🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🦋💥پارت عصرگاهی 👇👇👇
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کپیرمانرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👇@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثهافشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_بیست_سوم
دیگه حتی حس و حال رفتن به دانشگاه و آموزشگاه و باشگاه رو هم نداشتم !
امّا مجبور بودم برم
چون دلم نمیخواست مورد بازجویی بابا قرار بگیرم !
🔹یه ماهی مونده بود به عید ...
بعد از شام ، قبل اینکه مامان بره اتاقش سر حرفو باز کردم ...
- مامان ...
میگم با بابا حرف زدین ؟؟
- چه حرفی عزیزم ؟
- عید دیگه ...
قرار بود باهاش صحبت کنین من عید بمونم خونه .
- آخ راست میگی ...
یادم رفت بهت بگم ...! ☺️
اره ، صحبت کردیم
بابات راضی نشد 😊
گفت نمیشه ده روز تنها بمونی خونه
باید بری خونه مامان بزرگت !
- ماماااان ... خواهش میکنم
من تنهایی پاشم برم شمال ؟؟
من بدون شما تا بحال نرفتم اونجا 😔
- دخترم !
میدونی که وقتی بابات بگه ، جز چشم ، نمیتونی حرفی بزنی 😊
بعدشم چیزی نمیشه که !
مامان بزرگت که خیلی تورو دوست داره !
تو هم که دوستش داری !
عیدم اونجا شلوغ میشه ،
عمه ها و عموهات میان ، خوش میگذره بهت 😉
- وای ... نه 😞
من نمیخوام برم اونجا 😒
- چاره ای نداری گلم
یا با ما بیا ، یا برو اونجا
الانم من خسته ام .
شبت بخیر دختر قشنگم ...😘
اَه ... مزخرف تر از این اصلا امکان نداشت !
هرچند مامان بزرگ رو خیلی دوست داشتم ،
ولی هیچوقت به تنهایی مسافرت رفتن علاقه ای نداشتم 😒
خواستم یه مشورتی با مرجان هم داشته باشم
بار اول که زنگ زدم جواب نداد !
بار دوم هم خیلی دیر گوشیو برداشت ،
خیلی سر و صدا میومد !
- الو؟؟ مرجان ؟
- الو جونم ترنم ؟
- کجایی؟ چه خبره ؟
- ببین من نمیتونم صحبت کنم .
اگر کار واجبی نداری فردا خودم بهت زنگ میزنم
- باشه ، بای
فکرم رفت پیش مرجان ...
یعنی کجا بود ...
چقدر سر و صدا میومد !
اونا که فامیلی نداشتن که بخواد بره مهمونی !
حالا نه که خودم که فامیل دارم خیلی میریم خونشون مهمونی 😒
دو سه ساعتی با عرشیا چت کردم و خوابیدم.
صبح با صدای آلارم گوشی چشامو به زور باز کردم،
دلم میخواست زمین و زمان رو التماس کنم تا وقت داشته باشم دوباره بخوابم .
احساس میکردم هیچ وزنه ای تو دنیا سنگین تر از این یه لایه پتو نیست 😭
به اجبار بلند شدم
باید میرفتم دانشگاه
سعی میکردم بیشتر درس بخونم تا دوباره نمره هام پایین نیاد و بخوام به بابا جواب پس بدم ✅
کلاسام که تموم شد ، زنگ زدم به مرجان
کلی بوق خورد تا صدای خواب آلودش تو گوشی پیچید !
- الو
- الو مرجان خوابی هنوووووززز ؟؟؟ 😳
پاشو لنگ ظهره !!
- ترنم نیم ساعت دیگه خودم بهت میزنگم. لطفاً ....
بای
این همینجوریش تنبل بود ، دیشبم معلوم نبود کجا رفته بود که اینطور خسته شده بود !!
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_بیست_چهارم
راه خونه بودم که عرشیا زنگ زد .
- سلاااااام خوشگل خودم 😍
- سلام عزیزم. خوبی ؟
- اگه خانومم خوب باشه 😉
چقدر سعید "خانومم" صدام میکرد ...
