشت فریاد می کشید: نظر ما، نظر دخترمونه، دیگه هم مزاحم زندگی دخترم نشید. هر چی من و بابا سعی کردیم آرامش کنیم، نمی شد. راه می رفت و عصبی فریاد می زد. حسین آرام و ساکت نشست تا مامان آرام شد. بعد با ملایمت گفت: در هر حال من تا از زبون خود مهتاب جواب منفی نشنوم، قانع نمی شم. شما هم اگر دلیل منطقی دارید خوب به من هم بگید، اگر نه، خواهش می کنم حداقل به خاطر دخترتون کمی فکر کنید! مامان عصبی فریاد کشید: بس کن، دختر ما اگر وعده وعیدی به شما داده فقط و فقط از روی بچگی و سادگی اش بوده، حتی اگه اون بخواد من اجازه نمی دم. من فقط همین یک دخترو دارم و اصلا حاضر نیستم اینطوری سیاه بختش کنم. شما هم لطف کن انقدر زیر گوشش زمزمه نکن، این دختر خواستگارای خوب و آینده دار، زیاد داره. با زندگی اش بازی نکن. شما که به قول خودت جبهه رفتی و به خدا و اون دنیا اعتقاد داری، نباید راضی بشی یک دختر پاک و معصوم چند سال به پای شما بسوزه و جوانی اش فنا بشه... حسین با ملایمت جواب داد: همه این حرفها درسته، من هم کاملا با شما موافقم، من چند روزه مهمون هستم و باید برم، تا به حال هم چندین بار از مهتاب خواستم منو فراموش کنه و به زندگی عادی اش ادامه بده... اما دختر شما خودش بزرگ و عاقل است، اون خودش منو انتخاب کرده و اصرار داره، البته من هم به اندازه دنیا دوستش دارم، ولی بازم حاضرم اگه خودش بخواد، فراموشش کنم، فراموش که نه، از سر راهش کنار برم. ولی خانوم، شما نمی تونید منکر یک عشق بشید، می تونید؟ ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 باکلافگی باپام روزمین ضرب گرفته بودم،‌پوفی کشیدم اشکام و‌پاک کردم،ازبس گریه‌کرده بودم چشمام می سوخت.‌سرم وبالاآوردم که‌چشمم خوردبه امیرعلی،‌داشت ازپله هامیومد ‌پایین.‌ سریع ازجام بلندشدم و به سمتش دویدم.‌باشنیدن صدای پام به‌سمتم برگشت،نیم نگاهی‌بهم انداخت طبق‌معمول سرش وانداخت‌پایین.‌جلوش ایستادم وبا‌دقت به صورتش نگاه‌کردم،طفلکی صورتش قرمز بودمعلوم‌بودکلی گریه کرده.‌وقتی دیدساکتم گفت: امیر:فکرکردم رفتیدخونه.‌ باحالت پوکرفیسی‌گفتم: +کربودی وقتی بهت ‌گفتم میام حیاط؟ آهی کشیدوگفت: امیر:حواسم‌نبود متوجه نشدم. دستم وتوهواتکون دادم وگفتم: +مهم نیست،به مهین‌جون گفتی؟ دوباره اشک توچشماش‌جمع شد،جلوی خودش‌و گرفته بودکه گریه نکنه.‌باصدای گرفته ای‌گفت: امیر:بله گفتم. باناراحتی گفتم: +حالشون چطوره؟ انگاریادچیزی افتاد‌سریع گفت: امیر:حالش بدشد،‌بیهوشه والان زیرسرمه اگه میشه بریدکنارش‌باشیدآخه خاله هم حالش بده فکرنمی کنم کمکی ازدستش بربیاد. باتعجب گفتم: +باشه،ولی توکجامیری؟ یجوری نگاهم کردکه به توچه توش موج میزد باپررویی گفتم: +هوم؟خب کجامیری تواین وضعیت؟ اخمی کردوگفت: امیر:کاری برام پیش‌اومده بایدبرم‌.‌ آمپرچسبوندم بدجور،‌باعصبانیت چشمام و‌بستم ودهنم وبازکردم: +کارداری؟چه کاری مهم تر‌ازخانواده؟