eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.9هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
726 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
وَ لَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّكَ يَضِيقُ صَدْرُكَ بِما يَقُولُونَ تو تمام دلتنگی های مرا میدانی...🙃🌿 ❤️
بہ‌دلم‌لڪ‌زدھ.. با‌خنده‌ۍتوجان‌بدهم طرح‌لبخنـ♡ـد‌تو پایان‌پریشانی‌هاست..
♥️🌿| از‌طلوع‌رنگ‌رنگ‌انتظار.. تاغروب‌لحظہ‌هاۍٖ‌ماندگار‌من‌ نشستم‌کنج‌دیوار‌دلم‌تابیایـــد‌ صاحب‌این‌روزگار...🔗🥀•^ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ..
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_بیست_و_پنجم🌻 #پارت_اول☔️ هانیه، خادم سیزده ساله هیئت به
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 💕 🌻 ☔️ یک ساعتی می‌شد که از بندر به سمت خرمشهر راه افتاده بودیم، بلند می‌شوم تا میان‌وعده را بین دخترها پخش کنم. ابتدا به روحانی کاروان تعارف می‌کنم و سپس سهم راننده را کنارش می‌گذارم، بین نصفی از بچه‌ها پخش کرده بودن که متوجه توقف اوتوبوس شدم. کارتون آبمیوه و کیک را به نورا می‌دهم تا بین بقیه پخش کند و خودم به سمت راننده راه می‌افتم. -چرا وایسادین؟! حاج‌آقا صالحی جواب می‌دهد -آقای نراقی تماس گرفتن گفتن وایسیم. چند دقیقه بعد اوتوبوس کاروان برادران هم مقابل اوتوبوس ما می‌ایستد و احمد پیاده می‌شود و به سمت اوتوبوسمان می‌آید و اشاره می‌کند که من و حاج‌آقا صالحی هم پیاده شویم. پیاده می‌شویم -آقا احمد چرا توقف کردیم به اندازه کافی تو بندر معطل شدیم، الان تو مقر منتظر هستن برای استقبال. احمد مثل همیشه خونسرد تک خنده‌ای کرد و گفت -خواهرم شماهم مثل مینا خانوم صبر نداریا همین رو میخوام بگم. پلکی می‌زنم -خب بفرمایید. -والا مقر خواهران کاروان قبلی اوتوبوسشون خراب شده و فعلا درست نشده بخاطر همین نمی‌تونیم به اون مقر بریم، مقری که برادران قراره برن دو طبقه مجزا هستش و چون تعداد کاروان ما خیلی زیاد نیست می‌تونیم طبقه بالا خواهران رو مستقر کنیم طبقه پایین برادران رو. اخم‌هایم درهم می‌شود -اینطوری که نمی‌شه مراسم استقبال از زائرین و افتتاحیه چی می‌شه مراسم صبحگاهی هم که کلا منتفی می‌شه. شانه‌ای بالا می‌اندازد و می‌گوید -چاره‌ای نداریم. حاج‌آقا صالحی صدایش را صاف می‌کند و می‌گوید -خب می‌تونیم ناهار برادرا رو بین راه بدیم تا اون موقع مراسم مختصری تو مقر برای استقبال از خواهران انجام بشه و خواهران طبقه بالا مستقر می‌شن و بعد اون کاروان آقایون میان و یه مراسم مختصر هم برا اونا گرفته می‌شه و تموم، دیگه مراسم افتتاحیه و صبحگاهی رو منتفی می‌کنیم. احمد سری به نشانه تایید تکان می‌دهد، اما من راضی نبودم خیلی از کاروانیان مثل الناز سفر اولی بودند و من دوست داشتم همه مراسمات اجرا شود. هر دو منتظر تایید من بودند، به ناچار سری به نشانه نمی‌دانم تکان می‌دهم، که به فال تایید می‌گیرند. احمد به سمت اوتوبوس ما حرکت می‌کند و به راننده اشاره می‌کند تا پیاده شود، آدرس جدید را می‌دهد و سوار می‌شویم. بعد از حدود چهل و پنج دقیقه به مقر می‌رسیم، بوی اسپند خاطره تلخی را برایم یادآوری می‌کند، لحظه به لحظه از جلوی چشمانم می‌گذرد و صحنه آخر تلقین محسن، آخرین بار همانجا دیدمش نصف صورتش را باز کرده بودند و من ناباورانه آخرین لحظات دیدارمان را در ذهنم ثبت می‌کردم. قطرات اشک دانه دانه روی گونه‌ام می‌ریزد، آخرین بار با محسن آمده بودم خرمشهر، اصلا خرمشهر را با محسن شناختم، اولین و آخرین بار با خودش آمدم. دلم برایش تنگ شده بود، دلم برای خنده‌هایش، برای گریه‌هایش، برای اخم‌هایش تنگ شده بود. چمدانم را بلند می‌کنم با چشمان اشکی راه می‌افتم، قرار بود مراسم در حد یک ربع، بیست دقیقه تمام شود. قرآنی خوانده شد و حاج‌آقا صالحی در حد پانزده دقیقه سخنرانی کرد و وارد مقر شدیم. سریع همه کارها را انجام دادیم و با صدای بلند رو به خواهران گفتم -خواهرای عزیز مشکلی برای مقر قبلی پیش اومده و به ناچار برادران هم طبقه پایین مستقر می‌شن، اینجا سرویس بهداشتی و حموم موجوده و به هیچ‌وجه کسی پایین نمی‌ره، ان‌شاالله سفر خوبی داشته باشیم،نیم ساعت دیگه هم اذانه حاضر بشید ان‌شآلله نماز جماعت برگزار می‌شه. تجدید وضو می‌کنیم و به سمت نمازخانه راه می‌افتیم، که صداهای بلند از سمت آقایان باعث می‌شود همه با تعجب سرجایمان بایستیم. با شنیدن صدای مصطفی پا تند می‌کنم، پرده را کنار می‌زنم و با اضطراب فضا را می‌کاوم. احمد و چند نفر دیگر دور مصطفی را گرفته‌اند و سعی در آرام کردنش دارند و چند نفر هم دور آقای مسلمی را گرفته‌اند که چیزی نگوید. به‌قلم‌زینب‌قهرمانی✍ &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_چهل_و_دوم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 هیچ حرفی نزد و فقط سکوت کرد... این سکوت منو عصبانی تر میکرد ... رفتم طرفش ، فاصلمون خیلی کم بود به طوری که صدای نفس هاشو میشنیدم ... تو همون فاصله با صدای بلندی فریاد زدم و گفتم: _مگه با تو نیستم ؟؟؟ هاااا چرا زمینو نگاه میکنی ؟ چیزی گم کردی؟ نکنه داری سنگ ها رو میشمری ؟ و بعد به زمین نگاه کردم و گفتم _عجب زمین قشنگی!... رفتی تو فاز آدم مثبتااااا ؟؟ اصلا متوجه نبودم چی میگم و چی کار میکنم چون به شدت عصبانی بودم... دوباره صدای اون پسر سپاهی بلند شد و به طرفم اومد ... +خانوم محترم ادب رو رعایت کنید با آقای محمودی هم درست صحبت کنید اگر مشکل شخصی دارید میتونید توی موقعیت مناسب تری باهاشون صحبت کنید نه اینجا... دیگه هم لطفا این بچه بازی ها رو تمام کنید ... توی کسری از ثانیه چنان سیلی محکمی به صورتش زدم که صورتش ۱۸۰ درجه چرخید و دستش رو ، روی جایی که من کتکش زده بودم گزاشت . با دیدن خونی که از دماغش می اومد با ترس عقب رفتم... مرتضی و مژده سریع سَرهاشونو بالا آوردند و نگاه وحشتناکی بهم انداختند . صدای غرغر های چند پیرزن بلند شد ... چند نفر هم به سمت اون پسر سپاهیه رفتن ... بقیه هم در گوش هم پچ پچ میکردند و منو با انگشت نشون میدادند ... از کاری که کردم خیلی متعجب شدم اصلا انتظار همچین کاری رو اونم از جانب خودم نداشتم تصمیم گرفتم فرار کنم ... اگر می موندم باید جواب صدنفرو میدادم و از طرفی حتما تلافی میکردن ... در حالی که عقب عقب میرفتم سریع به قدم هام سرعت بخشیدم و به طرف جاده دویدم ... صدا های جیغ و داد چند نفرو از پشت سرم میشنیدم اما بی توجه به اونها فقط و فقط میدویدم ... ناگهان متوجه شدم اونقدر که دویدم درست وسط جاده ایستادم ... به سمت چپ نگاهی انداختم و دیدم که ماشینی با سرعت به سمتم میاد هیچ عکس العملی از خودم نمیتونستم نشون بدم و فقط نگاه میکردم ... و بعد از چند ثانیه ... ضربه ای به بدنم خورد ... سیاهی مطلق... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
🕊🌻🕊🌻🕊🌻🕊🌻🕊🌻🕊🌻 🌻🕊🌻🌻🕊🌻🕊 🕊🌻🕊🌻 🌻🕊 🕊 💛 شیرین تر از نـامِ شما،امکان‌نــدارد...🌻 مخروبه باشد هر دلی جانان‌نـــدارد...🌻 جـانِ مـن و جـانـانِ مـن ،مهــدیِ‌زهـرا...💛 قلبـ❣ــم به جزصاحب زمان سلطـان‌ندارد.... فرج مولا صلواتـــــــ🌻 🌻🕊🌻🕊🌻🕊🌻🕊🌻🕊🌻🕊
🔔 بهـلول هـارون را در حـمام دید و گفت: به من یک دینار بدهڪاری طلب خود را مــےخــواهــم. هــارون گفت: اجازه بده از حمــام خارج شوم من‌ڪه این‌جا عـریانم و چــیزی ندارم بدهم ​بهلول گفت: در روزقیامت هم این‌چنین عریان و بی‌چیز خــواهــــے بود!! 👌پس طلب‌دنیا را تا زنده‌ای بده ڪه حمـــام آخــرت گــــرم است و
‌∞♥∞ حضرٺ آقا فرمودند♥️ ما که روی حجاب این‌قدر مقیّدیم بہ خاطر این است که حفظ حجاب به زن کمک مۍکند تا بتواند بہ آن رتبه‌معنوۍعاݪۍ خود برسد.✨
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_بیست_و_پنجم🌻 #پارت_دوم☔️ یک ساعتی می‌شد که از بندر به سم
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 💕 🌻 ☔️ به اجبار به سمت مصطفی حرکت می‌کنم. احمد و دوستانش وقتی متوجه من می‌شوند حلقه دور مصطفی را باز می‌کنند، مصطفی که مرا می‌بیند ساکت می‌شود و با اخم‌های درهم می‌گوید -برا چی اومدی اینطرف؟ من هم مانند خودش عبوس نگاهش می‌کنم و رو به احمد می‌گویم -چیشده آقااحمد؟! مثل همیشه آرام لبخند می‌زند -نگران نباشید چیزخاصی نیست بچه‌ها یکم حرفشون شده. سری به نشانه تاسف تکان می‌دهم، اطرافمان که خلوت می‌شود با عجز رو به مصطفی که نشسته بود می‌گویم -مصطفی تروخدا این چند روز رو یکم کوتاه بیا و دردسر درست نکن. طلبکارانه می‌گوید -بابا مگه چیکار کردم، اون پسره پیزوری هی پا رو دم من می‌زاره، انگار فقط خودش و رفیقاش چون یکم ریششون بلندتره و یقشون بسته تره آدمن، از قشم تا اینجا هی متلک بارم کرده، آخه به اونچه من چطور لباس می‌پوشم چطور وضو می‌گیرم، آخه اون چیکار به خالکوبی من داره. پوفی می‌کنم و می‌گویم -راست می‌گی اما تو هم یکم رعایت کن. بیتوجه بصورت عصبی با گوشی‌اش ور می‌رود، با چشم دنبال احمد می‌گردم که گوشه‌ای پیدایش می‌کنم به سمتش پا تند می‌کنم -آقا احمد. به سمتم بر‌می‌گردد -بله. با عجز و اضطراب می‌گویم -تروخدا حواستون به مصطفی باشه کله خرابه یه کاری می‌کنه بعد نمی‌شه جمعش کرد. لبخندی می‌زند و می‌گوید -نه بابا پسره خوبیه، چشم حواسم هست. آب دهانم را قورت می‌دهم -دستتون درد نکنه. ❄️❄️❄️ پهلو به پهلو می‌شوم، ساعت سه و نیم صبح بود و من هنوز خوابم نبرده بود، کلافه سرجایم می‌نشینم و گوشی‌ام را چک می‌کنم. بلند می‌شوم و نگاهی به دخترها می‌کنم الناز و نورا آنقدر اینور و آنور کرده بودند که پتو از رویشان کنار رفته بود، پتویشان را مرتب می‌کنم. کمی پرده پنجره را کنار می‌زنم و حیاط را تماشا می‌کنم، که با صحنه‌ای مواجه می‌شوم. تپش قلبم بالا می‌رود آب گلویم را به شدت قورت می‌دهم، مصطفی با شلوارک و بدون پیراهن گوشه‌ای ایستاده بود و دود سیگارش را به هوا می‌داد. تند موبایلم را برمی‌دارم و شماره‌اش را می‌گیرم، یک بار دو بار سه بار، جواب نمی‌داد که نمی‌داد. اگر کسی با این وضع می‌دیدش بحث مفصلی پیش می‌آمد. جرقه‌ای در ذهنم خورد، تند شماره احمد را از بین مخاطبانم پیدا کردم و تماس گرفتم، بوق های آخر بود که صدای خواب‌آلود احمد در گوشی پیچید -بله. -سلام آقا احمد، راحیلم. صدایش هوشیار می‌شود -سلام راحیل خانوم، خیره اینوقت شب اتفاقی برای مینا افتاده؟! کلافه می‌گویم -نه مینا خوابه، مصطفی با یه وضع ناجوری تو حیاطه، هرچقدر باهاش تماس می‌گیرم جواب نمی‌ده. -آهان خداروشکر، اشکالی نداره الان می‌رم می‌آرمش. نفس آسوده‌ای می‌کشم -دستتون درد نکنه شرمنده مزاحم شدم. تماس را که قطع می‌کنم، دوباره کنار پنجره می‌ایستم تا خیالم از آمدن احمد راحت شود. چند دقیقه بعد احمد می‌آید و با آرامش و لبخند مصطفی را با خود می‌برد. نفس حبس شده در سینه‌ام را رها می‌کنم و در دل دعا می‌کنم این سفر ختم به خیر شود. به قلم زینب قهرمانی✍ &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
✨﷽✨ ✍روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد. شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى‌ حمل و نقل کالا در شهر استفاده مى‌کرد براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت: «مرا بغل کن.» زن پرسید: «چه کار کنم؟» و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد. با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند. شوهرش با تعجب پرسید: «چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم.» زن جواب داد: «دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند.» شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى «مرا بغل کن» چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است. عشق چنان عظیم است که در تصور نمی گنجد. فاصله ابراز عشق دور نیست. فقط از قلب تا زبان است و کافی است که حرف های دلتان را بیان کنید ۰   ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_چهل_و_سوم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 با سردرد شدیدی چشمام رو باز کردم ... نور چراغی باعث شد پلکام رو ، روی هم بزارم بعد از چند ثانیه دوباره چشم هام رو باز کردم سردرد عجیبی داشتم ... متوجه محیط ناآشنایی که توش بودم شدم... کمی اتاق رو برانداز کردم و متوجه شدم توی بیمارستان هستم ... یک دفعه تمام اتفاق ها و صحنه تصادف مثل فیلمی از جلوی چشمام رد شد... کسی داخل اتاق نبود ، فقط یه خانم پیر تخت کناری من خوابیده بود... سعی کردم بلند بشم ولی نمی شد کمرم به شدت درد میکرد ... آخی گفتم و بالاخره با هزار زحمت تونستم روی تخت بنشینم ... نگاهم به سمت سُرمی که بهم وصل بود رفت حدود یک چهارمش خالی شده بود و این نشون میداد تازه بهم سُرم وصل کردن پس تا چند دقیقه ای خبری از پرستارا نیست تصمیم گرفتم تا سراغم نیومدن از بیمارستان برم ... ولی اول باید سُرمو از دستم در میاوردم دست سمت راستمو گچ گرفته بودند ولی چند تا از انگشتام بیرون بود... با انگشت هام سُرمو از دستم در آوردم و بعد از درآوردنش دستم شروع کرد به خون اومدن بدون توجه به خونی که از دستم چکه میکرد ... بلند شدم و دمپایی های کنار تخت رو پوشیدم و به طرف آینه ای که توی اتاق بود رفتم... با دیدن خودم توی آینه با ترس عقب رفتم ... دستم که گچ گرفته بود ... سرم هم به احتمال زیاد شکسته بود چون با ، باند بسته بودنش ... بالای ابرم کبود و کنار لبم هم پاره بود به طرف تخت رفتم و شالی که اونجا بود رو ، روی سَرم انداختم با قیافه ای داغون به سمت در رفتم در رو باز کردم و به چپ و راست نگاهی گذرا انداختم ... آروم آروم اومدم بیرون و توی راهرو بیمارستان قدم زدم ، به دنبال در خروجی بودم که صدایی باعث شد متوقف بشم... ×کجا خانوم ؟... صدای پرستار بود. _چیزه... یعنی... دستشویی...دستشویی کجاست ؟ ×لطفا نام و نام خانوادگیتون رو بگید ... _من ؟... من ... صدیقه ... صدیقه دهقان هستم ×یک لحظه ... و بعد یکی از همکاراش رو صدا زد ... در همین حین من هم شروع کردم به دویدن و با همون دمپایی و قیافه درب و داغون به طرف درب خروجی راه افتادم ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از 🗞️
💔ز غربتش چہ بگویم ڪه سینہ‌ها خون اسٺ 🍂براے صادقِ زَهـرا مَدینہ محزون اسٺ 🍂دلَم دوباره بہ یادِ رئیس مذهب سوخٺ 💔ڪه داغِ غربٺِ لیلے حدیثِ مجنون اسٺ 🏴
وَ لَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّكَ يَضِيقُ صَدْرُكَ بِما يَقُولُونَ تو تمام دلتنگی های مرا میدانی...🙃🌿 ❤️