آخرش چیشد ؟
هیچی ...
الانم به یکی دیگه میگه خانومم 😏
دیگه نمیتونستم هیچ حرف عاشقانه ای رو باور کنم 😔
- ممنون ، خوبم
- پس منم عالیم 😉
کجایی نفسم ؟؟
- دارم میرم خونه. کلاسم تازه تموم شده 😊
- خب چرا خونه ؟
اونجا که تنهایی ، بیا پیش من.
منم تنهام 😉
- آخههه ..
- آخه نداره دیگه ، بیا دیگه ...
لطفاً ... 😢
- باشه عزیزم. میام.
- قربونت برم مننننن 😍
بیا تا برسی منم سفارش بدم یه چیزی برای نهار بیارن.
- باشه ممنون. فعلاً
قطع کردم و گوشی رو کلافه انداختم رو صندلی.
همیشه از اینکه کسی بخواد با لوس بازی به زور متوسل شه و کارشو جلو ببره بدم میومد 😠
خصوصاً یه مرد گنده با یه صدای کلفت و اون قد و قواره ، بعد بخواد خودشو لوس کنه 😖
کلا از نازکشی بدم میومد
دوست داشتم فقط خودم ناز کنم 😌
اتفاقا بدم نیومد برم یکم ناز کنم 😉
یه نقشه هایی تو سرم کشیدم و راه افتادم 😈
تو راه بودم که مرجان زنگ زد !
- جانم
- سلام عزیزممم. خوبی ؟
- سلام تنبل خانوم. چقدر میخوابی ؟؟
- وای ترنم هنوزم اگر ولم کنی میخوابم. نمیدونی چقدر خسته ام ....
- خسته ی چی ؟؟؟
کجا بودی مگه ؟؟
- پاشو بیا اینجا تا برات تعریف کنم 😁
- الان نمیتونم ، لوس نشو ، بگو
- چرا نمیتونی مثلا ؟ 😒
- دارم میرم پیش عرشیا
- ای بابا ...
تا کی اونجایی ؟
نمیشه بپیچونیش ؟
- نه بابا
خواستم ، نشد !
میرم دو سه ساعت میمونم میام
خودمم حوصلشو ندارم .
- عه چرا ؟
دعواتون شده ؟
- نه ، دعوا برای چی ؟
- پس چرا حوصلشو نداری ؟
- ندارم دیگه .
سعید که خانواده دار بود ، آخرش اون بلا رو سرم آورد
اینکه هیچکس بالاسرش نیست و خونه مجردی هم داره
معلوم نیست تو نبود من با چند نفره .... 😒
- زیادی بی اعتماد شدیا 😅
دیگه اینقدرم نمیخواد فکرای مورد دار کنی راجع به جوون مردم 😅
- دیگه به خودمم اعتماد ندارم ، چه برسه به پسر جماعت !!
- تو که میگفتی عرشیا بدجور کشته مردته ؟!
- خودش که اینجوری میگه !