یعنی کاراز‌ خانوادت واجب تره؟‌بی مسئولیت،آخه آدم‌تاچه حدمیتونه پخمه‌باشه؟یه روزنروسرکار‌می میری؟جان به جان‌آفرین تسلیم می کنی آیا؟‌ نفس کم آورده بودم،‌چشمام وبازکردم ولی... پس کو؟احمق کجارفت؟ بادیوارحرف می زدم ‌سنگین تربودم،اطراف ونگاه کردم دیدم داره باعجله به سمت ماشینش میره. انگشت اشارم وآوردم‌بالاوبلندجیغ زدم: +بی شعوربی مسئولیت. بی توجه به من دستش وتوهوابه معنیه بروبابا تکون داد.باحرص لبم وجوییدم وپام ومحکم رو زمین کوبیدم.به پسرهیزی که کنار‌پله هاایستاده بودوعین‌بزنگاهم می کرد،نگاه‌کردم وگفتم: +چته؟آدم ندیدی؟پشمک. اجازه ندادم جوابی ‌بده سریع ازپله هارفتم بالا،نه اینکه نتونم جوابش وبدمانه!نمی خواستم خون وخون ریزی بشه،والا!باعجله‌راهروی‌بیمارستان‌وطی‌کردم‌وروبه‌روی‌آسانسورایستادم.‌درآسانسوربازشد،وارد شدم وطبقه دوم وزدم. به آیینه نگاه کردم و مشغول درست کردن شالم شدم،همچنان به این فکرمی کردم که چقدرخوبه آدم یه داداش مثل امیرعلی داشته‌باشه که براش گریه کنه هرچندکه این بشرم بی مسئولیت ازآب دراومدولی کلاخیلی خوبه داشتن یه برادر‌این مدلی.‌بابازشدن درآسانسور‌ازفکر بیرون اومدم.به سمت اتاق مهتاب‌رفتم،خاله اونجا بود و داشت باگریه باگوشی‌حرف می زد.‌وقتی بهش رسیدم ‌داشت باپشت خطی‌خداحافظی می کرد.‌گوشی وقطع کردو بهم نگاه کرد،باناراحتی گفتم: +مهین جون کجاست؟ به اتاقی اشاره کرد وگفت: خاله:تواون اتاق زیرسرمه. سری تکون دادم که خاله گفت: خاله:من الان میرم پیشش.‌ باشه ای گفتم اونم ‌رفت پیش مهین جون.‌ازپشت شیشه به مهتاب نگاه کردم،هنوزبهوش نیومده بود. زیرلب گفتم: +بهوش بیامهتاب؛بهوش بیا. اشکم چکیدچشمام ومحکم روهم فشار دادم بعدازمکثی چشمام و بازکردم واشکم وپاک‌ کردم. به سمت اتاق مهین جون‌رفتم خاله کنار تخت مهین جون نشسته بودوباصدای بلندگریه می کرد. خاله:بلندشومهین،توچیزیت بشه ماچیکارکنیم؟ عجب خاله باحالیه ها،‌این اینجوری عجزوناله می کنه که حال مهین جون بدترمیشه. باکلافگی گفتم: +خاله اینطوری نکنید، چراجومی دید؟اینطوری شماگریه می کنیدکه‌حالش بدترمیشه.باگریه سر تکون دادوچیزی‌نگفت،پوفی کشیدم و گفتم: +خاله جان بلندشیدبریدحیاط یکم هوابخورید حال شماهم دست کمی ازمهین جون نداره. خاله:نه نمیتونم خواهرم وول کنم که. +من هستم،مراقبشونم. خلاصه بعدازکلی اصرار بالاخره راضی شدکه بره بیرون‌. آهی کشیدم وکنارمهین جون نشستم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 بسمت منزل آقای فاتح میرانم از وقتی آن حادثه ی غریب الوقوع برای محدثه پیش آمد زوج جوان خانه پدر مرصاد ماندند تا انیس خانم مراقب محدثه باشد . وقتی حاج مصطفی بازنشسته شد خانه ای نزدیک به خانه ی مرصاد گرفتند . گذشته محدثه شباهت بسیاری به گذشته من دارد ، هر دو راه را گم کرده بودیم و با کمک بنده ی خوب خدا به زندگی بازگشتیم . ماشین را در سایه درخت چنار پیاده رو پارک میکنم و از ماشین پیاده می شوم همان لحظه مرصاد با پارس سفید رنگش از پارکینگ خانه پدرش خارج میشود مرا که می بیند پیاده می شود و می گوید . مرصاد : سلام خانم جاوید ، خوب هستین ؟ برای دیدن محدثه اومدین ؟ ـ سلام آقا مرصاد احوال شما ؟ بله هستن ؟ ـ بله ـ با اجازه تون من برم یه سر بزنم بهش ـ خیلی لطف می کنید واقعا شما خواهری رو در حق محدثه تمام کردین ـ این چه حرفیه پسر خوب برو سرکارت نگرانم نباش ـ بله چشم ، فقط هانا خانم مامانم خونه نیست ، محدثه تنهاست این کلید خودتون درو باز کنین تا از جاش بلند نشه ، ببخشیدا ـ نه خواهش میکنم باشه حواسم هست ، فعلا ـ خدانگهدارتون کلید را میچرخانم و در را باز میکنم . صدای نازکش در خانه می پیچد . محدثه : مرصاد جونم ، دوباره چیو جا گذاشتی ؟ با چشمان بی فروغش به من زل میزند و ادامه میدهد : مامان انیس شمایید ؟ بغضم را فرو میدهم و می گویم : سلام محدثه بانو ، احوالت چطوره خانم ؟ ـ هانا خانم شمایید ؟ ببخشید من نمی..... ـ نه بابا قربونت برم جلو میروم و محکم در آغوشش میگیرم ، گونه اش را می بوسم ( قبل از کرونا ☺️ ) و میگویم : چه خبر محدثه جان خوش میگذره خوشکلم ؟ دستش را میگیرم بسمت مبل میروم کنارش می نشینم که می گوید : الحمدالله میگذره ، دلم براتون تنگ شده بود ـ منم همین طور عزیزم . کمی از کتاب سخن می گوییم که زمان قرصش می رسد انگار حالش زیاد خوب نیست کمی نگران می شوم اما به روی خودم نمی آورم و به سمت آشپزخانه میروم و دنبال قرص ها میگردم . انیس خانه نیست اما معذب شدن را کنار می گذارم و فقط به محدثه اهمیت میدهم . ـ نباید این مدت نشسته نگهش می داشتم نباید اینقدر ازش حرف می کشیدم عذاب وجدان داشتم و با خودم حرف میزدم که قرص را پیدا کردم ، بسمتش رفتم که با دیدن جسم بی حالش روی مبل قالب تهی کردم ... &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_صد_هفدهم #بخ
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 _اگه نظرت راجب سجاد مثبته میتونی دوری رو تحمل کنی ؟ میتونی مدت زیاد تنها بمونی ؟ میتونی بعضی وقتا اضطراب تحمل کنی ؟ خجالت زده سر پایین می اندازم . گونه هایم داغ شده اند . نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم خجالتم را پنهان کنم . پدرم نمیداند . نمیداند دختر ناز پرورده اش چه سختی هایی را تحمل کرده . چه نیش و کنایه هایی را شنیده و سکوت کرده . چه وقت ها که دلش شکسته و هیچ نگفته . نمیداند ، هیچ نمیداند شهروز با من چه کرده . تحمل دوری ۲ ماهه سخت است اما سخت تر از تحمل دوری ابدی نیست . اگر سجاد نباشد چطور بدون او زندگی کنم ؟ میتوانم استرس چند روز را تحمل کنم اما نمیتوانم بت یک نفر دیگر ازدواج کنم و استرس خیانت و عذاب وجدان را یک عمر به دوش بکشم . لبم را با زبان تر میکنم +تحمل دوری سخته ولی ثواب داره . هر چقدر یک مجاهد ثواب میبره منم میبرم . تحمل اضطراب اگه برای امام زمان باشه ، اگه برای رضای خدا باشه مشکلی نداره سر تکان میدهد و لبخند میزند _پس یعنی الان به مادرت بگم اجازه بده سجاد برای خواستگاری رسمی بیاد ؟ سر به زیر می اندازم +هر چی خودتون صلاح میدونید ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ شهروز لبخند پیروزمندانه ای حواله ام میکند و آرام میگوید _دیدی بلاخره به خواستم رسیدم ؟ وعده امروزو بهت داده بودم اشک در چشم هایم حلقه میزند . بغضم را به سختی قورت میدهم و نگاهی به جمع می اندازم . همه خوشحالند و سرگرم صحبت با یکدیگر هستند . لبخند عمیقی روی لب های مادرم شکل گرفته . بی اختیار پوزخند میزنم . نه خبری از سجاد هست نه شهریار . بغض دوباره به گلویم چنگ میزند . دلم میخواهد فریاد بزنم و بگویم چرا در حقم ظلم کردید ؟ چرا بر خلاف خواسته من عمل کردید ؟ چرا زندگیی ام را تباه کردید ؟ شهروز دستم را میگیرد . دستم را محکم از دست هایش بیرون میکشم . نفس را محکم بیرون میدهد و زیر گوشم زمزمه میکنم _دنبالم بیا تو اتاق کارت دارم به سختی تن صدایم را پایین نگه میدارم +اگه میخوای مراسم آبرومندانه برگزار بشه کاری به کارم نداشته باش . _بهت میگم بیا کارت دارم . میخوام باهات حرف بزنم . دندان هایم را روی هم میسابم +من با کسی که زندگیمو نابود کرده حرفی ندارم _ولی من باهات حرف دارم بلند میشود و به سمت اتاقش میرود . با اکراه بلند میشوم و دنبالش میروم . بهاره سریع میگوید _کجا میرید ؟ شهروز بدون اینکه برگردد میگوید _یه کار کوچیک باهم داریم . برمیگردیم . زودتر از من وارد اتاق میشوم . آخرین چیزی که قبل از ورود به اتاق میبینم لبخند روی لب های پدرم است . &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_صد_هجدهم #بخ
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 بهاره سریع میگوید _کجا میرید ؟ شهروز بدون اینکه برگردد میگوید _یه کار کوچیک باهم داریم . برمیگردیم . زودتر از من وارد اتاق میشوم . آخرین چیزی که قبل از ورود به اتاق میبینم لبخند روی لب های پدرم است . خوشحال است ؟ چرا ؟ از اینکه زندگی دخترش نابود شده ؟ وارد اتاق میوم و شهروز در را پشت سرم میبندد . به تخت اشاره میکند و میگوید _بشین چادرم را جلو میکشم و روی تخت مینشینم . دستی به موهای مرتب شده اش میکشد و با فاصله کمی کنارم مینشیند . سرم را پایین میاندازم و گوشه ای از چادرم را مشت میکنم . دستش را زیر چونه ام میگزارد و صورتم را بالا می آورد . با برخورد دستش به صورتم انگار بنزین روی آتش وجودم ریخته اند . محکم روی دستش میکوبم . با صدای بلند میگویم +یه بار دیگه دستتو به من بزنی پا میشم جیغ و داد راه میندازم آبروت بره . پوزخند میزند _چرا انقدر حرص میخوری ؟ راستی برای چی بغض کردی ؟ مثلا تو عروسی مراسم عقدته . صدایم بلند تر میشود +میخوای حرص نخورم ؟ نکنه میخوای بخندم ؟ زندگیمو نابود کردی . من داشتم لا سجاد ازدواج میکردم . الان باید بجای تو اون کنار من میشست . سر لج و لج بازی منو نابود کردی ... میان حرفم میپرد _ولی من دوست دارم بغضم میترکد . با گریه میگویم +دروغ میگی . اصلا اگه راستم بگی به من چه ؟ به درک که دوستم داری . آره تو راست میگفتی من سجاد رو دوست دارم . آره آره آره تو راست گفتی . چرا با این که میدونستی دوستش دارم نزاشتی باهاش ازدواج کنم ؟ چزا زندگیمو نابود کردی ؟ چرا نزاشتی به خواستم برسم ؟ قطره های داغ اشک یکی پس از دیگری روی گونه هایم سر میخورند . شهروز با دلسوزی نگاهم میکند . حتی دل سنگی او هم برایم آب شد . دستش را دور شانه ام حلقه میکند . با تمام توان هلش میدهم . با نفرت نگاهش میکنم و میگویم +گفتم به من دست نزن یک تای ابرویش را بالا میدهد و لبخند کجب میزند _نمیتونی بهم امر و نهی کنی . هنوز نیم ساعت نشده عاقد از خونمدن رفته . همین یک ساعت قبل بهم بعله رو گفتی دیگه نمیتونی کاری کنی . دیگه به من محرمی . لباساتو نگاه کن ، لباس سفید پوشیدی . نماد عروسی و ازدواج . تو الان عروسی ، عروس من . مال منی . دستم را روی گوش هایم میگزارم و فشار میدهم بلکه بتوانم حرف هایش را نشنوم +بسه ، بسه بیشتر از این ادامه نده . دیگه بیشتر از این آتیشم نزن . با صدای بدی در باز میشود . سجاد در چهارچوب در نمایان میشود . چند نفری پشت سرش هستند و اورا گرفته اند ، انگار میخواستند مانع ورود او به اتاق بشوند . چشم هایش سرخ و رنگش پریده است . شهروز بلند میشود و آهسته به او نزدیک میشود . لبخند پیروزمندانه ای حواله اش میکند و میگوید _به به ، ببین کی اینجاست . بهم گفته بودی نمیای چی شد که اومدی ؟ با صدای گرفته میگوید _اومدم همه چیزو از نزدیک ببینم تا باور کنم که خواب نیست . بدنم بی حس میشود و میافتد و سرم محکم با تخت برخورد میکند &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_صد_هجدهم #بخ
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 با صدای گرفته میگوید _اومدم همه چیزو از نزدیک ببینم تا باور کنم که خواب نیست . بدنم بی حس میشود و میافتد و سرم محکم با تخت برخورد میکند نگهان از خواب میپرم . رو تخت مینشینم و با تمام توان هوا را میبلعم . احساس خفگی میکنم . دستی به گلویم میکشم و لیوان آب را از روی پاتختی ام بر میدارم و یک نفس سر میکشم . خواب بود ، همه اش خواب بور . نمیدانم گریه کنم یا بخندم . نگاهم را به ساعت میدوزم ، عقربه ها ۴ صبح را نشان میده . چه خوب تلخی بود ، به تلخی مرگ . بدنم داغ کرده اما عرق سرد کرده ام . از روی تخت بلند میشوم و به قصد وضو گرفتن به آشپزخانه میروم تا برای نماز صبح آماده شوم . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ شهریار نگاهی به من می اندازد _میگم من دیگه برم متعجب ابرو بالا می اندازم +وا برای چی بری ؟ هنوز که مراسم خواستگاری شروع نشده . ژست آدم های متفکر را به خود میگیرد _آخه همه تو جمع یا ازدواج کردن یا قراره ازدواج کنن ، فقط من این وسط مجردم حسودیم میشه . حس اضافه بودن بهم دست میده با خنده میگویم . +نکنه تو هم زن میخوای ؟ بگو کیه خودم برات میرم خواستگاری قهقهه میزند _نه بابا هیچکس مَد نظرم نیست . اصلا کو زن ؟ کی زن من میشه ؟ +وا مگه چته ؟ خوسگل که هستی ، خوشتیپ که هستی ، دکتر که هستی ، نماز روزتم سر جاشه دیگه چی میخوان . ادای آدم های مغرور را در می آورد _راس میگی فقط اسب سفیدم کمه ، دارم حیف میشم . از اینکه خودش را دسته بالا گرفته خنده ام میگیرد . لبخند شیطانی میزنم +آره همه چی داری ، فقط عقل نداری با خنده سر تکان میدهد _یکی به نعل میزنی یکی به میخ ؟ خدا یه ایمانی به ما بده یه شعوری به تو . بیچاره سجاد حیف میشه با تو ازدواج کنه . برام تا نرسیده بهش بگم برگرده . اخم تصنعی میکنم +همه برادر دارن ما هم برادر داریم و بعد هر دو بلند می خندیم . مادرم مارا از آشپرخانه نگاه میکند و میخندد . با صدای آیفون سریع بلند میشوم و دستی به ما نتوی فیروزه ای ام میکشم . چادر رنگی ام را سر میکنم و کنار در به استقبال می ایستم . مهمان ها همگی وارد میشوند . ذوق و شور خاصی در چشم های همه موج میزند . سعی میکنم هیجانم را مخفی کنم . بعد از گذشت مدت کوتاهی به درخواست بزرگتر ها دوباره به اتاق میرویم . اینبار سجاد بدون هیچ وستپاچگی شروع به صحبت میکند _فکر نمیکنم راجب ویژگی های اخلاقی هم نیاز به توضیح داشته باشیم . از بچگی با هم بزرگ شدیم و اخلاق و روحیات هم رو خوب میدونیم . فقط شما شرط و شروط ها و ایده آل هاتون رو بگید بعد هم اگه موردی بود من خدمتتون میگم . &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 سرتکان میدهم و شروع به گفتن حرف هایی میکنم که از قبل آماده کرده ام +یکی از مواردی که خیلی برام مهمه نماز اول وقته . اولین شرطم اینکه همیشه و در هر شرایطی نماز اول وقت بخونیم . دروغ گفتن یا پنهان کاری رو دوست ندارم . مخالف خشونتم به ویژه برای تربیت بچه . یک موردی هست درباره مراسم نامزدی که اون رو در جمع اعلام میکنم . بقبه موارد هم انشاالله در مدت محرمیت موقت میگم . دلم میخواهد بگویم همین که هستی برایم کافیست . میخوام بگویم با همه ی خوبی ها و بدی هایت میخواهمت . لبخندی از سر رضایت میزند و لبش را با زبان تر میکند _راجب پنهان کاری و صداقت همون انتظاری که شما از من دارید من هم دارم . من با شناختی که از شما دارم نکته قابل ذکر دیگه ندارم . تنها چیزی که خیلی برام مهم بود پذیرش شغل و بیماریم بود که جلسه اول راجبش صحبت کردیم . قهوه ای چشم هایش را به چشم هایم میدوزد ، نگاهی پر ذوق و شوق تحویلم میدهد . نگاهی که در آن عشق میبینم ، نگاهی که سخن عشق میگوید . نگاهش را میدزدد و خجالت زده به دست هایش خیره میشود . بعد از مدت کوتاهی از اتاق خارج میشویم . عمو محمود لبخند مهربانی میزند _خب عمو جان به تفاهم رسیدید ؟ لبخند کوچکی میزنم و با خخجالت به لبه چادرم چشم میدوزم +فکر میکنم عمو محمود با رضایت سر تکات میدهد _خب الحمدلله . دیگه بریم کم کم راجب مهریه و عقد و انشاالله عروسی صحبت کنیم . شما مهریه مد نظرتون چقدره ؟ پدرم میگوید +قبلا راجبش صحبت کردم با خانواده اگه اجازه بدید خود نورا بگه همو محمو خطاب به من میگوید _بگو عمو جان با تحکم میگویم +طبق صحبتی که کردیم و خانوادم هم پذیرفتن میخوام به نیت ۱۴ مهصوم مهریم ۱۴ تا سکه باشه عمو محمود سریع میگوید _نه عمو جان بیشترش کن ۱۴ تا کمه . خاله شیرین حرف عمو محمود را تایید میکند و سجاد فقط در سکوت به گل های قالی خیره شده و آنها را میکاود . لبخند پهنی میزنم +نمیخوام مهریم زیاد باشه . زندگی که قرار باشه پایدار باشه ، پایدار میمونه ، مهریه و این حرفا همش بهونس . همه لبخند میزنند و سجاد رضایتمند نگاهم میکند . بی اختیار از نگاهش ذوق میکنم ، حبه حبه قند در دلم آب میشود . شهریار آرام سرش را به گوشم نزدیک میکند _چه خبره ۱۴ تا ؟ بگو میخوام بخاطر یگانگی خدا یدونش بکنم . اگه سجاد نگیرتت میمونی رو دستمون میترشیا ! پشت چشمی برایش نازک میکنم و آرام زمزمه میکنم +تو برو نگران خودت باش تا میر پسر نشدی زن گیرت بیاد وگرنه برا من خواستگار زیاده . چادرم را جلوی صورتم نیکشم وآرام میخندم ، شهریار هم لبش را محکم به دندان میگیرد تا جلوی خنده اش را بگیرد &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 ماشین رو تو حیاط پارک کردم و پیاده شدم. میدونستم این ساعت هنوز کسی خونه نیست ، پس با خیال راحت ، با چادر وارد خونه شدم. در رو که بستم ،تازه متوجه حالم شدم. خیلی حس خاصی داشتم. از اینکه زیر بار نفسم نرفته بودم احساس عزت نفس داشتم! رفتم جلوی آینه و با لبخند مغرورانه ای خودم رو نگاه کردم. واقعاً با وقار شده بودم!! 😇 اما به خوبی زهرا نبودم! 😶 اون خیلی خوب چادر و روسریش رو سر میکرد ، اما من شال سرم بود و موهام از دو طرف صورتم بیرون بود و فرقی که باز کرده بودم ، مشخص بود ! اولین کاری که کردم یه عکس از خودم انداختم و سریع برای زهرا فرستادم ! آنلاین بود. با ذوق کلی قربون صدقم رفت و بهم تبریک گفت. همونجا جلوی آینه ی هال، با لبخند ایستاده بودم و دونه دونه همه اتفاقا رو براش تعریف میکردم که یهو در باز شد !!! با ترس به سرعت برگشتم سمت در مامان بود! 😨 بدنم یخ کرد!! هنوز من رو ندیده بود و داشت در رو میبست. با یه حرکت چادر رو از سر درآوردم و انداختم زمین! مامان با دیدنم لبخند کوتاهی زد و سلام کرد. - چرا اونجا وایسادی؟؟ - همینجوری! اومده بودم تو آینه خودمو ببینم! مامان لبخند زد و اومد سمت من. آب دهنم رو قورت دادم و به طور نامحسوسی چادر رو با پام هُل دادم زیر مبل!! داشتم قبض روح میشدم که مامان رسید پیشم و بازوهام رو گرفت. - چه خبر از دانشگاه؟ درسات خوب پیش میره؟ - امممم..بله... خوبه. با لبخند دوباره ای بازوهام رو ول کرد و برگشت و رفت به اتاقش! نفس راحتی کشیدم و به این فکر کردم که چرا مامان هیچ‌وقت نمیتونست راحت ابراز احساسات کنه ! معمولاً نهایت عشقش تو همین کار خلاصه میشد !! چادر رو یواش برداشتم و انداختمش تو کوله‌م ! و بدو بدو رفتم تو اتاقم که گوشیم زنگ خورد. - الو - سلام ترنم. خوبی؟ - سلام زهراجونم. ممنون. خوبم - چی‌شدی یدفعه چرا دیگه جوابمو ندادی؟! - وای زهرا سکته کردم!! مامانم یهو سر رسید! ماجرا رو براش تعریف کردم و خداحافظی کردیم. از خستگی ولو شدم روی تخت. به همه ی اتفاقات امروز فکرمیکردم ! به این که صبح با مانتو رفته بودم دانشگاه و شب با چادر از امامزاده برگشته بودم خونه!! به اینکه همه چی چقدر سریع اتفاق افتاده بود! به حرف‌های زهرا و به دانشگاه که فردا چطور با این چادر برم؟! تصورش هم سخت بود! "همین امروز با صحبتام راجع به نماز چشماشون میخواست از حدقه بیرون بزنه. فردا با چادرم دیگه بی برو برگرد شاخ درمیارن!"😐 روم نمیشد حرفی از پشیمونی بزنم ... در اتاق رو قفل کردم ، وضو گرفتم و جانمازی که تو کیفم و چادر نماز صورتی و جدیدی که تو کمدم قایم کرده بودم رو برداشتم و گوشه ی اتاقم مشغول نماز شدم. فکرم مثل یه گنجشک همه جا پرواز میکرد. مبارزه با نفس تو این یه مورد از همه سخت تر بود! با خودم کلنجار میرفتم که " الان داری با خدا صحبت میکنی! از درونت خبر داره، اینقدر فکرتو اینور و اونور نده! " سعی میکردم به معنی حرف‌هایی که میزدم فکر کنم تا فکرم جای دیگه نره. به هر زوری بود نماز مغرب رو تموم کردم. اعصابم خورد بود! اما با حرف زهرا خودم رو آروم کردم : "همین که خدا تلاش تو رو برای مبارزه با نفست ببینه، ارزش داره. به خودت سخت نگیر ، خدا از ضعف های بنده ی خودش آگاهه!" چقدر این حرف‌ها آرامش بهم میداد. از صمیم قلب از خدا تشکر کردم و به سجده رفتم. سر نماز عشاء سعی کردم بیشتر حواسم رو جمع کنم. رکعت سوم بودم که در اتاق به صدا دراومد! از ترس یادم رفت چه ذکری داشتم میگفتم !! 😰 مامان داشت صدام میزد و من سر نماز بودم .هر لحظه محکم تر میکوبید! 😦 یکم طول کشید تا به خودم بیام. با عجله نماز رو تموم کردم و چادر و سجاده رو انداختم تو کمد و درش رو بستم. سعی کردم خودم رو خواب‌آلود نشون بدم 😴 در رو باز کردم ، مامان با رنگ پریده نگاهم کرد - کجا بودی؟ چرا در رو باز نمیکردی - ببخشید، خب... نمیتونستم بگم خواب بودم! یعنی نباید میگفتم 😶 از بچگی از دروغ بدم میومد، چه برسه به حالا که شده بودم دشمن سرسخت نفس!! تو چشمای مامان نگاه کردم! معلوم بود ترسیده. - فکرکردم دوباره.... و ادامه ی حرفش رو خورد . فهمیدم که حسابی سابقم پیششون خراب شده!! 😔 - نه...معذرت میخوام مامان جانم؟ چیکارم داشتی؟؟ - هیچی! بیا بریم شام بخوریم. 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay