زندگی خالی نيست
مهربانی هست، سيب هست، ايمان هست.
آری
تا شقايق هست، زندگی بايد كرد. در دل من چيزی است، مثل يك بيشه
نور ، مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم ، كه دلم می خواهد ، بدوم تا ته دشت ، بروم تا سر كوه. دورها آوايی است ، كه مرا می خواند.
#سهراب_سپهری
☕️☘🎀
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_یازدهم آقاسید با ما سلام و احوال
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_دوازدهم
به زور جلوی خنده ام را گرفتم و بلند شدم و بلند گفتم:
-بچه ها یڪم آروم تر!
تا برسیم به گلستان شھدا،
آقاسید هزاربار سرخ و سفید شد و عرق ریخت!
از اتوبوس پیاده شدیم.
خانم محمدی و پناهی توصیه های قبلی را تڪرار ڪردند و وارد شدیم.
همه روبروی تابلوی زیارتنامه ایستادیم.
آقاسید زیارتنامه را باصدای بلند میخواند. درحین خواندنش، رفتم بطرف مزار شھــید قربانی که از اقواممان بود و در ردیف اول بود. برایش حمد و سوره خواندم و برگشتم بین بچه ها.
اشک هایم را پاڪ ڪردم،
و از شھدای محراب و شھید میثمی و شھدای زن تا شھدای مڪه۶۶ و شھدای مدافعحرم و شھدای غواص را سرزدیم.
درباره هرڪدام ڪمی توضیح دادم.
عجیب بود،
ڪنار مزار #شهیدتورجیزاده همه بچه هایی که اصلا اهل این حرفها نبودند مثل ابر بهار گریه میڪردند و مقنعه ها یڪی یڪی جلو میامد.
حدود یڪ ساعت و نیم طول ڪشید و همه گلستان را گشتیم…
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
#سلام_مولاجانم💕💕
وقتي تو از سفر برسي عيد ميشود
دنيا دوباره صاحب خورشيد ميشود
چشمان روشنت که طلوعي دوباره کرد
دلها پر از تجلّي توحيد ميشود
با اهتزاز پرچم سرخت در آسمان
پيمان عشق و عاطفه تجديد ميشود
از چشم خيس گريه کنان شهيد عشق
با بوسه اي به راه تو تمجيد ميشود
يک عمر نوکريِ در خانه حسين
با يک نگاه لطف تو تاييد ميشود
آقا طواف مرقد خاکي مادرت
وقتي که چشم هاي تو تابيد، ميشود
#نذرظهوروهمدلی_ذکرصلواتی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#میلادنورمبارک
┅═✧❁﷽❁✧═┅
📛قَسَم دروغ سوگندی است که به دروغ برای تأکید بر درستی انجام شدن یا نشدن کاری در گذشته مطرح میشود. این قَسم از گناهان کبیره است و کفاره ندارد. در قرآن کریم شیطان، منافقان و مشرکان از جمله کسانی معرفی شدهاند که قسم دروغ خوردهاند.
🔶️برخی معتقدند در قسم دروغ دو گناه وجود دارد. یکی از آنها دروغ است که از گناهان کبیره میباشد و دیگری قسم غیر واقعی به یک امر مقدس مانند خداوند است. بنابراین گناه قسم دروغ، در واقع دو برابر و معادل دو گناه کبیره است.
در وصیت های پیامبر (ص) به امام علی (ع) آمده است که خداوند به کسی که به نام او قسم دروغ میخورد، رحم نمیکند.
در روایت دیگری قسم دروغ خوردن بهمعنای جنگ با خداوند مطرح شده است.
🔷️بر اساس روایات قسم دروغ باعث فقر و تنگدستی انسان، عقیم شدن، قطع رحم و خالی شدن شهرها میشود.
🚫در قرآن کریم نیز عقوبتهایی برای قسم دروغ مطرح شده است:
▪️عذاب دردناک خداوند:
▪️رسوایی و ذلت انسان در قیامت
▪️هلاکت انسان
▪️محروم شدن از بهرههای فراوان آخرت
▪️صحبت نکردن خداوند با کسانی که قسم دروغ خوردهاند.
✴نهى از سوگند خوردن به خداوند سبحان
🍀پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :
يا عليُّ ، لا تَحْلِفْ باللّه ِ كاذِبا و لا صادِقا مِن غَيرِ ضَرورَةٍ ، و لا تَجْعَلِ اللّه َ عُرْضَةً ليَمينِكَ ؛ فإنّ اللّه َ لا يَرحَمُ و لا يَرعى مَن حَلفَ باسمِهِ كاذِبا .
اى على ! چنانچه ضرورتى در ميان نباشد، نه به راست و نه به دروغ، به خدا سوگند مخور و خدا را دستاويز سوگند خود قرار مده ؛ زيرا خداوند به كسى كه سوگند دروغ به نام او ياد كند، رحم نمى كند و از او مراقبت نمى نمايد .
( بحار الأنوار : ۷۷/۶۷/۶)
✅ تنها برای نجات جان یا مال مسلمان قسم دروغ خوردن جایز است.