ولی تو رابطه ای که هیچ تضمینی وسط نیست ،
هیچکسم ازش خبر نداره ،
از عشق خبری نیست ! 😒
هر دو طرف میخوان عقده هاشونو جبران کنن ، یا عقده شهوت یا کمبود محبت 😏
خریته تو این رابطه دنبال عشق باشی 😒
- خیلی عوض شدی ترنم 😳
- بیخیال
نگفتی کجا بودی ؟؟
- اگه تونستی بعد از قرارت با عرشیا ، یه سر بیا اینجا برات میگم 😉
- باشه گلم ، پس فعلا
- فدات ، بای
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
🌸✨رمان عاشقانه و مذهبی : #نگاه_خدا
🧡به قلم فاطمه باقری
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 #قسمت_شصت_ششم امیر
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
#قسمت_شصت_هفتم
من به خاطر امیر خیلی تغییر کرده بودم بابت حجاب ولی چادر چیزی بود که به قول طاهره خانم باید عاشقش میشدم (
سه روز مونده بود به محرم و من هنوز عاشق نشده بودم
شبی که امیر میخواست برم هیئت بهش گفتم حالم خوب نیست نمیتونم بیام خودت برو
امیر که رفت ،رفتم سراغ چادری که مادر جون بابت کادوی دانشگاه بهم داده بود
برش داشتم و نگاهش کردم گذاشتمش روی سرم ، یاد حرف طاهره خانم افتادم ، چه خون ها که ریخته نشد بابت این
چادر
اماد ه شدم چادرمو گذاشتم سرم که برم هیئت ،ببینم امیر با دیدنم چه عکس العملی نشون میده
نزدیکای هیئت شدم که دیدم امیر داره سر دره هیئت و سیاه پوش میکنه
من این سمت جاده بودم امیر اون سمت جاده چند بار صداش زدم به خاطر رفت و امد ماشینا وسط جاده صدامو نشنید
گوشیمو دراوردم و بهش زنگزدم
اخرای بوق بود که جواب داد
امیر: جانم سارا جان
- امیر جان میشه این ور خیابونو نگاه کنی
) امیر روشو سمت من کرد(
امیر : وایی که چقدر ماه شدی با چادر صبر کن الان میام پیشت
گوشیو قطع کردم داشتم به اومدنش نگاه میکردم که یه ماشین با سرعت زد به امیر
- یا حسین
نفمیدم چه جوری خودمو رسوندم به امیر ،همه از هیئت اومدن بیرون یکی زنگ زد به آمبولانس ،صورت امیر پر خون بود
جیغ میزدمو تکونش میدادم
- امییییر بیدار شو
امیر چشماتو باز کن منو ببین
واییی خدااایاااا
ساحره منو بغل کرد و میگفت اروم باش
امبولانس اومد و سوار ماشین شدیم توی راه دستای امیرو گرفتم و میبوسیدم
امیر من چشماتو باز کن ،امیر سارا میمیره بدون تو امییییر ?
رسیدیم بیمارستان بردنش اتاق عمل
واااییی خدااا باز بیمارستان باز انتظار پشت در نشستمو فقط گریه میکردم بابا رضا و مریم و بابا ،مامان امیر هم اومدن ،
ناهید جون هی میزد تو سرو صورتش و میگفت واااییی پسرم
مریم جونم اومد پیش من: چی شده سارا ،چه اتفاقی افتاده ؟
)نگاهی به چادر سرم کردم هنوز سرم بود (
مریم و بغل کردم گریه میکردم : همش تقصیر من بود
ای کاش نمیرفتم هیئت
ای کاش صداش نمیزدم
وایییی خدااا دارم دیونه میشم
بعد چهار ساعت دکتر از اتاق عمل اومد بیرون
رفتم سمتش اقای دکتر چی شده ؟ حالش خوبه؟
دکتر: ضربه ای که به سرشون وارد شده باعث ایجاد لخته تو تو مغزش شده ما لخته خونو درآوردیم
ولی متاسفانه سطح هوشیاریشون پایین اومده اگه ادامه پیدا کنه میرن تو کما
- یا فاطمه زهرا
اینقدر خودمو زدم و جیغ کشیدم که از هوش رفتم
چشمامو باز کردم دیدم سرم به دستم زدن ،مریم جونم کنارم رو صندلی نشسته بود داشت قرآن میخوند
- مریم جون
مریم: خدا رو شکر که بهوش اومدی
- میشه به پرستار بگین بیاد این سرمو از دستم دربیاره
مریم: سارا جان تو اصلا حالت خوب نیست ،صبر کن سرمت که تموم شد خودم میگم بیان دربیارن
- تو رو خدا بگین بیان در بیارن میخوام برم پیش امیر
) اینقدر گریه و داد و جیغ کشیدم که پرستاد اومد سرمو کشید ازدستم بیرون(
پاهام جون راه رفتن نداشت رفتم پشت در سی سی یو
ناهید جون نشسته بود روصندلی و گریه میکرد
بابا رضا و بابا حمید هم رفته بودن نماز خونه
از پشت شیشه میتونستم ببینم امیرو ،اینقدر به پرستارا التماس کردم که برم داخل
بلاخره راضی شدن بزارن برم داخل لباس آبی پوشیدم ،یاد مادر افتاده بودم نکنه امیرم ..
&ادامه دارد ....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
🌱 #قسمت_شصت_هشتم
رفتم بالا سر امیر سرمو گذاشتم روی قلبش
امیرم، عشقه زندگی من قلبت واسه من بزنه هاااا
نمیخوای چشماتو باز کنی ؟ پاشو ببین چادرمو ،تو که خوب منو ندیدی باچادر ،پاشو بریم هنوز کارای هیئت تمام نشده ،
مگه منتظر محرم نبودی؟
فردا اول محرمه هااا پاشو باهم بریم پیش بچه هاا کمشون کنیم،امیر جان سارا چشماتو باز کن ،امیر بدون تو من میمیرم
،
دستاشو گرفتمو میبوسیدم
،خدایا به من رحم کن ،خدایا به دل پر دردم رحم کن ،امیرو برگردون
) پرستار اومد و منو از اتاق بیرون برد(
حالم اصلا خوب نبود صدای اذان و شنیدم وضو گرفتم رفتم نماز خونه
اولین بار بود میخواستم نماز بخونم ،یادم میاومد بچه بودم همش کنار بابا نماز میخوندم نمیدونم از کی دیگه نخوندم و از
خدا دور شدم
نمازمو خوندم و سرمو به سجده گذاشتم
» معبود من ،میدونم یه عمر راه و اشتباه رفتم ،میدونم هر کاری کردی که خودتو نشونم بدی ولی من باز چشمامو بستمو
باز به سمت پلیدی رفتم ،ولی تو که بزرگی ،تو که رحیمی ،تو منو ببخش ،خدایا منو با عزیزانم امتحانم نکن «
فردا دکتر گفت، که امیر خدارو رو شکر سطح هوشیاریش خوب شده ولی نمیدونه چرا هنوز چشماشو باز نکرده
پرستارا گفته بودن که فقط یه نفر میتونه بمونه
منم گفتم که خودم میمونم
دوستای امیرم همه اومده بودن بیمارستان و من از همه شون میخواستم که برای امیر دعا کنن
از تو بیمارستان صدای دسته ها و زنجیر زدناشونو میشنیدم ،شب تاسوعا بود بابام با مریم جون برام غذا آورده بودن
مریم : سارا جان من امشب میمونم تو برو خونه یه کم استراحت کن
- نه مریم جون هستم خودم
بابا رضا: سارا بابا بیا بریم خونه یه کم استراحت کن باز هر موقع خواستی بیای بیمارستان من خودم میارمت
با اصرار بابا قبول کردم
به بابا رضا گفتم که منو ببره خونه خودمون
رسیدیم خونه
بابا رضا: سارا جان من میرم بیمارستان هر موقع خواستی بیای بگو بیام دنبالت
- چشم بابا جون
در خونه رو باز کردم بوی امیر کل خونه رو پر کرده بود
نشستم یه گوشه چشمم به عبای قهوه ای امیر افتاد ) هر موقع امیر میخواست نماز بخونه این عبا رو میزاشت رو
دوشش (
رفتم عبا رو برداشتم ،همون بوی اول دیدارمونو داشت ،عبا رو گذاشتم رو صورتمو شروع کردم به گریه کردن ،
ده دقیقه نگذشت که دلم میخواست برگردم بیمارستان ،نمیتونستم به بابا زنگ بزنم میدونستم نمیاد
چادرمو برداشتم و سرم کردم که برم سر کوچه ماشین بگیرم
خیابونا شلوغ بود ،دسته پشت دسته
رسیدم سر کوچه که چشمم به هیئت خورد
رفتم داخل هیئت ،ساحره منو دید اومد سمتم)بغلم کرد(
ساحره: سارا جان خوبی؟ امیر بهتر شد؟
) نگاهش کردمو اشک از چشمام سرازیر میشد( انشاءالله که میشه
ساحره منو برد سمت زنونه
همه جا شلوغ بود منم رفتم یه گوشه نشستم
مداح شروع کرد به روضه عباس خوندن
پشت سرم یه پارچه بزرگ سیاه بود که روش نوشته بود یا فاطمه زهرا
سرمو گذاشتم زیر پارچه سیاه شروع کردم به گریه کردن