#گناهان_کبیره
💕 یا مهدی_جان 💕
خودت گفتے وعده در بهاراسٺ
بهار آمد دلم در انتـــظار اسٺ
بهار هرڪسے عید اسٺ ونوروز
بهار عاشقان دیدار یــــاراسٺ
سلام آقا🌹❤️
با آمدنت
بهار ما دلخواه اسٺ
اى_آرزوے_جانم
از_ما_سلام_بادت
اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج❤️
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌱 . #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_پنجم🌻 #پارت_دوم☔️ با بغض و ملتمسانه میگویم -یعنےوا
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_ششم🌻
#پارت_اول☔️
سوگل در آغوش محسن عشق میکند و با زبان بے زبانے صحبت میکند، محسن هم عاشقانه قربان صدقه برادرزاده اش میرود:
-سوگل خانم ، فرشته خانم، عشق عموش جیگرطلا.
نزدیک محسن میشوم و میگویم:
-چه قربون صدقه اشم میره حالا بچه خودت بشه میخواےچیکار کنے.
خنده شیرینےمیکند و میگوید
-زندگیمو میریزم به پاےفاطمه خانم و مامانش.
با تعجب میگویم
-فاطمه و مامانش دیگه کین؟!
قهقه اے میزند و میگوید
-دخترم و مامانش...
نیشم باز میشود
-حالا مامانش کےهست؟
لبش را تر میکند و میگوید
-منکه نمیدونم اما ان شاالله یه خانم خوب باشه به انتخاب حضرت زهراۜ.
صداےمادر شنیده میشود که مرا صدا میزند و پایان فیلم.
اشکهایم را پاک میکنم و لپ تاپ را میبندم و خود را روے تخت رها میکنم دستانم را مقابل دهانم میگیرم تا مبادا صداے هق هقم از اتاق بیرون رود.
چه سخت بود که نماند تا فاطمه دار شود.
صدای در بلند میشود تند اشکهایم را پاک میکنم
-بفرمایید
مامان رعنا وارد اتاق میشود و در را میبندد، تکیه اش را به در میدهد و خیره چشمانم میشود، صدایم را صاف میکنم
-جانم مامان.
جلوی آینه مےایستد و دستےبه روسرےاش میکشد
-مصطفےاومده.
-خوش اومده، اومده خونه عموش دیگه.
مادر برمیگردد و با چشمان ریز شده نگاهم میکند
-تا کےمیخواےبفرستیش پےنخود سیاه، گفتےکنکور بدم بعدش بعد کنکور گفتے یه سال از دانشگاهم رد شه بعد...
آهےمیکشد و میگوید
-میخواستن بیان قرار عقد بزارن که محسن شهید شد الانم یه ماه از چهلم محسن گذشته، دیگه به چه بهانه اےمیخواے ردش کنے؟!
کلافه شده ام از اینهمه مصطفے، کودکے بیش نبودم که اسماً شدم عروس خانه مصطفے، نوجوان که شدم عروسم گفتن هاےعمو باقر و زنعمو ناهید به دلم نشست و محبت هاے مصطفے قند در دلم آب کرد، تازه ۱۷ ساله شده بودم که فهمیدم من براےمصطفے، مصطفےبراے من اشتباهیست بس بزرگ....
تازه فهمیدم مصطفے ۲۳ ساله در کار قاچاق لوازم خانگےاست و عمو باقر نیز در اینکار بوده، نمیدانم چرا تا آن زمان زندگےتجملاتے عمو باقر در روستا برایم غیرعادی نبود و فقط دور دور با ماشین هاے مدل بالا و رنگارنگ مصطفےبرایم دلنشین بود، محسن هم چون تازه وارد سپاه میشد و کارهاےبسیج سرش را خلوت نمیکرد از من و مصطفے غافل شده بود، فقط میدانست خواهرش اسماً نامزد مصطفے است، تا اینکه یکےاز روزها بعد از گردش با مصطفے وارد خانه شدم محسن در تاریکےخانه، روےمبل نشسته بود با تعجب نزدیکش شدم چادرم را از روی سرم برداشتم و چراغ را روشن کردم
-سلام داداش چرا تو تاریکےنشستے؟!!
نگاهےبه من میکند و آرام میگوید
-سلام بشین کارت دارم.
با نگرانےروےمبل کنارےاش مینشینم و شروع میکند
-راحیل تو مصطفے رو دوست دارے؟
سرم را پایین مےاندازم پس از کمےمکث میگویم
-واقعیتش کمےکه فکر میکنم میبینم مصطفے برام مثل بقیه است بعضے اخلاقاش آزارم میده اما خب احساس میکنم به مرور زمان درست میشه.
-راحیل نگاه تو و مصطفےعقایدتون زمین تا آسمون فرق میکنه، مصطفےچون دوستت داره با پوششت کارےنداره اما پوشش ایده آل مصطفے چادر نیست با هیئت رفتنات موافق نیست اونم مثل تو فکر میکنه با گذر زمان درست میشه، اما اگر قرار به درست شدن بود تا الان درست میشد...
مکثےمیکند و میگوید
-تازگیا متوجه شدم زده تو کار قاچاق ادامه کار عموباقر، قاچاق لوازم خانگے..
ببین راحیل فکراتو کن یه وقت احساس نکنے مجبورے با مصطفے ازدواج کنے هنوز چیزے نشده اما عاقلانه رفتار کن.
از همانجا بود که رفتارهایم به کل با مصطفے تڠییر کرد محسن راست میگفت مرد زندگے من مصطفے نبود اما تا بحال نتوانسته بودم مصطفے را رد کنم.
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_دوازدهم به زور جلوی خنده ام را
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_سیزدهم
…همه گلستان را گشتیم.
همه بچهها متاثر شده بودند.
آقاسید هم تمام وقت پشت سر بچه ها، صورتش را با دستش پوشانده بود و شانه هایش تڪان میخورد.
ڪنار مزار #شھیدتورجیزاده، میتوانستم صدای هق هق اش را به راحتی از بین ناله های بچه ها بفهمم.
با ڪمڪ خانم پناهی و خانم محمدی زیراندازها را پهن کردیم،
و قرارشد بچه ها یڪ ساعتی آزاد باشند.
منتظر این فرصت بودم.
رفتم سراغ شھدای فاطمیون و کنار یکی شان نشستم.
روی سنگ مزار آب ریختم،
و شروع ڪردم به درد و دل کردن.
دیگر نه حواسم به گریه ڪردنم بود و نه به گذر زمان.
احساس ڪردم ڪسی بالای سرم ایستاده؛ سایه سنگینش را حس میڪردم.
روحانی بود: آقا سید!
خودم را جمع و جور ڪردم. آرام گفت:
-باهاتون نسبت دارن؟
-خیر ولی چون غریباند میام بالای سرشون.
-عجب… اون شھید که اول رفتید سر مزارش چی؟
-از اقوام هستن.
-ببخشید البته… سوال برام پیش اومد.
-خواهش میکنم.
رفت،
و کنار مزار یڪی از شھدا نشست.
موقع اذان بود،
نماز را به آقاسید اقتدا ڪردیم و رفتیم برای ناهار…
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
⚘﷽⚘
⚘الســـــــــــــلام علیکــــــــ یامـولانا یا صـاحب الزمـان (عج)⚘
سلام مولاے ما ، مهدے جان
در پناه نگاه زلالتان
روز و شبم جان میگیرد و به رخصت یاد آسمانے تان
جهان دوباره روشن مےشود
و عطر نفس هایتان سپیده را بیدار میکند
و نسیم محبتتان ، زندگے را جارے مےسازد.
شکر خدا که در پناه شمایم و دست نوازشگر و پدرانهے شما بر سر ماست ...
شکر خدا که با شما دل به دریا میزنیم و از هیچ طوفانے ، هراسے به دل نداریم ....
در افق آرزوهایم
تنها♡أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج♡را میبینم...
#مولاےمهربانغزلهاےمنسلام
💞داستان زیبای دو رفیق
دو شهید ....
همہ جا معروف شده
بودن بہ باهم بودن ؛
تو جبهه حتے اگہ از هم
جدا شونم میڪردن آخرش ناخواستہ و تصادفے دوباره برمیگشتن
پیش هم ...!
خبر شهادت علے رو ڪه
اوردن ، مادرِ محمد هم
دو دستے تو سرش میزد و
میگفت : بچم
اول همه فڪر میڪردن علے
رو هم مثل بچش میدونہ بہ خاطر همین داره اینجورے گریہ میڪنہ .
بهش گفتن مادر تو الان
باید قوی باشے ،
تو هنوز زانوهات محڪمہ ،
تو باید مادر علےرو دلدارے بدے .
همونجورے ڪه هاے هاےاشڪ مے ریخت گفت :
زانوهاے محڪمم ڪجا بود ؟
اگه علی شهید شده مطمئنم
محمد منم شهید شده
اونا محالہ از هم جدا بشن .
عهد بستن آخہ مادر ...
عهد بستن ڪه بدون هم پیش سیدالشهدا نرن ....!
مأمور سپاهے ڪه خبر اورده
بود ڪنار دیوار مونده بود
و بہ اسمی ڪه روے پاڪت بعدے نوشتہ شده بود
خیره مونده بود ....
نوشتہ بود #شهید_سید_محمد_رجبے...🌷
🌷امام مهدى عليه السلام در نامه اى
به شيخ مفيد:
هريك از شما بايد كارى كند كه به محبّت ما نزديك شود و از كارى كه او را به نفرت و خشم ما نزديك مى سازد، دورى كند. زيرا كه قضيه [ظهور] ما ناگهانى و بى خبر اتفاق مى افتد به طورى كه ديگر نه توبه اى به حالش سودمند مى افتد و نه پشيمانى از گناه از مجازات نجاتش میدهد.
📗الاحتجاج، ج۲، ص۵۹۹