صدای گریه همه بلند شده بود انگار همه ی این آدمها خواسته ای دارن از صاحب امشب
منم شروع کردم به زمزمه کردن» یا حضرت عباس ، امشب شب توعه، تو ناامید شدی از بردن مشک به خیمه هاا ،تو از
رقیه و علی اصغر شرمنده شدی ،تو از رباب شرمنده شدی ،تو رو به نا امیدیت قسم منو نا امید نکن،تو رو به مادرت زهرا
قسم نا امیدم نکن ،
از هیئت اومدم بیرون که محسن و ساحره اومدن کنارم
ساحره: کجا میخوای بری سارا
- میخوام برم بیمارستان
محسن: سارا خانم ما میخوایم بریم غذا ببریم واسه بچه های پرورشگاه
&ادامه دارد ....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
🌹حاج قاسم سلیمانی:
توصیه ام به شما این است که هرکدام، یک شهید را برای خودتان انتخاب کنید. حتما هم نباید معروف باشد. در گمنام ها، انسان های فوق العاده ای وجود دارد، آنها را هم در نظر بگیرید. دعا کنید خدا به حق حضرت زهرا سلام الله علیها ما را به شهادت برساند و این شهادت را منشا رحمت و آمرزش ما قرار دهد. و ان شاءالله شرمنده دوستان شهیدمان نشویم. هیچ چیز بالاتر از شهادت نیست. شما خواهران هم که جهاد از شما گرفته شده، می توانید شهید شوید. شما جهاد مهمتری دارید که الان به آن مشغول هستید.
"آقا" را دعا کنید برای مسئولیت سنگینی که به عهده اش است. در این دنیای پر تلاطم و سختی که امروز ایشان با آن مواجه هستند، در داخل و خارج؛ دوستان نادان و دشمنان قسم خورده مجهز و مسلح و نفاق، انشاءالله خدا ایشان را کمک کند. عمر طولانی و نفوذ کلام بیشتری به ایشان بدهد و قلب ها را در تسخیرش قرار دهد.
#یاد_شهدا_صلوات
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🦋💥پارت عصرگاهی 👇👇👇
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کپیرمانرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👇@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثهافشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت__بیست_پنجم
رسیدم خونه عرشیا و رفتم داخل .
😈 یه نگاه شیطنت آمیز به سرتا پام انداخت و محکم بغلم کرد :
- خوش اومدی بانوی من 😍
دوست داشتم زودتر ولم کنه
دیگه از آغوش هیچ مردی لذت نمیبردم .
- ممنون ، لهم کردی عرشیا !!
- ببخشید 😂😂
از بس دوستت دارم ...
خب خانومی بیا بشین ببینم ...
کم پیدا شدی ....
اون روز هرچی عرشیا زبون میریخت و خودشو لوس میکرد با بی محلی میزدم تو ذوقش ! 😕
آخر کلافه شد و نشست کنارم و دستامو گرفت تو دستش
- ترنم ....
چیزی شده ؟؟
چرا اینجوری میکنی؟ 😢
- چجوری ؟؟؟
- عوض شدی! انگار حوصلمو نداری !
- نه! خوبم ...
چیزی نشده ... 😒
- پس چته ؟
- ببین عرشیا ...
من همون روز اول گفتم این یه رابطه امتحانیه!
میتونم هروقت که بخوام تمومش کنم !!
- ترنم ؟؟؟
تموم کنی؟ 😢
شوخیت گرفته ؟
چیو میخوای تموم کنی ؟
زندگی منو ؟
عمر منو ؟؟
- لوس نشو عرشیا 😒
مگه دختری ؟؟
من نباشم ، کسای دیگه هستن!! 😏
- چی میگی؟؟ چرا مزخرف میگی ؟؟
کی هست ؟
من جز تو کیو دارم ؟؟ 😥
- به هرحال ...
من خوشم نمیاد زیاد خودمو تو این روابط معطل کنم !!
با چشمای پر از سوال و بغض زل زده بود بهم و هر لحظه دستمو محکم تر فشار میداد ... 😢
خواستم دستمو از دستش بکشم بیرون که سرشو گذاشت رو پام و شروع کرد گریه کردن !!! 😳
شوکه شدم !
دستمو گذاشتم رو سرش و گفتم
- پاشو بابا شوخی کردم 😳
چرا اینجوری میکنی ؟؟ 😒
مثل دخترا میمونی عرشیا 😏
از اینکه یه مرد جلوم خودشو ضعیف نشون بده متنفرم !! 😡
سرشو بلند کرد و تو چشام نگاه کرد ...
چشاش سرخ شده بود و صورتش خیس!! 😭
- ترنم باورکن من بی تو میمیرم ....
خودمو میکشم !!
قول بده هیچوقت تنهام نذاری !
به جون خودت جز تو کسیو ندارم ... 😥
- من نمیتونم این قول رو بهت بدم !!
من نمیتونم پابند تو بشم ... 😠
اخم کرد و خواست چیزی بگه اما حرفشو خورد و روشو برگردوند ...
سرشو گذاشت رو دستاش و گفت :
- ترنم خواهش میکنم ....
بلند شدم و پالتوم رو برداشتم
داشتم میرفتم سمت در
که عرشیا خیز برداشت و راهمو سد کرد ...
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_بیست_ششم
برو اونور عرشیا ...
درو قفل کرد و کلیدو گذاشت تو جیبش ‼️
- تو هیچ جا نمیری 😠
- یعنی چی؟ 😠
برو درو باز کن !!
باید برم
قرار دارم ...
صداشو برد بالا
- با کی قرار داری⁉ ️😡
از ترس ته دلم خالی شد ... 😨
احساس کردم رنگ به روم نمونده
امّا نباید خودمو میباختم ...
- با مرجان
- تو گفتی و منم باور کردم 😡
میگم با کی قرار داری ؟؟
- با مرجااااان ...
میگم با مرجان ...
- گوشیتو بده من 😡
- میخوای چیکار ؟؟؟
- هر حرفو باید چندبار بزنم ؟؟؟ 😡
گوشی رو گرفت و زیر و رو کرد.
بعدم خاموشش کرد و گذاشت تو جیبش ....
- گوشیمو بده 😧
- برو بشین سر جات 😡
تپش قلب شدید گرفته بودم ...
حالم داشت بد میشد .
رفتم نشستم رو مبل
عرشیا رفت سمت کاناپه و دراز کشید !
ده دقیقه ای چشماشو بست و بعد بلند شد و نشست ...
همینجوری که با انگشتاش بازی میکرد ،
چنددقیقه یکبار سرشو بلند میکرد و با اخم سر تا پامو نگاه میکرد 😠
بلند شد و داشت میومد سمتم که دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و بغضم ترکید ... 😭
دو زانو نشست جلوم و سرمو گرفت تو دستاش ...
-ترنمم گریه نکن ... 😢
اخه چرا اذیتم میکنی؟؟
دستاشو پس زدم و گفتم
- ولم کن ....
بیشعور روانی !! 😭
- ترنم من دوستت دارم ... 😢
- ولی من ندارممممم
ازت متنفرممممم
برو بمییییر 😭
بازوهامو فشار داد و گفت
- باشه ...
میخوای بری ؟؟
- اره ؛ پس فکر کردی پیش تو می مونم ؟؟
کلید و گوشیمو داد دستم و با بغض گفت
- خداحافظ عشقم ..... 😢
سریع بلند شدم و از خونه عرشیا زدم بیرون ...
سوار ماشین شدم امّا حال رانندگی نداشتم ...
حالم خیلی بد بود ...
سرمو گذاشتم رو فرمون و هق هقم بلند شد ... 😭
خیلی تو اون چند دقیقه بهم فشار اومده بود ..
نیم ساعتی تو همون حال بودم
میخواستم برم که عرشیا از خونه اومد بیرون !
تلو تلو میخورد ‼️
داشت میرفت سمت ماشینش که یهو پخش زمین شد......❗️
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay